eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸﷽🌸 راوی همسر شهید 🌷 همیشه عادتش بود وقتی از جبهه برمی گشت و میخواست بیاید خانه توی راه یک جعبه شیرینی برایم می خرید و با خودش می آورد. وارد کوچه که می شد با همه ی اهل محل و هرکسی که توی راه میدید سلام و احوال پرسی می کرد 🌷 و به آنها شیرینی تعارف می کرد. همه هم یک شیرینی از داخل جعبه بر می داشتند... تا بیاید خانه با پانزده بیست نفری سلام و علیک می کرد... به خانه که می رسید و می رفتم در را باز می کردم دیگر چند شیرینی بیشتر توی جعبه نمانده بود... مثلا شیرینی را برای من آورده بود..! 🌷 چادرم را می گرفتم جلوی دهانم و آرام می خندیدم... خودش هم از این صحنه خنده اش می گرفت. @parastohae_ashegh313 ♥️✨
خاکریز خاطرات ۷۴ ✍ دغدغه‌ی جالب و تأمل‌برانگیز یک رزمنده در آستانه‌ی شهادت می‌گفتند استاد دانشگاست و فلسفه درس می‌داده. ترکش پایش رو قطع کرده و خونریزی شدیدی داشت. کسی هم نمی‌توانست کاری انجام بده. با همون حالش بهم گفت: «این بیسکویت‌ها که توی صبحگاه می‌دادند ...» با خودم فکر کردم بیسکویت می‌خواد چیکار توی این وضعیت؟ ادامه داد: « من یکبار یکی‌اش رو بردم برا دخترم، اشکال نداره؟ » پرسیدم: مگه سهمیه‌ی خودت نبوده؟ جواب داد: آره!!! گفتم إن‌شاءالله که اشکال نداره ... انگار منتظر همین جواب من بود ... 📚 منبع: روزگاران۱«کتاب خاطرات» ، صفحه ۴۴ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌸 ﷽ 🌸 راوی مادر شهید 🌹 از سپاه که به خانه بر می گشت ، اجازه نداشتم هیچ کاری انجام بدم. تا نزدیک مبل منو بدرقه می کرد و می خواست استراحت کنم خود به آشپزخانه می رفت و کارهای سفره رو انجام میداد 🌹 بعد هم از من و پدرش میخواست برای صرف غذا بیاییم آخر سر هم سفره رو جمع می کرد و ظرف هارو میشست. وقتی بهش می گفتم : کمیل جان شما خسته ای برو استراحت کن جواب میداد : ( مادر جان این دنیا محل استراحت نیست! من جای دیگه باید استراحت کنم). ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
هوشِ من را هوس كرب و بلايش برده شــب جمعـه شده و بوى حرم مى آيد... اربابم ، دلتنگ حرمم شبتون حسینی ✨♥️ ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
. ~•یا‌اَبا‌عَبْدِاللهِ‌اِنّۍ‌اَتَقَرَّب‌اِݪَیڪ•~ نا‌اُمید‌نباش! خودت‌را‌دوان‌دوان‌برسان هیچ‌گاه‌براۍ‌‌فدا‌شدن‌دیر‌نیستـــ حتۍ‌اگر‌حسین«ع»در‌مسلخ‌عشق‌باشد ! ...‌♡ ↓ |★ @parastohae_ashegh313
🌱✨ " از در آمد تو . گفت " لباسای نظامی من کجاست؟ لباسامو بیارین. " رفت توی اتاقش، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق. شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد. ذوق زده بود. بالاخره صبح شد و رفت. فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملایت را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراک. می گفت "امام فرمودن خودتون رو برسونید کردستان. " سریک هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود. 📗منبع‌‌ : کتاب یادگاران، جلد یک کتاب شهید چمران، ص 38 -- -- -- | @parastohae_ashegh313 |
‏نه زیر کولر بودن ، نه مداح معروفی داشتن ، نه لباسشون یکدست سیاه بود ، نه بلندگو و سیستم آنچنانی گذاشته بودن ، نه طبل و... یکی از بی ریا ترین عزاداری هایی که میشد دید. ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
امام خامنه ای؛ به نظر من اوج مصیبت در کربلا، شهادت علی اصغر و این طفل شش ماهه در آغوش پدر است... من وقتی ترسیم می‌کنم آن حالتی را که در خیمه‌های حسین بن علی"علیه‌‌السلام" آن هیجان و ناراحتی را که به خاطر عطش این بچّه پیش‌آمده‌بود، واقعا برایم قابل تحمّل نیست و طاقت نمی‌آورم. ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
