🔴#ضرب_المثل
#چو_فردا_شود_فکر_فردا_کنیم
مربوط به یک واقعه ی تاریخی است که آنرا به طور خلاصه در اینجا بیان می کنیم: 👇🏻
"جمال الدین ابواسحاق اینجو" از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که در قرن هشتم هجری به علت ضعف دولت مرکزی بر قسمت جنوبی ایران دست یافت و در شهر شیراز به نام شاه ابواسحاق به سلطنت نشست. ابواسحاق پادشاهی خوش خلق بود و به شعر و شاعری علاقه ی فراوانی داشت اما از طرفی مردی عشرت طلب بود و به امور پادشاهی توجه چندانی نشان نمی داد و حاضر نبود در هیچ شرایطی عیش خود را بر هم زند .
در سال 754 هجری "محمد مظفر"از رقبای ابو اسحاق از یزد به شیراز لشکر کشی کرد . شاه ابواسحاق طبق معمول به عیش و عشرت مشغول بود و هر چه بزرگان گفتند که :" اینک دشمن رسیده است " خود را به نادانی می زد و می گفت :" هرکس از این نوع سخن در مجلس من بگوید اورا سیاست کنم " به همین جهت هیچ کس جرئت نمی کرد دیگر خبری از دشمن به او دهد تا اینکه مظفر امیر مبارزالدین و سپاهیانش به دروازه شیراز رسیدند .در این شرایط حساس" شیخ امین الدوله جهرمی" ندیم و مقرب شاه ابواسحاق برای اینکه شاه را از شرایط به نحوی آگاه کند، از شاه خواست که بر بام قصر رود زیرا تماشای بهار در جای بلند و مرتفع بیشتر نشاط انگیز است. خلاصه با این تدبیر شاه را بر بام قصر بردند . شاه ابواسحاق دید که دریای لشکر در بیرون شهر موج می زند . پرسید که :" این چه آشوب است ؟" گفتند :" صدای کوس محمد مظفر است " فرمود که :" این مردک ستیزه روی هنوز اینجاست ؟" و یا به روایت دیگر تبسمی کرد و گفت :" عجب ابله مردکی است محمد مظفر ، که در چنین نوبهاری خود را و ما را از عیش دور می گرداند !" و این بیت از اسکندرنامه را خواند و از بام فرود آمد :
همان به که امشب تماشا کنیم
چو فردا شود فکر فردا کنیم
در نهایت محمد مظفر شهر شیراز را بدون زحمت و درگیری فتح کرد و شاه ابواسحاق متواری گردید و سرانجام پس از سه سال در به دری و سرگردانی در سال 757 هجری در اصفهان دستگیر شد . او را به شیراز بردند و به دستور امیر محمد مظفر یعنی همان ابله مردک کشتند.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
✳️ اصطلاحات وضرب المثلها #سالی_كه_نكوست_از_بهارش_پیداست!
این ضرب المثل درمواقعی به کارمی رود که درانجام کاری ازابتدا مشخص است که چه اتفاقی می افتدودر واقع شروع کارپایان آن رانشان می دهد.
این ضرب المثل به خاطروضع آب و هوادرفصل بهار بوجود آمده است. اگردرفصل بهار بارندگی خوب وکافی باشد می گویند سال خوبی است اما اگر بارندگی نباشد و هوا خشک و گرم باشد می گویند سال خوبی نیست و در واقع «سالی که نکوست از بهارش پیداست.»
در ادامه این ضرب المثل جمله ی دیگری هم هست که امروزه کمتر استفاده می شود و بیشتر مانندیک ضرب المثل جداگانه کاربرد دارد:
«سالی که نکوست ازبهارش پیداست، ماستی که تُرشه ازتغارش پیداست»
قسمت دوم ضرب المثل هم، مانند بخش اولش همان معنا را دارد. درگذشته که ماست رادر تغار (ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست نگه می داشتند)درست می کردند، اگر ماست بد بود و چربی اضافه پیدا کرده بود، هم ارزان تر بود و هم باید فقط در تغار نگهداری و فروخته می شد و قیمت نازلی داشت وخریداران چندانی جز افرادفقیر وتهیدست نداشت. بنابراین تغاری بودن ماست به معنی بد بودن آن بود.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
👈👇ملا نصرالدین وقاضی رشوه گیر...
