eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.5هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گسترده چمران
این خانم بازیگر نیست🤔😳 اگه بدونی کیه از #تعجب_دهنت_وا_میمونه 😉😉 😳😲😲😲 از زنان ایران باستان نیستا 😠😉 بیا ببین کیه👇👇 http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
منو همسرم ۷ تا فرزند داریم من میرم حرم همه دورمون جمع میشن از بس جالبیم دوتا زن و شوهر جوونیم با ۷ تا بچه .ما تا برسیم خونه کیلو شکلات خوردن 😂😂 )وقتی میخواهیم برگردیم باید بچه هامو از دست مردم جمع کنم جا نمونن🙈😁 اسنپ گرفتم راننده وقتی دید من با ۷ تا بچه سوار اسنپ شدم، گفت خانم مربی مهد هستید کدوم مهد کودک برم ؟😆 وقتی من هنوز ۴۰ سالم نشده بچه هام همه دانشجو هستن😁😍 وقتی ازدواج کنن من ۴۵ سالمه😍 http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686 بیا اینجا پُر ازین خاطره هاست😝👆 و خاطره های بارداری خانوما🙈🏃🏃
✍عجیب است گاهی ما به کسی که در پُست و مقام یا ثروت از ما پیشی گرفته حسادت میورزیم اما هنگامی که کسی: در صف اول نماز یا در حفظ قرآن ازما پیشی گرفته، غبطه نمیخوریم و علت آن بسیار واضح است و آن عشق به دنیا و فراموش نمودن آخرت است. { بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى} بلکه شما زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح میدهید، در حالی که آخرت بهتر و پایندتر است. 📚:سوره الأعلى۱۷_۱۶
کوتاه 💧ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ دو ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ .ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ. !ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ..ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ ﻭ ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻬﺎ..... در سال 1939 وقتی مسئولين شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک می شد. 'انسان بودن و انسان دوستی محصور به هیچ دین"و کشوری"نیست.' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گفته‌اند که مدتي بود بهلول هیچ نمی‌خندید. انگار دردي عظیم از درون او را مي‌گزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابی‌ای مي‌ایستد و به لاشه‌های بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره می‌نگرد. به این طرف و آن طرف قصابی می‌رود و باز بر می‌گردد. ناگهان قهقة بلند سر‌می‌دهد و شاد و خندان راه خود را در پیش می‌گیرد. خبر به سلطان می‌برند که بهلول خندید. سلطان او را طلب می‌کند و از سِرّ خنده‌اش می‌پرسد. بهلول جواب می‌دهد که من همیشه گمان می‌كردم چون برادر تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔹🔹🔹🔹 🔰دلنوشته های غریبی آقـــــاے من... تمام سالهایے که درس خواندیم : ✔️دبیر شیمے به ما نگفت که اگر عشق و ایمان و معرفت با هم ترکیب شوند شرایط" ظـــــهور " تو مهیا مے شود ! 💚دبیر ادبیات از عشق مجنون به لیلے ,از غیرت فرهاد نسبت به شیرین گفت... اما از عشق شیعه به "مـــــهدی" ؛ چیزی به ما نیاموخت... 💠 دبیر عربے به ما یاد داد که "مـــــهدے" اسم خاصے است که تنوین پذیر است ! اما نگفت که "مـــــهدے " خاص ترین اسم خاص است... که تمام غربت و تنهایے را پذیرا شده است ... ✅ خوشا به حال آنان که در کلاس درسِ انتظار حتی یک جمعه هم غیبت نداشتند... 🌴 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🌴 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💑 💓 😍 وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم... میگفت: "جااان دل هادے ...؟😍 چیه فاطمه.؟❤ چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود...💔 فقط اشک میریختم و ناله میزدم...😭 دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن...✍😭 از دل تنگم گفتم❤ 💔 💔 از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش...💕️ نوشتم "هادی...❤😭😭 فقط یه بار.... فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."😭 نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم... بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم...😍 دیدمش…❤ با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد..☺ ️ 💕 💕 صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم... "جاااان دل هادی...؟💕 چیه فاطمه…؟❤ چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟ تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...💑 (همسر شهید هادی شجاع) 💘 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️✨همیشہ گفتن دعا درحق 🕊✨دیگری زودتر مستجاب میشہ ⚪️✨گاهی بی هیچ 🕊✨دلیلی خوشحال هستیم ⚪️✨و حالِ خوبی داریم 🕊✨آرومیم و به زندگی ⚪️✨امیدوار .. 🕊✨یقین بدونین ⚪️✨کسی براتون دعا کرده .. ⚪️✨شبتون بهترین😍✋ ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 💕 صبح زیبایتان بخیرو شادی💐 امروزتون پرازمهربانی🍃 وشادی های زندگیتون🌸 بی پایان🍃 از خداوند بزرگ می خواهم🌺 لبتون پرازخنده🍃 قلبتون پر ازمهر🌹 نگاهتون پراز امید🍃 ودنیاتون پر از عشق باشه🌷 شادو شاد کام باشید🌺 همیشه ایام🍃💐🌺🌸 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔥🔥🔥🔥ربا🔥🔥🔥🔥 از رسول خداروایت شده که روزی به امیرالمومنین فرمودند: درهمی از ربا ، گناهش نزد خداوند، از 70 بار زناکردن بامحارم درخانه ی کعبه ، بزرگتراست . بحار ج100 ص118📝✏️📒📚 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄ 🔴پیمان شکنی زن حضرت عیسی( ع ) از قبری میگذشت.