اے سر جداحسابِ تو ازعالمے جداسٺ
شِیْبُ الخَضیبِ عشقِ توآرام جان ماسٺ
اشڪے ڪه دررثاےِ توجارے شود،یقین
هرقطره اش عصارهٔ جادوے ڪیمیاسٺ
#انٺ_فے_قلبے_حسین_ع❤️
#یا_ثاراللــہ🌷🍃
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
❓ماجرای « #ضامن_آهو » بودن
امام رضا علیهالسلام چیست؟
آنچه در ذیل میآید حکایتی کهن است که عالم ممتاز، شیخ صَدوق(۳۱۱ه.ق-۳۸۱ه.ق) آن را نقل کرده، که به احتمال بسیار ضامن آهو بودن امام رضا علیهالسلام آنجا نشأت گرفته است.
ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی میگوید:
روزی برای شکار به بیرون رفتم و یوزی را به دنبال آهویی روانه کردم،
یوز همچنان دنبال آهو میدوید تا به ناچار آهو را به پای دیواری کشانید، و آهو آنجا ایستاد.
یوز هم روبرویش ایستاد ولی به او نزدیک نمیشد،
هر چه کوشش کردیم که یوز به آهو نزدیک شود یوز از جایش نمیجَست و از خود تکان نمیخورد،
ولی هرگاه که آهو از جای خود، همان کنار دیوار دور میشد یوز هم او را دنبال میکرد اما همین که به دیوار پناه میبرد یوز باز میگشت
تا آنکه آهو به سوراخ مانندی در دیوار آن مزار داخل شد،
من وارد مزار حضرت رضا علیهالسلام شدم و از ابونصرمُقری که ظاهراً قاری قبر مطهر امام رضا علیهالسلام بوده است،
پرسیدم آهویی که همین حالا وارد مزار شد کو؟ گفت ندیدمش، همان لحظه به جایی که آهو داخلش شده بود وارد شدم و پشگلهای آهو و رد پیشابش را دیدم ولی خود آهو را نه!
پس از آن پس با خودم عهد کردم که زائران حضرتش را نیازارم و با خوشی با آنها رفتار کنم.
از آن پس هرگاه مشکلی برایم پیش میآمد به این«مشهد» روی میآوردم و حاجت خویش را میخواستم خداوند حاجت مرا برآورده میفرمود...
و هیچگاه از خداوند تعالی در آنجا حاجتی نخواستم مگر آنکه آن را مستجاب میکرد و این چیزی است که از برکات این مشهد که سلام خدا بر ساکنش باد بر من آشکار شد.
📗عیون اخبارالرضا، شیخ صَدوق
✍ به نقل از مقاله استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی در کتاب حاصل اوقات، صفحه ۴۵۸-۴۵۷
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
تمرین کنیم به غم کسے نخندیم
به راحتے از یکدیگر گذر نکنیم
بردیگرے تهمت ناروا نبندیم
و حریم آبروے دیگرے را
بدون اجازه وارد نشویم
دنیا دو روز است
هوای دل یکدیگر را داشته باشیم...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قاب_دلتنگی❤️
#قسمت_اول
"چند باری دیده بودمش. پیر زن خوش مشرب و متینی بود، آرام و ساکت...با چهره ای آرامش بخش، اما امان از چشمان همیشه نگرانش!
آرامش در چهرهاش با آن چشمان خمار و پر آشوب تضادی عجیب داشت، گویی آن چشم ها حس درونش را فریاد میزدند.
نمیدانم چطور برایت بگویم باید با چشمان خودت می دیدی! "
****
مادر است دیگر...
روزی صد بار قاب عکس فرزندش را دستمال می کشد، خب دلش تنگ است!
باید مادر باشی تا بفهمی دلتنگی یعنی چه؟! تنها کاری ک برای آرام کردن دل آشوبش از دستش بر می آید، همین دستمال کشیدن به ظاهر ساده است.
