eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبح بخیر 🌹🌹🌹
🌹 (ع): الهی! عمر مرا تا زمانی که صرف طاعت تو شود، دراز گردان و هرگاه عمرم چراگاه شیطان شود، جانم را بگیر و به سوی خود ببر. 📗صحیفه سجادیه، دعای۲۰ شهادت سجادعلیه السلام،به روایتی 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️الســــــــــلام علیــــک ▪️ ◾️یاسیدالســـاجدین(ع)◾️ باز گـــریان غــم هم نفسی باید شد زائر مــرغ غــــریب قفسی باید شد باز یک عده‌جفا،زخم روی‌زخم زدند از قضا باز عـــــزادار کسی باید شد 🏴شهادت وارث نهضت عاشورا🏴 🏴امام سجاد علیه‌السلام🏴 🏴تسلیت باد🏴 🏴آجرک الله یاصاحب الزمان(عج) 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.آیا خدا هر چیزي که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردي با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد" استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟" شاگرد پاسخ داد: "بله آقا" استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست، خدا نیز شیطان است" شاگرد نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه اي بیش نیست. شاگرد دیگري دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟" استاد پاسخ داد: "البته" شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد، سرما وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده اي؟ " شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند. مرد جوان گفت: "در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزي که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژي داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزي است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژي را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر براي اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد" شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزي است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهاي مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضاي به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاري که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه اي است که بشر براي توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد." در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟" زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهاي غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت هاي بی شماري که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزي به جز شیطان نیست." و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا در قلب دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه اي که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزي است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثري از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید. آن شاگرد کسی نبود جز آلبرت انیشتن. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
🌺➿🌺➿🌺➿ 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه #قسمت_صدوپنجاه_ودو(بهار) 🌷دیگه برفی برای آدم برفی
قسمت صدوپنجاه وچهارم: (کفش های بزرگتر) 🌷خبری از ابالفضل نبود . وارد ساختمان که شدم . چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن . رفتم سمت منشی و سلام کردم . پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم . 🌷- زود اومدید مصاحبه از 9 شروع میشه .اسم تون. و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ - مهران فضلی گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم . شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن ... 🌷- اسمتون توی لیست شماره 1 نیست ... در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟  تازه حواسم جمع شد ... من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ... 🌷- من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم .قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ... تا این جمله رو گفتم ... سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت . 🌷-آقای فضلی اینجان . گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ... 🌷- پله ها رو تشریف ببرید بالا .سمت چپ .. اتاق کنفرانس. تشکر کردم و ازش دور شدم ... حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه ... 🌷حس تعجبی که طبقه بالا . توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن ...  من در برابر اونها بچه محسوب می شدم ... و انصافا از نشستن کنارشون 🌷خجالت کشیدم ... برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ... 🌷آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد... و یه دورنمای کلی از برنامه شون ... و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ...  به شدت معذب شده بودم ... نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ... 🌷- ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ... وحالا که در کنار چنین افرادی نشستم ... خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم .یااینکه . این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت ... و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من ... 🌷- آقای فضلی ... عذرمی خوام می پرسم ... قصد اهانت ندارم ... شما چند سالتونه؟ ...  قسمت صدوپنجاه وپنجم:(چهارمین نفر) نفسم بند اومد ... همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ... 🌷- 21 سال  نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ... می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ... اولین نفر وارد اتاق شد ... محکم تر از اون ... 🌷من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد ... 🌷یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ... و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم... می دونستم 🌷برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم . 🌷در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم ...  این روند تا اذان ظهر ادامه داشت .از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم . 🌷بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم .وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد.شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف .و خصوصیات شون حرف می زدن .نفر سوم بودن که من وارد شدم ...  آقای علیمرادی برگشت سمت من. 🌷- نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ... - فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه .جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره . 🌷کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید . - اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی ... و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی . 🌷حرفش خیلی عاقلانه بود .هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...  برگه ها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم .از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید . 🌷زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم .دیگه واقعا جا داره هیچی نگم .همون جا ساکت بشم .اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن .تا اینکه به نفر چهارم رسید . 🌷تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم .ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود .تا این جمله از دهنم خارج شد .آقای افخم .همون کسی که سنم رو پرسیده بود .با حالت جدی ای بهم نگاه کرد . 🌷- شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم . ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد ردکردنش رومی دید؟ نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ..نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمی داشت ادامه دارد... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴داستان اسب یک عارف درجوانی اسبی داشتم.وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایه اش به دیوار می افتاد اسبم به آن نگاه و خیال می کرد اسب دیگری است. به همین خاطر خرناس می کشید و سعی می کرد از آن جلو بزند و چون هر چه تند می رفت,می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده باز هم به سرعتش اضافه می کرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرابه کشتن میداد.اما دیوار که تمام میشد وسایه اش از بین میرفت ارام میشد 🔹در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی بدنت که مرکب توست می خواهد در جنبه های دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران بازنگهش نداری,تو را به نابودی میکشد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔 مردی بار گندم خویش به آسیاب برد، آسیابان که بیوەزنی بود گفت: 2 روز دیگر آردها آماده است. مرد با لحنی آمرانه گفت: گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت (که سنگ آسیاب را می‌چرخاند) تبدیل به سنگ شود. زن (آسیابان) در جواب گفت: اگر نفسی به این گیرایی داری، دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن! 👌ای کاش کسانی که برای همه آرزوی مرگ می‌کنند برای خوشبختی خویش نیز دعائی بکنند..! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی براي بهلول فرستاد . خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد و پیش اوگذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه استو براي تو فرستاده است تا بخوري . بهلول طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانگبه او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاردي ؟بهلول گفت: دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفه است او هم نخواهد خورد . 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°•﷽•° °• هنگامہ سفر نزدیڪ است... سپاه آخرالزمانے ها آماده میشوند ؛ تا به خون خواهے ، خود را به امام منصور برساند! اربعینے‌های امسال هم انتخاب شده‌اند! چه آنان ڪه با پایِ دل می‌آیند ... و چه آنان که جسم خسته و خاڪے شان را هم، تا جاده‌یِ مے‌رسانند... °• مهدی جان؛ مےگویند زمانیکه تڪیه بہ خانہ ڪعبه بدهے خودت را اینگونه معرفی میکنے؛ « ان جدی الحسین قتلوه عطشانا » °• پس عالم و آدم باید حسینﷺ را بشناسد کہ این شناخت و حرڪت مقدمہ « ظهور » توست ! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
#نسل_سوختــه قسمت صدوپنجاه وچهارم: (کفش های بزرگتر) 🌷خبری از ابالفضل نبود . وارد ساختمان که شدم .
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا ازسرنوشت واقعی 📝 (سنجش یا چالش) 🌷آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید، طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد.چقدر سخت می گیری به این جوون،تااینجا که تشخیصش قابل تامل بوده.افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی– تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن. 🌷قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم، اما میخوام بدونم چی تو چنته داره.پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه. 🌷– نفر چهارم شدید حالت عصبی داره، سعی می کنه خودش رو کنترل کنه و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه. علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه، اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده. 🌷شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید. افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن. افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن، بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن. 🌷لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد و سرش چرخید سمت افخم. آقای افخم چند لحظه صبر کرد، حالت نگاهش عوض شد. 🌷– از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ طبیعتا برای اومده و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره. فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟ 🌷نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد. از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکرمیکنه. توی اون لحظات کوتاه، مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد و به جواب های مختلف، متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد، که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست.– حق با این جوانه. من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم، باهاش برخورد داشتم. ایشون نه تنها عصبیه، که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک، هیچ ابایی نداره. ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است. 🌷چرخید سمت من:– چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ نمی دونستم چی بگم.شاید مطالعه زیاد داشتم،اما علم من، از خودم نبود. به چهره آدم ها که نگاه می کردم، انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند.چند دقیقه بعد،سری بعدی مصاحبه هاشروع شد. ✍ادامه دارد. °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° (چند مرده حلاجی) 🌷حدودساعت ۸شب،بررسی افرادمصاحبه شده تمام شد. دو روز دیگه هم به همین منوال بود.اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه، علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود. هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش، به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد. شیوه سوال کردن هاش، و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها… 🌷از جمع خداحافظی کردم، برگردم که آقای افخم، من رو کشید کنار: – امیدوارم از من ناراحت نشده باشی. قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست و با سنی که داری، نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا … بقیه حرفش رو خورد.– به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم، باید می فهمیدم چند مرده حلاجی.خندیدم? 🌷– حالا قبول شدم یا رد؟ با خنده زد روی شونه ام – فردا ببینمت ان شاء الله از افخم دور شدم در حالی که خدا رو شکر می کردم. خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم. آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد، دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت. محکم می ایستاد. 🌷روز آخر، اون دو نفر دیگه رفتن. من مونده بودم و آقای علیمرادی، توی مجتمع خودشون. بهم داد، پیشنهادش خیلی عالی بود.– هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم. حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه. 🌷یه نگاه به چهره افخم کردم، آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره، که حتما باید بفهمم. نگاهم برگشت روی علیمرادی با احترام و لبخند گفتم:– همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟به افخم نگاهی کرد و خندید: – اگه درجا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت.از اونجاکه خارج می شدیم، آقای افخم اومد سمتم. 🌷– برسونمت مهران– نه متشکرم، مزاحم شمانمیشم. هواکه خوبه، پا هم تاجوانه باید ازش استفاده کرد.خندید?– سوارشو کارت دارم.حدسم درست بود. اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت:– حتما بایدازش خبرداربشی. سوارشدم، چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهادآقای علیمرادی روکشید وسط– نظرت درموردپیشنهاد مرتضی چیه؟ قبول کنم یانه ادامه دارد.....
💠🌸💠 گاهی دلم به سمت خدا می برد مرا یعنی به آستان رضا می برد مرا مثل کبوتري که به پرواز آمده است تا کوي دوست بال دعا مي برد مرا آن پرچمی که دست تکان می دهد به ناز تا صحن سیدالشهدا می برد مرا السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ___ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