ملا نصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد;
اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند;
این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از گل کرد و روی آن را بند انگشتی عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت;
کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند.
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده;
ملا به فرستاده قاضی جواب داد:
از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در #کوزه_ی_عسل است.
📚 #ملا_نصر_الدین
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
🌱 داستان کوتاه
روزي فقيري به در خانه مردي ثروتمند ميرود تا پولي را به عنوان صدقه از او بخواهد.
هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنيد که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگيري دارد که چرا فلان چيز کم ارزش را دور ريختيد و مال من را اين طور هدر داديد؟!
مرد فقير که اين را ميشنود قصد رفتن ميکند و با خود ميگويد وقتي صاحبخانه بر سر مال خود با اعضاي خانوادهاش اين طور دعوا ميکند، چگونه ممکن است که از مالش به فقيري ببخشد؟!
از قضا در همان زمان در خانه باز ميشود و مرد ثروتمند از خانه بيرون ميزند و فقير را جلوي خانه ميبيند. از او ميپرسد اينجا چه ميکند؟ مرد فقير هم ميگويد کمک ميخواسته اما ديگر نميخواهد و شرح ماجرا ميکند.
مرد غني با شنيدن حرفهاي او، لبخندي ميزند، دست در جيب ميکند مقداري پول به او ميبخشد، و مي گويد: #حساب_به_دينار، #بخشش_به_خروار.
از آن زمان اين ضرب المثل را در مورد افرادي به کار مي برند که حواسشان به حساب و کتابشان هست، اما در زمان مناسب هم بي حساب و کتاب مال خود را ميبخشند.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
💕 #داستانک
روزی شیخ الرئیس "ابوعلی سینا" وقتی از سفرش به جایی رسید، اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد.
"روستایی" سوار بر الاغ آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست، تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
شیخ گفت:
خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند، روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت، ناگاه اسب لگدی زد.
روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.
"شیخ" ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود.
روستایی او را کشان کشان نزد "قاضی" برد، قاضی از حال سوال کرد، شیخ هم چنان خاموش بود.
قاضی به روستایی گفت:
این مرد لال است.
روستایی گفت:
این "لال" نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، پیش از این با من سخن گفته.
قاضی پرسید:
با تو سخن گفت؟ چه گفت؟
او جواب داد که:
گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند.
قاضی خندید و بر "دانش" شیخ آفرین گفت.
"شیخ" پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت:
《#جواب_ابلهان_خاموشی_ست.》
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#ریشه_ضرب_المثل_پهلوان_پنبه
ایرانیها از دیرباز به مناسبتهای مختلف جشنهای همگانی را برپا میکردند، جشن نوروز در بهار، تیرگان در تابستان، مهرگان در پاییز و بهمنگان در زمستان از جمله این جشنها بود.
در این میان جشنهای دیگری هم بودند که به مناسبت و فراخور زمان برگزار میشدند. در برخی از این جشنها، مردم لباسهای خاصی را به تن میکردند، مثلاًً در یکی از این جشنهای مردمی، دلقکی لاغراندام و نحیف بود که لباسی بر تن میکرد و در آن پنبه کار میگذاشت و از خود هیکلی پهلوانی میساخت و به نمایش حرکات پهلوانان در نزد مردم میپرداخت.
در کنار آن، مردی بود که شعر میخواند و همزمان کمانداری با تیر و کمان خود پهلوان قلابی را نشانه میگرفت و آن قدر تیر به سمت او روانه میکرد که نهایتاً همه پنبههایش را میزد.
در نهایت اندام نحیف و لاغر دلقک را مردم میدیدند و پس از آن پهلوانان واقعی وارد میدان میشدند.
از آن زمان بود که اصطلاح «پهلوان پنبه» و «پنبهاش را زدند» در میان مردم رواج یافت. «پهلوان پنبه» از آن به بعد به فردی اطلاق میشود که چیزی در چنته ندارد اما ادعای فراوانی دارد و بعد از مدتی بر همگان مسجل میشود که هر آنچه گفته و انجام داده همه برای عرضاندام بوده است.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستانک
#ضرب_المثل
نَه خانی آمد، نَه خانی رفت...
💎 مرد خسیسی،خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد،ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...عاقبت فریب نَفس،بر وی چیره شد و با خود گفت،قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم،تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است،و چنین به این اندک،آتش آزِ او فرو ننشست و گفت،گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند،خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند...سپس آهنگ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت:این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است...و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت"اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است".
امثال و حکم دهخدا
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
#داستانک
#ضرب_المثل
#اصطلاح_کلاه_سر_کسی_گذاشتن
عبارت مثلی بالا در مورد افراد فریب خورده به کار می رود . کسی که به علت عدم توجه یا سادگی مرتکب اشتباه و متحمل زیان و ضرر شود در اصطلاح عامه گفته می شود : کلاه سرش رفت و یا به عبارت دیگر کلاه سرش گذاشتند .
چون میزان فریب خوردگی زیاد باشد صفت گشاد را هم اضافه کرده می گویند : کلاه گشادی سرش رفت .
در ادوار قدیمیه یکی از انوع مجازاتها این بوده است که به مقصر لباس ناموزون می پوشانیدند و کلاه دودی مضحکی بر سرش می گذاشتند آن گاه وی را پیاده یا سواره و گاهی به طور وارونه بر مرکب دوره می گردانیدند تا مردم از آن وضع مضحک و توهین آمیز عبرت گیرند ودست به اعمال ناشایست نزنند .
یک وقتی مقصود این بود که مقصر را فقط تحقیر و تخفیف کنند تا به مقام و منزلتش غره نشود . در این صورت لباس وارونه و کلاه ناموزون برای تنبیه و مجازاتش کفایت می کرد اما چنانچه گناه مقصر به میزانی بود که لازم می آمد عبرت الناظرین شود در چنین مورد قبل از آنکه مجازات نهایی را اعمال کنند لباس عجیب و غریب بر تنش می پوشانیدند و کلاه گشادی که از آن زنگوله و دم روباه آویخته بودند محتسبان بر سرش می گذاشتند تا در میان جمعیت که در حین دوره گردانی مقصر ،ازدحام می کردند کاملاً شناخته شده مورد ملامت و سخریه واقع شود .
چون افرا فریب خورده در نزد دوستان و همکاران به علت سادگی و ساده لوحی زود شناخته می شوند لذا ضرب المثل بالا را در مورد آنان به کار می برند .وقتی میزان فریب خوردگی زیاد باشد صفت گشاد راهم به کلاه داده و می گویند : در این معامله #کلاه_گشادی_سرش_رفته_است .
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔺️ یا سخن دانسته گوی ای مرد عاقل یا خموش
🔶️ داستان #ضرب_المثل👇
در گذشته جوانی جویای نام زندگی میکرد. جوان که بسیار دوست میداشت نام و آوازهاش همه جا بپیچد و همه او را بشناسند، در هرجا که میدید عدهای گرد هم آمدهاند و سخن میگویند بیتعارف داخل جمع میرفت و بیهیچ درخواستی سخنان دیگران را قطع میکرد و خود سرگرم سخن گفتن میشد.
در شبی از شبها هنگامی که جوان در خیابانها گام برمیداشت، دستی بر شانهاش احساس کرد. جوان همین که رخ برگرداند چهره دوست قدیمیاش را دید که پس از چند ماه از سفر بازگشته بود. دوست جوان که برخلاف وی مردی دانا بود برای کسب دانش مدتی را در سفر بود و تازه به شهر خودش بازگشته بود.
دوست از احوال وی جویا شد که جوان گفت:
«میدانی دوست من، هنوز هم مانند گذشته من در مجلسهای بسیار میروم و سخنان پرمایه به جمع میگویم».
