🌙ازخداخواهانم
⭐️در فراسـوی
🌙این شب تاریـک
⭐️نورعشق بی حدش را
🌙بتاباندبرخوشه آرزوهای
⭐️شماتاصدهاستاره بروید
🌙برای اجابتشان
🌟شبتون بخیر
♡• •♡
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✋️صبح و #سلامی_به_ارباب
بازهم روز من و عرض ادب محضر یار
باسلامی برکت یافته روز و شب ما
تا گدایان نرسیدند سلامی بکنیم
السلام علیک یا ابا عبدالله ❤️
صبحتون بهشتی از نوع کربلا
✨به رسم ادب روزمان را
✨با سلام بر
✨سرور و سالار شهیدان
✨اقا اباعبدالله
✨شروع میکنیم
🖤اَلسلامُ علی الحُسین
✨وعلی علی بن الحُسین
🖤وَعلی اُولاد الـحسین
✨وعَلی اصحاب الحسین
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم✍ بخش اول 🌼🌸آماده شدم و با اک
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هفدهم ✍ بخش دوم
🌼🌸منو موجود اضافی می دید که باید یک طوری منو از سر راهش بر داره ، ولی با سفارش هایی که بهش شده بود دست براه و پا براه رفتار می کرد ….
مرضیه و اسماعیل مشغول روبراه کردن سور و سات غذا بودن خود علیرضا خان هم همین طور که پیپ می کشید به کمک اسماعیل آتیش درست می کرد تا کباب درست کنه …
رفتم به عمه کمک کنم گفت نمی خواد تو برو خوش بگذرون …… کاری نداریم …منم راه افتادم تا برم توی باغ یک دور بزنم و طبق معمول تورج دنبالم راه افتاد ایرج زیر چشمی به من نگاه می کرد …. می دید که ما داریم دور میشیم ….
من دلم می خواست هر چه بیشتر ازحمیرا فاصله بگیرم …. ولی ایرج صدا زد کجا میرین ؟ تورج برگشت …. گفت بیا توام …اونم اومد و گفت نرین همه دور هم باشیم حمیرا داره بد جوری نگاه می کنه ناراحت میشه …خوب نیست تنها بشه الان نمی تونیم پیش بینی کنیم چی میشه پس یک کم رعایت کنیم خوبه تا به همه خوش بگذره و ما رو برگردوند ….
من رفتم کنار استخر وایستادم به تماشا کردن …..
حمیرا جلوی ایوون منتظر بود نگاه خشمگینی به من کرد و اومد جلو گفت : فهمیدم چرا اینجا کنگر خوردی لنگر انداختی برای لاس زدنه … دوتا جوون ساده گیر آوردی داری تاخت و تاز
می کنی …..
کور خوندی اینجا جاش نیست گمشو از زندگی ما بیرون مار خوش خط و خال ….
همه برآشفته شدن … علیرضا خان دور تر بود با عجله خودشو رسوند و گفت می زاری یک نفس راحت بکشیم ؟ حالا امروز رو هم بهمون زهر مار کن …ای بابا همه ی زندگی رو به گند کشیده ول نمی کنه ….. ایرج و تورج هر دو تا عصبانی شده بودن ولی با حرفایی که علیرضا خان زده بود ساکت شدن ….
حمیرا مونده بود الان باید چیکار کنه ؟ من سرمو انداختم پایین و خواستم برم که یک مرتبه با چنان ضربی زد تخت سینه ی من که پرتاب شدم اول سرم خورد به لبه ی استخر و افتادم تو آب …. شنا بلد نبودم ، درد شدیدی تو سرم احساس می کردم و حواسم بود که چی شده رفتم زیر آب ایرج خودشو انداخت تو آب و منو گرفت تا اون رسید چند بار بالا و پایین رفتم فقط وقتی اومدم رو آب دور و ورم رو قرمز دیدم …
منو گرفت تو بغلش دستمو از ترس دورگردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم ولی چشمم سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم ………
وقتی به خودم اومدم هنوز چشمم بسته بود نمی دونستم کجام و چی شده آهسته چشممو باز کردم اولین کسی که دیدم ایرج بود نفس راحتی کشیدم پرسیدم من کجام ؟ گفت : حالت خوبه درد نداری ؟ بعد عمه و تورج رو دیدم و یک دکتر هم اونجا بود ….عمه مثل ابر بهار گریه می کرد … و ایرج هم چشماش گریون بود چراغا روشن بود و معلوم میشد دیگه شب شده ….
عمه اومد جلو و دستمو گرفت تو دستش … ولی حرفی نزد فقط هق و هق گریه می کرد …… دلم براش سوخت گفتم تو رو خدا گریه نکنین من خوبم چیزی نشده که حمیرا حالش بد نشد ؟ تورج با عصبانیت گفت ولش کن احمق بی شعور رو …. کپه مرگشو گذاشته……….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم ✍ بخش دوم 🌼🌸منو موجود اضاف
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هفدهم ✍ بخش سوم
🌼🌸دکتر منو معاینه می کرد یک چراغ قوه انداخت تو چشمم و نبضمو گرفت …عمه پرسید حالش خوبه ؟ گفت ظاهرا که بر اثر ضربه بیهوش شده ولی شکاف خیلی عمیق بود و می ترسم به مغزش صدمه خورده باشه ..البته عکس چیزی نشون نداد ولی چون خونریزی داره باید کمی صبر کنیم امشب بمونه معلوم میشه …. میبریمش تو یک اتاق خصوصی … راحت بخوابه یکی هم می تونه پیشش باشه این طوری بهتره اگر یک وقت حالش بد شد تنها نباشه … بعد سرم دستم رو مرتب کرد و ازم پرسید سر گیجه نداری ؟
گفتم نه ….
تهوع چی حالت بهم نمی خوره ؟
گفتم نه …
باشه تا فردا ببینیم چی میشه انشالله که خوبه …… دوتا پرستار اومدن و منو با تخت بردن توی یک اتاق خصوصی و بستری کردن ایرج گفت : شما ها برین من پیشش می مونم …عمه گفت اگر شما حواستون به حمیرا باشه خودم باشم بهتره …و تورج نشست روی صندلی و گفت هر دو تایی تون برین من می مونم چون صبح دانشگاه نمی رم ……
گفتم تو رو خدا همه برین من حالم خوبه مگه ندیدن دکتر گفت برای احتیاط … ایرج دست تورج رو گرفت و کشید و بلندش کرد و گفت نه نمیشه من هستم اگر کاری باشه بهت زنگ می زنم تو مراقب خونه باش بابا لج کرده رفته خونه ی دوستش عصبانی بود برو مشکلی پیش نیاد اگر اومد خواست دعوا راه بندازه تو بهتر می تونی جلوش در بیای ….. تو برو خونه مواظب اوضاع باش صبح تو بیا من میرم کارخونه کار دارم …..
عمه دستشو کشید روی صورتم و خم شد منو بوسید و گفت الهی بمیرم ببخشید ….. و همین طور که گریه می کرد گفت : صبح میام خودم میبرمت …..
تورج پرسید چیزی نمی خوای برات بیارم … کتاباتو بیارم ؟ جانمازت رو چی ؟ من لبخندی زدم اون در همه حال آماده بود که شوخی کنه ولی ایرج صداش کرد تورج خجالت بکش بیا برو …..
ولی اون باز به شوخی گفت : ببین دفعه ی سومه کتک می خوری چقدر خوبی؟ به خدا داری عادت می کنی ..ببین دفعه ی بعد بهترم میشی … ایرج با صدای بلند و اعتراض گفت : تورج!! خجالت بکش پشت من از این حرفا می لرزه تو چه طوری دلت میاد اینطوری شوخی کنی ….. برو تو رو خدا منو حرص نده … تورج انگشت شو به طرف من گرفت و گفت : ببین به خدا داره می خنده ..خودش می دونه دارم شوخی می کنم … مگه نه رویا ؟
گفتم البته من بدم نمیاد خوشحالم میشم نگران نباش …. پس مراقب خودت باش به حرف بابالنگ دراز هم گوش کن تا من بیام خدا حافظ…….
وقتی عمه و تورج رفتن ؛؛ایرج صندلی گذاشت کنار تخت منو گفت حالت خوبه؟
گفتم : آره خوب خوبم …..
گفت : …حالا بگو چی دوست داری برات بگیرم؟ گفتم چیزی نمی خوام تو خسته میشی من که حالم خوب بود کاش میرفتیم خونه ….. گفت نه اتفاقا بهترم شد …. با خیال راحت میشینیم حرف می زنیم اول باید شام بگیرم منم از صبح هیچی نخوردم ….نگفتی ؟ گفتم برام فرق نمی کنه هر چی خودت دوست داشتی منم می خورم ….
گفت باشه دختر خوبی باش تا برگردم ….. وقتی داشت میرفت لای در وایساد نگاهی به من کرد وگفت : از جات تکون نخور تا من بیام …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ عَلَى عَبْدِهِ آيَاتٍ
✨بَيِّنَاتٍ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ
✨إِلَى النُّورِ وَإِنَّ اللَّهَ بِكُمْ
✨لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ ﴿۹﴾
✨او همان كسى است كه بر
✨بنده خود آيات روشنى فرو
✨مى فرستد تا شما را از تاريكيها
✨به سوى نور بيرون كشاند و
✨در حقيقت خدا نسبت به شما
✨سخت رئوف و مهربان است (۹)
📚سوره مبارکه الحدید
✍آیه ۹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚یک فوت دو فوت
داشتم با ماشینم می رفتم سر كار كه موبایلم زنگ خورد. گفتم بفرمایید. الو.. ، فقط فوت كرد!
گفتم اگه مزاحمی یه فوت كن، اگه می خوای با من دوست بشی دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد.
گفتم اگه زشتی یه فوت كن، اگه خوشگلی دو تا فوت كن. دوتا فوت كرد!
گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت كن، اگه هستی دوتا فوت كن. دوتا فوت كرد!
گفتم من فردا می خوام برم رستوران شاندیز، اگه ساعت دوازده نمی تونی بیای یه فوت كن، اگه می تونی بیای دوتا فوت كن. دوباره دو تا فوت كرد!
با خوشحالی گوشی رو قطع كردم. فردا صبح حسابی بخودم رسیدم. بهترین لباسمو پوشیدم و با ادكلن دوش گرفتم! تو پوست خودم نمی گنجیدم. فكرم همش به قرار امروز بود.
داشتم از خونه در میومدم كه زنم صدام كرد و گفت: اگه ظهر نمیای خونه یه فوت كن اگه میای دو فوت كن!!!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
#تفڪر
✨🌸✍🏻از یڪدیگر غیبت نڪنید
آیا یڪی از شما دوست دارد
ڪه گوشت برادر مرده اش را بخورد؟!
بی تردید نفرت دارید؟✨🌸
📚 سوره حجرات۱۲
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
وقتى که حاتم.طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت.
هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
🍃بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته میشودند.....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚بانویی که امام حسین علیه السلام، سه بار در قبر به دیدنش آمد!
ائمه اطهار به ویژه امام زمان(علیه السلام) تاکید فراوانی بر مداومت به خواندن زیارت عاشورا داشته اند. این زیارت از ناحیه خود خداوند متعال نازل شده و از احادیث قدسی به شمار می رود. از حاج محمدعلی روایت شده که: در یزد مرد صالح و فاضلى بود که به فکر آخرت خویش بود و شبها در مقبره اى خارج شهر یزد که به آن مزار گویند، مى خوابید.
این مرد همسایه اى داشت که از کودکى در مکتب و غیره با هم بودند، تا اینکه بعدها باج خواهى و پول زورگرفتن را انتخاب کرد و تا آخر عمر هم چنین مى بود، تا اینکه مرد و در همان مقبره مذکور دفن کردند. هنوز یک ماه نگذشته بود که حاج محمد على او را در خواب دید، با حالت زیبا و سر حال از نعمت!! او گوید: نزدش رفتم و به او گفتم: تو از کسانى نبودى که در باطن نیکو باشی و کار تو جز عذاب نتیجه اى نداشت، چگونه به این مقام رسیدى؟! آن مرد گفت: آرى مسئله همانطور است که تو گفتى، من تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم،
تا اینکه همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفت و او را در اینجا دفن کردند و اشاره کرد به مکانى که صد ذراع فاصله داشت. و در همان شبى که او را به خاک سپردند، حضرت امام حسین(علیه السلام) سه بار به دیدن او آمدند. و در مرتبه سوم دستور فرمود: تا عذاب را از اهل این قبرستان بردارند، به این جهت حال من نیکو شد و در نعمت و وسعت قرار گرفتم. حاج محمدعلى گوید: با تعجب از خواب بیدار شدم، استاد اشرف آهنگر را نمى شناختم و جاى او را نمى دانستم، در میان بازار آهنگرها جستجو نمودم تا استاد اشرف را پیدا کردم.
از او پرسیدم،آیا شما همسر دارى؟ گفت: داشتم، ولى دیشب فوت نمود و او را در فلان جا دفن کردیم. از او پرسیدم: آیا همسر شما به زیارت امام حسین (علیه السلام) رفته بود؟ گفت: خیر. پرسیدم: آیا مصیبت حضرت را مى نمود؟ گفت: خیر. پرسیدم: آیا او براى امام حسین مجلس مصیبت برپا مى کرد؟ جواب داد: خیر، منظورت از این سوالها چیست ؟
آن مرد داستان خواب خود را بیان کرد و گفت مى خواهم رمز آن ارتباط میان او و امام حسین را دریابم. استاد اشرف گفت: آن زن همواره به خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت...
📚شیخ عباس قمی، کتاب شریف مفاتیح الجنان
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هرگاه از خوبی ڪسے صحبتے به میان آید دیگران سڪوت میڪنند
و هرگاه از بدے ڪسے حرفے شود، اظهار نظرها آغاز مے گردد و آنها نمے دانند با اینڪار خودشان را معرفے ڪرده اند و نه دیگرے را.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚شب ها نمی خوابم
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛ میگفت: میخرم به شرط اینکه بخوابی.
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت: میبرمت به شرط اینکه بخوابی.
یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟
گفت: میرسی به شرط اینکه بخوابی.
هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید: هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟
گفتم: شبها نمیخوابم.
گفت: مگر چه آرزویی داری؟
گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.
گفت: سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
محترمانه فحش بده😅😂👌
نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌
سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉
http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd
ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
میشه برای سلامتی و تعجیل فرج
#امام_زمان (عج)یه صلوات بفرستی؟
اگه فرستادی..
این گیفم واسه یک نفر دیگه بفرست
تا حاجت روا باشی😊❣
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم ✍ بخش سوم 🌼🌸دکتر منو معاین
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هفدهم ✍ بخش چهارم
🌹اون که رفت تازه یادم افتاد چقدر سرم درد
می کنه ، کنار چپ سرم نزدیک گوش خورده بود به لبه استخر که سنگی و تیز بود و دکتر می گفت ده تا بخیه خورده و من سه چهار ساعتی بیهوش بودم …. نمی دونستم حالا باید چطوری رفتار کنم که باز مثل اون دفعه نشه نمی خواستم دیگه بیشتر از این باعث ناراحتی اونا بشم ….
🌹همین موقع پرستار اومد تو …. پرسید چیزی لازم نداری ؟
گفتم نه مرسی و نشست پهلوی من گفتم : می خوای کاری بکنی؟ …. گفت :نه کاری ندارم نامزدت گفته پیشت باشم تا برگرده معلومه خیلی دوستت داره …. اگر بدونی صبح چکار
🌹می کردن اون خانم قد بلنده مادرتونه ؟ گفتم نه عمه ام هستن ….این آقا هم نامزد من نیست پسر عمه ی منه ….
شروع کرد به خندیدن و گفت خیلی جالب شد چون خودش الان گفت : مواظب نامزد من باشین … پس برات نقشه کشیده مواظب باش …….
🌹اون خانم و یک آقای دیگه هم بودن هر سه با هم گریه می کردن خودشونو برات کشتن …تا هوش اومدی …. خوش به حالت … چقدر دوستت دارن واقعا میگی نامزدت نیست ؟.. .می خوای اومد دستشو رو کنم ؟
گفتم نه حتما این طوری گفته تو بیمارستان مسئله نشه …لطفا دیگه حرفش نزنین ..به روی خودتون نیارین.