دست به کمر می گیرد و میایستد، بوسهای بر چشمان شبگون پسرش میزند و قاب عکس را روی طاقچه میگذارد...همان جای همیشگی!
چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و قامت میبندد.
نماز خواندنش هم حال عجیبی دارد! چین های ریز دور لبانش آرام تکان می خورد... شمرده...شمرده... با معبود سخن می گوید... فارغ از این دنیا و آدمهایش... تنها زمانی که حتی پسرش را هم به یاد نمی آورد!
دست به زانو میشود و مینشیند..
_ السلام علیک ایهاالنبی ورحمة الله وبرکاته...
السلام علینا وعلی عباد الله الصالحین...
السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته...
الله اکبر..الله اکبر..الله اکبر!
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
تمام شد!
از حالا به بعد بازهم درخت بیثمر دلتنگی برتن ظریف و نحیفش سایه میافکند. تسبیح فیروزه رنگ در بین انگشتانش میلغزد... همان تسبیحی که چندین سال پیش پسرش از مشهد برایش سوغات آورده بود! و امروز هم مثل دیروز... مثل تک تک روز های این چند سال...در چنین ساعتی... خاطرات آن روز در خیالش به تصویر کشیده میشود.
و اینکه در میان دانههای ذکرش، رها شود از زمین و زمان و مکان، مسئلهای سخت و عجیب نیست! مگر میشود ظهر امروز برخلاف هر روز سنتشکنی کند و چهرهی پسر را پشت پلکهای بستهی پیرزن مجسم نکند؟!
_ اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
مجتبی..
مجتبی..
مجتبی..
مژه بر مژه میساید و تازه درمییابد که بازهم یک تسبیح مجتبی...مجتبی.. گفته!
باید مادر باشی تا بفهمی انتظار یعنی چه؟!
چهارده سال است که درب خانه، سیبل هدف مردمکهایش قرار گرفته... همه میگویند چهارده سال اما برای مادر یعنی همه ی عمر!
زیر بار همین انتظار شانه هایش افتاده شده بود... تک تک این روز ها یک چین به چهره ی چون گل مریمش افزوده و قامتِ استوار چون سروَش را کمان کرده بود!
پر چادر در دست ظریف و چروک خوردهاش، روی چشمانش مینشیند و مرواریدها را سُر میدهد...
_ پسرم! مادر قربونت بره... میگند شهید شدی... ولی باور نمی کنم! هنوز کورسوی امیدی تو دلم روشنه... منتظرم که برگردی.. تو رو به جون نَنِه برگرد!... تو که طاقت نداشتی ناراحتیِ من رو ببینی، برگرد!... چهارده ساله که چشم به راهتم... بالام قُربون...درس عشق رو از کربلاء خوب یاد گرفتی... حالا که...
" بیـ...ـب!!! "
صدای اِف اِف قدیمی خانه رشتهی کلامش را از هم میدَرَد...
ادامه دارد...
🖋#دریای_سرخ
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قاب_دلتنگی❤️
#قسمت_دوم
" بیـ...ـب!!! "
صدای اِف اِف قدیمی خانه رشتهی کلامش را از هم میدَرَد.
یک دست به کمر دارد و با دستی دیگر گوشی آیفون را از دیوار قرض میگیرد...
_ کیه؟
صدایی مردانه از پشت گوشی به گوش میرسد...
_ منم!.. مجتبی!
گوشی از مشتش رها می شود ورنگ از رخش می پرد...
دستش روی سینه چنگ می شود، درست همانجایی که قلبش در حال تپیدن ...
و در این لحظه حالِ قلبش چگونه است؟
لحظه ای ترس بر اندامش چیرهمیشود... نکند زبانم لال قلبش یاری نکند و او مجتبی ندیده چشم بر جهان ببندد؟!
با هر زحمتی که پیش رو دارد، چادرش را محکم می گیرد و با همان قلب ضعیف و پای دردناکش، به طرف حیاط...میدود!
پله را...نمیبیند!
اگر نرده نبود... قطعاً بر زمین میخورد!
چند جایی هم سکندری میخورد!
یک بارهم چادرش زیر پایش میماند و او به زور تعادلش را حفظ میکند.
مادر است!
می فهمی یعنی چه؟
بعد از چهارده سال، دیدار میفهمی یعنی چه؟
نگران است!
نکند پسرش در لحظه ی اول او را نشناسد؟ مجتبی برگشته، درست زمانی که گرد پیری بر چهره ی مادر نشسته و حالا ظاهرش پیرتر از چیزی است که باید باشد.
ناراحتی فرزند برای مادر کم چیزی نیست، آن هم برای مادری که سالها چشم انتظار بوده.
توجهی به اطراف... ندارد!
توجهی به قطرات باران روی موزاییک های کرم رنگ حیاط... ندارد!
توجهی به سیبی که از شاخه ی درخت رها می شود و تا کنار حوض قِل می خورد... ندارد!
توجهی به حالش... ندارد!
و نمیداند چگونه خود را به درب میرساند!
دستش به سمت قفل پشت درب کشیده میشود و زبانه رها...
توجهی به لحن پر شوقِ بیانش... ندارد!
و اشک هایی که با قطرات ریز باران آمیخته میشود، از کنترلش خارج است...
_ مجتبی؟؟!
نگاهش در چشمان پسر رو به رو فرو میرود...
چادر در مشتش فشرده میشود...
و در یک آن تمام ذوقش بر سرش فرو میریزد...
قلبش؟! ... کند میزند!
کوچه در چشمان بی فروغش چرخ میخورد و چرخ میخورد و چرخ میخورد...
و او جایی در کنار درب تکیه اش را به دیوار می دهد و تا زمین سر میخورد.
مجتبی بود، اما مجتبی ی او...نه!
پسر همسایه برایش کاسه ای آش آورده بود.
مجتبی، مجتبی نبود!
باید مادر باشی تا حالش را درک کنی..مادری منتظر.!
****
🌷" قطره ای از دریای دلتنگی های مادر شهید مجتبی کاویانی.🌹(بااندکی تغییر)
شادی روح شهید و مادرش صلوات. "🌷
🖋 #دریای_سرخ
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!
🖊لئو_تولستوی
داستان مرد خوشبخت
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حرف_حساب
🗣🎙
ببین !
یڪ ڪ⚱ـــــوزه سفال و
یڪ جـــ🍸ــام ڪریستال وقتی به هم می خورند ، هر دو می شڪنند.
ولی در این میان آنڪه بیشتر بازنده است جام ڪریستال است.
گرفــــــــــــــــــــتی منظورم ؟
می خواهم بگویم :
در دعوا ها و ڪشمڪش های پوچ و بی حاصل خود را ڪنار بڪش وگرنه در هر صــــــــــورت بازنده ای ؛
حالا اگر ڪوزه ای ڪمتر ؛
و اگر ڪریستالی بیشتر.
به همین خاطر
#پیامبر نازنین"ص" می فرمود :
"اذا غضبت فاسڪت"
هر گاه به خشـــ ـــم آمدی سڪوت ڪن!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_چهل_ششم ✍خواستگاری 🌹پدرم هر چند ا
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
#قسمت_آخر📖 داستان دنباله دار #تمام_زندگی_من✍ {نام های مبارک}
🌹من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
🌹مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
🌹مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ...
🌹ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
✍پایان😊
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
♡•ان شاالله فردامنتظر داستان واقعی دیگه باشید....
📚
مردی صاحب یک طوطی سخنگو بود که آن را در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
☑️ #حکایت
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حسین_جان🌸
آنقدر ، من از ڪرب و بلایٺ دورَم💔
از دور ، سلام مےدهم مجبورم!!
جاے حرمِ تو اَجَلم نزدیڪ اسٺ🥀🍃
ڪاش آرزویش را نبرم در گورَم💚
#السلام_علے_ساڪن_ڪربلا✋
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