آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی براي بهلول فرستاد . خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد و
پیش اوگذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه استو براي تو فرستاده است تا بخوري . بهلول طعام
را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانگبه او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ
گذاردي ؟بهلول گفت: دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفه است او هم نخواهد خورد .
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°•﷽•°
°• هنگامہ سفر نزدیڪ است...
سپاه آخرالزمانے ها آماده میشوند ؛
تا به خون خواهے #حسینﷺ ،
خود را به امام منصور برساند!
اربعینےهای امسال هم انتخاب شدهاند!
چه آنان ڪه با پایِ دل میآیند ...
و چه آنان که جسم خسته
و خاڪے شان را هم،
تا جادهیِ #عشق مےرسانند...
°• مهدی جان؛
مےگویند زمانیکه تڪیه
بہ خانہ ڪعبه بدهے
خودت را اینگونه معرفی میکنے؛
« ان جدی الحسین قتلوه عطشانا »
°• پس عالم و آدم باید
حسینﷺ را بشناسد
کہ این شناخت و حرڪت
مقدمہ « ظهور » توست !
#الأربعين_مقدمة_الظهور
#الهے_هيچكسے_داغ_حرم_نبينه
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
#نسل_سوختــه قسمت صدوپنجاه وچهارم: (کفش های بزرگتر) 🌷خبری از ابالفضل نبود . وارد ساختمان که شدم .
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا ازسرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوپنجاه_وشش(سنجش یا چالش)
🌷آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید، طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد.چقدر سخت می گیری به این جوون،تااینجا که
تشخیصش قابل تامل بوده.افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی– تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن.
🌷قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم، اما میخوام بدونم چی تو چنته داره.پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه.
🌷– نفر چهارم شدید حالت عصبی داره، سعی می کنه خودش رو کنترل کنه و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه. علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه، اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده.
🌷شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید. افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن. افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن، بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن.
🌷لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد و سرش چرخید سمت افخم.
آقای افخم چند لحظه صبر کرد، حالت نگاهش عوض شد.
🌷– از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ طبیعتا برای #مصاحبه اومده و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره. فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟
🌷نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد. از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکرمیکنه.
توی اون لحظات کوتاه، مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد و به جواب های مختلف، متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد، که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست.– حق با این جوانه. من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم، باهاش برخورد داشتم. ایشون نه تنها عصبیه، که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک، هیچ ابایی نداره. ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است.
🌷چرخید سمت من:– چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ نمی دونستم چی بگم.شاید مطالعه زیاد داشتم،اما علم من، از خودم نبود. به چهره آدم ها که نگاه می کردم، انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند.چند دقیقه بعد،سری بعدی مصاحبه هاشروع شد.
✍ادامه دارد.
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#قسمت_صدوپنجاه_وهفت(چند مرده حلاجی)
🌷حدودساعت ۸شب،بررسی افرادمصاحبه شده تمام شد. دو روز دیگه هم به همین منوال بود.اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه، علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود. هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش، به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد. شیوه سوال کردن هاش، و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها…
🌷از جمع خداحافظی کردم، برگردم که آقای افخم، من رو کشید کنار: – امیدوارم از من ناراحت نشده باشی. قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست و با سنی که داری، نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا … بقیه حرفش رو خورد.– به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم، باید می فهمیدم چند مرده حلاجی.خندیدم?
🌷– حالا قبول شدم یا رد؟
با خنده زد روی شونه ام
– فردا ببینمت ان شاء الله
از افخم دور شدم در حالی که خدا رو شکر می کردم. خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم. آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد، دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت. محکم می ایستاد.
🌷روز آخر، اون دو نفر دیگه رفتن. من مونده بودم و آقای علیمرادی، توی مجتمع خودشون. بهم #پیشنهاد_کار داد، پیشنهادش خیلی عالی بود.– هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم. حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه.
🌷یه نگاه به چهره افخم کردم، آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره، که حتما باید بفهمم. نگاهم برگشت روی علیمرادی با احترام و لبخند گفتم:– همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟به افخم نگاهی کرد و خندید:
– اگه درجا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت.از اونجاکه خارج می شدیم، آقای افخم اومد سمتم.
🌷– برسونمت مهران– نه متشکرم، مزاحم شمانمیشم. هواکه خوبه، پا هم تاجوانه باید ازش استفاده کرد.خندید?– سوارشو کارت دارم.حدسم درست بود. اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت:– حتما بایدازش خبرداربشی.
سوارشدم، چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهادآقای علیمرادی روکشید وسط– نظرت درموردپیشنهاد مرتضی چیه؟ قبول کنم یانه
ادامه دارد.....
