eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا سلام صبحتون زیبا🌹🌹 خوش آمدید 🌹🌹
هر وقت براے آخر خود ترسیدے، اولت را یاد ڪن ڪه هیچ نبودے و خداوند تو را ایجاد ڪرد و این همه به تو خوبے ڪرد. آخر هم خدا همان خداست. مصباح الهدے ۱۷۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😭 موضوع:اعتقادی_اخلاقی یکی از دوستان تعریف میکرد میگفت وسط بیابون بنزین تموم کردیم خونوادم تو ماشین بودند هوا خیلی گرم بود تقریبا نزدیک ظهر گالن 4لیتری رو برداشتم اومدم کنار ماشین وایسادم شروع کردم به دست بالا کردن واسه ماشینهایی که به سرعت از کنارم رد میشدند ساعتی گذشت و کسی نایستاد کلافه شده بودم از من بدتر زن و بچه هام تو ماشین خیلی از این وضعیت شاکی بودند بازم سعی خودم رو کردم ولی بازم فایده نداشت یک دفعه فکری به ذهنم رسید سرم رو از شیشه داخل ماشین کردم و به خانومم گفتم بچه شیرخوارم رو بده پرسید میخوای چیکار کنی گفتم مگه نمیبینی کسی نگه نمیداره بهمون بنزین بده شاید به خاطر بچه نگه دارند به محض اینکه بچه رو بغل گرفتم دیدم ی ماشین 18چرخ منو که دید به سرعت نگه داشت و به سرعت پایین پرید و با ی کلمن اب به سمت ما دوید نفس زنان گفت چی شده ؟ بچه تشنشه؟ گفتم نه دوساعتی هستش اینجا ایستادیم برای بنزین دیدم کسی نگه نمیداره بچه رو بغل کردم دوستم میگفت دیدم اشک تو چشمای راننده حلقه زده گفت مرد حسابی تو که میدونی ما شیعه ها به اینجور صحنه ها حساسیم چرا با دل ما بازی میکنی ونشست کنار ماشین من و خونوادم دیگه حالمون رو نفهمیدیم و شروع به گریه کردیم نمیدونم چندتا ماشین نگه داشتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده ولی همینو میدونم هیچ وقت هیچوقت دیگه اون لحظه روضه رو یادم نمیره لحظ ای که امام نگاه کرد دید گوش تا گوش ..... 💚🍃💚🍃💚🍃💚 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨به نام خداوند رحمتگر مهربان ✨قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ﴿۱﴾ ✨به راستى كه مؤمنان ✨رستگار شدند (۱) ✨الَّذِينَ هُمْ فِي صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ ﴿۲﴾ ✨همانان كه در نمازشان فروتنند (۲) 📚سوره مبارکه المؤمنون ✍آیات ۱ تا ۲ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_صدوچهل_وهشت ((الهام نیامد؟!)) 🌷
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((آدم برفی)) 🌷اون دختر پر از شور و نشاط، بی صدا و گوشه گیر شده بود، با کسی حرف نمی زد. این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه. 🌷الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. اینطوری نمی شد، هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم. مغزم دیگه کار نمی کرد، نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود، نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم. دیگه مغزم کار نمی کرد. 🌷 خدایا به دادم برس، انگار مغزم از کار افتاده هیچ ایده و راهکاری ندارم.بعد از نماز صبح، خوابیدم، دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم. 🌷از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد، حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از ، سفید شده بود. اولین برف اون سال، یهو ایده ای توی سرم جرقه زد.سریع از اتاق اومدم بیرون، مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد.– هنوز خوابه؟– هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه.رفتم سمت اتاق، دو تا ضربه به در زدم. جوابی نداد. 🌷رفتم تو، پتو رو کشیده بود روی سرش، با عصبانیت صداش رو بلند کرد.– من نمی خوام برم مدرسه. با هیجان رفتم سمتش، و پتو رو از روی سرش کنار زدم. 🌷– کی گفت بری مدرسه؟ پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم. زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش.برو بیرون حوصله ات رو ندارم. اما من، اهل شدن نبودم، محکم گرفتمش و با خنده گفتم: – پا میشی یا با همین پتو، گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها. 