🌹اون همین جور حرف زد و می خواست از همه چیز سر در بیاره دلم نمی اومد بهش بگم بره اعصابمو خورد کرد ، نگذاشت یک کم بخوابم و تا ایرج اومد یک بند حرف زد و سئوال پرسید….. ایرج بهش تعارف کرد اونم تشکر کرد و رفت تخت رو کشید بالا و دوتا بالش پشتم گذاشت و نشستم ….
🌹دیگه لازم نبود ازش بپرسم چی گرفتی بوی چلو کباب همه جا پیچیده بود …. میز رو کشید جلو و بازش کرد …. مثل اینکه خیلی گرسنه بود چون خیلی زود شروع کرد …. حالا منم احساس گرسنگی می کردم …..
یک قاشق که خوردم ازش پرسیدم میشه بگی چی شد …. همین طور که دهنش پر بود گفت چی ,چی شد ؟ گفتم من که بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد ؟ ..
🌹گفت : ولش کن برای چی می خوای بدونی گفتن نداره ولش کن بهش فکر نکن ……
گفتم : نه می خوام بدونم برام خیلی مهمه … لطفا بگو چی شد ؟ ….
گفت : وقتی تو افتادی تو آب من نفهمیدم که سرت خورده به لب استخر و صدمه دیدی …. داشتی دست و پا می زدی فهمیدم شنا بلد نیستی پریدم توآب و گرفتمت … ولی یک دفعه دیدم دورم پراز خون شده تورج کمک کرد تو رو کشید بیرون …
🌹حمیرا گریه می کرد و قسم می خورد فقط یک کم هولت داده و نمی خواسته این طوری بشه ولی بابا چنان عصبانی بود و هوار می کشید که اصلا نمی گذاشت ما بفهمیم چیکار باید بکنیم بهش فحش می داد و می گفت : دیگه تموم شد می برمت دیوونه خونه به مادرتم هیچ کاری ندارم بهت گفته بودم یک بار دیگه ببینم این طوری رفتار کنی همین کارو می کنم ….
🌹تورج تو رو بغل کرد برد تو ماشین و منم ماشین رو روشن کردمو آوردیمت اینجا …… یک قاشق دیگه گذاشت دهنش و گفت :کامل بود؟ آهان مامان با بقیه رفت خونه و یک قرص کامل داد به حمیرا اونم از ترسش خورده بود باباهم از همون جا رفته بود از خونه بیرون معلوم نیست کجا …. بعد مامان با اسماعیل با ماشین تورج اومدن پیش ما …. خوب حالا کامل شد؟
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم ✍ بخش چهارم 🌹اون که رفت تاز
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هجدهم✍ بخش اول
🌹گفتم مرسی، دلواپس بودم که اونجا چی شده بود. می ترسیدم اتفاق بدتری افتاده باشه… گفت: وقتی مامان رسید تو هنوز بیهوش بودی. خیلی نگران بودیم تا دکتر گفت عکس چیز بدی نشون نداده… گفتم خیلی دلم برای حمیرا شور می زنه. می ترسم بازم حالش بد بشه. تو فکر می کنی چرا اینقدر از من بدش میاد؟ گفت: بدش نمیاد، تو رو دوست داره، خیلی هم دوست داره، خودت می دونی چی میگم… گفتم: از کجا بدونم؟ گفت: چرا می دونی! منم می دونم که می دونی…
🌹 گفتم: نه به خدا! آخه از کجا بدونم؟ گفت: از لالایی های شبونه ات… یک دفعه جا خوردم. بهش نگاه کردم و پرسیدم تو میدونی؟ گفت: آره، گفتم که می دونم. هر شب منم میام لالایی گوش می کنم و میرم… گفتم: شوخی نکن از کجا فهمیدی؟ من فکر کردم یک رازه بین من و مرضیه. نمی دونستم به تو میگه. گفت: نه اون بهم نگفته، من شبا زیاد آب می خورم و هر بار یک سر به حمیرا می زنم. یک شب که اومدم دیدم صدای لالایی میاد گوش کردم فهمیدم تویی بعد دیگه مواظب بودم… می دونستم تو چه موقع میری بهش سر می زنی و آرومش می کنی دلم نمی خواست بهت بگم که می دونم، ولی الان فکر کردم بهت بگم تا بدونی در موردت چی فکر می کنم…
🌹پرسیدم خوب چی فکر می کنی؟ حتما میگی خیلی فضولم… گفت : نه! این که با همه ی رفتار بد اون باز هم راضی میشی یواشکی بری و اون رو آروم کنی تا بخوابه خیلی حرفه… من تحسینت می کنم. شاید اگر من بودم نمی رفتم. گفتم: نه دیگه، اینقدر بزرگش نکن. ولی اون من رو دوست نداره. می دونی فکر می کنه من فرشته ای هستم که برای نجاتش میرم. اگر بدونه منم که یک لحظه هم من رو تحمل نمی کنه. راستش از همین هم می ترسم که بفهمه و قیامت بشه…
🌹ایرج ساکت شد و رفت تو فکر… غذامون تموم شد و خودش جمع کرد و بالش رو بر داشت و گفت دراز بکش… گفتم دستت درد نکنه، تا حالا غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم، خیلی بهم چسبید. کنارم نشست. پرسیدم یک چیز دیگه هم می خوام بپرسم اگر نمیشه جواب بدی اشکالی نداره… گفت: بپرس حتما…
پرسیدم چرا حمیرا این طوری شده؟ شوهر و بچه اش کجان؟ تو رو خدا اگر فکر می کنی فضولی می کنم بهم بگو، ناراحت نمیشم… گفت: نه! چرا فکر می کنی رازه؟ تو تا حالا نپرسیدی و گرنه بهت می گفتم… نمی دونستم مشتاقی… پس بزار برات تعریف کنم…
