eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا چه زیبا روزی شود همراه با خورشید به تو سلام کنیم. و نام تو را نجوا کنیم و آرام بگیریم روزمان رابا توکل بر نام زیبایت آغازمی کنیم ❣بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ❣ ❤️الهی به امیدتو❤️ ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و سوم ✍ بخش دوم 🌸من دیگه حاضر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و سوم ✍ بخش سوم 🌸ساعت رو نگاه کردم نزدیک نه شب بود و من تا اون زمان اصلا یادم رفته بود که ایرج و بچه ها منتظر من هستن می دونستم توی خونه کسی هست که الان شمشیر شو برای من از رو بسته … خودمو آماده کرده بودم تا در مقابل ایرج جواب گو باشم رفتم لباسم رو عوض کردم باز یادم اومد که صبح اسماعیل رو نگه داشته بودم که منو برگردونه ، نمی دونستم اون هنوز اونجاس یا نه ….. کیفم رو برداشتم که از اتاقم بیام بیرون که دیدم ایرج داره میاد به طرف من ….. راستش یک لحظه از ترسم برگشتم تو اتاقم حتی می خواستم در و ببندم که رسید به من و گفت : خسته نباشی عزیزم …بمیرم امروز خیلی اذیت شدی شنیدم چی شده اسماعیل اومد. 🌸گفت : جلوی پیرهنشو گرفتم و کشیدم تو اتاق و در و بستم و پریدم بغلش و بدون خجالت چند بار بوسیدمش و سرمو گذاشتم روی سینه اش …. جایی که برای من امن ترین جای دنیا بود …. مهربون و آرامش بخش …. گفتم تو الان همه ی خستگی منو درآوردی خیلی ازت ممنونم که اومدی ….. 🌸گفت : خدا رو شکر گفتم الان اینقدر خسته و عصبی هستی که نمیشه باهات حرف زد بیا که همه دم در منتظرت هستن ….. پرسیدم منظورت از همه کیه ؟ گفت : بچه ها ، مامان ، تورج و مینا، علی آقا گل ,,,…… راستش مامان دلواپس تو بود گفت منم میام و تورج اینا هم که خونه ی ما بودن گفتن ما هم میایم پس همه اومدیم ….. گفتم خیلی خطرناکه کاش اونا رو نمیاوردی بیرون دارن همه رو می کشن …..گفت الان که خبری نیست زود باش بریم ….. 🌸بچه ها که توی ماشین بودن با دیدن من سرشونو از پنجره کرده بودن بیرون و داد می زدن مامان …..ترانه می گفت : مامان من اینجام دسته گلت اینجاس……. 🌸گفتم قربونت برم دسته گل من عزیز دلم …. اول اونا رو بغل کردم و سوار شدم حالا از سر و کول من بالا می رفتن …. ولی من فقط جسدم اونجا بود خون می دیدم و خون ……. و بدن هایی که از گلوله شکاف خورده بود و جوون های کم سن و سالی که با مرگ دست و پنجه نرم می کردن ……… 🌸دلیل این همه خشونت رو نمی فهمیدم با خودم می گفتم این همه آدم برای چی جونشونو کف دستشون گذاشتن و بدون ترس جلوی گلوله رفتن حتما یک دلیل محکمی برای این کار داشتن …. 🌸اونا همه خانواده داشتن و کسانی منتظرشون بودن پس چی باعث شده بود که اون طور شجاعانه در مقابل گلوله بایستن ………. اونشب همه با هم رفتیم فرح زاد یک جایی رو سراغ داشتیم که غذا های خوبی داشت و شام خوردیم … 🌸تورج همش در مورد این مسئله حرف می زد اون از کارای بد شاه می گفت و اینکه چرا اون روز مردم به نماز جمعه رفته بودن …….. و من از حرفای اون فهمیدم که تورج شدیدن خودش داره یواشکی مبارزه می کنن و چون خودش خلبان ارتشه نمی تونه بطور علنی این کارو بکنه ……. و اینو براحتی می شد فهمید برای این که از همه چیز خبر داشت …………. چیزی به زایمان مینا نموده بود و حرکت کردن براش سخت بود …و من از علی مراقبت می کردم چون تورج مدام از اون واقعه حرف می زد و من دیگه تحمل نداشتم ……. 🌸از اون روز به بعد حال و هوای شهر های ایران تغییر کرد به نظرم تهران یک شکل دیگه شده بود همه چیز بهم ریخته بود مردم بی ترس و دلهره توی خیابون ها شعار می دادن…خیلی آدم ها رو می شناختم که تا همین چند روز پیش ادعای شاه دوستی می کردن و به حزب رستاخیر پیوسته بودن و حالا بر علیه اون حرف می زدن ….. ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و سوم ✍ بخش سوم 🌸ساعت رو نگا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و سوم ✍ بخش چهارم 🌸روز به روز بر تعداد تظاهرات کننده ها افزوده می شد ….. مردم بی هیچ ترس و واهمه ای می ریختن توی خیابون … شعار می دادن و گاهی هم کشته می شدن …. حالا سرگرمی بیشتر جوون ها درست کردن کوکتل مولوتف بود بمب دست سازی که با پرتاب اون می تونست به عده ای آسیب بزنه و شاید موجب مرگشون بشه …. یک هفته بعد مینا رو آوردن بیمارستان دردش بود … منو سوری جون پیشش بودیم و تورج پرواز داشت و نمی دونست که بچه اش داره به دنیا میاد … علی با خواهر مینا رفته بودن پیش عمه و اونم نمی تونست به خاطر بچه ها بیاد …مینا به راحتی یک دختر خوشگل به دنیا آورد و وقتی همه چیز رو براه شد تورج رسید …خیلی خوشحال بود و شوخی می کرد …. به مینا گفت :به خدا می دونستم دختره خواب دیدم .. اسمشم مریم گذاشتم اگر تو موافقی و این طوری یک نفر دیگه به خانواده ی ما اضافه شد … کارگر های کارخونه هم سر به شورش بر داشته بودن … بیشتر اونا با تحریک یک عده ای به سر دستگی عزت کارگر ها رو تحریک می کردن که اینا طاغوتی هستن و باید ریشه ی اونا کنده بشه …….. وقتی دیگه ساقط شدن رژیم شاه حتمی شد… این جرات در اونا بیشتر شد ….. کارخونه هنوز کار می کرد با وجود اینکه خیلی جا ها تعطیل شده بود علیرضا خان عده ای از کارگر ها رو که باعث شلوغی کارخونه شده بودن اخراج کرد … که عزت هم جزو اونا بود …… همه جا اعتصاب بود و تقربیا همه جا تعطیل … من به جز یکشنبه ها هر روز تا ساعت دو بیمارستان کار می کردم آینده مبهمی فضای ایران رو گرفته بود که هیچ چیز قابل پیش بینی نبود .. تا انقلاب پیروز شد شور و حرارتی که بین مردم بود باعث خوشحال ما هم شد دیگه طوری شده بود که ما هم از این پیروزی غرق شادی شدیم و فکر می کردم که دیگه لازم نیست هر روز این همه کشته بشن و همه چیز سر و سامون می گیره …….. ده روز از این پیروزی گذشته بود مردم همه خوشحال به نظر می رسیدن …… ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد بگیرید، به درد میخوره همینو ببرید صافکاری، کلی هزینه‌شه 😃🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 داستان کوتاه تصویری داستان بخیلی که به مهمانی دوستش که او نیز از بخیلان بود رفت . . . حتما تا انتها ببینید👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 فردی همسایه ای کافر داشت، هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد! که خدایا، جان این همسایه کافر من را بگیر ، مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید) زمان گذشت و او بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد! هر روز بر سر نماز می گفت: خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس! روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد. از آن شب به بعد، هر شب سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد . من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی ... حکایت خیلی از آدمای امروزیه : با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