در راه مشهد شاه عباس
تصمیم گرفت دو بزرگ را
امتحان کند!!
به شیخ بهایی که اسبش
جلو میرفت گفت:
این میرداماد چقدر بی عرضه
است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن
اسب سوار است، حیوان کشش
اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند،
به میر داماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند،
دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی
چون شیخ بهائی بر پشتش
سوار است سر از پا نمی شناسد
و می خواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت..."
در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
حتما بخوانید🌹🌹
مرد ديروقت ، خسته از كار به خانه برگشت . دم در پسر پنج ساله اش را ديد
كه در انتظار او بود:
‐ سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟
‐ بله حتمأ. چه سئوالي؟
‐ بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با نا راحتي پاسخ دا د: اين به تو ارتباطي ندارد . چرا چنين سئوالي
مي كني؟
‐ فقط مي خواهم بدانم.
-اگر بايد بداني، بسيار خوب مي گويم: ۲۰ دلار!
پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و
گفت: مي شود ۱۰ دلار به من قرض بدهيد ؟
مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ، فقط اين بود
كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملأ در
اشتباهي. سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خود خواه
هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت
ندارم.
پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبان ي تر شد : چطور به خودش اجازه مي دهد فقط
براي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟
بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر
كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است . شايد واقعآ چيزي بوده كه او
براي خريدنش به ۱۰ دلار نياز داشته است . به خصوص اينكه خيلي كم
پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
‐ خوابي پسرم ؟
‐ نه پدر ، بيدارم.
‐ من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني
بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم . بيا اين ۱۰ دلاري كه خواسته
بودي.
پسر كوچولو نشست ، خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير
بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتي د يد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ، دوباره عصباني شد و
با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ، چرا دوباره درخواست پول
كردي؟
پسر كوچولو پاسخ داد : براي اينكه پولم كافي نبود ، و لي من حالا ۲۰ دلار
دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه
بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ... !!!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
May 11
#هرروزیک_آیه
✨هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ ﴿۶۰﴾
✨مگر پاداش احسان جز احسان است (۶۰)
📚سوره مبارکه الرحمن
✍آیه ۶۰
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا ازسرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_صدوپنجاه_وشش(سنجش یا چالش) 🌷آقای
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوپنجاه.وهشت((خارج از گود))
🌷حس کردم دقیق زدم وسط خال. می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه.
– در عین اینکه پیشنهاد خوبیه، فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه.ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد.
🌷– من بیست ساله مرتضی رو می شناسم. فوق العاده قبولش دارم. نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره. نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره. اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای.سکوت کرد.– به نظر حرف تون اما داره.چند لحظه بهم نگاه کرد:
🌷– ولی تو به درد اونجا نمی خوری، نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی. اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه، ولی استعدادت مهار میشه. تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری. می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی. بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده، مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست. اما بازم میگم اونجا جای تو نیست.خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم.
🌷– قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است. فکر می کنید کجا جای منه؟– فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ناخودآگاه خنده ام گرفت.
🌷– رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه، سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم. مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود. اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم، نون گندم هم خوردیم. بلند خندید– اون رو که می گفتی صفر کیلومتری، این شد
🌷این یکی رو که میگی #خارج_از_گود هم نبودی. حالا مرد و مردونه، صادقانه می پرسم جواب بده. وضع مالیت چطوره؟چند لحظه جدی بهش نگاه کردم. مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد. شرایط و موقعیت، چیزهایی رو که ممکن بود ندونم و … اونقدر که حس کردم الان می سوزه. داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم، برمی داشتم.
🌷– بستگی داره به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه یا چیزی که من اهلش نباشم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۵۹ (( جوان ترین چهره))
🌷لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد.
– پس اینطوری می پرسم، حاضری یه موقعیت عالی کاری رو، فدای کار فی سبیل الله کنی؟نگاهم جدی تر از قبل شد.
🌷– اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه، بله هستم. دستم به دهنم می رسه، به داشته هامم راضیم، ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها، فقط یه اسم رو یدک نکشه. موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه.من رو رسوند در خونه، یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم.
🌷– شنبه ساعت ۴ بیا اینجا، بیا کار و موقعیت رو ببین، بچه ها رو ببین، خوشت اومد، قدمت روی چشم،
خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم.
شنبه، ساعت ۴، پام رو که گذاشتم، آقای علمیرادی هم بود. تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد.
🌷– رو هوا زدیش؟خندید– تو که
خودت هم اینجایی، به چی اعتراض می کنی؟
آقای افخم حق داشت. اون محیط و فعالیتش و آدم هاش، بیشتر با روحیه من جور بود. علی الخصوص که اونجا هم، می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم.