🌹مامان من یعنی عمه ی شما یک روز زیباترین زن تهرون بود. قد بلند، با جبروت و خیلی خوش تیپ. این طوری نیگاش نکن، الانم خوبه ولی خیلی خراب شده. هم از دست بابام هم حمیرا… ولی خانواده ی بابام خیلی تحویلش نمی گرفتن… مامان خانم هم از طریق دیگه خودش رو نشون می داد. مهمونی های آنچنانی… سفر های پرخرج و لباس و جواهرات…
اون فقط نوزده سالش بود که حمیرا رو به دنیا آورد. پنج سال بعد من، و پنج سال دیگه تورج رو… من و تورج تا چشم باز کردیم فقط حمیرا بود و حمیرا…
🌹و ما نخودی حساب می شدیم. مامان همه ی آرزوهاش رو توی حمیرا می دید. وقتی که اون نوزده ساله شد من سال دوم دبیرستان بودم و تورج دبستانی… حمیرا دختر خیلی خوشگل و شیکی بود و هر کس اون رو می دید می گفت بی نظیره… درسش خوب بود، با هوش و با استعداد، پیانو می زد؛ نقاشی می کشید؛ باله می رقصید و خیلی کارای دیگه…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا
✨وَاسْتَكْبَرُوا عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ
✨لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَلَا يَدْخُلُونَ
✨الْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ
✨فِي سَمِّ الْخِيَاطِ وَكَذَلِكَ
✨نَجْزِي الْمُجْرِمِينَ ﴿۴۰﴾
✨در حقيقت كسانى كه
✨آيات ما را دروغ شمردند
✨و از پذيرفتن آنها تكبر
✨ورزيدند درهاى آسمان را
✨برايشان نمى گشايند و در بهشت
✨درنمى آيند مگر آنكه
✨شتر در سوراخ سوزن داخل شود
✨و بدينسان بزهكاران را كيفر مى دهيم (۴۰)
📚سوره مبارکه الأعراف
✍آیه ۴۰
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به ریش خود میخندد
کنایه از خود را مسخره كردن
آورده اند كه ...
ابلهی ، شیطان را در خواب دید ، ریش او را محكم گرفت و چند سیلی ، سخت در بناگوش او بنواخت و گفت : ای ملعون ! ریش خود را برای فریب بلند كرده ای كه مردم را گول بزنی ، اینك ترا به سزای اعمالت می رسانم . با گفتن این سخن ، ناگاه از خواب پرید و ریش خود را در دست خویش دیده و خنده اش گرفت !
این مثال را در مورد كسی ایراد می كنند كه اشخاص دیگر را مورد استهزاء قرار داده و به آنها بی احترامی می كند یا اینكه در پشت سر مردم محترم غیبت می نماید . مقصود این است كه نتیجه سوء این استهزاء یا غیبت ، فقط متوجه همان شخصیت استهزاء كننده خواهد شد .
#به_ریش_خود_میخندد
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚫️هلاکت به دست ملائکه
🏷سعيد بن مسيّب كه يكى از اصحاب و ياران امام سجّاد، حضرت زين العابدين عليه السّلام است - حكايت كند:
در آن هنگامى كه دشمن به شهر مدينه طيّبه حمله و هجوم آورد و تمام اموال و ثروت مسلمان ها را چپاول كرده و به غارت بردند، مدّت سه شبانه روز اطراف مسجد النّبىّ صلّى اللّه عليه و آله در محاصره دشمن قرارگرفت .
و در طىّ اين مدّت ، ما به همراه امام سجّاد عليه السّلام بر سر قبر مطهّر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله مى آمديم ؛ و زيارت مى كرديم و نماز مى خوانديم ، ولى هرگز دشمن متوجّه ما نمى شد و ما را نمى ديد.
و هنگامى كه كنار قبر مطهّر مى رسيديم ، حضرت سجّاد عليه السّلام سخنانى را با قبر مطرح و زمزمه مى نمود كه ما متوجّه آن سخنان نمى شديم .
در يكى از همين روزها در حالتى كه مشغول زيارت قبر مطهّر بوديم و حضرت نيز با قبر مطهّر و مقدّس جدّش سخن مى گفت ، ناگاه مردى اسب سوار را ديديم ، در حالتى كه لباس سبز پوشيده بود و سلاحى در دست داشت ، بر ما وارد شد.
و چون هر يك از نيروى دشمن مى خواست به قبر شريف جسارتى كند، آن اسب سوار با سلاح خود به آن شخص مهاجم اشاره مى نمود و بدون آن كه آسيبى به او برسد، در دم به هلاكت مى رسيد.
و پس از آن كه مدّت قتل و غارت پايان يافت و دشمنان از شهر مدينه طيّبه بيرون رفتند، امام سجّاد حضرت زين العابدين عليه السّلام تمامى زيور آلات زنان بنى هاشم را جمع آورى نمود؛ و خواست كه آن هدايا را به رسم تشكّر و قدر دانى ، تقديم آن اسب سوار سبزپوش نمايد؛ ليكن او خطاب به امام زين العابدين عليه السّلام كرد و اظهار داشت :
يابن رسول اللّه ! من يكى از ملائكه الهى هستم كه چون دشمن به شهر مدينه طيّبه و همچنين به اهالى آن حمله كرد، از خداوند متعال اجازه خواستم تا حامى و پشتيبان شما باشم .(1)
📚بحار الا نوار: ج 45، ص 131، ح 21
مناقب ابن شهر آشوب : ج 3، ص 284.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
همه چیزو که نباید آدم حل کنه !
