eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.5هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Eroghaye رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📝داستان مذهبی جذاب 💕 #عاشقانه_ ای_برای_تو:📝 #قسمت_نهم 👈این قسمت ((حلقه)) ☀️نزدیک
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 ‌ 📝 داستان دنباله دار عاشقانه مذهبی جذاب وواقعی ✍این قسمت :📝 ((زندگی با طعم باروت)) 🍃از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه … بوی باروت میده … توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و … . 🌺ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود … امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است … . 🍃اما یه چیز آزارم می داد … تنش پر از زخم بود … بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم … باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم … . 🌺توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه … به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش … جای سوختگی … و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست … و من اصلا متوجه نشده بودم … . 🍃باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه … و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه … . 🌹زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست … دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود … . 😢وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت … و این جلوه جدیدی بود که می دیدم … جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد … . 🍃اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم … عاشق بوی باروت … ✍ادامــه دارد..... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📝داستان دنباله دار مذهبی 📝 : ✍این قسمت ((با من بمان)) 🍃این زمان، به سرعت گذشت … با همه فراز و نشیب هاش … دعواها و غر زدن های من … آرامش و محبت امیرحسین … زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد … . 🌹اصلا خوشحال نبودم … با هم رفتیم بیرون … دلم طاقت نداشت … گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم … . 🍃چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته(بلیط) رو گذاشت جلوم … گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. . 🌹پریدم توی حرفش … در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای … اینجا دارن برات خودکشی می کنن … پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی … . 🍃چشم هاش پر از اشک بود … این همه راه رو نیومده بود که بمونه … خیلی اصرار کرد … به اسم خودش و من بلیط گرفته بود … . 🌹روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود … چشمش اطراف می دوید … منم از دور فقط نگاهش می کردم … . 🍃من توی یه قصر بزرگ شده بودم … با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم … صبحانه ام رو توی تختم می خوردم … خدمتکار شخصی داشتم و … . 🌹نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود … نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم … توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود … فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود … . ✈️هواپیما پرید … و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … . ✍ادامــه دارد.... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_نهم 📝(( چشمهای کور من)) 🌼🌸اون
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝((دست های کثیف)) 🌸🌼سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ... - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ... و هلش داد ... 🌼🌸حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ... یهو حالتش جدی شد ... - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ... و پیمان بی پروا ... 🌸🌼- تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ... 🌼🌸احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ... - پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ... 🌸🌼هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ... 🌼🌸پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ... 🌸🌼- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ... بی معطلی رفتم سمت میز خودم ... 🌸🌼همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ... 🌼🌸بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ... 🌼🌸احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان... 