پیرمردی را مشاهده کرد که بر سر قبری منزل گرفته است. سبب این کار را پرسید.او عرض کرد: من با زن خود عهد کرده بودم که هر کدام زودتر از دنیا رفتیم دیگری بر سر قبر او معتکف شود تا مرگ او هم برسد. اینک همسرم از دنیا رفته است و بنا بر پیمانی که بسته ایم من بر سر قبرش منزل گرفته ام. حضرت عیسی(ع ) گفت میخواهی او را زنده نمایم؟ پیرمرد عرض کرد کمال احسان است اگر این کار را انجام بدهید.پس به دعای آن حضرت زن زنده شد و پیرمرد به همراه زن خویش به طرف صحرا رفت تا جایی که خسته شد. پس سر در زانوی زن گذارده و خوابید اتفاقا شاهزاده ای از آنجا عبور میکرد.چشمش به زن زیبا افتاد که سر پیرمردی را بر زانو گرفته است.به او گفت تو با این جمال و زیبایی اینجا چه میکنی؟؟ زن به دروغ گفت این پیرمرد مرا دزدیده است جوان گفت آهسته سرش را بر زمین بگذار و با من بیا.و او هم اینچنین کرد و با او رفت.چیزی نگذشته بود که پیرمرد بیدار شد و آنها را در حال رفتن دید و به دنبال آنها روان گردید ولی به آنها نرسید.شکایت به پادشاه برد و عرض خود را به شاه رساند.پادشاه گفت اگر حضرت عیسی ( ع ) تو را تصدیق نماید گفته ات را میپذیرم حضرت عیسی(ع ) نیز گفته های آن پیرمرد را تصدیق کرد.سپس آن زن را نصیحت نمود ولی او قبول نکرد.پس فرمود پس در حق هم نفرین کنید.از هر کدام که قبول و مستجاب گردید حق با اوست.همین که پیرمرد نفرین کرد زن در دم جان داد و از دنیا رفت 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زباله‌اش دنبال چیزی می‌گردد. گفت، خدا رو شکر فقیر نیستم. مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانه‌ای با رفتار جنون‌آمیز در خیابان دید و گفت، خدا رو شکر دیوانه نیستم. آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل می‌کرد گفت، خدا رو شکر بیمار نیستم. مریضی در بیمارستان دید که جنازه‌ای را به سرد خانه می‌برند. گفت، خدا رو شکر زنده‌ام. فقط یک مرده نمی‌تواند از خدا تشکر کند. چرا امروز از خدا تشکر نمی‌کنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟ به دیگران هم این را می‌گویید تا بدانند خدا آنها را هم دوست دارد؟ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ 💠داستان کوتاه پند آموز💠 ✍جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟... زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم. زاهد گفت: من هم! 🌨حدیثی زیبا از امیرالمومنین🌨 💠حضرت امام علی (علیه السّلام): «دنیا خانه ی آرزوهایی است که زود نابود می شود، و کوچ کردن از وطن حتمی است. دنیا شیرین و خوش منظر است که به سرعت به سوی خواهانش می رود، و بیننده را می فریبد، سعی کنید با بهترین زاد و توشه از آن کوچ کنید و بیش از کفاف خود از آن نخواهید و بیشتر از آنچه نیاز دارید طلب نکنید.» 📚نهج البلاغه، خطبه ۴۵ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌺خیر است!!! ✅ داستان از این قرار است که: پادشاهي وزيري داشت كه هر اتفاقي مي افتاد مي گفت: خيراست!! روزي دست پادشاه در سنگلاخها گيركرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود و گفت: خيراست! پادشاه ازدرد به خود ميپيچيد، از رفتار وزير عصباني شد، اورا به زندان انداخت.. ❇️ یکسال بعد پادشاه كه براي شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله اي گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود، هرسال ۱نفر را كه دينش با آنها مخالف بود، سر ميبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد. وقتي ديدند اسير، يكي از انگشتانش قطع شده،وي را رها كردند. آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است! پادشاه دستور آزادي وزير را داد وقتي وزير آزاد شد و ماجراي اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت: خيراست! پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟ وزير گفت: از اين جهت خيراست كه اگرمرا به زندان نينداخته بودي و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جاي تو اعدام ميكردند.. "چه زیادند خیرهایی که خدا پیش رومون میذاره و ما نمیدونیم و ناشکریم" 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ 📖 داستانک ✍جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.» ‌‌🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد. چشم در چشمش دوخت و به او گفت: من می دانم که شما خیلی خیلی آدم عاقل و موفقی هستید، دلم می خواهد راز زندگی را از زبان شما بشنوم. پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و جواب داد: من سرد و گرم زندگی را بسیار چشیده ام و به این نتیجه رسیده ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه می شود: ۱-اولین کلمه « اندیشیدن» است؛ یعنی همیشه به ارزش هایی فکر کن که دلت می خواهد زندگی ات را بر پایه ی آنها بسازی. ۲- دومین کلمه « باور داشتن» است؛ یعنی وقتی همه ی آن ارزش ها را مشخص کردی، حالا خودت را باور کن. ۳- سومین کلمه « در سر داشتن رویا» است؛ یعنی رویای رسیدن به خواسته هایت را در سر داشته باش. و چهارمین و آخرین کلمه« شهامت» است؛ یعنی وقتی که خودت باور کردی و به ارزش وجودی خودت کاملا پی بردی، حالا نوبت به آن می رسد که با شهامت هر چه تمام تر، رویاهایت را به واقعیت تبدیل کنی. آن پیرمرد کسی جز « والت دیسنی» (بنیانگذار شرکت بزرگ و موفق دیسنی لند) نبود. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_سی_و_یکم: ✍در اعماق اق