یه چیزایی رو باید خدا حل کنه ...
همیشه که نباید جواب همه رو بدی
گاهی باید بزاری خدا جواب بده
رها کن و کمی زندگی کن
همه چیزو بسپار به خدا....
♡• •♡
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔷🔷🔷
رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربدهکشهای تهران بود، اما عاشق امام حسین(ع) بود. در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرقخوری و آبروی ما را میبری!
حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترکها جوابم کرد، شما چه میگویی، شما هم میگویی نیا؟!
اول صبح در خانهاش را زدند، رفت در را باز کرد، دید، ناظم ترکهاست، روی پای حاج رسول ترک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت!
حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم، حاج رسول گفت: اگر نگویی نمی آیم!
ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم، در کربلا هستم، خیمهها برپاست، آمدم سراغ خیمه سید الشهدا(ع) بروم، دیدم یک سگ از خیمهها پاسداری میکند، هر چه تلاش کردم، نگذاشت نزدیک شوم، دیدم بدن سگ است، اما سر و کله حاج رسول است، معلوم میشود امام حسین(ع) تو را به قبول کرده است.
ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن، آنقدر خودش را زد گفت: حالا که آقام من را قبول کرده است، دیگر گناه نمیکنم، توبه نصوح کرد، از اولیای خدا شد.
شبی عدهای از اهل دل جلسهای داشتند، آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در میزنند، رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است! گفتند: از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت: بی بی آدرس را به من داده است، شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند: چگونهای! گفت: عزرائیل آمده، او را میبینم، ولی منتظرم اربابم بیاید.
🔷🔷🔷
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دزدى با نام امام حسین علیه السلام
از مرحوم سید احمد بهبهانى نقل شده : در ایام توقفم در کربلا حاج حسن نامى در بازار زینبیه ، دکانى داشت که مهر و تسبیح مى ساخت و مى فروخت . معروف بود که حاجى تربت مخصوصى دارد و مثقالى یک اشرفى مى فروشد.
روزى در حرم امام حسین علیه السلام حبیب زائرى را دزدى زد و پولهایش را برد. زائر خود را به ضریح مطهر چسبانید و گریه کنان مى گفت : یا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزینه زندگیم را بردند. به کجا شکایت ببرم ؟
حاج حسن مزبور حاضر متأ ثر شد و با همین حال تأ ثر به خانه رفت و در دل به امام حسین علیه السلام گریه مى کرد.
شب در خواب دید که در حضور سالار شهیدان به سر مى برد به آقا گفت : از حال زائرت که خبر دارى ؟ دزد او را رسوا کن تا پول را برگرداند.
امام حسین فرمود: مگر من دزد گیرم ؟
اگر بنا باشد که دزدها را نشان دهم باید اول تو را معرفى کنم .
حاجى گفت : مگر من چه دزدى کردم ؟
حضرت فرمود: دزدى تو این است که خاک مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گیرى . اگر مال من است چرا در برابرش پول مى گیرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى ؟
عرض کرد: آقا جان ! از این کار توبه کردم و به جبران مى پردازم .
امام حسین علیه السلام فرمود:
پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم . دزد پول زائر، گدایى است که برهنه مى شود و نزدیک سقاخانه مى نشیند و با این وضعیت گدایى مى کند، پول را دزدید و زیر پایش دفن کرد و هنوز هم به مصرف نرسانده .
حاجى از خواب بیدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسین علیه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى که آقا آدرس داده بود شناخت که نشسته بود.
حاجى فریاد زد: مردم بیایید تا دزد پول را به شما نشان دهم . گداى دزد هر چه فریاد مى زد مرا رها کنید، این مرد دروغ مى گوید، کسى حرفش را گوش نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعریف کرد و زیر پاى گدا را حفر کرد و کیسه پول را بیرون آورد.
بعد به مردم گفت : بیایید دزد دیگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دکان خویش را بالا زد و گفت : این مالها از من نیست حلال شما. بعد تربت فروشى را ترک کرد و با دست فروشى امرار معاش مى کرد.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 امام حسین (ع)🌷
☘ «بُكَاءُ الْعُيُونِ وَ خَشْيَةُ الْقُلُوبِ رَحْمَةٌ مِنَ اللّهِ».
🌿 «گريستن چشمها و ترسيدن قلبها، رحمتى از جانب خداست».
📖 مستدرك الوسائل ، ج ۱۱
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚩داستان نبش قبر جناب حر
توسط شاه اسماعیل صفوی🌟
👑هنگامی که شاه اسماعیل صفوی به کربلا مشرف شد نخست به زیارت سالار شهیدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل علیه السلام و دیگر شهدای کربلا علیهم السلام را زیارت نمود. اما به زیارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت. پرسیدند: « چرا؟»
استدلال کرد که اگر توبه او پذیرفته شده بود از سالارش حسین علیه السلام دور نمی ماند.
توضیح دادند که: « شاها ! از آنجایی که او در سپاه یزید فرمانده لشکر بود و آشنایانی داشت پس از شهادت در راه حق و در یاری حسین علیه السلام بستگانش بدن او را با تلاش و با اصرار بسیار از میدان جنگ خارج ساختند ودر اینجا به خاک سپردند.»