🌷پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد.– گفتم برو بیرون، نری بیرون جیغ می کشم.این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود. شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست. لبخند آمیزی صورتم رو پر کرد. 🌷– الهی به امید تو همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود، منم، گوله شده با بلندش کردم ? . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((اعلان جنگ)) 🌷صدای جیغش بلند شده بود که من رو بزار زمین.اما فایده نداشت. از در اتاق که رفتم بیرون مامان با تعجب به ما زل زد. منم بلند و با خنده گفتم: 🌷– امروز به علت ، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد، از مادرهای گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع، تا بچه از دستم نیوفتاده? یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد. 🌷سوز برف که به الهام خورد، تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم. سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد.– من رو نزاری زمین، نندازی تو برف ها حالتش عوض شده بود. یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن.آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن، منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها، جیغ می زد و بالا و پایین می پرید. 🌷خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش. خورد توی سرش، با عصبانیت داد زد:– مهران! 🌷و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه، گوله بعدی رفت سمتش… سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید، جاخالی داد. سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد: 🌷– دیوونه ها، نمی گید مردم سر صبحی خوابن.گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید، هر چند، حیف! خورد توی پنجره.– مردم! پاشو بیا بیرون برف بازی، مغزت پوسید پای کتاب. 🌷الهام تا دید هواسم به سعید پرته، دوید سمت در. منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لای برف ها. پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت و پرت کرد سمتم. 🌷تیرم درست خورده بود وسط هدف، الهام وارد بازی و برنامه من شده بود.جنگ در دو جبهه شروع شد. تو اون حیاط کوچیک، گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد، 🌷تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد. برعکس ما دو تا، که بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش، وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم، سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود.از طرف عضو بزرگ تر شد. من و الهام، یه طرف، سعید طرف دیگه ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید و در آوردن چکمه هاش ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
از فرمانده سپاه خرمشهر به تمام سربازان و مدافعان اسلام ،مخصوصا جوانان: ¤بچه ها ! اگر شهر سقوط کرد،نگران نباشید، دوباره فتح میکنیم، مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند.¤ گرامی باد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هر زائر یک لیوان با دوام. در سال گذشته تعداد موکب هایی که لیوان یکبار مصرف استفاده میکردند نسبت به سال قبل بیشتر شده بود و معضل زباله مشهود بود . اگر 2 میلیون زائر ایرانی هر کدام در روز 20 لیوان دور بریزند، در طی یک هفته تعداد 280 میلیون لیوان مصرفی تبدیل به کوهی از زباله می شود و هزینه زیادی هم به برادران عراقی تحمیل می کند. اما اگر هر زائر یک لیوان ترجیحا استیل درب دار همراه داشته باشند ضمن رعایت بهداشت از تخریب محیط زیست جلوگیری میشود. لطفا در گروه های مختلف نشر دهید و در ثواب این کار خیر شریک شوید. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✳بصیرت چیست؟ ✳ ⛔ تفاوت گرگ‌ها و موریانه‌ها 1⃣ - وقتی گرگ حمله می‌کند،با صدای بلند حمله می‌کند؛ و فرصتی برای واکنش دارید. (فرار یا مقاومت) 2⃣ -اما وقتی موریانه هجوم می‌آورد، از همان ابتدا بی سر و صدا و تنها به جان محصولات شما می‌افتد. زمان می‌برد تا به هدف برسد، اما بالاخره همه محصول تو را نابود می‌کند ⚠ایستادن در برابر گرگ، "شجاعت" می‌خواهد و دفع خطر موریانه "بصیرت" 🔅بصیرت چیست؟؟؟؟؟؟ ⬅بصیرت، سواد نیست - بینش است. ⬅بصیرت؛ یعنی اینکه بدانی ممکن است همسرِ پیامبر، در برابرِ راهِ پیامبر ایستاده باشد؛ ⬅بصیرت؛ یعنی اینکه نگاهت به «شخصیت»ها نباشد؛ بلکه همواره به «شاخص»ها چشم بدوزی؛ پس ملاک حق حقیقت است نه شخصیت ⬅بصیرت؛ یعنی اینکه بدانی حتی مسجد، می‌تواند «مسجد ضِرار» باشد و پیامبر (صلی الله علیه و آله) آن را خراب کند و به زباله دانیِ شهر تبدیل نماید؛ ⬅بصیرت؛ یعنی اینکه قرآنِ روی نیزه تو را از قرآنِ ناطق، منحرف نکند؛ ⬅بصیرت؛ یعنی اینکه بتوانی شترِ همسرِ رسول خدا را «پی» کنی و همزمان، حرمت حریم رسول الله (صلی الله علیه و آله) را نگه داری؛ ⬅بصیرت؛ یعنی اینکه بدانی جانباز صفین (شمر) می‌تواند قاتل حسین (علیه السلام) در کربلا باشد؛ ⬅بصیرت؛ یعنی اینکه بدانی در جنگ با فتنه نمی‌توانی آغازگر باشی اما تا ضربه نهایی، نباید از پا بنشینی؛ ⬅بصیرت؛ یعنی اینکه نگذاری فتنه‌گران، شیرت را بدوشند یا بر پشتت سوار شوند؛ ⬅بصیرت؛ یعنی اینکه «مالک اشتر»ها را به تندروی و «ابوموسی اشعری»ها را به اعتدال، نشناسی؛ ⬅بصیرت; یعنی اینکه بدانی «معاویه»ها، به سست عنصرهای سپاهِ امیرالمومنین (علیه السلام) " دل بسته‌اند؛ ⬅بصیرت یعنی اینکه بدانی تاریخ, تکرار می‌شود؛ نه با جزئیاتش؛ بلکه با خطوط کلی‌اش .... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
! به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند. پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند. در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند: - من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد. در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت : - سعد! بهشت بر تو گوارا باد! رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: - مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد. آن گاه از قبرستان برگشتند. مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند: يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد. رسول خدا فرمود: ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم . عرض كردند: گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد! حضرت فرمود: چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم ! عرض كردند: - يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟ حضرت فرمود: - آرى ، سعد در خانه بود، فشار قبر به خاطر همين است ! 📚داستانها بحارالانوار 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 راوی گـــــویــد؛ روزی با رسول اللّه (ص) به طرف کوههای مدینه می رفتیم ، داخل بیایانی شدیم ، آن حضرت به من اشاره فرمودند ، نزدیک حضرت شدم . حضرت ، پرنده کوری را بمن نشان دادند که در میان شاخه درختی بود و منقارش را به هم می زد . حضرت رسول (ص ) فرمود : متوجه می شوی که این پرنده چه می گوید ؟ گفتم : نه ، یا رسول اللّه ! حضرت فرمودند می گوید : 《اللّهُمَّ اَنْتَ الْعَدْلُ الَّذی لا یَجُورُ ، حَجَبْتَ عَنّی بَصَری وَ قَدْ جِعْتُ فَاطْعِمْنی》 خدا یا تو عادل هستی و ظلم نمی کنی ، چشم من کور است من گرسنه شده ام پس مرا طعام بده . در این لحظه ملخی آمد و وارد دهان او شد ، و آن پرنده دهانش را بست . حضرت فرمودند : می فهمی چه می گوید ؟ گفتم : نه ، یا رسول اللّه ! حضرت فرمودند می گوید : 《مَنْ تَوَکّلَ عَلَی اللّهِ کَفاهُ وَ مَن ذَکَرَهُ لا یَنْساه》 کسی که بر خدا توکل کند خداوند متعال او را کفایت فرماید و کسی که خدا را یاد کند ، خداوند او را فراموش نمی کند . ۹۷