eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖سرگذشت واقعی 📝 ✍نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی داستان دنباله دار تشکر از همراهی شما عزیزان 💫🌹🌷
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖سرگذشت واقعی 📝 ✍نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی 🌺هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته 🍃ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که هنوز توش نفس میکشیدن ما نسل جنگ بودیم 🔥آتش جنگ شاید شهر ها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند جان عزیزان مون رو سوزوند 🌺اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت 🍃بی ریا…مخلص… …متواضع…جسور …شجاع…پاک… انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون..تمام لغات زیبا و عمیق این زبان…کوچیکه و کم میاره و من یک دهه شصتی هستم یکی که توی اون هوا به دنیا اومد 🌺توی کوچه هایی که هنوز شهدا توشون راه می رفتن و نفس میکشیدن کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد…! 🔥من از نسل سوختم…اما سوختن من….از آتش جنگ نبود! داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد،غرق خون،با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن 🍃“بعد از شهدا چه کردیم؟شهدا شرمنده ایم…” چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم اما زمان برای من ایستاد 🌺محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم،مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت:روز های بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا دست روی سرم می کشید و اینهارو کنار گوشم می گفت: 🍃اون روز ها کی میدونست….نقش چقدر روی جنین تاثیرگذاره حسش،فکرش،آرزوهاشو جنین همه رو احساس میکنه،ایستاده بودم و به این تصویر نگاه می کردم مثل شهدا 🌺اون روز فقط ۹سالم بود… ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖 داستان دنباله دار از سرگذشت واقعی 📝 📝(( غرور یا عزت نفس)) 🍃اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ... 🌺مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ... 🍃بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ... 🌺غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... - ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ... 🍃هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ... 🌺صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ... - من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... 🍃دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ... - دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ... 🌺 دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ... 🍃خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ... 🌺هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ... ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
غصه نخور... تو داری... که بزرگ است؛ بزرگ... و به قول سهرابـــ : در همین نزدیکیست... ای دل کوچکـــ من... بگذار غم و غصه ببارد... شاید شاید اینبار میخواهد که پس از بارش غم... و پس از خواندن نامش هردم... آسمان دل تو صـــاف شود و نگاهت به همه اهل زمین پاکـــ شود... شاید اینبار میخواهد که خودش چتـــر تو باشد... که بمانی... نروی... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند 💙🗯با عنوان 👇 #تهمت_نارو
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺به من گفت تا نباشد چیزکی نگویند چیزی حتما چیزی بود بابام خیلی صحبت کرد باهاش فک کرد قانع شد ولی نشد روزگار بد من شروع شد 🌺داداشم 💁‍♂علی هرروز به یه بهانه ای منو میگرف زیر کتک ومیگف تو همونی که دایی گف😭 اذیت وازارش تمومی نداشت دیگه نمیزاشت از خونه برم بیرون حساس شده بود دیگه تحمل نداشتم بعد از هر سری کتک میرفتم اتاق درو میبستم میفتادم سجده اه میکشیدم واز خدا میپرسیدم چرا؟؟؟ 🌺شروع کردم به ناله ونفرین😔 هر روز با بدنی کبود وبا چشای خیس فقط دایی وزن دایی ونفرین میکردم مگفتم خدایا اینقد درد بکشن بعد از من حلالیت بخوان من حلالشون کنم ولی بگم چرا اخه چرا من چرا دروغ چرا تهمت اخه چرا؟؟؟؟فقط دوس داشتم دلیلشو بدونم چرا بامن اینکارو کردن چرا من که اینهمه دوسشون داشتم چرا بهم تهمت زدند،،، 🌺این کتک ها🙎 وبدبینی ها تا چهارده سالگی ادامه داشت وناله ونفرین من به دایی تا اینکه یه روز تو اتاق بودم تنها خیلی خسته داغون چند بار تصمیم گرفتم تا بایکی دوس شم حداقل اش نخورده دهن سوخته نباشم ولی غیرتم اجازه نداد تو خون من خیانت نبود صدای باباموشنیدم به مادرم میگف: این مرگ موش🐀 وبرای موش های انباری گرفتم خیلی مراقب باش بچه دسشون نخوره خیلی خطرناکه حتی یه قطره اش مرگ اوره ؟؟؟؟😱 یهو تصمیم گرفتم خود کشی کنم واز دست داداشم علی راحت شم 😔 🌺دیگه تحمل حرفهاشو نداشتم اسممو گذاشته بود همونی که داییی گف زجر او بود هیچکی خونه نبود رفتم به طرف مرگ موش هیچ ترسی از مرگ نداشتم یه لیوان چایی ریختم 🌺یه قاشق ریختم تو چایی😔☕️ بعد دوقاشق با خودم گفتم بزار زیاد بخورم تا صددرصد بمیرم چهار قاشقش کردم هم زدم وکشیدم سرم همه رو یه جا خوردم وسریع رفتم اتاق خواب کناری خوابیدم گفتم بخوابم وتو خواب بمیرم 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍در کلاس درس خـدا ... اونایے کہ نالہ میکنند رد میشن اونایے کہ صبر مے کنند قبول میشن اونایے کہ شکر میکنند شاگرد ممتاز میشن ... ☜【خدایا به داده و ندادت شکر】
پارچه سرای متری ونوس
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند 💙🗯با عنوان 👇 #تهمت_نا