○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 : ✍داستان های اساطیر 🌹تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم ... شیعه، سنی، وهابی ... هر کدوم چندین فرقه و تفکر ... هر کدوم ادعای حقانیت داشت ... بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن ... بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ... 🌹به شدت گیج شده بودم ... نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ... کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ... اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ ... از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ... . 🌹خسته شدم ... چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم ... - شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ... شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ... مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ ... 🌹شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره ... خدایا! اصلا وجود داری؟ ... . بدون اینکه حواسم باشه ... کاملا ناخودآگاه ... ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که ... فکر می کردم اصلا وجود نداره ... 🌹اما حقیقت این بود ... بعد از خوندن قرآن ... باور وجود خدا در من شکل گرفته بود ... همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ... به خودم گفتم ... کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن ... داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ... 🌹اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ... آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن ... تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ... فراموشش کن ... 🌹و فراموش کردم ... همه چیز رو ... و برگشتم سر زندگی عادیم ... نبرد با دنیای سفید برای بقا ... از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ... 🌹از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ... گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم ... بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ... 🌹 اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ... مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ... ✍ادامه دارد.... ○°●•○•°♡°○°●°○•♡•○● {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 : ✍توهم آزادی 🌹کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد ... من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم ... پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ... اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ... 🌹کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد ... حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم ... از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد ... شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت ... نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ... 🌹سال 2008 ... یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ... زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ... عذرخواهی کرد ... زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست ... 🌹همون سال، اوباما ... اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا... در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید ... اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم ... با خودم گفتم ... امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده ... فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین ... 🌹نوری در قلب من تابیده بود ... نور امید و آینده روشن ... سرزمین زیبای متمدن من ... داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت ... به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد ... اما این توهمی بیش نبود ... هرگز چیزی تغییر نکرد ... سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود ... آی دنیا ... ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ... این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ... . 🌹من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ... گاهی به شدت مایوس می شدم ... آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ... ناامیدی چاره کار نبود ... من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم ... برای همین شروع به تحقیق کردم ... دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم ... توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم... فراتر از مرزهای استرالیا ... . ✍ادامه دارد.....
