پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀° #قسمت_هفتم :داستان دنباله دارمذهبی جذاب 📝 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍این قسمت (زندگی مشتر
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📝داستان مذهبی جذاب 💕
#عاشقانه_ ای_برای_تو:📝 #قسمت_نهم
👈این قسمت ((حلقه))
☀️نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...
🌹به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
🍃یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...
🌹داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می 🍃خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... .
🌹ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .
🍃خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... .
🌹اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جعبه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم
🍃ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .
🎁جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... .
🌹شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ...
🍃امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
✍ادامــه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#قسمت_دهم📝 داستان دنباله دار مذهبی📝 #عاشقانه_ای_برای_تو
✍این قسمت((معنای تعهد))
🌹گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود … گاهی شکلات هم کنارش می گرفت … بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، 🍃برام چیزی می خرید … زیاد دور و ورم نمیومد … اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید … .
🌹رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود … من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد … پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود 🍃حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن … .
اون روز کلاس نداشتیم … بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و … .
🌹همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم … کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون … هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم … .
🕰چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم … رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم …
🍃عین همیشه، فقط مارکدار … یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه … .
🌹همون جای همیشگی نشسته بود … تنها … بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ …
🍃امتحانات تموم شده بود … قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم … حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود … .
🌹دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم … اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم … اصلا شبیه معیارهای من نبود … .
👝وسایلم رو جمع کردم … بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم … در رو که باز کرد حسابی جا خورد … بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم … .
💞آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد … اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند … و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود … .
🍃مسخره کردن ها … تیکه انداختن ها … کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد … هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد … .
✍ادامـــه دارد....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوخته #قسمت_هفتم 📝(( شروع پر ماجرا)) 🌸🌼سینه س
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نهم 📝(( چشمهای کور من))
🌼🌸اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...
❄️توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...
💥یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...
🌸🌼کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ...
❄️تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ...
🌼🌸زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟...
🌸🌼اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ...
- کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ...
🌼🌸اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ...
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...
🌸🌼و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_دهم 📝(( احسـان ))
🌸🌼از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...
🌼🌸می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...
🌸🌼آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ...
💥برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
🌸🌼- مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...
🌸🌼از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
🌼🌸- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...
🌸🌼- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...
🌼🌸چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...
✍ادامه دارد.....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #داستان ازسرنوشت واقعی 👉 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_نهم✍هرگز اجازه نمی دهم 🍁من حس خا
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_دهم✍غیرقابل اعتماد
🌹پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت …
به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد
🌹با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید …
– ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم …
🌹من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه ای بود …
🌹عشق چشمان من رو کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد …
🌹ما با هم ازدواج کردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم …
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_هفتم✍ دست های کثیف م
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_نهم✍ برگرد کوین
🌹توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... .
🌹پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ...
🌹شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... .
- کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه...
🌹محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... .
🌹مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ... تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی ...
🌹اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ...
🌹فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... .
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_دهم✍ برای زندگی
🌹سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... .
- وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه...
کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتت ... یه نگاهی به سارا کردم ... .
🌹- دستت چطوره؟ ...
خندید ... از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ... .
سرم رو انداختم پایین ... اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلفکردید ... برگردید ... .
🌹- درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی ... و رفت ...
🌹چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ...
🌹بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ...
🌹در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ...
✍ادامه دارد...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 #فرار_از_جهنم🔥 #قسمت_هشتم : ✍هم سلولی عرب 🌹
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
#قسمت_دهم : ✍کابوس های شبانه
.
🌹بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم … دستبند به دست، زنجیر شده به تخت … هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم … چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم … تمام صورتم کبودی و ورم بود … یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن … .
🌹همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن … اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم … .
هنوز حالم خوب نبود … سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد … سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد … مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود … .
🌹برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم … می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم … بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین … شد پرستارم … .
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد … توی سالن غذاخوری از همهمه … با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم … من حالم اصلا خوب نبود … جسمی یا روحی …
🌹بدتر از همه شب ها بود …
سخت خوابم می برد … تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد … تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه … دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم
🌹نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن … چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود … .
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت …
🌹 همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد … اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم …
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود
✍ادامه دارد..
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفتم✍ احمقی به نام هانیه 🌹پدرم که ا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_نهم✍
🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود …
🌹 هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود… از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
🍃– به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم… رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم …آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود …قاشق رو کردم توش بچشم که …
🌹نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام… نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد …
🍃خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
– کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
🌹با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد …منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
– کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت …
🍃– حالت خوبه؟ …
– آره، چطور مگه؟ …
– شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا …من و گریه؟ …
🌹تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_دهم✍ دستپخت معرکه
🍃چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ … دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده … با صدای بلند زد زیر خنده …
🌹 با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت … غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم … – می تونی بخوریش؟ …
🍃خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ … از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت … – خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه … – مسخره ام می کنی؟ …
🌹– نه به خدا … چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم …
🍃 غذا از دهنم پاشید بیرون … سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش …
🌹حتی سرش رو بالا نیاورد … – مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود … اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود …
🍃اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد .
#ادامه_دارد
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا #قسمت_نهم:
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_دهم:
❤️مرد از بهشت می گفت…
از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم…
از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود…
از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان…راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟؟؟
سخنرانی تمام شد.برشورها پخش شدند.و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد:(سارا.. سارا.. خوبی..؟؟) و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم.بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد…
بازویم را گرفت و بلندم کرد( این حرفها..این سخنرانی برام آشنا بود..)
و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد…مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد… شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا..هان؟؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی…همین…دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی…یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست… میبینی همه تون عوضی هستین..)
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها…
چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی…چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر…فقط به دل خودم!!
ادامه دارد..
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " رویای من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نهم ✍ بخش پنجم ولی اونا داشتن غیراز
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_دهم✍ بخش اول
🌸🌼حمیرا چنان از ته دلش جیغ می کشید که دل آدم کباب می شد من همون پایین وایسادم از جام تکون نخوردم اوضاع اونا خیلی عجیب بود .تورج دوید پایین اون از بس دستپاچه بود اصلا متوجه ی من نشد رفت طرف تلفن و شماره گرفت داد زد دکتر….تجلی هستم زود باشین خودتو برسون حالش خیلی بده …
🌸🌼گوشی رو گذاشت دوید بالا بعد علیرضا خان دوید پایین و رفت تو اتاقش یه چیزی برداشت و برگشت با عجله رفت بالا ولی حمیرا همچنان فریاد می کشید نه نمی خوام ….نمی خوام… نمی تونم …
پایین پله وایسادم مثل بید می لرزیدم… خوب کاریم ازم بر نمی اومد …تا مدتی که دکتر رسید صدای فریاد حمیرا میومد در حالیکه معلوم بود دیگه نایی برای جیغ زدن نداره بازم نمی تونست آروم بشه …. دکتر از در اومد تو و با عجله رفت بالا منم دیگه طاقت نیاوردم و دنبالش رفتم تا نزدیکی در اتاق همه سعی می کردن اونو روی تخت نگه دارن دکتر سریع یک آمپول بهش زد …
🌸🌼مرضیه دوید پایین و بعد با یک کاسه یخ برگشت….. دکتر اونا رو ریخت توچند تیکه یک پارچه و گذاشت روی بدن وسرش ……. ولی اون همین طوربرای بلند شدن تقلا می کرد … کم کم آروم شد صورت عمه مثل خون قرمز شده بود و بشدت اشک می ریخت حتی دیدم علیرضا خان هم داره گریه می کنه …. برای اینکه منو نبینن رفتم پایین و تو آشپز خونه نشستم…منم برای حمیرا گریه گرفته بود دلم خیلی می سوخت از همه بیشتر کنجکاوبودم ببینم چرا این طوری شده … بابام می گفت :
🌸🌼شکوه یک دختر داره خیلی خوشگل و قد بلند با چشمای درشت….. تو تهرون همه آرزو داشتن اون زنشون بشه الانم زن یک دکتر شده چه عروسی مجللی هر چی آدم درست و حسابی تو تهرون بود دعوت شده بود می گفتن لباس عروس از پاریس اومده بود و زیر پاش چهار کیلومتر گل ریختن همه گل های رز قرمز ….. دکتره یک پاش اینجاس یک پاش امریکا نمی دونی شکوه میگه چه دبدبه و کبکبه ای دارن …
🌸🌼بابام اینا رو هزار بار تعریف کرده بود و هر بار با آب و تاب بیشتری بهش می داد …… حالا چی شده بود نمیدونستم … چند دقیقه بعد تورج اومد …. هنوز مضطرب بود یک لیوان بر داشت و رفت سر یخچال و به من گفت ببخشید بدبختی ما رو دیدی ؟ هر چند وقت یک بار این طوری میشه تا چند روز پیش خوب بود نمی دونم چرا دوباره عود کرد …. پرسیدم چرا این طوری شده …. سرشو به علامت تاسف تکون دادو گفت : بماند….