🌷بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت و انگیزه بیشتری برای #مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد، تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها، روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب می خوندم و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم.
🌷هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید.نشست تهران و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود. آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم. کارت ها که تقسیم شد، تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان #گروه_مشهدی، اعلام کرده بود. با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک
🌷– خدایا ! رحم کن، من قد و قواره این عناوین نیستم.وارد سالن که شدم. جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن و من، هنوز ۲۳ نشده بودم. ? .
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که او فرزندی ندارد زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
🌻ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
🌻هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست
زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد.
ای کاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
💕رحمت خداممکن است کمی تاخیرداشته باشداماحتمی است...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💯 #داستان واقعی یک مسافر
سلام.
چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم.( به عنوان مسافر).
اونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم .
باطری و زاپاس ماشینمو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بد شانسیم بگم.
هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.
صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.
گفتم بفرمایید.
🔜برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم.
🔘یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود .
وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت : چرا انقدر همکاراتون ......(بوق) هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم چطور شده، مسافر گفت :۸ بار درخواست دادم و راننده ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
🔘این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت #حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت.
مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود).
حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
🔘من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمیدونست.
خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی.
دو هفته بعد برا تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.
تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم.
اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.
گفتم دیدی حکمتی داشته.
خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و فوت نکنی.
تو فکر رفت و لبخند زد.
🔙من اون موقع به شدت۴ میلیون پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده.
رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
‼️تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
#حکمت_خدا دو طرفه بود. هم اون #مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴۴۰۰فروختم و مشکلم حل شد.
❗️همیشه بدشانسی بد شانسی نیست.
❌ما از اینده و حکمت خدا خبر نداریم.
💡اینارو راننده برا من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
من هم به حکمت خدا فکر کردم.
#تلنگرانه
حستو خوب کن😊
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✅داستان کوتاه
✍ پادشاهی دستور داد 10 تا سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد او را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام اورا بخورند. , در یکی از روزها یکی از وزراء رأی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که اورا جلوی سگ ها بیندازند.
💭وزیر گفت ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنی گفت خوب حالا که چنین است ده روز تا اجرای حکم بهم مهلت بده. گفت این هم ده روز. وزیر رفت پیش نگهبان سگ ها و وگفت میخواهم به مدت ده روز خدمت این ها را من بکنم او پرسید از این کار چه فایده ای میکنی گفت به زودی بهت میگم.
💭 نگهبان گفت اشکالی ندارد و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحت برای سگها از دادن غذا و شستشوی آنها وغیره. ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه هست ولی با چیز عجیبی روبرو شد دید همه سگ ها به پای وزیر افتادند وتکان نمیخورند. پادشاه پرسید با این سگ ها چکار کردی ؟ جواب داد ده روز خدمت این ها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه اینها را فراموش کردی پادشاه سرش را پایین انداخت ودستور به آزادی او داد.
💥حاج آقا انصاریان :
امیرالمومنین(ع) در بیان یکی از اوصاف شیعیان و متقیان می فرمایند: اگر کسی بر او ستم کند او را عفو کند و اگر کسی او را از بخشش خود محروم کند، او در مقابل، از آنچه دارد نسبت به او دریغ نکند و اگر کسی از نزدیکان، رابطه اش را با او قطع کند، او رابطه را وصل کند...»
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐مرحوم شیخ رجب علی خیاط:
🍴مرشد چلویی که یکی از زهاد و عرفای تهران بود در ابتدا، وضع مالی چندان خوبی نداشت.
در همان آخر بازار، مغازه چلوکبابی بی رونقی داشت، که روزی بخور و نمیری از آن در می آورد.
یک روز که از وضعیت مالی خودش به تنگ آمده بود، به خدمت شيخ رسید؛ و حسابی با او درد دل کرد.
♦️شیخ از او پرسید:
چلوکباب را دستی چقدر می فروشی؟
مرشد نیز یک قیمتی را گفت.
♦️شیخ به او گفت:
اگر دنبال گشایش میگردی، از این به بعد، گوشت و روغن و برنج درجه یک استفاده کن و باز با همین قیمت کنونی، در اختیار خلق الله بگذار .