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 🗯داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 🌺خواب بودم که حالت تهوع شدیدی با معده درد😣 از خواب پریدم اتاق خواب یه دری داشت به حیاط خودم وبه زور انداختم حیاط کناری شروع با استفراغ کردم چهار بار استفراغ کردم انگار جیگرمو داشتن با چاقو تیکه تیکه میکردن حال بدی داشتم 🌺تا بار پنجم خون استفراغ کردم اینجا بود که ترس همه وجودمو برداشت احساس کردم جیگرم داره تیکه تیکه میشه خودمو رسوندم به مادرم مادرم منو با اون حال دید دستشو گذاشت رو سرش‍♀ شروع کرد به داد زدن وکمک خواستن،،، همه جریان و به مادرم گفتم که مادرم پدرم وصدا کردن ومنو رسوندن بیمارستان🏥 بابام توراه با این که حالم بد بود دادو بیداد میکرد ودعوام میکرد 🌺میگف از تو بعید بهم گف بیمارستان حق نداری به دکتر بگی مخصوصا خوردی رسیدیم بیمارستان دکتر 👨‍⚕ازم پرسید چی شده بابام اجازه ندادمن حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: بچم تو لونه ی موش ها مرگ موش گذاشته بعد یادش رفته دستشو بشوره با همون دست 🍒🍐میوه خورده حالا اینطوری شده 🌺 دکتر گف شانس اوردین استفراغ کرده وگرنه مرگش صدردصد بود معده مو شستشو دادن وبهم دارو داد در راه خونه بابا نظرش به من عوض شده بود خیلی دعوام کرد خیلی زیاد طوری که دوس نداشتم زنده بمونم😔 میگفت: از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💕هیچ درختی به خاطر پناه دادن به کبوترها، بی بار و برگ نشده است ... تکیه گاه باشیم، مهربانی سخت نیست ... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔅 : المَسجُونُ مَن سَجَنَتهُ دُنياهُ عَن آخِرَتِهِ . 🔸زندانى [واقعى ] كسى است كه دنيايش او را از آخرتش باز داشته باشد . 📚الكافي ج 4 ص 455 ح 9 〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿ 💎الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : ـ وقد سُئلَ : بأيِّ شيءٍ يَعلَمُ المؤمنُ بأنّهُ مؤمنٌ ؟ ـ : بالتَّسْليمِ للّه ِ ، والرِّضا فيما وَردَ علَيهِ مِن سُرورٍ أو سُخْطٍ . ـ در پاسخ به اين پرسش كه: مؤمن بودن مؤمن با چه چيز شناخته مى شود؟ ـ فرمود : با تسليم در برابر خدا و خشنود بودن به هر غم و شادى كه به او مى رسد. بحار الأنوار : 72 / 336 / 24 . 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا ✨وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ ✨لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ عَظِيمٌ ﴿۹﴾ ✨خدا كسانى را كه ايمان ✨آورده و كارهاى شايسته ✨كرده اند به آمرزش و پاداشى ✨بزرگ وعده داده است (۹) 📚 سوره مبارکه المائدة ✍آیه ۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 گاهى پیش میاد یکی قهر میکنه. یکی همسرش رو طلاق میده. ولى همين كه ديد مصلحت در برگشتش هست، بايد برگرده. مثل یونس(ع) يونس (ع)با قهر رفت و فکر میکرد که کار درستی کرده. ✅امّا وقتی متوجه اشتباه خودش شد و دید که رضایت خداوند در برگشتش هست، دوباره برگشت و رسالت خودش رو ادامه داد. أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ‌ ... أَرْسَلْناهُ إِلى‌ مِائَةِ أَلْفٍ (صافات ) قهر کردن، دليل برنگشتن نیست. میتونید مثل یونس (ع)برگردید و از اول شروع کنید. اینطوری خدا هم از شما راضی میشه 💎امام صادق(ع) فرمود: نزد خداوند متعال، چیزی منفورتر از طلاق نیست. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖سرگذشت واقعی 📝 #نسل_سوخته #قسمت_اول ✍نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی 🌺هیچ وقت ن
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝(( پـــدر )) 🌹مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ... 🍃اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ... 🌹این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ... 🍃از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ... 🌹تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... 🍃و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ... 🌹از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ... 🍃- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ... 🌹پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت ... 🍃نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ... 🌹لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ... 🍃وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ... - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝(( حســادت )) 🌹دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... 🍃الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... 🌹دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... 🍃و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... 🌹مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... 🍃سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... 🌹این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... 🍃اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... 🌹فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... 🍃الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... 🌹زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... 🍃من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... 🚕سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... 🌹من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... ✍ادامه دارد..... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا