واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد.
کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:
روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر!
واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانه ی کدخدا رفت و از کیسه های برنج سراغ گرفت.
کدخدا گفت:
راستش برنجی در کار نیست.
آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید.
📚علی اکبر دهخدا
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 #احسن_القصص
فردی برای امام صادق(ع) خبری آورد که فلانی در مهمانی علیه شما حرف میزد!
امام صادق فرمود:
حتما اشتباه شنیده ای!
گفت: نه مطمنم
امام صادق فرمود:
شاید تاریک و شلوغ بوده
و اشتباه فهمیده ای
گفت: نه یقین دارم! امام فرمود: شاید
در عصبانیت و اجبار بوده و حرفی زده!
گفت: در آرامش و اختیار بوده است.
💎امام صادق(ع) آنقدر بهانه آورد تا آن فرد
خبرچین خسته و پشیمان شد!
اخلاق مومنانه یعنی نسبت به برادر
دینی ات حسن ظن داشته باشی چون 💎امام صادق(ع) فرمود حسن ظن و خوش گمانی
از قلب سالم ناشی میشود.
#مصباح_الشريعة_ص٥١٥
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
﷽
⚜ ذکر صالحین ⚜
🌷 پیامبر خدا (ص) فرمودند:
✍کسے که غیبت کرده است فردای قیامت
وقتی وارد صحرای محشر مےشود #بویبد
دهان از او بلند مےشود که بدبو تر از مردار
است و تمام اهل محشر حتے گناهکاران از
بوی تعفن دهان او ناراحت مےشوند.
📛مواظب باشیم گرفتار این گناه نشویم و
هیچگاه بادلایل ساختگے گناه بزرگ غیبت را
توجیه نکنیم.
📚بحارالانوار، ج۷۲ ص۲۴۷ 💓:
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
روزی عده ای کودکان بازی میکردند . حضرت موسی از کنارشان گذشت . کودکی گفت : موسی ما میخواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند .موسی گفت من می گویم اما نمیدانم خدا قبول کند یا خیر ؟ موسی به کوه رفت ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت .
خداوند فرمود موسی صحبتی را از یاد نبرده ای ؟ موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت . خداوند فرمود فردا همه قوم را جمع کن و بگو مهمانی بگیرند . من خواهم آمد . مردم مهمانی گرفتند . غذا درست کردند و منتظر ماندند تا خدا بیاید .
سر ظهر گدائی به دروازه شهر آمد و تقاضای غذائی کرد . او را راندند ...و باز منتظر ماندند تا خدا بیاید . از خدا خبری نشد . خشمگین به موسی از این بدقولی نالیدند . موسی بسوی خدا رفت تا علت نیامدن را بپرسد . خداوند فرمود من آمدم اما کسی تحویلم نگرفت . من در تجلی همان گدای ژولیده بودم ...
📚بر گرفته از کتاب تورات.
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍀🌺
♥️در این شب زیبای تابستان
🕊دعا میکنم
♥️مرغ آمین
🕊بیاید و بر آرزوهاتون
♥️آمین بگوید
🕊دلواپسی
♥️درخیالتون نماند و
🕊آرام باشید
♥️چه چیزی از
🕊آرامش ناب خوش تر
♥️شبتون بخیر
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡عشـــق یعنے بنده خالـص شدن
❤️در کنار کوی او ساکن شدن
❤️عشق یعنے خاشع و بےادعا
🧡عشق یعنے دل سپـردن بر خدا
❤️عشق یعنے بےملال از غصه ها
🧡عشـــــق یعنے پـــرواز با نـــور خدا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
🧡الهی به امیدتو
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 #احسن_القصص
حضرت عيسي با يقين خالصانه
گفت:
(بسم الله) و بر روي آب حركت كرد!
مرد كوتاه قد، هنگامي كه ديد عيسي بر روي آب راه مي رود، با يقين راستين گفت:
بسم الله، و روي آب به راه افتاد تا به حضرت عيسي رسيد. در اين حال مرد دچار خودبيني و غرور شد و با خود گفت:
عيسي روح الله روي آب راه مي رود و من هم روي آب راه مي روم، بنابراين، عيسي چه فضيلتي بر من دارد؟ هر دو روي آب راه مي رويم.
همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد:
(اي روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده!)
حضرت عيسي دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اي مرد مگر چه گفتي كه در آب فرو رفتي؟
مرد كوتاه قد گفت:
من گفتم، همان طور كه روح الله روي آب راه مي رود، من نيز روي آب راه مي روم. پس با اين حساب چه فرقي بين ماست! خودبيني به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم.