🌸🌼- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ... پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ... - لازم نکرده تو بشینی اینجا ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝(( شرافت )) 🌼🌸توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ... - بهت گفتم برو بشین جای من ... 🌸🌼برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ... - برپا ... و همه به خودشون اومدن ... 🌼🌸بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ... 🌸🌼ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ... 🌸🌼معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ... رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ... بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ... 🌸🌼- آقا ... اونها تمرین های امروزه ... بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ... - می دونم ... 🌼🌸سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ... - میرزایی ... - بله آقا ... 🌸🌼- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ... بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ... 🌸🌼- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ... ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_یازدهم✍تقصیر کسی نیست 🌷پدر و مادر
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 📖 ✍گرمای تهران 🌺ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم … 🌺آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … 🌺تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم … ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت 🌺… و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم … اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم … 🌺– اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ … و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم … تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … 🌺 بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن … ✍ادامه دارد‌...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_نهم✍ برگرد کوین 🌹تو
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍نسل آینده 🌹هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... 🌹 به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ... 🌹وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... . 🌹وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ... 🌹به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... . 🌹ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... . ✍ادامه دارد..... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍سرنوشت .🌹نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... . 🌹ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ... 🌹مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... . 🌹سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... . 🌹مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... . 🌹به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... . ✍ادامه دارد.... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 #قسمت_دهم : ✍کابوس های ش
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 🔥 : ✍اولین شب آرامش . 🌹من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ … جا خورد … این اولین جمله من بهش بود … 🌹نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … . موضوعش چیه؟ … . قرآنه … . بلند بخون … . مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه … . مهم نیست. زیادی ساکته … 🌹همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … . 🌹گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در … ✍ادامه دارد..... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 🔥 :✍ من و حنیف 🌹.صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد … از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود … ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ 🌹… نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … . اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد … 🌹وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … . حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … . 🌹توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … 🌹مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نهم✍ 🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند ش