مرشد نیز به دستورالعمل شیخ عمل کرد؛ و به برکت سیدالشهدا در کسب و کارش تحول بسیار خوبی ایجاد شد.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هر شب جمعه شود تکرار عاشورای عشق
تشنگی، غربت، اسارت خودنمائی میکند
هر شب جمعه صفای عرش دارد کربلا
چون حسین فاطمه آنجا خدایی میکند
هر شب جمعه به پا بزم عزا در کربلاست
روضه خوانش زینب و نوحه سرایی میکند
هر شب جمعه رسد زهرا به دشت کربلا
بر حسین بی کفن ماتم سرائی میکند
🌹صلی الله و علیک یا ابا عبدالله
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
آه #برگرد بہ آن رأس جدا بر سرِ نے
بہ همان جسم ڪه بازیچہ شمشیر شده
تشنہ ذڪر انالمهدےِ تو هسٺ #حسین
#طالب_خون_خدا ، آمدنٺ دیر شده
#جان_حسین_بن_علے_ع🥀
#بر_هجر_ما_پایان_بده❤️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹🍃
شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تکان داد.
اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت: ای عارف، خدا میداند که فردا حالِ ما چه خواهد شد شاید من محضر خدا باشم تو پای طناب دار
دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، بهوش باش تو نلغزی، که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_صدوپنجاه.وهشت((خارج از گود)) 🌷حس کردم دقیق زدم وس
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۰ ((حرفهایی برای گفتن))
🌷برنامه شروع شد. افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن و بعد از معرفی خودشون، شروع به #رزومه دادن می کردن.و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم، انگار مغزم خواب رفته بود. نوبت به من نزدیک تر می شد، و لیست کارها و رزومه هر کدوم، بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل. نوبت من رسید. قلبم، وسط دهنم می زد. چی برای گفتن داشتم؟ هیچی…
🌷نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد، چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن.با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم:
– مهران فضلی هستم، از مشهد. و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم.
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود.
🌷– این همه سال از خدا عمر گرفتی، تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟هیچی … حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی ای که حس می کنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه.
🌷سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد، نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم، روی اونها هم سایه انداخته بود. یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود.
برنامه اصلی شروع شد. صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می کردم تند تند، تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم.
🌷هر کدوم رو که می نوشتم، مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت. این خصلت رو از بچگی داشتم. #مومن_ناله_نمی_کنه. این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن. هر مشکلی، راه حلی داشت، فقط باید پیداش می کردیم.
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه، حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد.
🌷– شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره.شخصی که حرف می زد ساکت شد و نگاه کل جمع، چرخید سمت من.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۱((ایده های خانم))
🌷بدجور جا خورده بودم. توی اون شرایط، وسط حرف یه نفر دیگه.
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی، نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم.– نه حاج آقا، از #محضر_بزرگان استفاده می کنیم.
🌷با لبخند خاصی بهم خیره شد. انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود، نشست بود، عادی و خودمونی:
– پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟مکث کوتاهی کرد:
🌷– چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست. می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟دوباره نگاهم توی جمع چرخید. هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود، با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو.
🌷– بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض پوزش از جمع، مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه. مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف، بعد از ۳، ۴ نفر اول، مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد. قطعا همه در جریان این
🌷#مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن. برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم. پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات، به #راهکار فکر کنیم و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم تا به نتیجه برسیم
🌷سالن، سکوت مطلق بود، که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست: – خوب خودت شروع کن. هر کی پیشنهاد میده، خودش باید اولین نفر باشه. اون پشت، چی می نوشتی؟
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم.– هنوز خیلی خامه، باید روشون کار کنم.– اشکال نداره، بگو همین جا روش کار می کنیم. خودمون واست می پزیمش.
🌷ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت. بسم الله گفتم و شروع کردم:مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم. بر همون اساس جلو می رفتم و پشت سر هر کدوم، پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم.
🌷چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود. بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن. یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاء هاش رو می گفتن، یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن.
🌷و آقای مرتضوی، در حال نوشتن حرف های جمع بود.اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد. حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم. کاملا له شده بودم، اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت.
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✅عشق منطقی
✍جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را میدید که باقی عمرش را با او سپری میکند. دوستان جوان به او میگفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمیدانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.» جوان فکر میکرد ، دختر او را دوست دارد. دختر از اول میدانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست.
وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود.» به دست آوردن عشق واقعی سخت است. عشق یعنی خود را فدای دیگری کردن بدون هیچگونه چشمداشتی، و اگر فردی این را رد میکند، اوست که مهمترین چیز در زندگیش را از دست داده است. پس هرگز احساس افسردگی و دلشکستگی نداشته باشید.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ازحکیمی پرسیدند که چرا استماع تو از نطق تو زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که می گویی می شنوی...
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند ، تو از پیش مگوی
از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
🌾🌴🌾🌴
🌴
بعد از رفتن پیامبر گریه میکرد، زیاد.