🌸🌼شکوه خانم میگه حرفشو نزنین ….. می دونی اون تو مخفی کاری بیستِ اصلا درکش نمی کنم همه چیز رو از همه پنهون می کنه باور کن بعضی وقتا خودشم نمی دونه برای چی داره این کارو می کنه ….. گفتم چرا نمی برین بیمارستان ؟ با افسوس گفت : نمی شه اونجا که باید اونو ببریم تیمارستانه اونم دختر آقای تجلی تو تیمارستان امکان نداره باور کن الان جز تو و دکتر هیچ کس نمی دونه…..
🌸🌼الانم شکوه خانم برای اینکه تو فهمیدی داره عذاب می کشه آخه چقدر حرف مردم اهمیت داره؟ ….. بعد ایرج اومد خسته و افسرده وپشت سرش علیرضا خان …. همه نشستن بدون اینکه چیزی بگن ….. چند دقیقه بعد هم مرضیه و عمه اومدن هیچ کدوم حال درست و درمونی نداشتن … من کمک کردم تا نهار و بکشن … چون گویا عجله داشتن که زود تر خورده بشه که به کارای مهمون های شب برسن ….
🌸🌼(دکتر یک ساعت اونجا موند و وقتی می خواست بره به عمه سفارش کرد که خودتون نظارت کنین قبل از اینکه به این حال بیفته قرص شو بخوره الان سه تا قرص زیر تخت پیدا کردم …… تا مطمئن نشدین که خورده ولش نکنین یادتون باشه ساعت هشت بیدارش کنین و بهش یک سوپ رقیق بدین وبعد هم قرص هاشو ….)
🌸🌼نهار در یک سکوت تلخ خوردده شد .. هنوز دست عمه می لرزید و رنگ به صورت هیچکدوم نبود من بلند شدم که کمک کنم ولی عمه با عصبانیت به من گفت تو دست نزن برو اتاقت به درسات برس.. برو …… وقتی اون کلمه آخر رو اینطور محکم و تند ادا می کرد برای طرفی که اونو می شنید خیلی سنگین تموم می شد …..
🌸🌼من قرمز شدم آهسته بشقابی که دستم بود گذاشتم رو میز و بدون هیچ حرفی رفتم… اول بهم بر خوردو خجالت کشیدم .. تو راه بغض کردم و به اتاقم که رسیدم زدم زیر گریه وتا اونجایی که می تونستم به هادی فحش دادم .. رو تخت نشستم صورتم داغ شده بود و فکر می کردم دیگه آبروم رفته وسرمو نمی تونم بلند کنم . که در اتاقم رو زدن گفتم کیه ؟ تورج گفت ماییم …با اکراه درو باز کردم که دیدم ایرج هم اونجاس ..
🌸🌼تورج گفت : نگفتم الان داره گریه می کنه و یاد بعضی ها افتاده ایرج گفت: من معذرت می خوام مامان همین طوریه دیگه…. با من، با بابا هم همین طور حرف می زنه الان بهش حق بده خیلی عذاب می کشه تو به دل نگیر ..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دهم✍ بخش اول 🌸🌼حمیرا چنان از ته دل
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_دهم✍ بخش دوم
🌼🌸تورج گفت راست میگه فقط با من این طوری حرف نمی زنه چون به من بیشتر از همه احترام می زاره هیچ وقت با من بد حرف نمی زنه و دوتایی شون خندیدن ولی من هنوز حالم جا نیومده بود ..