دوست جوان که او را بهخوبی میشناخت و از طرفی نمیخواست دوستش دچار ناراحتی شود رو به او کرد و با ملایمت گفت:
«اگر نکتهای را میدانی و بر درست بودنش اطمینان داری آن را بر زبان آور در غیر این صورت خاموش باش چون آن که میداند بیان میکند و عزیز میشود و ان کس که نمیداند اگر بیان کند رسوا خواهد شد»
آن شب نیز گذشت و دوباره از فردای آن روز جوان نادان در هر کوی و برزن مشغول سخنرانی و گزافه گویی میشد تا اینکه روزی از روزها فهمید که در مکتبی بزرگ مجلس درسی است و دانایان و سخندانان بسیاری گرد هم آمدهاند. جوان که خود را جزو آن دسته از دانشمندان و سخندانان برجسته میدانست بیهیچ درخواست و دعوتی به سوی مکتب به راه افتاد. همچنین دوست دانایش توسط یکی از استادان آن جا به آن مجلس دعوت شده بود. ساعتی گذشت و جوان نادان به میان مجلس رفت و نشست سپس شروع به یاوه گویی و سخن گفتن از ماهی و صید آن کرد. جایی که همه از عرفان و حکمت میگفتند او از صید ماهی سخن میگفت. ساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوست جوان با خود گفت:
«خیر او در این است که یک بار رسوایش کنم تا از خواب غفلت بیدار شود».
دوست حوان به یکباره میان سخنان دوستش پرید و گفت:
«ما که نمیدانستیم تو از صید ماهی و ماهی گیری سر در میآوری اما اگر چنین است لطفی بکن و از سر ماهی بگو چه نشانی دارد؟»
جوان پس از کمی درنگ گفت:
«بر سر ماهی دو برآمدگی است که در واقع زینت او محسوب میشود و نمیتوان آن را مانند شاخ شتر، شاخ دانست».
حاضران که این سخن جوان را شنیدند شروع به خندیدن کردند سپس دوست جوان با صدای بلند به او گفت:
«من میدانستم تو ماهی را نمیشناسی اما اکنون پیداست که تو شتر را هم از گاو تشخیص نمیدهی.
ای دوست من چه نیکو باشد که همیشه این را از من داشته باشی که یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش».
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#يك_كلاغ_چهل_كلاغ
ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری . و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .همان موقع یك كلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمك دارد . او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند …. تا اینكه كلاغ دهمی گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همینطور كلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند …. كلاغ بیستمی گفت :” كمك كنید چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“همینطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه كلاغه تلاش میكند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .كلاغ ها فهمیدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را كه ندیده اند باور نكنند .از اون به بعد این یك ضرب المثل شده و هرگاه یك خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریكه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر كه یك كلاغ، چهل كلاغ شده است پس نباید به سخنی كه توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان كرد زیرا ممكن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد...
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#ایراد_بنی_اسرائیلی
هر ایرادی که مبتنی بر دلایلی غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی می گویند: اصولا ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرک ندارد زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمی کند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، النهایه گاهی از حدود متعارف تجاوز کرده و به صورت توقع نابجا در می آید.
پس از آنکه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و قوم بنی اسرائیل را به قبول دین و آئین جدید دعوت کرد ، آنهابه عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار می دادند و هر روز به شکلی از او معجزه و کرامت می خواستند .
حضرت موسی هم هر آنچه مطالبه می کردند به قدرت خداوندی انجام می داد ولی هنوز مدت کوتاهی از اجابت مسئول آنها نمی گذشت که مجددا ایراد دیگری بر دین جدید وارد می کرند و معجزه دیگری از او می خواستند .
قوم بنی اسراییل سالهای متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شکنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها می شد. حضرت موسی با شکافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید.
ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینکه از آن مهلکه بیرون جستند مجددا در مقام انکار و تکذیب بر آمدند و گفتند" ای موسی، ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنکه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شکل و صورت دیگری بر ما نشان دهی." پس فرمان الهی بر ابر نازل شد که بر آن قوم سایبانی کند: و تمام مدتی را که در آن بیابان به سر می بردند برای آنها غذای مأکولی فرستاد.
پس از چندی از موسی آب خواستند . حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگـــــی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد که اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند.
آنچه گفته شد شمه ای از ایرادات عجیب وغریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی کلیم الله بود که گمان می کنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد بنی اسراییلی کفایت نماید...🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حکایتی_آشنا
#ضرب_المثل
می گویند مسجد شاه تعداد قابل توجهی توالت داشت که نه تنها مورد استفادۀ مسجد بروها و نمازگزاران قرار می گرفت بلکه به داد عابرین هم می رسید و حداقل باعث می شد این دسته نیز گذارشان به مسجد بیفتد.
حکایت می کنند که آفتابه داری آنجا بود که آفتابه ها را پس از مصرف یکی یکی پر می کرد و در اختیار مراجعین قرار می داد.
اگر شما می خواستید که آفتابۀ قرمز رنگ را بردارید به شما می گفت آن آبی را بردار.!
اگر می خواستید آفتابۀ آبی را بر دارید می گفت آن مسی را بردار.!
اگر دستتان به سمت مسی می رفت می گفت آن سبز را بردار ....!
یک نفر از او پرسید که چه فرقی می کند که من کدام آفتابه را بردارم؟
گفت: اگر من تعیین نکنم که کدام را برداری، #پس_من_اینجابوق_هستم!!
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
#ضرب_المثل
#زر_دادم_و_درد_سر_خریدم
✍اکبر شاه، یکی از معروفترین پادشاهان سلسله ی گورکانی هند بود که در بالا بردن فرهنگ و رفاه زندگی مردم سرزمینش بسیار تلاش کرد. او انسانی فرهیخته و علاقه مند به ادب و دانش بود و همواره اجازه می داد که متکلمان و دانشمندان از مذاهب مختلف در قصر او آزادانه و بدون ترس به بحث و مناظره بپردازند .
اکبرشاه خودش هم قریحه ی شاعری داشت و گاهگاه به فارسی شعر می سرود. آورده اند که، شاه بعد از یک شب خوشگذرانی که در مصرف مسکرات افراط کردهبود ،بامدادان با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد، آنچنان حال شاه بد شد که به ناچار آن روز را در بستر به استراحت پرداخت و چون ندیمان وخدمتگزاران برای عیادت به نزد او می رفتند این شعر را مکرر در پاسخ انها می گفت که
دوشینه ز کوی می فروشان
پیمانه ی می به زر خریدم
اکنون ز خمار سرگرانم
زر دادم و درد سر خریدم
مصرع انتهایی شعر اکبرشاه یعنی "زر دادم و دردسر خریدم"، بعدها به صورت مثل در آمد و کنایه از آن است که هرگاه کسی کاری را نسنجیده و بدون فکر انجام دهد که منجر به ناراحتی و آسیبی برای شخص شود، این مصرع را جهت عبرت و پشیمانی گوید. 🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#ریشه_ضرب_المثل_پهلوان_پنبه
ایرانیها از دیرباز به مناسبتهای مختلف جشنهای همگانی را برپا میکردند، جشن نوروز در بهار، تیرگان در تابستان، مهرگان در پاییز و بهمنگان در زمستان از جمله این جشنها بود.
در این میان جشنهای دیگری هم بودند که به مناسبت و فراخور زمان برگزار میشدند. در برخی از این جشنها، مردم لباسهای خاصی را به تن میکردند، مثلاًً در یکی از این جشنهای مردمی، دلقکی لاغراندام و نحیف بود که لباسی بر تن میکرد و در آن پنبه کار میگذاشت و از خود هیکلی پهلوانی میساخت و به نمایش حرکات پهلوانان در نزد مردم میپرداخت.
در کنار آن، مردی بود که شعر میخواند و همزمان کمانداری با تیر و کمان خود پهلوان قلابی را نشانه میگرفت و آن قدر تیر به سمت او روانه میکرد که نهایتاً همه پنبههایش را میزد.