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی ✍فرزند کوچک من 🍃هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … 🌹 می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره … . 🌹علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد … مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … 🍃 اگر رو بدی سوارت میشه … اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه … فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … 🌹 منم که مطیع محضش شده بودم … باورش داشتم … ۹ ماه گذشت … ۹ ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد … وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد … مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده … 🍃اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت … لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ … و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد  ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی ✍زینت علی 🌹مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم … . 🍃هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده … تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه … چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت … نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … خنده روی لبش خشک شد … با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد … چقدر گذشت؟ 🌹نمی دونم … مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین … – شرمنده ام علی آقا … دختره … نگاهش خیلی جدی شد … هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم … حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید 🍃… مادرم با ترس … در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون … اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود … – خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ … 🌹دختر رحمت خداست … برکت زندگیه … خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده … عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود … و من بلند و بلند تر گریه می کردم … با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد … 🍃 و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه … بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد … چند لحظه بهش خیره شد … حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود … 🌹دانه های اشک از چشمش سرازیر شد … – بچه اوله و این همه زحمت کشیدی … حق خودته که اسمش رو بزاری … اما من می خوام پیش دستی کنم … مکث کوتاهی کرد … زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید … خوش آمدی زینب خانم … و من هنوز گریه می کردم … اما نه از غصه، ترس و نگرانی … ○°●○°•°♡◇♡°○° 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا  #قسمت_یازده
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  : ❤️مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد:(خوش اومدین..داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم..)و من چقدر از چای متنفر بودم. عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک وکهنه کنار دیوار بلند شد. نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید.بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد وکودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتم و فقط دلم دانیال را میخواست… کودک آرام گرفت وعثمان بانرمشی ساختگی از زن خواست تابنشیند و ازمبارزه اش بگویم… چهره زن را نمیدیم اما آهی که ازنهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش رامیداد…و عثمان با کلافگی ازخانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن…از آرامش اتاقش…از خواهر و برادرهایش…از پدر ومادر مهربان ومعمولیش…از درس و دانشگاهش.از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند…همه وهمه قبل از مبارزه.. رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت..و از منوی جهاد،نکاحش را انتخاب کرد…نکاحی که وقتی به خود آمد،روسپی اش کرده بود درمیان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز…و او هر روز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند وبه طمع پول، خشاب پر میکردند.وقتی درماندگی، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر،نوزادش بخواند و کدام راعامل ایدز افتاده به جان خود و کودکش…دلم لرزید… وقتی از دردها ولحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پامیزد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محض یک ساعت داشتنش…تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن درمنجلاب نکاح برایشان نمانده. و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست… و من چقدر از بهشت ترسیدم… یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟؟ ادامه دارد.. ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_یازدهم✍بخش چهارم 🌸🌼رفتم به اتاقم و