اشکهامو که بی اختیار می ریخت و پاک می کردم ولی بازم میومد گفتم مرسی میشه تنها باشم؟ ……
🌼🌸تورج گفت نمیشه باید بریم نقاشی های منو ببینی راه هم نداره قول دادی …و اومد تو اتاقم ولی یک دفعه ایرج دستشو گرفت و کشید بیرون و گفت : خجالت بکش کجا داری میری ؟ دفعه آخرت باشه…. بعد به من گفت ببخشید این اخوی من چیزی حالیش نیست …
🌸🌼تورج گفت : بابا اتاق خواهر منه …اونم یک کم آهسته تر گفت : خواهرت هم که باشه اتاق یک دختره نباید بری تو به هیچ وجه دوباره نبینم که دلخور میشم …و باز به من گفت : مثل اینکه ما همش باید به شما بگیم ببخشید حالا با خودتون میگین ما چه جور خانواده ای هستیم ….
من از بس بغض داشتم نمی تونستم جواب بدم اگر حرف می زدم گریه ام بیشتر می شد …. خودش گفت : راست میگه منم خیلی وقته نقاشی هاشو ندیدم بیا بریم حالمون بهتر میشه … تورج خوشحال دست منو گرفت و کشید,, آره راست میگم بیا بریم ,دیگه مجبور شدم برم تا بتونم دستمو از دست تورج بکشم …………..,
🌸🌼با هم رفتیم ولی ایرج اول آهسته در اتاق حمیرا رو باز کرد و نگاهی انداخت و در و بست و اومد به اتاق تورج….. اتاق بزرگی بود مبلمان بسیار زیبایی داشت همه چیز توی اون اتاق زیبا و قشنگ بود بود سمت راست انتهای اتاق تخت و یک چند تا مبل و تلویزیون گذاشته بودن و سمت راست اتاق یک کارگاه نقاشی درست کرده بودن درو دیوار پر بود از تابلوهایی که اون کشیده بود شگفت زده شدم یکی از یکی قشنگ تر ..منم که خیلی نقاشی دوست داشتم محو تماشا شدم …
🌼🌸صورت هایی که اون کشیده بود همه پر بود از غم هیچ حالت شادی توی اونا دیده نمی شد پیر مرد غمگین زنی نیمه لخت و گریان بچه ای با لباس پاره ….منظره ای برفی که چند نفر گوشه ای گز کرده بودن و مثل این بود که دارن از گرسنگی و سرما میمیرن …….
🌼🌸با اشتیاق به من گفت : خوشت اومد؟ چطورن به نظرت؟ گفتم :خیلی خوبه راستش فکر نمی کردم اینقدر عالی باشه من بازم غافلگیر شدم …. ایرج پرسید دیگه کجا غافلگیر شدی ؟ گفتم هیچی ولش کن ….اون چیه اونو نشون نمیدی؟ آخه چشمم افتاد به نقاشی که زیر یک پارچه پنهون کرده بود …
🌼🌸گفت نه نیمه کارس کارِ تموم نشده رو به کسی نشون نمی دم ….گفتم اتاقت هم خیلی قشنگه …
ایرج روی یک مبل نشسته بود و به ما نگاه می کرد یک کم پا پا کردم و گفتم ببخشید من بایدبرم…
🌸🌼ایرج فوری گفت چرا بیا بشین همین جا حرف بزنیم ….تورج هم گفت من الان میرم خوردنی میارم اینجا میشینیم صحبت می کنیم …….خندم گرفت گفتم اگر بگم چیکار دارم مسخره نمی کنی ؟ تورج یک بشکن زد وگفت نماز نخوندی درست فهمیدم ….گفتم : آره بس باید برم و بخونم ……نمی دونم شاید برای اینکه منو بیشتر نگه داره یا واقعا براش سئوال بود پرسید :
🌼🌸میشه بگی چرا نماز می خونی ؟ …..گفتم آره چرا نمیشه …ایرج گفت منم کنجکاو شدم بگو استدلالت چیه همین جوری می خونی یا روی عادت؟…..خوب حالا بشین و بگو دیر که نمیشه ؟ رفتم نشستم ….یک فکری کردم و گفتم : اینو نمیشه تو چند کلام گفت …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دهم✍ بخش دوم 🌼🌸تورج گفت راست میگه
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_دهم✍ بخش سوم
🌼🌸اول اینکه باید به دلتون مراجعه کنین اگرم عادته برای من عادت خیلی لذت بخشیه ….. شما ها اعتقاد ندارین …….