در نهایت اندام نحیف و لاغر دلقک را مردم میدیدند و پس از آن پهلوانان واقعی وارد میدان میشدند.
از آن زمان بود که اصطلاح «پهلوان پنبه» و «پنبهاش را زدند» در میان مردم رواج یافت. «پهلوان پنبه» از آن به بعد به فردی اطلاق میشود که چیزی در چنته ندارد اما ادعای فراوانی دارد و بعد از مدتی بر همگان مسجل میشود که هر آنچه گفته و انجام داده همه برای عرضاندام بوده است.🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#زد_که_زد_خوب_کرد_که_زد
هر وقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.
می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود،
ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد.
در راه با خودش فر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم.
تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم
و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه،
یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه
كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟
منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !
زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت :
«زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد
و ماست ها پخش زمین شد.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
🔴👈ضرب المثل " #ازکیسه_خلیفه_میبخشد"
🔵طبق اسناد بر جای مانده از زمانهای قدیم، هارون الرشید چندین سال در شهر ری حکومت کرد و فردی به اسم جعفر برمکی با ملیتی ایرانی بهعنوان وزیر وی خدمت میکرد. او بسیار تیزهوش و زرنگ بود و یکی از افراد مهم و باارزش برای هارون الرشید به حساب میآمد و اغلب امور کشور را در دست داشت. در روایات آمده است که عربزبانهایی که اطراف هارون الرشید کار میکردند چشم دیدن جعفر برمکی را نداشتند و همیشه در پی آن بودند تا وی را پیش حاکم بد جلوه بدهند.
🔴در نهایت تلاشهای عربها نتیجه میدهد و هارون الرشید به وزیرش بیاعتماد میشود و او را حتی در جلسات مهم هم دعوت نمیکند. جعفر روزهای سختی را میگذراند و همیشه با خود میگفت من کار خلافی نکردهام که حاکم آنقدر به من بیاعتنا شده است. در آن روزها حتی زیردستانش هم از وی حساب نمیبردند. جعفر اکثر روزهای هفته را در خانه سپری میکرد و دل و دماغ رفتن به دارالحکومه را نداشت.
🔵در این حین که جعفر روزهای بد زندگیش را میگذراند، عموی هارون، عبدالملک، با حالتی غمگین به خانهی او رفت و با او درد و دل کرد. او به جعفر گفت کمکم کن تا بدهیام را پرداخت کنم و در عوضش من نزد فرمانروا میروم و چنان از تو سخن میگویم که تمام بدگوییهایی را که از تو شنیده کنار بگذارد و تو را با آغوش باز بپزیرد. جعفر به فکر فرو رفت و با خود گفت که من به زودی از مقامم برکنار میشوم و عموی هارون هم نمیتواند مشکلم را حل کند، اما این بهترین فرصت است تا بتوانم برای بار آخر خودم را پیش حاکم نشان دهم. سپس به عموی هارون قول داد که به او مقداری پول قرض میدهد تا بدهیهایش را پرداخت کند.
🔴فردای آن روز جعفر برمکی به مأمور خزانه فرمان داد بدهی عبدالملک را پرداخت کند و چون آن مأمور از دوستان نزدیک جعفر بود بلافاصله دستورش را انجام داد. چند روز بعد تمام درباریان متوجه شدند که عموی حاکم وضع مالی بسیار خوبی پیدا کرده و باعث و بانی ثروتمند شدن او جعفر برمکی بوده است. این اخبار به گوش هارون الرشید رسید و با خود گفت به این بهانه جعفر را مواخذه میکنم.
🔵سپس فرمان داد تا او بیاورند. همین که جعفر برمکی را آوردند حاکم به او میگوید که تا آنجا که ما میدانیم تو مال و ثروتی نداری پس چگونه چنین پولی را به عموی من دادی؟
جعفر هم در پاسخ سؤال حاکم به او گفت شما درست فرمودید من مال و ثروتی ندارم و این پول را از کیسهی خلیفه بخشیدم.