شاه گفت: « من می روم با این شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهید باشد نپوسیده است و برای او مقبره می سازم. در غیر این صورت دستور تخریب قبرش را صادر خواهم کرد. »
پس از این تصمیم به همراه گروهی از علما، سران ارتش و ارکان دولت خویش، کنار قبر حر آمدند و دستور نبش قبر را صادر کرد.
هنگامی که قبر گشوده شد شگفت زده شدند چرا که دیدند پیکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بیش از یک هزار سال صحیح و سالم است. زخمهای بی شمار گویی تازه وارد آمده و دستمالی نیز که سالارش حسین علیه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگی است بر پیشانی دارد.
شاه اسماعیل گفت: « این دستمال از امام حسین علیه السلام است و برای ما مایه برکت و پیروزی بر دشمنان و مایه شفای بیماران. به همین جهت با دست خویش آن را باز کرد و دستمال دیگری بست اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاری شد و هرگونه کوشش برای متوقف ساختن آن بی حاصل ماند.
به ناچار شاه همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه ای از آن را به عنوان تبرک برداشت و خون هم متوقف شد. به همین جهت دستور داد برای او مقبره ساختند و مردم را به زیارت ایشان فراخواند.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هجدهم✍ بخش اول 🌹گفتم مرسی، دلواپ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هجدهم✍ بخش دوم
🌹حمیرا هر کاری رو یاد می گرفت چون دوست داشت که به رخ همه بکشه. از تحسین و تمجید بقیه لذت می برد و این رفتار حدی نداشت… با بال و پری که مامان و بابا بهش میدادن اون رفت تا اوج فخر فروختن… حمیرا حتی به من و تورج هم فخر می فروخت…
🌹مهمونی بود که توی خونه ی ما برگزار می شد و اونا با نشون دادن توانایی های حمیرا مهمونی رو برگزار می کردن و بیچاره مهمون ها هم مجبوربودن هنر نمایی دوردونه ی آقای تجلی رو تحمل کنن… شکوه خانم هم هر کاری از دستش بر میومد می کرد تا حمیرا بیشتر به چشم بیاد و خوب در ازای این خواسته ی اون هر چی حمیرا می گفت گوش می کرد. سیل خواستگار درجه یک و پولدار و با اسم و رسم به خونه ی ما سرازیر بود… وقتی هم که حمیرا دانشگاه قبول شد، عنوان تحصیل کرده رو هم یدک کشید… ولی شکوه خانم کارای اونو کرد و فرستادش انگلیس تا اونجا درس بخونه و بشه تحصیل کرده ی خارج حالا چه پولی براش خرج کردن بماند…
🌹اونجا براش خونه ی عالی و ماشین شیک هم گرفتن تا حمیرا از فیس و افاده کم نیاره… اون پنج سالی که حمیرا نبود منو تورج یک خودی نشون دادیم و به حساب اومدیم! بالاخره اون با مدرک لیسانس ادبیات انگلیسی، که خودش هم نمی دونست به چه دردی می خوره برگشت… من و تورج با ذوق و شوق رفتیم به استقبالش، ولی اون از همون برخورد اول مثل بچه نوکر باهامون رفتار کرد… اصلا حالا به همه طوری نگاه می کرد که انگار یک مشت عقب مونده ی ذهنی هستیم! از خونه ایراد می گرفت، با گارگر ها مشکل داشت، از غذا ها ی ما بدش میومد….
🌹 دیگه از خیلی ها خوشش نمیومد…
همون جا بود که پای عمه های من از این خونه بریده شد… خواستگارها هم که همه ایراد داشتن و در شان اون نبودن… من و تورج بیشتر وقتمون رو با هم می گذروندیم و ترجیح می دادیم اون ما رو نبینه، وگرنه با دلی شکسته بر می گشتیم اتاقمون… اگه به کسی هم شکایت می کردیم فایده نداشت، چون ما دوتا به حساب نمیومدیم… من اون زمان دانشگاه می رفتم و زیاد بهش اهمیت نمی دادم، ولی تورج حرص می خورد و چند بار باهاش در گیر شد…
🌹درگیری تورج با مامان و بابا هم روز به روز بیشتر می شد، بخاطر همین من مجبور بودم همیشه حواسم به اون باشه تا اینکه تورج به نقاشی پناه برد و سرش گرم شد…
یک شب مهمونی بزرگی تو خونه ی ما برگزار شد که طبق معمول حمیرا نقش اول بود.. مامان برای اولین بار به من گفت توام برو لباس بپوش مرتب بیا… آبروریزی نکنی ها… خیلی مودب و با وقار، تا من به همه معرفیت کنم… من رفتم بالا و به تورج گفتم بیا بریم بیرون تا حوصله مون سر نره… و در یک فرصت مناسب از خونه زدیم بیرون…
🌹رفتیم بی هدف توی خیابون ها پرسه زدیم توی یک پارک نشستیم و ساندویج خوردیم… دیگه کاری نداشتیم، ولی برای اینکه اونا رو نگران کنیم بر نگشتیم و تا نصف شب تو خیابون بودیم… احساس می کردم تورج عصبانیه برای همین برگشتیم خونه… در حالیکه هر دو فکر می کردیم همه الان دارن دنبال ما می گردن دیدیم که همه خوابن… ما هم رفتیم و خوابیدیم و صبح متوجه شدیم هیچ کس از غیبت ما خبردار نشده و تمام اون زمان رو ما بی خودی تو خیابون موندیم و این برای من و تورج خیلی گرون تموم شد…
🌹 البته من روحیه ی بهتری از تورج داشتم و خیلی برام مهم نبود شاید به خاطر احساس وظیفه ای که نسبت به تورج می کردم همه ی حواسم به اون بود…
#ادامه_دارد...
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هجدهم✍ بخش دوم 🌹حمیرا هر کاری رو
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هجدهم✍ بخش سوم
🌹همون شب بین مهمون ها دکتری بود به اسم فربد رفعت…دکتر جراح، پولدار، با پدری تاجر و خیلی معروف… و به خاطر اینکه مادرش فرانسوی بود خودشم تحصیل کرده ی همون جا بود… رفعت یک دل نه صد دل عاشق حمیرا شد و خواستگاری کرد و حمیرا هم قبول کرد… پدر و مادر رفعت از هم جدا شده بودن و پدرش ایران و مادرش فرانسه زندگی می کرد. خلاصه درد سرت ندم، ازدواج حمیرا با رفعت با شکوه و جلال بی نظیری برگزار شد لباسش رو از فرانسه آوردن و جواهراتش رو از ایتالیا…
🌹گل های عروسی از خارج اومد و عروسی توی هتل هیلتون که تازه ساخته شده بود و می گفتن جزو اولین عروسی هایی که اونجا برگزار میشه، گرفته شد. تمام اعیان و اشراف شهر اونجا جمع شدن و تا مدت ها از اون عروسی تعریف می کردن… ده تا ماشین گل زده با ترتیب خاصی عروس رو به خونه ی بخت بردن…
🌹فربد یک خونه تو صاحب قرانیه برای حمیرا خرید و جهاز بی نظیری که شکوه خانم تهیه کرده بود اون قصر زیبا رو صد چندان با شکوه کرد. نمی تونی تصور کنی چی بود آدم توش گم می شد… من معنی اون همه تجملات رو نمی فهمم. سادگی رو دوست دارم. انگار ذاتا با حمیرا فرق دارم… حالا شکوه خانم و علیرضا خان چه بادی به غبغب انداخته بودن بماند…
🌹حمیرا ظاهراً هیچی از خوشبختی که می خواست کم نداشت. دو ماه هم رفت فرانسه برای ماه عسل اونجا هم براش یک عروسی مفصل گرفتن که عکسها شو برای ما فرستادن… وقتی برگشت دیگه حتی مامان و بابا رو قبول نداشت هیچ کس رو نمی پسندید…
🌹ولی ما خیلی زود فهمیدیم که از همون روزای اول با رفعت اختلاف داشته و دعوا می کنه. همیشه یا قهر بودن یا داشتن دعوا می کردن و این خبر رو خود رفعت به گوش ما رسوند وگرنه کبر و غرور حمیرا بهش اجازه نمی داد چیزی بگه.. ولی من می دونستم که رفعت بیچاره شده و زندگی کردن با همچین زنی کار خیلی سختیه… بعد از شش ماه حمیرا یک شب اومد خونه ی ما و گفت می خواد طلاق بگیره! دیگه جونش به لبش رسیده… اون هر چی از رفعت می گفت ما می دیدیم که حق با حمیرا نیست ولی جرات نمی کردیم بهش بگیم… خلاصه کشمکش ادامه داشت و من احساس می کردم رفعت بدش نمیاد که از هم جدا بشن ولی خوب به زبون نمیاورد…
🌹 تا در این مابین فهمیدیم که حمیرا بارداره و همین باعث آشتی کردن اونا شد. بعد از یک ماه حمیرا و رفعت رفتن فرانسه و دوسال اونجا موندن. نگار همون جا به دنیا اومد و وقتی به ایران اومدن یکسال و نیم داشت…
خودت می تونی حدس بزنی که چقدر دوستش داشتیم و یکی یکی مون براش میمردیم… رفعت و حمیرا به خاطر نگار با وجود دعوا و مرافه های زیاد بازم با هم موندن، ولی رفعت اینجا بند نمی شد. میرفت فرانسه و شش ماه یک بار میومد تا اینکه یک بار که برگشته بود با حمیرا دعوا می کنن و اون هم رک و پوست کنده گفت می خوام طلاقت بدم! کس دیگه ای رو دوست دارم…
#ادامه_دارد۰۰۰۰۰
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هرروزیک_آیه
✨قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ
✨عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَى مَضَاجِعِهِمْ وَلِيَبْتَلِيَ اللَّهُ
✨مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ
✨وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿۱۵۴﴾
✨بگو سررشته كارها شكست يا پيروزى يكسر
✨به دست خداست آنان چيزى را در دلهايشان
✨پوشيده مى داشتند كه براى تو آشكار نمیکردند
✨مى گفتند اگر ما را در اين كار اختيارى بود
✨[و وعده پيامبر واقعيت داشت] در اينجا
✨كشته نمى شديم بگو اگر شما در خانه هاى
✨خود هم بوديد كسانى كه كشته شدن بر آنان
✨نوشته شده قطعا با پاى خود به سوى
✨قتلگاههاى خويش مى رفتند و اينها براى
✨اين است كه خداوند آنچه را در
✨دلهاى شماست در عمل بيازمايد و آنچه
✨را در قلبهاى شماست پاك گرداند و
✨خدا به راز سينه ها آگاه است (۱۵۴)
📚سوره مبارکه آل عمران
✍بخشی از آیه ۱۵۴
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