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "‌ "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌼🌸من همین جور نشسته در حالیکه سر حمیرا روی پام بود و اون محکم دست منو گرفته بود خوابم برد و باز صبح زود همون طور از پیشش رفتم … صبح خواب موندم و خیلی به سختی از جام بلند شدم و دیر تر از همه رفتم پایین ، ایرج و علیرضا خان رفته بودن و تورج منتظر من بود… منو که دید گفت : کجایی دختر خواب موندی ؟ گفتم آره دیرم شد؛؛ تو چرا نرفتی؟ گفت: صبر کردم با هم بریم برو به مامان بگو امروز با هم بریم …گفتم نه با اسماعیل میرم تو دیرت میشه 🌼🌸گفت امروز از ساعت ده کلاس دارم می تونم ببرمت …. موندم در مقابل اصرار او چی بگم …. سعی کردم قاطع با هاش رفتار کنم …. یواش بهش گفتم : ببین عمه رو که میشناسی من هیچ وقت این حرفو بهش نمی زنم چون جوابش معلوم نیست تو بگو اگر اجازه داد من حرفی ندارم ….یک شونه بالا انداخت و اخماشو کشید تو هم و گفت خوب پس برو من گفتم اجازه نداد و با اوقات تلخ رفت بالا………. اون واقعا گاهی مثل بچه ها رفتار می کرد … 🌼🌸 از همون جا نگاه کردم اسماعیل منتظر من بود زود رفتم از عمه خدا حافظی کنم و برم …. عمه با اعتراض گفت : چرا خواب موندی اینقدر شبا بیدار نمون ؟ گفتم درس می خوندم عمه جون ببخشید باید برم دیرم شده خداحافظ. مرضیه یک بسته کرد تو کیف منو گفت برو مدرسه بخور ….اون از قبل حاضرش کرده بود… چون اون می دونست که من چرا خواب موندم … 🌼🌸عمه گفت …ببین رویا اگر تورج گفت برسونمت بگو نه برات درد سر درست می کنه … یک چشم گفتم و رفتم …. دو روز مونده بود به عید… و من هر شب تا دیر وقت درس می خوندم تا موقعی که همه خوابشون ببره…. بعد پاورچین می رفتم اتاق حمیرا و کنارش می موندم تا نماز صبح….. دیگه اون منتظرم می شد تا در و باز می کردم 🌼🌸می گفت: چرا دیر اومدی؟ و این جمله رو هر شب تکرار می کرد بعد دست منو به گرمی می گرفت و روی سینه اش می گذاشت و می خوابید و من با دست دیگم اونو نوازش می کردم مثل بچه ها معصوم و پاک بود غمی در وجودش شعله می کشید که تمام بدنش رو سوزانده بود دلم می خواست بدونم … ولی کسی به من چیزی نمی گفت .. بعد از یک هفته همه از اینکه حمیرا حالش بهتر شده حرف می زدن و خوشحال بودن عمه می گفت : 🌼🌸 وقتی میرم تو اتاق با من حرف می زنه و فکر کنم اگر قرص هاشو کم کنیم حالش خوب باشه … من و مرضیه بهم نگاه می کردیم و حرفی نمی زدیم ….همون روز دکتر اومد و همین نظر رو داد و گفت قرصِ ساعت هشت شب رو نصف کنید تا بتونه صبح برای چند ساعت هوشیار باشه…. حتما تو هوای آزاد ببرین..تا هوا بخوره ولی زیاد باهاش حرف نزنین .. ساعت یک بهش قرص کامل بدین که تا شب بخوابه الان روزی دو یا سه ساعت براش بسه, خسته نشه…. کم کم اگر دیدیم بهتره قرص شو کم می کنیم …. 🌼🌸من اینا رو شنیدم اونشب قرار بود حمیرا هوشیار تر باشه نمی دونستم اگر برم چه اتفاقی میفته …. مردد تا مدتی یک لنگه پا تو اتاقم راه رفتم ، حتی درسم نمی تونستم بخونم خوب مدرسه هم دیگه تعطیل شده بود و من کار زیادی نداشتم بالاخره دلم طاقت نیاورد و رفتم به اتاقش …… تا درو باز کردم دستهاشو باز کرد و با بغض گفت چرا دیر اومدی؟ … اونشب راست می گفت من خیلی دیر رفته بودم : 🌼🌸گفتم نه دیر نیومدم مثل هر شب سر موقع تو خوبی مثل اینکه بهتر شدی …. سرشو به حالت کودکانه ای تکون داد … نزدیک یک ساعت دست منو گرفته بود و خودشو این ور وانور می کرد و حرف می زد می گفت: دستم … بمال …سرمو ناز کن …آب می خوام … یک جوری آروم و قرار نداشت و برای همین خوابش عمیق نمیشد …. 🌼🌸گفتم می خوای برات قصه بگم گفت نه از قصه بدمم میاد لالایی بگو …. آهسته شروع کردم براش لالایی گفتن ..همون لالایی که سالها مادرم برام گفته بود و خودم باهاش آرامش می گرفتم ……. و کم کم خوابش برد..اما من بد خواب شدم و تا نماز نشستم …… صبح تا دیر وقت خوابیدم وقتی هراسون بیدار شدم ساعت یازده بود …. زود دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم از ترس عمه جرات پایین رفتن رو نداشتم …. 🌼🌸 باید برای روبرو شدن با اون خودمو آماده می کردم …. یک راست رفتم تو آشپز خونه …. یک مرتبه حمیرا رو دیدم که اون جا نشسته و با عمه داره حرف می زنه ..تنها فکری که کردم این بود که تا حالا جریان رو گفته باشه ……. سلام کردم خیلی آشنا چون من اونو می شناختم ولی نگاه اون طوری بود که از دیدن من تعجب کرده و خوشش نیومده….یک نگاه به عمه کرد و سرشو به علامت سئوال تکون داد یعنی این کیه ؟ 🌼🌸عمه گفت این رویاس دختر دایی تو ….با تندی گفت : خوب؟ عمه جواب داد اومده مدتی با ما زندگی کنه ….کمی برافروخته شدکه برای چی ؟ نه نمیشه بره خونه ی خودشون مگه اینجا یتیم خونه اس…. .... ○°●○°•°@♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان "‌ #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دوازدهم✍ بخش اول 🌼🌸من همین جور ن