ایرج گفت: چرا اعتقاد داریم نمی دونیم چرا باید به عربی با خدا حرف زد خدا که همین جاس صدای ما رو میشنوه لازم نیست چیزایی بگیم که خودمون نمی فهمیم ….. من با خدا حرف می زنم ولی به شیوه ی خودم ….
🌸🌼گفتم حرف شما رو قبول دارم ………. خدا اینجاس همین نزدیک و من بارها و بارها احساسش کردم ولی در قبال یک استکان چای که به من کسی میده صد بار تشکر می کنم برای رفتن به یک مهمانی چند ساعت وقت میزارم برای چیدن یک میز شام برای کسانی که اصلا قبولشون نداریم ساعتها وقت می زاریم حتی برای خوابیدن مراسمی داریم مسواک بزن لباس خواب بپوش سرتو شونه کن .. اونوقت برای دو کلام حرف زدن با خدایی که همین جاس هزار بهانه در میاریم که عربیه؛؛ پنج بار در روزه؛؛ کی حوصله داره …..
🌼🌸من با خدا حرف می زنم تشکر می کنم گله می کنم معترض میشم و می دونم اون خدا می دونه من ازش چی می خوام این همه فرمول ریاضی این همه زبان انگلیسی یاد می گیریم ولی معنای نماز که چند دقیقه بیشتر وقت ما رو نمی گیره برامون سخته ….من به شما ایرادی نمی گیرم هر طور که دوست داری با خدا حرف بزنی اونم خوبه …باشه به من ربطی نداره ولی من دوست دارم برای خدای خودم وقت بزارم و مثل همه ی کارایی که با مراسم انجام میدم درست و صحیح باشه….
🌸🌼نمی دونم اصلا خرافات یا نه ولی هم اینکه جا نماز رو پهن می کنم همیشه به یک طرف نماز می خونم و مجبورم با کس دیگه ای حرف نزنم و فقط حواسم به اون باشه ….همه ی اینا رو دوست دارم من عاشق این کارم چون اون برام از همه چیز مهم تره چهار کلام عربی هم یاد می گیرم چیزی نمیشه که…..ولی این بهم آرامش میده وقتی باهاش ارتباط بر قرار می کنم آروم و سبک میشم و همیشه می دونم که چون من به یادشم با منه همین حس نیروی زندگی به من میده هرکس تو این دنیا ……,,نمی دونم شاید ….
🌼🌸به نظر من ,,….احتیاج داره که به جایی ماوراء همه چیزای بد و سخت خودشو وصل کنه اگر نه خیلی داغون میشه …مصیبتی که برای من پیش اومد آسون نبود ولی من همین طوری خودمو نگه داشتم …خدا به من وتو احتیاج نداره این ما هستیم که به خاطر خودمون باید بهش نزدیک بشیم ……..
🌸🌼اوه مثل اینکه زیاد حرف زدم معذرت می خوام …ایرج گفت : آفرین من تا حالا این طوری قانع نشده بودم خیلی خوب بود در موردش فکر می کنم …..تورج هم رفته بودتو فکر …. و گفت : راستش منم فکر می کنم گفتم بهه چی ؟ به اینکه چه دختر دایی دانشمندی دارم ….خیلی خوب بابا برو نمازتو بخون و بیا ….رویا تو آخه نمی دونی شب های جمعه کسی تو این خونه بند نمیشه من و ایرج که میریم …..ایرج با اعتراض گفت : تو میری من کجا میرم؟ تو اتاقم کتاب می خونم ….گفت حالا …هر چی حمیرا هم اگر حالش خوب باشه با مامان سر خودشونو گرم می کنن تا صبح جمعه اونم که بابا تا ظهر خوابه بازم باید ساکت بشیم …….