به نام خدا⚘ 👏یه کارفرهنگی خیلی قشنگ... 🌷تشویق به و 🔹برای این‌کار قشنگ بچه‌های مسجدی کارت‌های نمازی رو تهیه کردند که به هر کودکی که پا به خانه‌خدا میزاره یک کارت میدند و به بهونه جایزه و مسابقه، ظهر و شب بچه رو در مسجد نگه می‌دارند. 🔸اما همان‌طور که در جریان هستید، هزینه جایزه و حتی چاپ کارت‌های‌نماز بدون کمک شیعیان عاشق‌نماز ‌و منتظران مهدی‌موعود امکان پذیر نیست... 🔹پس یادمون باشه حتی با ۱۰۰۰تومان میشود یک کودک را مسجدی کرد و با هر نماز آن، از پاداش الهی بهره‌مند شد👇👇👇 🕌🕌🕌🕌 شماره کارت برای واریز وجه و دریافت پاداش الهی: ۶۰۳۷۹۹۷۵۵۴۹۳۲۳۷۷ شماره تماس مسئول اجرائی: ۰۹۱۰۳۵۲۱۴۵۴ آی دی: @modafe_haram_96 کانال شهید تورجی زاده:👇👇👇 ╔═ ════⚘ ═╗ @shahidtoraji213❣ ╚═⚘════ ═╝
همان راوی می گوید: قاسم که داشت می آمد، هنوز دانه های اشکش می ریخت... رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفی می کردند که من کی هستم... همه متحیّرند که این بچه کیست... همین که مقابل مردم ایستاد فریادش بلند شد: مردم! اگر مرا نمی شناسید، من پسر حسن بن علی بن ابی طالبم. این مردی که اینجا می بینید و گرفتار شما است، عموی من حسین بن علی بن ابی طالب است... | | | | ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
📌 جذب جهادگر مجازی شهدایی ▫️دوستانی که علاقه دارند در فضای مجازی برای شهدا فعالیت داشته باشند، ثبت نام کنند 🌐فرم آنلاین جهت ثبت نام www.mataf.ir/fm
به من «صبح بخیر» نگو ، فقط "لبخند بزن" ...☺️ لبخندت ، تمام عمرم را "بخیر" می کند 😍 مرتضـی عطـایـی♥️ صبحتون شهـدایـی🕊 @parastohae_ashegh313
🌸﷽🌸 راوی_مادر_شهید 🌹 سال 1367 بود که محمد هادی یا هادی به دنیا آمد. پسری بود بسیار دوست داشتنی. وقتی میخواستیم از بیمارستان مرخص شویم تقویم را دیدم که نوشته بود: شهادت امام هادی علیه السلام برای همین نام او را محمد هادی گذاشتیم. 🌹 عجیب است که او عاشق و دلداده ی امام هادی شد و در این راه و در شهر امام هادی علیه السلام یعنی سامرا به شهادت رسید. وضعیت مالی خوبی نداشتیم هادی هم اذیتی برای ما نداشت آنچه را می خواست خودش به دست می آورد. 🌹 از همان کودکی روی پای خودش بود مستقل بار آمد و این در آینده ی زندگی او خیلی تاثیر داشت. زمینه مذهبی خانواده بسیار در او تاثیر گذار بود البته از زمانی که این پسر را باردار بودم بسیار در مسائل معنوی مراقبت می کردم. 🌹 به غذا ها دقت می کردم و هرچیزی را نمی خوردم. خیلی در حلال و حرام دقت می کردم سعی می کردم کمتر با نامحرم برخورد داشته باشم 🌹 آن زمان، ما در مسجد فاطمیه بودیم و به نوعی مهمان حضرت زهرا سلام الله علیه، یقین دارم این مسائل بسیار در شخصیت او تاثیر گذار بود هر زمان مشغول زیارت عاشورا می شدم هادی و دیگر بچه ها کنارم می نشستند و با من تکرار می کردند. @parastohae_ashegh313
🏴…🌸…🏴 #کلام_شهید #شهید__محمد_بلباسی🕊🌹 ◽️نگذارید این عَلَم به زمین بیفتد؛ خادمی فقط حضور در یادمان‌های جنگ هشت ساله نیست. ◽️آقایمان گفته #فضای_مجازی، سنگری دارد به وسعت انقلاب اسلامی. ◽️شهدا در این صحنه ، ما را می‌خوانند. #یادش_با_ذکر_صلوات ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
در مسیر باد بمان تا بوی "مهربانی ات " تسخیر کند ... این شهرِ پر از "بیهودگی" را شبتون شهدایی ✨♥️ ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
. شیری‌ افتاد‌‌ ز‌ پا‌ و‌ همگی‌ شیر‌ شدند گذر‌ گرگ‌ به‌ آهوی‌‌ حرم‌ ها‌ افتاد
🖤 روضه‌ یعنی‌ ڪنار‌ خیمه‌ می‌بیند‌ حسین در ڪنار‌ علقمه‌ می‌پاشد‌ از‌ هم‌ لشڪرش
••• گلچین‌ تمامِ‌ روضه‌ ها‌ی شب‌ حضرت‌ قمر‌ بنی‌ هاشم‌ همین‌ یڪ‌ جمله‌ ست : «فَوَقَف‌ العباس‌ مُتحیرا»→ 🖤اقا‌ خودش‌ نا‌ امید‌ شد‌نا‌ امید‌ رو ناامید بر‌ نمی‌ گردونه‌ متوسل‌ شیم‌ بهشون🖤 •••
°•بســم‌ رب‌‌ عباس‌ برادر‌ حسین‌ ابن‌ علۍ‌ ع🖤
پیغام‌ علقمه‌ به‌بقیع‌ برد‌ جبرئیل ام‌ُ اݪبنین‌ بگو‌ پسرۍ‌ داشتی‌ چه‌ شد ↓ |★ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاسوعا ؛ آغاز عطشناک نهضت حسینی است و خط سرخ عاشورا با واژه های تاسوعا به حقیقت پیوست تاسوعای حسینی ، روز یقین و وفاداری ، تسلیت باد @parastohae_ashegh313
خاکریز خاطرات ۷۵ ✍ مسئولین بخوانند ، تا بدانند شهدا هر چه مسئولیت‌شان بالاتر می‌رفت ، سبک زندگی‌شان چگونه می‌شد بعد از شهادت حسن رفتیم اتاقی که توی دزفول ‌کرایه‌ کرده بود. وسایل زندگی حسن توی اتاق، یه موکت بود و چند تا پتو... چند تا لباسِ بچه‌گونه هم داشتند برای تنها بچه‌ی پنج ماهه ‌اش ؛ و تعدادی ظرف و وسایل جزئی و مایحتاج اولیه دوستانش به او می‌گفتند: لااقل برای راحتیِ مهمون‌هات یک قالی تهیه‌ کن. آخر سر حسن با اصرار زیاد دوستان یک موکت برای پذیرایی از مهمانان خرید ... این بود زندگی یک فرمانده 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حسن باقری « غلامحسین افشردی» 📚منبع:کتاب بر خوشه خاطرات،صفحه 38 @Parastohae_ashegh313
💖(فوق العاده زیبا) 6⃣5⃣ «شهادت» [رحیم اثنی عشری] گردان ما با عبور از نخلستان ها خودش را به جاده مهم خور عبدالله رساند. حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد. بردار میرکیانی جانباز بود و نمی توانست پا به پای بچه ها حرکت کند برای همین برادر مظفری گردان را هدایت میکرد.👌 رسیدیم به مواضع بچه های گردان حمزه. بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود. اکثر خمپاره ها داخل منطقه باتلاقی می خورد و منفجر نمیشد❗️ آن شب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت میکرد. برادر نیری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت. ما به سلامت از این مرحله گذشتیم. ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم. صدای صحبت عراقی ها را می شنیدم. در زیر نور منورها🎇🎇 سنگرهای تیربار دشمن را در دو طرف جاده می دیدم. نفس در سینه من حبس شده بود. بچه ها همین طور از راه می رسیدند وپشت سرهم می نشستند. یاد ساعتی قبل افتادم که همه بچه ها از هم حلالیت مےخواستند. یعنی کدام یک از بچه ها امشب به دیدار مولایشان نائل می شوند⁉️ در همین افکار بودم که یک منور 🎆 بالای سرِ ما روشن شد❗️ تیربارچی عراقی فریاد زد : قِف قِف(ایست) همه بچه ها روی زمین خیز رفتند. یکباره همه چیز بهم ریخت. هر دو تیربار دشمن ستون بچه های ما را به رگبار بستند. شدت آتش بسیار زیاد بود.☄💥 صدای آه و ناله بچه ها هر لحظه بیشتر میشد. در همین گیر و دار سرم را بلند کردم. دیدم برادر روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته. چند گلوله شلیک کرد. یکدفعه دیدم تیربار دشمن شد❗️ برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند وفریاد زد : بچه ها امام حسین‌(ع)منتظر شماست.الله اکبر... خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود. همه روحیه گرفتند. یکباره از جا بلند شدیم و دنبال او دویدیم. خط دشمن شکسته شد. بچه ها سریع به سمت پل حرکت کردند. اما موانع دشمن بسیار زیاد بود. درگیری شدت یافت. بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت. ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم. *** هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید. گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد. وقتی شدت آتش دشمن کم شد،آن ها که سالم بودند از سنگر ها بیرون آمدند. در مسیر برگشت،نگاهی به جمع بچه ها کردم. آن ها که بازمےگشتند کمتر از شصت نفر بودند❗️ یعنی نفرات گردان سیصدنفره ما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید❗️ همین طور که به عقب برمیگشتیم به سنگر های تیربار دشمن رسیدیم. جایی که از همان جا کار را شروع کردیم. جنازه تیر بار چی عراقی روی زمین افتاده بود. از آن جا عبور کردیم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده پیکر یک جلب توجه کرد❗️ جلو رفتم. قدم هایم سست شد. کنار پیکرش نشستم. هنوز عینک👓 بر چهره داشت. در زیر نور ماه 🌓خیلی نورانی تر شده بود. خودش بود. برادر نیری. همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود. همان که هرگز او را نشناختیم. کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم. بعد طباطبایی(مسئول دسته). بعد میرزایی. خدای من چہ شده⁉️ همه بچه های دسته ما رفته اند. گویی فقط من مانده ام❗️ نمیدانید چه لحظات سختی بود. وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچه های دسته را گرفتم. از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز باهم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند❗️ نمی دانید چه حال و روزی داشتم. یاد صحبت های مسئول دسته افتادم که می گفت: (شهادت را به هرکسی نمی دهند.