مردم مدینه گفتند:” خسته شدیم،
به فاطمه بگو یا روز گریه کند یا شب.”
علی سایبان زد برایش نزدیک بقیع.
بیرون شهر.
شده بود بیتالاحزان.
بعد از رفتن دختر پیامبر گریه کردند، نه زیاد.
مردم مدینه گفتند:” پیامبرمان همین یک دختر را داشت.
تشییع جنازهاش که نبودیم،
قبرش را بگویید کجاست!؟”
〰〰〰〰〰〰
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مردی خر گم كرده بود. گرد شهر میگشت و شكر میگفت: گفتند : چرا شكر میكنی. گفت: از بهر آن كه من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهار روز بودی كه گم شده بودمی.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_۱۶۰ ((حرفهایی برای گفتن)) 🌷برنامه شروع شد. افراد
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۲((فروشی نیست))
🌷بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی
پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید می کرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم ...
🌷غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد...- این نیروتون چند؟ ... بدینش به ما ...علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...- ولی گفته باشم ها ... مال گرفته شده پس داده نمی شود...و علمیرادی با صدای بلند خندید ...
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟ ...
🌷مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد ... و جمعش کرد ...- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟ ...پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه ... نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه می تونم با اونها بیام ...
🌷بقیه اش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت ... اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتن های من رو نگهداشت ...من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ...
🌷خودم هم اگه تنها می رفتم ... شیرازه زندگی از هم می پاشید ... مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو می شد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ می زد که ...- زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۳((آشیل))
🌷توی راه برگشت، شب توی قطار، علیمرادی یه نامه بهم داد.
#توصیه_نامه است برای *مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد، توی مجتمع ما بمونی. برات توصیه نامه نوشت. گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت. نامه توی دستم خشک شد.
🌷– آقای علمیرادی. – نترس #بند_پ نیست، اینجا افراد فقط گزینش شده میرن، این به حساب گزینشه. حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده. خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن، الکی کاری نمی کنه.
🌷انتخاب بازم با خودته، فقط حواست باشه با گزینش مرتضوی و تایید اون بری، هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن، هم باید خیلی مراقب باشی
#پاشنه_آشیل مرتضوی نشی.
🌷هنوز توصیه نامه توی دستم بود. بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد. – پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟
تکیه داد به پشتی– گفتم که از بچه های قدیم جنگه. اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس. کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد. هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟
🌷قد و قواره ات چقدره؟ میومد وسط، محکم پای کار، براساس تواناییش، کم نمی گذاشت. به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا.
🌷مرتضوی هنوز همون آدمه، تنهایی یا با همراه،محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه.انتخاب تو هم تو همون راستاست. ولی دست خودت بازه. از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره، اهل ناله و الکی کاری نیست. می فهمه حق الناس و بیت المال چیه. مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار، نمیشینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن. این از دور کف بزنه.
🌷تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم. انتخاب سختی بود. ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات، هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست، آماده له کردن و خورد کردنت باشن.
🌷از طرفی، اگر اشتباهی می کردم، به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد. ریسک بزرگی بود، بیشتر از من، برای مرتضوی.غرق فکر بودم.
– نظر شماچیه؟ برم یا نه؟
و درنهایت تمام اون حرف ها وفکرها،تصمیم قاطع من، به رفتن بود.
✍ادامه دارد.....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_های_اخلاقی
⛔️ در خلوت شوخی با نامحرم ممنوع! ⛔️
✍️ابوبصیر می گوید:
در کوفه برای زنی قرآن می خواندم، یک بار در موردی با او شوخی کردم. بعد از مدّتی خدمت امام باقر علیه السلام رسیدم، امام مرا مورد مؤاخذه و سرزنش قرار داد و فرمود:
«کسی که در خلوت مرتکب #گناه شود خداوند به او نظر لطف نمی کند، چه سخنی به آن زن گفتی؟؟!! وی می گوید: از شرم و خجلت سر در گریبان افکندم و توبه کردم. #امام_باقر علیه السلام فرمود: «#شوخی با زن نامحرم را تکرار نکن.»
📚بحارالانوار ج۴۶ ص۲۴۷
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🍁🍁🍁🍁🍁
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش ؟
پس به نام تو
آغاز می کنم روزم را
ســــ🌸ــــلام
صبحتون پر امید
🥀🥀🥀🥀🥀
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ما یک حسینِ زنده هم داریما...
کاش حواسمون باشه همیشه........
#اینَ_صاحبنا..
..اللهم عجل لولیک الفرج..
#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا😊
🔺️بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد. او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟
🔹️بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
🔸️پیرمرد جواب داد : تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!
🔻بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت : اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