‍ ‍ 📚 ❗️ قومی در ساحل عدن مسجدی بنا کردند، اما وقتی کار ساختن آن تمام شد، ناگهان مسجد فرو ریخت، آن قوم نزد خلیفه اول رفته و داستان خراب شدن مسجد را با او در میان گذاشتند. خلیفه گفت: باید بنای را محکم بسازید. مجدداً مسجد را ساختند، ولی ویران شد، باز هم نزد خلیفه رفتند و جریان را به اطلاع رساندند، خلیفه نمی‌دانست چه باید بکند،‌ مثل همیشه به حضرت علی متوسل شد و از او کمک خواست. امام علی(ع) فرمود: طرف راست و چپ قبله را حفر نمایید، دو آشکار می‌شود که روی آن نوشته شده: «من رضوا هستم و خواهرم حیا که هر دو دختران تبّع پادشاه یمن هستیم، ما مردیم در حالی که به خداوند شرک نورزیدیم». پس آن‌ها را در آوردید، غسل و کفن کنید و بر آن‌ها نماز بخوانید و بعد آن‌ها را به خاک بسپارید، سپس مسجد را بنا کنید تا خراب نشود، آنان امر حضرت را اجرا کردند و پس از آن مسجد خراب نشد. 📓بحارالانوار،ج41، ص297، ح22 😍👇 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 از گره های بیشمار زندگی گله ای ندارم. اولین لحظه ای که بدنیا آمدم گره ای به نافم زدند  که معنای گره را بفهمم 🌸 همان لحظه دانستم که همیشه گره معنای بدی ندارد.شاید حکمتی در این گره هاست! 🌸 با خوشبینی و صبر هر گره را با رنگی زیبا کنار گره بعدی میگذارم و خدا را شکر می کنم که توانایی مقابله با آنچه سرنوشت برایم رقم زده دارم. 🌸شاید روزی برسد که با این همه گره فرشی زیبا ببافم. فرشی که خالق هستی نقشه اش را کشیده و مرا برای بافتنش برگزیده؛چرا که استعداد و توانایی لازم را در من دیده و من هر لحظه شکرگزارم ❤ خدایا شکرت 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚اولین معلم تاریخ بشر کیست؟ قرآن مجيد نخستين معلم را خداوند، و نخستين شاگرد را حضرت آدم، و نخستين علمي كه به او تعليم داده شد، علم الاسماء یعنی علم آگاهي بر اسرار آفرينش و موجودات جهان میداند. البته تنها آدم نبود كه خداوند به او تعليم داد، بلكه به يوسف علم تعبير خواب داد، به سليمان زبان پرندگان آموخت، به داود(علیه السلام) زره ساختن را و به خضر علم و آگاهي فراواني داد وبه فرشتگان علوم فراواني بخشيد، و به انسانها نطق و بيان آموخت. و از همه بالاتر اينكه به پيامبر اسلام علوم و دانشهايي كه هرگز تحصيل آن از طریق عادي ممكن نبود آموزش داد... در روايات اسلامي، مقام معلم آنقدر والاست كه خدا و فرشتگان و همة موجودات حتي ماهيان در درياها بر كسي كه به مردم تعليم خير كند درود مي‏فرستند چنانكه در حديثي از رسول خدا آماده است: آيا به شما خبر دهم كه بخشنده ‏ترين بخشنده‏ هاكيست؟ بخشنده ‏ترين بخشنده‏ ها خداست و من بخشنده ‏ترين فرزندان آدم هستم و بعد از من از همه شما بخشنده ‏تر، كسي است كه علم و دانشي را فراگيرد و آنرا نشر دهد و به ديگران بياموزد، چنين كسي، روز قيامت، خود به صورت امتي برانگيخته خواهد شد! 📚کنزالعمال،حدیث 28736 میزان الحکمة 474/6 بحارالانوار1/204 پيام قرآن ج 10، حضرت آيت الله مكارم شيرازي و... ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎗دو درس بزرگ زندگی: 🔹 با تمام فقر، ☄ هرگز محبت را گدایی مکن! 🔹 و با تمام ثروت، ☄ هرگز عشق را خریداری نکن ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
‍ 📚اصطلاح ؛ "حرف_مفت زدن" 👌داستانی داره که خالی از لطف نیست! در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگراف‌خانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود. به ناصرالدین شاه گفتند تلگراف‌خانه بی‌مشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند. ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه می‌خواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیام‌هایشان به مقصد می‌رسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند! سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیده‌اند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است... ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا