هرصبح پساز نافلہ #باعرض_سلامے
ما رزقِ خود ازسفرهے #ارباب گرفتیم
دیوانہے #بین_الحرمینیم و بہ سینہ
تصویر #حسین_بن_علے قاب گرفتیم
#السلام_علیڪ_یاسیدالشـهدا🌷
#صبحم_بنام_شما🌤🌳
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 خود خدا فرمود🌹
اگه بندههای گنهکارم
بدونن چقـــدر مشتاق توبه و برگشتنشونم
از شوق جــان میدن
🔰 سوره مبارکه بقره، آیه ﴿۲۲۲﴾
〖إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ〗
#ترجمه:
قطعا خدا کسانی که پیوسته به درگاهش توبه کنند را دوست میدارد.
و رسول مهربانی چقدر زیبا فرمودند:
🔸هيــچ چيــز در دنيا نزد خداوند عزوجل محبوبتر از جـوان توبه كننده نيست.
📚 مشکاة الانوار فی غرر الاخبار، ج ۱، ص ۳۴۷
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی_آموزنده
#مثبت_اندیشی
✅داستاني از مثبت انديشي شيخ انصاري
نقل است که شیخ انصاری (رحمه الله) هیچ گاه عصبانی و ناراحت نمی شد. روزی یکی از شاگردان وی با سایرین قرار می گذارد که هر طور شده ایشان را عصبانی کند. این مرد عظیم الشأن تمام شب های جمعه به قصد زیارت حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) از نجف به کربلا عزیمت می کرد. شبی این طلبه با ایشان همراه می شود. هر دو سوار بر کجاوه به راه می افتند.
همین طور که شتر در مسیر سنگلاخ حرکت می کرد، ناگهان طلبه از کجاوه به بیرون می پرد و شیخ هم که بدن نحیفی داشت به زمین می خورد. اما با آرامش برمی خیزد، لباس هایش را می تکاند و سوار بر کجاوه همراه با طلبه به راه می افتد، مسیری را طی نکرده بودند که طلبه به بیرون می پرد و شیخ دوباره به زمین می خورد و همچون دفعه ی قبل لباس هایش را می تکاند و سوار بر کجاوه همراه با همسفر خود به راه می افتد. همین اتفاق برای سومین، چهارمین و پنجمین بار تکرار میشود.
همچون دفعات پیش، وی بدون اعتراض لباس هایش را می تکاند و سوار بر کجاوه به سمت مقصد حرکت می کند؛ تا اینکه مرتبه ی ششم طلبه فریاد می کشد که: ای شیخ! چرا چیزی به من نمی گویی؟! جناب شیخ انصاری می پرسند که: چرا باید به تو چیزی بگویم؟ طلبه می گوید من این همه شما را اذیت کردم و بارها شما را بر زمین زدم!
شیخ انصاری با تعجّب می پرسند: مگر تو اینها را از روی عمد انجام دادی؟! من هر بار که از کجاوه به بیرون پریدی، نزد خود دلیلی آوردم. بار نخست تصور کردم که بار اولی است که بر کجاوه می نشینی. بار دوم نزد خود اندیشیدم که خوابت برده است. بار سوم حدس زدم که جانوری در کجاوه ات دیده ای و وحشت زده شده ای؛ در هر حال برای هر بار دلیل موجهی می یافتم. اگر صدبار دیگر هم به بیرون می پریدی و من زمین می خوردم، دلیلی برای آن پیدا می کردم.
در اینجا به خوبی در می یابیم که این حسن ظن شیخ انصاری است که مانع از غضب و خشم ایشان می شود.....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بسته_سلامتے
✅ پنج گیاه قدرتمند برای تقویت استخوان:
🔺اسفناج :ضد پوکی
🔺کنـــجد : ضد درد و التهاب
🔺بــــادام : استحکام استخوان
🔺تخم کتان : ضد تحلیل بافت ها
🔺کلم بروکلی: تامین کلسیم
#تـلنـگری از قـرآن کـریـم
" أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثیراً مَِن الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا ...."
اى کسانى که #ایمان آوردهاید! از بسیارى از #گمانها بپرهیزید، چرا که بعضى از گمانها #گناه است و هرگز (در کار دیگران) #تجسّس نکنید ...
#قضاوت_نکنیم
#آیـه_۱۲_سـوره_حجرات
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹عشق مراقبت میخواهد 🌹
#مادربزرگ حواسش به شمعدانیها بود.
گاه حتی همین که چرخی میزد
کنار حوض نگاهشان میکرد،
کافی بود برای قد کشیدنشان!
بعدها فهمیدم
عشق مراقبت میخواهد
چیزی مثل زمزمه اینکه
حواست به من باشد...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣5⃣ #فصل_هشتم بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 1⃣6⃣
#فصل_هشتم
روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣6⃣
#فصل_هشتم
روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
ادامه دارد...✒️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حسین_جان♥️
هر ڪس بہ گدایےِ تو مشهور شود
باید بہ خودش نازد و مغرور شود
ما نوڪریَٺ را بہ دو عالم ندهیم
تا چشمِ حسودانِ جهان ڪور شود
#ارباب_شدے☘
#ڪه_رو_بہ_هر_ڪس_نزنم☘
*از جدال با کسی که قدر دان محبت های تو نیست بپرهیز ...
اینکه تصور کنی روزی میتوانی او را متوجه اشتباهش سازی درست مثل آب کردن کوه یخ با «ها» است ...
چاره ای نیست !
باران هم باشی برای کاسه های وارونه کاری نمیشه کرد***
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☑️شخصی به عالمی گفت:
"من نمیخوام در حرم حضور داشته باشم!"
عالم گفت:
میتونم بپرسم چرا؟!
آن شخص جواب داد:
چون یک عده را "میبینم" که دارند با گوشی صحبت میکنند،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند،
بعضی ها "غیبت" میکنند و شایعه پراکنی میکنند،
بعضی فقط جسمشان اینجاست،
بعضیها خوابند،
بعضی ها به من خیره شده اند...
عالم ساکت بود...
بعد گفت:
میتوانم از شما بخواهم "کاری برای من انجام دهید،" قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
شخص گفت:
"حتما؛ چه کاری هست؟!"
عالم گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و "یک مرتبه دور حرم" بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
او گفت: بله می توانم!
لیوان را گرفت و یکبار به دور حرم گردید.
برگشت و گفت: انجام دادم!
عالم پرسید:
کسی را دیدی که با گوشی "در حال حرف زدن" باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که "فکرش جای دیگر" باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
آن شخص گفت:
نمی توانستم چیزی ببینم چون همه "حواس من به لیوان آب بود" تا چیزی از آن بیرون نریزد...
عالم گفت:
وقتی به "حرم" میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که پیامبر فرمود:
""«مرا پیروی کنید» و نگفت که "مسلمانان" را دنبال کنید!""
نگذارید "رابطه شما با خدا" به رابطه "بقیه با خدا" ربط پیدا کند.!!
بگذارید این رابطه با "چگونگی تمرکزتان بر خدا" مشخص شود
🔸 نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