بایدالتماس کنی) بعد ها شنیدم که یکی از بچه ها گفت : برادر نیری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد. بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت : السلام علیک یا ابا عبدالله...بعد روی زمین افتاد و رفت.😔 ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. ┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓ @Parastohae_ashegh313 ┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) 7⃣5⃣ « دوران جهاد » [دستنوشته های شهید و خاطرات دوستان] کل دوران حضور احمد آقا در جبهه سه ماه بیشتر نشد. درست زمانی که دوره ی سه ماهه ی ایشان تمام شد و قرار بود کل گردان بر گردند عملیات والفجر ۸ آغاز شد. از حال و هوای احمد آقا در آن دوران اطلاع زیادی در دست نیست. هر چه بعدها تلاش کردیم تا ببینیم کسی در جبهه با ایشان دوست بوده اما کسی را پیدا نکردیم. ما به دنبال خاطراتی از جبهه ی ایشان بودیم. اما چیزی به دست نیاوردیم؛زیرا احمد آقا برخلاف بقیه ی دوستان به گردانی رفت که هیچ در اطرافش نباشد❗️ در مدت حضور در جبهه کسی او را نمی شناخت. لذا از این لحاظ راحت بود❗️ او می توانست به راحتی مشغول فعالیت های معنوی خود باشد. و این نشانه ی اهل معرفت است که تنهایی و را به شهرت و حضور در کنار دوستان ترجیح می دهند❗️ فقط بعد از شهادت ایشان یکی از رزمندگان به مسجد آمد و ماجرای شهادت ایشان را برای ما تعریف کرد. بسیاری از دوستان به دنبال درک روحیات احمد آقا در جبهه بودند. آن ها می گفتند : انسان های وقتی در شرایط دوران جهاد قرار می گیرند بسیار می کنند، حالا احمد آقا که در داخل شهر مشغول سلوک الی الله بود چه حالاتی در جبهه داشته است❓ در یکی از نامه هایی✉️که احمد آقا برای دوستش فرستاده بود آمده: جبهه آدم می سازد. جبهه بسیارجای خوبی است برای اهلش❗️ یعنی کسی که از این موقعیت استفاده کند. و جای خوبی نیست برای نا اهلش❗️ دفترچه خاطراتی که از احمد آقا به جا مانده و بعد از سال ها مطالعه شد کمی از حالات معنوی او در دوران جهاد را بازگو می کند. احمد آقا در جایی از دفتر خود نوشته است: روز یکشنبه مورخ ۱۳۶۴/۱۰/۲۹ در سنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حق شناس با دعاهایش نمی گذاشت ما شهید شویم. خیلی به آقا تضرع و زاری کردم. آقا خیلی صورت پر نور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت. یا در جایی دیگر آورده است: در شب ۱۳۶۴/۱۱/۱۴ درخواب دیدم که امام خمینی با حالت خیلی عزادار برای آیت الله قاضی ناراحت است. و در هنگام سخنرانی هستند و حتی . . . ( مفهوم نیست) در همان شب برای آیت الله قاضی نماز خواندم و فیض عظیمی خداوند در سحر به ما داد. الحمدالله احمد آقا در ادامه ی خاطرات می نویسد: روز چهارشنبه می خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به (عج) افتاد. . . تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ پادگان دو کوهه در جایی دیگر از این دفتر آورده: در روز جمعه در حسینیه ی حاج همت پادگان دوکوهه در مجلس آقا امام زمان (عج) گریه زیادی کردم. بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه ی اشکی که ریختم یک قطره اش به زمین ❗️ گویا ملائک همه را با خود برده بودند. ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. ┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓ @Parastohae_ashegh313 ┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