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_سی_و_سوم : ✍داستان های
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 :✍ هدف بزرگ 🌹فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ... مبارزه ... یک جنبش علیه ظلم و نابرابری ... یک جنبش برای تحقق عدالت ... اما یک مبارزه ... آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت ... با رسیدن به این جواب ... حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ... 🌹بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ ... روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه ... روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه ... برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ... علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد ... 🌹راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود ... راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ... بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود ... یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود ... . 🌹بعد از تحقیق زیاد ... فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان ... یک حرکت باید توسط یک رهبر قوی، محکم و غیرقابل تزلزل ... زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه ... کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه ... 🌹تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده ... کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه ... قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه ... و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه ... 🌹فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد ... علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود ... تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ... هرگز قابل حل نبود... 🌹فقط یک راه وجود داشت ... تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ... دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد ... . اما چطور؟ ... آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ غرق در میان این افکار و سوالات...ناگهان یاد قرآن افتادم . قرآن و تصاویر حج این تنها راه بود ... ○°●•○•°♡°○°●°○ 📝 📝 ✍: قرآن انقلابی 🌹رفتم سراغ قرآن ... یک بار دیگه قرآن رو خوندم ... و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم ... جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود ... حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد ... و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود ... بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ... اما چطوری؟ ... 🌹بین تمام انقلاب های دینی ... عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران بود ... که به تغییر کل سیستم ختم شده بود ... انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید ... مدام در مذمتش حرف می زدن ... همین عزمم رو جزم کرد ... از دو حال خارج نبود ... یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست ترو از این نژادپرست های سرمایه دار بودن... یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن ... 🌹در هر دو صورت ... از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره ... و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود ... می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه ... دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد ... مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود ... یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد ... کتاب ها هم همین طور ... یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی ... و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود ... 🌹با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم ... و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود ... باید خودم به ایران می رفتم ... باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام ... و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم ... هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره ... و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه ... این یه قانونه ... داشته مثبت اون، کنار داشته های من ... یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من . 🌹تحقیقات من درباره ایران و شیوه ای که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد .توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه می پذیره .افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن .و چه چیز از این بهتر .و بهتر از قبل می شد .علی الخصوص که رهبرجنبش و انقلاب ایران . یک روحانی و از قم بود . 🌹منم برای پذیرش درایران، درخواست دادم...مقصد، قم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ غمت نباشه وقتی: چاره ساز خداست😇✨ وقتی: 💕خدا بهترین جواب رو به توکلت خواهد داد🌸☺️ ۰‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‌‌ .¸¸.•°˚˚°❃🍁.¸¸.• 🍂.¸¸.•°˚˚°❃ .¸¸.• ‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اگه خواستی تکیه بدی نه به "چهره ها " اعتماد کن ؛ نه به "زبون ها" به دوتا چیز؛ اما میشه تکیه کرد... "یکی" مرام و مردونگی "دومی " انسانیت. اولی نمک می شناسه دومی ظلم نمی کنه 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✅پیشینه ضرب المثل جواب ابلهان خاموشی ست! نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد ، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند ... شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند! روستایی آن سخن را نشنیده گرفت ، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت . ناگاه اسب لگدی زد . روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد! شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود! روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد . قاضی از حال سوال کرد ، شیخ هم چنان خاموش بود . قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟ روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد . پیش از این با من سخن گفته ، قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟ او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند . قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت ... شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت : " " 📚امثال و حکم«علی اکبر دهخدا » 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_سی_و_پنجم :✍ هدف بزرگ 🌹فقط یک راه برا