🌼🌸گفتم واقعا ؟ گفت : رویا هیچ دقت کردی چقدر تو این خونه نیاز به کلمه ی واقعا پیدا می کنی؟ایرج گفت ما از بچگی عادت داشتیم به این وضع ….. خیلی به ما سخت گذشته از شب جمعه بدمون میاد تازه اون اولا که خیلی بیشتر بود ولی شکوه خانم بالاخره بیست سال از عمرشو گذاشت تا اونو کرد یک شب در هفته دیگم نمی تونه برای اینم کاری بکنه …….
🌸🌼توام از دستش ناراحت نباش مامان مشکلات خودشو داره باید درکش کنیم …… گفتم من می خواستم بهش کمک کنم برای همین ناراحت شدم دلم می خواد مفید باشم این طوری احساس خوبی ندارم ……که دیدم عمه در رو باز کرد و اومد تو حر ف منو شنیده بود یا نه چیزی نگفت ولی حالش کمی بهتر بود ….پرسید چیکار می کنین تورج گفت : داشتیم پشت سر شما حرف می زدیم بازم اون به روی خودش نیاورد و گفت برین کاراتونو بکنین بیاین همین جا برای خودمون سور وسات راه بندازیم و مام ورق بازی کنیم رویا بلدی ؟ پرسیدم چی رو عمه ؟گفت : حکم بلدی ؟ گفتم بله …….
🌼🌸تورج شروع کرد به بشکن زدن و دور خودش چرخیدن که آخ جون شیوه ی معذرت خواهی مامان امشب به نفع ما شد عمه گفت پشیمونم نکن دیگه تورج اگر حرف مفت بزنی میرم و می زارمت تو خماری …..حاضر باشین من کارامو بکنم بیام …..واقعا هر سه تایی خوشحال شدیم …. منم تقریبا از دلم در اومد و رفتم تا نماز بخونم و بر گردم
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا
#قسمت_دهم
🌸شروین تو حیاط دست به سینه منتظر من ایستاده بود.
رفتم سمتش
معلوم بود کلافه هست
_میدونی علی کیه؟
_ اره دیگه رفیق شفیقِ خالی بنده توعه!
خندش گرفت
_اون که آره ولی میدونی چرا میاد اینجا؟
_واسه حرص دادن من،
_ نه جدی میدونی؟
عصبانی شدم
_نه کاملاً ولی خودش اون روز که برام کاغذه رو آورد اتاقم گفت همکارمونه تو شعبه یزد… باز خندید موهای لختشو از جلوی چشاش زد کنار
داشت کلافم میکرد
🌸مردک حقا که خالی بندم هست. نه خیر ایشون خواهر زاده ی مدیر عامله .
خیره شدم بهش
داشتم حرفاشو برای خودم ترجمه میکردم
یهو فشارم افتاد دست و پام شروع کرد لرزیدن، فقط این جمله تو ذهنم میچرخید.نکنه اخراجم کنن من که تقصیری نداشتم.چشام به دهن شروین بود. شروین همینطوری داشت بیوگرافی میداد و تند تند تعریف میکرد انگار دنبالش کرده بودن .من هیچی نمیفهمیدم
خشک شده بودم
شروین رفت رو پله نشست
به خودم اومدم.همچنان داشت حرف میزد
_ یزد درس میخونه دانشجوئه دانشگاه آزاده و تو یکی از پاساژهای معروف یه کتاب فروشی باز کرده از انتشارات کتاب میبره اونجا میفروشه.
خندم گرفت انگار داشت واسم پرزنتش میکرد .
🌸با پوزخند گفتم _ بازم ازت معذرت میخوام ولی حاله اون مارمولکو جا میارم.
شروین گفت دیوونه ای؟ مگه به کارت احتیاج نداری؟
راست میگفت منم واقعا دوست نداشتم هنوز به شش ماه هم نرسیده کارمو عوض کنم تصمیم گرفتم به موقعش انتقاممو بگیرم
#ادامہ_دارد
🌸
🍂🌸🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍂🌸🍃🍂🌸