حضرت عيسي فرمود:
تو خود را (در اثر خودبيني) در جايگاهي قرار دادي كه شايسته آن نبودي بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتي توبه كن!
مرد توبه كرد و به رتبه و مقامي كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت.
امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود:
(فاتقوا الله و لا يحسدن بعضكم بعضا.)
(پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد.)
#بحارالانوار🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستان_واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا #قسمت_۱
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستان_واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_۱۲۰
❤️دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها..
دستم را گرفت و به گوشه ایی از خیابان برد. و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.
خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد..
راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد.. دوستش داشتم، دیوانه وار..
ایستاد بالبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد ( خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟
حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم.. اما با شما کار دارم.. )
به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم.
از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود، پارچه ایی مشکی بیرون آورد و بازش کرد.
چادر بود،آن هم به سبک زنان عرب… لبخند زد (اجازه هست؟؟)
باز هم مثل آن ساق دست. اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟؟
نماد تحجر و عقب ماندگیِ برایِ سارایِ آلمان نشین …؟؟
چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد.
یه قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد ( خانوم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر.. )
خوب بلد بود به در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم..
رامم کرده بود و خودم خوب میدانستم.. و چه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا..
و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد” این که دیگر تاج بندگی بود..
روبه رویم ایستاد.
شال را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد ( شما عزیز دلِ حسامیااا..
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟؟)
خندیدم ( نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم..)
صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود ( خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه..)
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم ( اونکه بله، شک نکن.
راستی داداش بیچارم کجاست..؟؟ این چرا یهو غیب شد؟؟ یه وقت گم وگورنشه..)
دستم را گرفتم به طرف خیابان برد ( نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..
میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست.. )
فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال مینمود..
کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ایی مرا نشاند. (همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه..)
دستش را کشیدم و او کنارم نشست ( نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست..)
کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی میافتاد.
این همه راه آمدن و هیچ؟؟ بغض صدایم را بم کرده بود (یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟؟)
دستم را میانِ مشتش گرفت ( نبینم گریه کنیااا..
من گفتم میبرمت،پس میبرم.. امشب، شبِ اربعینه.. خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا ۲۴میلیون زائر اینجاست.. از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته.. پس یه کم صبر کن..
امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت.. ان شالله با اونا میبرمت داخل.. قول )
و قولهایِ این مرد، مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود.
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت.
کاش میشد که نرود ( میخوای بری؟؟ نرو..)
بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد ( بخور.. باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما..
اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا..
کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون..)
نفسی عمیق وپرسوز کشیدم. من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم.
ادامه دارد....
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨وَلَقَدْ خَلَقْنَا فَوْقَكُمْ سَبْعَ
✨طَرَائِقَ وَمَا كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غَافِلِينَ ﴿۱۷﴾
✨و به راستى ما بالاى سر شما
✨هفت راه آسمانى آفريديم
✨و از كار آفرينش غافل نبوده ايم (۱۷)
📚 سوره مبارکه المؤمنون
✍آیه ۱۷
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#احسن_القصص
🌺معروف است كه خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند !
🌺موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد !
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ،
🌺موسی علت را از خدا پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند !
من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟
«به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه»🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #داستان_زیبای_باغبان_و_وزیر
نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده...
سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است.
حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر...🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#پندانـــــــهـــ
🔅سه قانون طلایی در زندگی :
🔅کسی راکه به شما
یاری میرساند ، فراموش نکنید
🔅نسبت به کسی که شما را
دوست دارد ،کینه نورزید
🔅به کسی که شما
را باور دارد خیانت نکنید
✨🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👌 تلنگُر
#امام_صادق عليه السّلام فرمودند :
روزی #سلمان در كوفه از بازار آهنگران عبور می کرد .
چشمش به جوانى افتاد که غش کرده بود و مردم دور او را گرفته بودند .
به سلمان گفتند : اى بنده ی خدا ! اين جوان بیماری #صرع دارد ؛ چه خوب است دعایی ، ذکری در گوش او بخوانى.
سلمان به او نزديك شد ، تا چشم جوان به او افتاد به هوش آمد و گفت :
ای بنده ی خدا ! من #بیماری و کسالتی را که مردم می گویند ندارم ؛ بلکه سبب حال من این بود که از بازار آهنگران عبور می کردم و ديدم این پتك های آهنین را فرود آورده و بر آهن ها می کوبند . با دیدن این صحنه ياد سخن خداى متعال افتادم كه فرموده است :
« وَ لَهُمْ مَقٰامِعُ مِنْ حَدِيدٍ
براى ملائکه ی عذاب پتك هایى از آهن وجود دارد . » *
از ترس #عقاب خداى متعال بیهوش افتادم .
سلمان - بعد از شنیدن ماجرا - آن جوان را برای #دوستی انتخاب کرد و شيرينى #محبت او در راه خداى متعال در دلش افتاد . لذا هميشه با او بود تا اينكه آن جوان بيمار شد و به حال #احتضار و جان دادن افتاد .
سلمان آمد ، کنار سرش نشست و گفت :
« یا مَلَكَ اَلْمَوْتِ اُرْفُقْ بِأَخِي ... »
اى #فرشته_ی_مرگ با برادر من به نرمی و مدارا رفتار كن .
#ملك_الموت گفت :
اى بنده ی خدا ! من با هر #مؤمنى با ملايمت و #نرم_خویی رفتار مي كنم.
سوره حج ، آیه ی ۲۱
📚منبع :
رجال کشی ، ج ۱ ، ص ۱۸
امالی مفید ، ج ۱ ، ص ۱۳۶
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🕊
📙#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
⛏ كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد. اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
⛏ اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایههایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت: «خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
⛏ از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت: «ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم!»
⛏ سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میكرد كه: «خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!!»
⛏ همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید. خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
⛏ مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد: «های های خدا! گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟»
هرکه را باشد طمع اَلکَن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر،
همچنان باشد که موی اندر بصر!
جز مگر مستی که از حق پر بوَد
گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود
📔برگرفته از مثنوی معنوی
🎀 خدا ناظر بر اعمال ماست
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈
📚حکایت طبیب و قصاب
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مظهر
رحمت و عطا و برکات
سرچشمه ی
فیض و قبله گاه حاجات
ای حجت
ثانی عشرای مهدی جان
بر طلعت
زیبای تو دائم صلوات
💖اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ محمد
و عجل فرجهم💜🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍🏻داستانهایی از امام رضا (ع)
📚صحبت گنجشک با امام علیه السلام
راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام )
حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.
امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند:
« سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!...
با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
📚گنجینه معارف
پایگاه اطلاع رسانی حوزه🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستان_واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا #قسمت_۱
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستان_واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_۱۲۱
❤️صدای پوزخندم بلند شد ( من؟؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. )
زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد ( تو؟؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی..)
بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم، وسطِ زمینِ کربلا.. شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا.. حالی بهشتی تر این هم میشد؟؟
دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم.
به سمتم چرخید (ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم..
رشته ایی بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..)
و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم..
خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم. هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم..
حسام مرا به دانیال سپرد و رفت..
به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم.. آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین میدرخشید..
قیامت برپا بود و من با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را..
پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند..
مسیحی اشک میریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد ..
و شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد..
خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..
گیج و گنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟
اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش..
باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم.
حسام نفس نفس زنان آمد. حالمِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود..
دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستام را در انگشتان قفل کرد و به دنبال خود کشید.
قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد ( حال خوبتو میخرم بانو..)
و مگر میفروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیام..
(من
مفاتیح الجنان را
زیرو رویش کرده ام
نیست..
یک حرزو دعا
اندر دوامِ وصلِ تو..)
ادامه دارد....
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 بهترین و بدترین
لقمان حکیم که از بیهوده گویی خواجه سخت ناراحت بود، به دنبال فرصت بود که او را بیدار کند. روزی مهمانی گرامی بر خواجه وارد شد. به لقمان گفت که گوسفندی ذبح کند و از بهترین اعضای آن، غذایی مطبوع درست کند. لقمان از زبان و دل گوسفند غذایی درست کرد و بر سفره گذاشت. روز دیگر خواجه گفت گوسفندی را ذبح کن و از بدترین اعضای آن، غذایی درست کند. این بار نیز غذایی از دل و زبان گوسفند آماده کرد.
خواجه از کار او متحیر شد. پرسید چگونه است که این دو عضو، هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟ لقمان گفت ای خواجه، دل و زبان، مؤثرترین اعضا در سعادت و شقاوت هستند.
چنانچه دل را منبع فیض نور گردانی و زبان را در راه نشر معرفت و اصلاح بین مردم در آوری، بهترین اعضا و هرگاه دل به ظلمت فرو رود و کانون کینه و عناد گردد و زبان به غیبت و فتنه انگیزی آلوده شود، از بدترین اعضا خواهند بود.
خواجه از این سخن پند گرفت و از آن پس به اصلاح خویش بر آمد.
📚 حکایت های امر به معروف و نهی از منکر، ص 149🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #داستان_زیبای_بهلول_عاقل
روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار.
قاضی بمسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است. صحیح است آخر قلم است نه کلنگ!
بهلول جواب داد: مردک تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی با احکامی که به این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی، تو بگو قلم است یا کلنگ؟
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مردی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد،
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، بعد ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد؟
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
« ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣن خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ... »
"ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم، بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست"🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚معنا در رنج
اگر دو برادر همسان را به مدت سه سال هر روز به بدترین شکل کتک بزنند و به اولی بگویید کتک خوردنش جزئی از یک تمرین ورزشی است و به دومی هیچ دلیلی برای کتک خوردنش ارائه ندهید، برادر اول بعد از سه سال به ورزشکاری قوی و با اعتماد بالا به خود، و برادر دوم به انسانی حقیر و سرشار از عقدهها و کینهها تبدیل می شود.
کتک خوردن و رنج برای هر دو یکسان است، اما تفاوت در حکمتی است که می تواند به رنج کشیدن « #معنا » بخشد.
یکی به امید روزهای بهتر رنج می کشد و دیگری با هر ضربه خرُدتر و حقیرتر می شود.
اینکه چگونه با سختیها و مشقتهای زندگی کنار بیاییم و به آنها واکنش نشان دهیم، نهایتاً محصول یک «تصمیم شخصی» است.
میتوانیم تصمیم بگیریم به سختیها و مصائب اجتنابناپذیر زندگی از منظر «معنا و حکمت» نگاه کنیم تا در پسِ هر ضربهٔ روحی و هر لطمهٔ جسمی تنومندتر، مقاومتر و آگاهتر بیرون بیاییم یا اینکه تصمیم بگیریم در بهترین حالت یک «قربانی منفعل» با حیاتی پر از غم باشیم...🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#همسرانه #سبڪ_زندگے_زهرایـے
✅حضرت فاطمه (س) میفرمایند:
{يا أباالحَسَنِ! إنّي لأَستَحيي مِن إلهي أن
اُكَلِّفَ نَفسَكَ مالاتَقدِرُ عَلَيهِ.}
اى على! من از پروردگارم شرم دارم كه
چيزى از تو درخواست كنم كه توان
برآوردن آن را نداشته باشی.
📚بحار الأنوار ج 43 ، ص 59
خانوم مهربون خونه چرا اینقد شوهرت
رو تو مشقت قرار میدی؟!درسته وظیفه
مرد خرج زندگیه ولی توهم بهش سخت
نگیر...🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚رو هر بندش 1 دقیقه فکر کنیم !
💎1.می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
💎2.دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
💎3.تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت
💎4.دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
💎5.اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان
💎6.وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!!
💎7.هیچوقت باکسی که دوسش داری طولانی قهر نکن چون بی تو زندگی کردن رو یاد میگیره!
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
اﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ، ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ...
ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»
ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ!
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
روباه در حادثهای دمش را از دست داد.
روباههای گله از او پرسیدند دمات چه شد؟ روباه دمبریده با حیلهگری گفت که خودم قطعاش کردم! همه با تعجب پرسیدند چرا؟ دم نداشتن بسیار بد است و اکنون زیباییت را از دست دادی. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک.
احساس راحتی میکنم! وقتی راه میروم فکر میکنم که دارم پرواز میکنم. یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمیتوانست تحمل کند، نزد روباه دمبریده رفت و گفت: تو که گفته بودی سبک شدهام و احساس راحتی میکنم. منکه بسیار درد دارم!
دمبریده گفت: صدایش را درنیاور!
اگر نه تمام روز روباههای دیگر به ما میخندند! هرلحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ والا تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت... همان بود که تعداد دمبریدهها آنقدر زیاد شد که بعداً به روباههای دمدار میخندیدند و این حکایتی بسیار آشناست...
وقتی در یک جامعه افراد مفسد، دزدها اختلاسگر ها و خلافکارها زیاد میشوند
آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند.
گاهی هم آنها را دیوانه میدانند.🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨وَتَوَكَّلْ عَلَى الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ ﴿۲۱۷﴾
✨و بر خداى عزيز مهربان توكل كن (۲۱۷)
📚سوره مبارکه الشعراء
✍آیه ۲۱۷
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای آستان قدس تو تنها پناه من 💚
ای چلچراغ چشم تو، خورشید راه من
ای مظهر عنایت حق هشتمین امام
ای خاک پاک مرقد تو بوسه گاه من💚
میلاد باسعادت امام رضا علیه السلام مبارک .....
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