○°●•○•°♡°○°●°○ 📝 📝 : ✍اسم بی ارزش 🌹از سفارت ایران با من تماس گرفتن .گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم ... اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن ... صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن ... حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم ... اما به عنوان یه طلبه، نه ... 🌹چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم ... رهبر انقلاب ایران، طلبه بود ... رهبر فعلی ایران هم طلبه بود ... و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن ... علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال 2009 ... 🌹 هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو ... مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ... شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود ... که اون هم طلبه بود ... خوب یا بد ... من تصمیمم رو گرفته بودم ... من باید و به هر قیمتی ... طلبه می شدم ... . 🌹من مسلمان شدم ... دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ... من قبلا هم مثلا مسیحی بودم ... حالا چه فرقی می کرد ... فقط اسم دین من عوض شده بود ... اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت ... 🌹وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم ... برگشتم خونه ... دیدار خداحافظی ... مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد ... دوری من براش سخت بود ... می ترسید رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم... اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ... من رو صدا زد بیرون ... روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود ... . 🌹- کوین ... هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی ... اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری؟ ... من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم ... اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه ... حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ... اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی هم ... 🌹تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم ... حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم ... من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه ... :✍ سرزمین عجایب 🌹هواپیما به زمین نشست ... واقعا برای من صحنه عجیبی بود ... زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ... خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ... کوین، خودت رو آماده کن ... مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی ... . 🌹بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن ... رفتم اطلاعات فرودگاه... چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن ... رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ... این رفتارشون من رو می ترسوند ... چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟ ... 🌹نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ... با تمام وجود از این کار متنفر بودم ... به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت ... اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده ... باز دست دادن قابل تحمل تر بود ... اومد طرفم باهام مصافحه کنه ... خدای من ... ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ... توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ... ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم ... . 🌹من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم ... چون مظلوم واقع شده بودن ... اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ... حس من نسبت به اونها ... به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم ... حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن... و من گیج می شدم ... 🌹من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ... از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ... رفتار محبت آمیز از یک سفید؟ .. بالاخره به قم رسیدیم ... وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ... با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ... من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم ... 🌹در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ... همه عین هم لباس پوشیده بودن ... اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود ... آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد ... به طرف ما اومد و بهم سلام کرد ... دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم ... 🌹گریه ام گرفته بود که روحانی کناری ... یواشکی با سر بهش اشاره کرد ... و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد ... به خیر گذشت ... زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ... غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود ... و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ... ورود به دنیای جدید هم، این دقت
✨داستان برصیصای عابد و شیطان 🌸🍃در بنى‏ اسرائيل، عابدى بود به نام برصيصا كه سال‏ ها عبادت مى‏ كرد و مشهور شد و مردم بيماران خود را براى شفا و درمان نزد او مى ‏آوردند. تا اين كه روزى زنى از اشراف را نزد او آوردند، شيطان او را وسوسه كرد و او به آن زن تجاوز كرد. سپس او را كشت و در بيابان دفن كرد. برادران زن فهميدند و مسئله شايع شد و عابد از موقعيّت خود سرنگون گشت. 🌸🍃حاكم وقت او را احضار و او به گناه خود اقرار كرد و حكم صادر شد كه به دار آويخته شود. در اين هنگام و در لحظه آخر شيطان نزد او مجسّم شد كه وسوسه من تو را به اين روز انداخت، اگر به من سجده كنى تو را آزاد مى ‏سازم. 🌸🍃عابد گفت: توان سجده ندارم، شيطان گفت: با اشاره ابرو به من سجده كن، او چنين كرد و به كلى دين خود را از دست داد و سرانجام نيز كشته شد. 📚 تفاسير مجمع البيان، قرطبى و روح البيان. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ اينو هميشه يادت باشه گذشته رو ديگه ندارى،آينده رو هنوز ندارى. تنهاچيزى كه دارى لحظه ى حال است كارى كن به حساب بيادوخوب ازش استفاده كنى 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡°○°●°○ 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_سی_و_هفتم : ✍اسم بی ارزش 🌹از سفارت ایران با من تماس گرفتن
رو چند برابر می کرد ... 🌹با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن ... رئیس اونجا بود ... تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد ... . ✍ادامه دارد..... ○°●○°•°♡°○°●°○ ↬
🎉 👆👆 🎉 همه دوستام ازم میپرسن #چادراتو از کجا میخری😍 انقدر اصرار کردن تا بهشون گفتم🙈🔥 این کانال #بزرگترین_تولید_کننده #چادر_مشکی در ایتا هستش🇮🇷 #قیمتاش_نصف_همه_جاس زودی جوین شو http://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 #اشانتیون و #ارسال_رایگان هم دارن😊😍
🔴اطلاعیه استاد تبریزیان اعلام میکنم که ما درمان همه بیماری‌ها را کشف کرده‌ایم. 📣از جمله :انواع‌سرطان، کبد چرب، زخم‌معده، سرماخوردگی، ایدز، زودانزالے، دیابت ،عفونت‌های بانوان‌ ،سنگ کلیه، چاقی، لاغری MS و… را کشف کرده‌ایم. لذا برای کم کردن هزینه‌های درمان و خاتمه دادن به مصرف مداوم داروها از همه‌ی هموطنان عزیز دعوت میکنم تا در کانال《طب النبی(ص)》 عضو شوند👇 http://eitaa.com/joinchat/79953942Cd5a2067649 🔴🔴چرا وزارت بهداشت از این کانال هراس دارد⁉️ خودتون ببینید☝️🏻☝️🏻
📚 روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد... حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟ بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