هارونالرشید با تعجب گفت من متوجه حرفهای تو نمیشوم! یعنی چه از کیسهی خلیفه بخشیدم؟
جعفر در پاسخ میگوید جلوهی قشنگی ندارد که عموی شما از زیر دست شما پول طلب کند و برای شان و مقام شما خوب نیست. به همین دلیل من از مأمور خزانه خواستم تا بدهی عموی شما را پرداخت کند. هارونالرشید پس از شنیدن اصل قضیه بار دیگر هوش و زکاوت جعفر را مورد ستایش قرار داد و از او خواست دوباره بهعنوان وزیر به او خدمت کند.
✅از آن دوران تا به امروز اگر کسی طوری رفتار کند که به جای استفاده از پول خودش در قبال خوشگذرانیهایش، شخص دیگری هزینهی آن را بپردازد ضرب المثل «از کیسهی خلیفه میبخشد» را برایش به کار میبرند.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل حرفهای بند تنبانی !
در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.
از آن زمان کار و حرف بی ربط را به
حرفهای بند تنبونی مثال می زنند.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📌#ضرب_المثل🍃🌺
#بــــــروڪـــشــــڪتـــــــوبــــــســـــــــابـــــــــــــــــــــــ ...
میگویند روزی مرد "کشک سابی" نزد "شیخ بهائی" رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا "اسم اعظم" را به او بیاموزد چون شنیده بود کسی اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به "تمام آرزوهایش" برسد.
"شیخ" مدتی او را سر گرداند بعد به او گفت:
اسم اعظم از "اسرار خلقت" است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می دهد و میگوید آن را "پخته و بفروشد" به صورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مردک رفته "پاتیل و پیالهای" خریده شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد "طمع کرده و شاگردی میگیرد" و کار پختن را به او میسپارد بعد از مدتی شاگرد رفته بالا دستش دکانی باز کرده مشغول "فرنی فروشی" میشود به طوری که کارش کساد میگردد.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود با "ناله و زاری" طلب اسم اعظم می کند.
شیخ چون از چند و چون کارش خبردار میشود به او میگوید:
تو "راز یک فرنی پزی" را نتوانستی حفظ کنی!!
حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی!!
👌 #برو_همون_کشک_تو_بساب...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
ضرب المثل👇
#گدا_به_گدا_رحمت_به_خدا
می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . ))
آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت : (( گدا به گدا ، رحمت به خدا )) یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند .
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#ضرب_المثل
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨
#ضرب_المثل
🌷حکایت
✨تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
✨صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
✨قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
✨قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
✨ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
✨قاضی گفت: دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
✨از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند:
#پنبه_دزد_دست_به_ریشش_میکشد .
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#ضرب_المثل
#داستان کوتاه
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#ضرب_المثل
✍ اصطلاح "بوق سگ" چیست؟
🔹 اینکه گفته می شود از صبح تا بوق سگ سر کارم!!
در قدیم بازارها دارای چهار مدخل بودند که شبانگاهان انان را با درهای بزرگ می بستنذ. وتمامی دکانها نیز به همین طریق قفل می شدند .از انجا که همیشه احتمال خطر میرفت،نگهبانانی نیز شب در بازار پاسبانی میدادند. به دلیل اینکه نمی توانستندتمامی بازار را کنترل کنند ، سگهای وحشی به همراه داشتند که به جز خودشان به ** دیگری رحم نمی کردند. پاسبانان شب، در ساعت معینی از شب، در بوق بزرگی که ازشاخ قوچ بود ، با فاصله زمان معینی می دمیدند . بدین معنا که عنقریب سگها را دربازار رها خواهیم کرد . دکانداران نیز سریع محل کسب خود را ترک کرده وبه مشتریان خود میگفتند دیر وقت است وبوق سگ را نواختند. از ان زمان بوق سگ اصطلاح دیر بودن معنا گرفته !
✍به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکانهای شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفتزده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان میبینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آبهایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشندهها از این داستان آگاه شدند، همگی ماستها را کیسه کردند!!!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚#ضرب_المثل👇
بچه خمیره ، خداکریمه !!
تاجری بودعقیم. هرچه زن می گرفت بچه اش نمی شد و زنها را روی اصل نزاییدن با زور طلاق می داد. بعد از اینکه چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد کرد. این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ. دختر که به خانه تاجر رفت یک هفته بعد از آن مادرش قدری خمیر درست کرد و روی شکم دخترش گذاشت و رویش پوست کشید و به دختر گفت:« هروقت که تاجر به خانه آمد به او بگو من بچه دار هستم.» دختر گفت:« مادرجان، من که بچه ندارم. تو قدری خمیر روی شکم من گذاشته ای. من چطور بگویم بچه دارم؟»
مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا کریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد کرد.
تاجر که شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت:« تاجر باشی سلامت باشد، من بچه دارم.» تاجر از این خبر خیلی شاد شد. مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می کرد و روی آن را با پوست دایره می پوشاند. به این ترتیب نه ماه و نه روز تمام شد و وقت فارغ شدن دختر رسید. مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت:« در خانواده ما رسم است بچه را خودمان می گیریم و ماما نمی آوریم تا حمام ده روز بچه را به پدرش نشان نمی دهیم.» تاجر قبول کرد. مادر دختر را خواباند وخمیر را از شکم اوباز کرد و به شکل بچه درست کرد و پهلوی دخترخواباند. دختر مرتب گریه می کرد و می گفت: بعد از تمام شدن این ده روز به تاجر چه خواهیم گفت؟»
مادرش او را دلداری می داد و می گفت:
« غصه نخور، بچه خمیره، خدا کریمه.» تا ده روز تمام شد. مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام. جلوی در حمام سگی آمد خمیر را در دهان گرفت و فرار کرد. در همان لحظه مادر هم سر رسید. دید که بچه خمیر را سگ می برد. داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت:« نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.» مردم ریختند دیدند سگ بچه ای گریان را می برد.
سگ را گیر آوردند و بچه را از سگ گرفتند و به مادرش دادند. و دختر هم دید سینه اش شیر آمده. مادر دختر گفت: « دخترم ،هی به تو می گفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا کریمه و تو باور نمی کردی.» مادر دختر بچه را در حمام شستشو دادند و به خانه تاجر که انتظار آمدن آنها را می کشید، بردند. تا رسیدند بچه را بغلش دادند و تاجر هم خیلی شاد و مسرور شد😄
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#ضرب_المثل
#زیرکاسه_نیم_کاسه_ای_است
(برای بیان این معنا که فریب و نیرنگی در کار است از این ضرب المثل استفاده می شود)
در گذشته که وسایل خنک کننده و نگاه دارنده مانند یخچال و فریزر و فلاکس و یخدان وجود نداشت، مردم خوراکی های فاسد شدنی را در کاسه می ریختند و کاسه ها را در سردابه ها و زیرزمین ها، دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان می گذاشتند. آن گاه کاسه ها و قدح های بزرگی را وارونه بر روی آن ها قرار می دادند تا از خس و خاشاک و گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی مانند موش و گربه محفوظ بمانند. کاسه ی بزرگ در جاهای صاف و مسطح زیر زمین چنان کاسه های کوچک تر و نیم کاسه ها را می پوشاند که گرمای محتویات آن ها تا مدتی به همان درجه و میزان اولیه باقی می ماند.
ولی در آشپزحانه ها کاسه ها و قدح های بزرگ را وارونه قرار نمی دهند و آن ها را در جاهای مخصوص پهلوی یکدیگر می گذارند و کاسه های کوچک و کوچک تر را یکی پس از دیگری در درون آن ها جای می دهند. از این رو در گذشته اگر کسی می دید که کاسه ی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است به قیاس کاسه های موجود در زیر زمین، گمان می کرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسه ای وجود داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبود و نیست، در این مورد مطمئن نبود و لذا این کار را حقه و فریبی می پنداشت و در صدد یافتن علت آن بر می آمد.
بدین ترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسه ای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در کار، در میان مردم به صورت ضرب المثل در آمده و در موارد وجود شبهه ای در کار مورد استفاده قرار گرفت...
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