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌸🌼عمه گفت :این چه حرفیه می زنی مهمونه ماس دل تنگ بود گفتم یک مدت پیش ما باشه ….. داد زد نه لازم نکرده اینجا ما تماشاچی لازم نداریم برو زود برگرد خونه تون حال روز منو نمی ببینی مهمون دعوت می کنی ؟…. اونقدر تحقیر شده بودم که دلم می خواست آب بشم برم تو زمین و با سرعت رفتم بالا …. خیلی ناراحت بودم ولی اشکم در نمی اومد ، 🌸🌼باید می رفتم زود چمدونم رو از زیر تخت کشیدم بیرون و لباسهای توی کارتون رو در آوردم و کردم توش همه رو بر نداشتم تا کتابام هم جا بشن ….یک دفعه حمیرا در و باز کرد و خودشو انداخت تو اتاق و سرم فریاد کشید تو اینجا چیکار می کنی برای چی اومدی تو اتاق بچه ی من؛؛ کی به تو اجازه داده تو تخت بچه ی من بخوابی ؟ 🌸🌼و زد تخت سینه ی من و دوباره و دوباره عمه و مرضیه اونو می گرفتن ولی فایده نداشت من خوردم زمین … تا افتادم چند تا لگد محکم زد تو پهلوی من یک آن نفسم بند اومد….. فقط دستم رو گذاشتم روی سرم و هیچی نگفتم …. عمه و مرضیه اونو می کشیدن ولی اون مثل یک حیوون وحشی فریاد می کشید و منو می زد …… 🌸🌼منظره ی وحشتناکی بود کشمکش بین حمیرا و عمه و مرضیه خودش خیلی بد بود دستهاش می برد تو هوا و محکم میاورد پایین و مرتب می خورد تو سر و کله ی مرضیه و عمه …. می خواست خودشو از دست اونا خلاص کنه تا منو بازم بزنه …..با چه وضعی اونو کشیدن از اتاق من بیرون بماند …. 🌸🌼ولی اون بازم با صدای بلند هوار می کشید و به من فحش می داد… و می خواست برای زدن من برگرده …. که خدا رو شکر تورج از راه رسید اونو گرفت …..حالا به همه بد و بیراه می گفت …بی شرفا چرا اتاق بچه ی منو دادین به اون بچه گدا ، چرا ؟….. کثافت ها شکوه خجالت نکشیدی؟ 🌸🌼ازت نمیگذرم ….. ولم کن …. اونا به زور بردنش تو اتاقش من همون جور سرم پایین روی زمین نشسته بودم و قدرت گریه کردن رو هم نداشتم حمیرا هنوز جیغ می کشید و عمه براش توضیح می داد …. خیلی خوب الان میگم بره خوبه؟ … اتاقم داره خالی می کنه … بس کن دیگه دوباره حالت بدمیشه … چشم هر چی تو بگی ..چشم مادر … 🌸🌼بلند شدم درِ اتاق رو بستم نگاهی به دور و ورم انداختم و فهمیدم که باید از اونجا هم برم ولی به کجا نمی دونستم …. گفتم خدایا زود نبود ؟ می دونستم که به زودی این اتفاق میفته ولی نه به این زودی ……. 🌸🌼خودمو مرتب کردم و چمدونم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون ….. به جز لباسی که تنم بود بقیه چیزا مال خودم بود از پله ها سرازیر شدم وسط پله ها تورج جلومو گرفت و گفت :چیکار می کنی ؟اون مریضه نمی فهمی ؟من ازت معذرت می خوام …. اون الان می خوابه بیا بریم تو اتاق من حرف می زنیم… الان دکتر میاد …گفتم :نه تو رو خدا کاری به من نداشته باش بزار برم …و رفتم پایین . 🌸🌼عمه از اون بالا صدا کرد رویا خودتو لوس نکن بیا بالا کارت دارم …. گفتم نه عمه جون دیگه صلاح نیست من باید برم همین الان …. و رفتم به طرف در ..تورج به زور چمدون رو ازم گرفت و گفت به خدا نمی زارم بری ….. اون مریضه امروز به تو گیر داد همیشه به یکی گیر میده نمی فهمه چیکار می کنه عمه اومد پایین ….گفت : صبر کن باهات حرف بزنم برو تو اتاق تورج تا من بیام دکتر الان میرسه بعد با هم حرف می زنیم و یک فکری می کنیم …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دوازدهم✍ بخش دوم 🌸🌼عمه گفت :این چه
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌼🌸تورج رگ گردنش بلند شد که هیچ فکری نمی کنی ، رویا اینجا می مونه گفته باشم حمیرا اینجا مهمونه….. خون همه ی مارو تو شیشه کرده آرامش و آسایش ازاین خونه رفته یکی اومده که دلمون بهش خوشه میگی باید بره ؟ من نمی زارم اگر اون بره منم میرم تو بمون با دختر دیوونت…. عمه گفت حرف مفت نزن من کی گفتم بره ؟ میگم یک فکری می کنیم نباید با هم مواجه بشن … چیکار کنم تو بگو چیکار کنم …این حرفا مثل پتک می خورد تو سر من دلم می خواست میمردم و این حرفا رو نشنوم …. 🌸🌼گفتم تو رو خدا بزارین من برم … میرم پیش هادی اون که منو بیرون نکرده بود …. صدای ماشین اومد و دکتر رسید و عمه با اون رفت بالا ….. چمدون من دست تورج بود ..گفتم اگر ندی بدون اون میرم …گفت منم دنبالت میام تا هر کجا که بری میام ولت نمی کنم بی خودی سعی نکن … اتاق من مال تو ، من میرم تو یک اتاق دیگه بیا …بیا بریم بالا …..سر جام میخکوب شده بودم … 🌼🌸 نمی دونستم تو صورت اونا نگاه کنم از اون همه تحقیر خسته شده بودم …. که ایرج و علیرضا خان سراسیمه رسیدن …. مثل اینکه از همه چیز خبر داشتن علیرضا خان اول به من گفت ناراحت نباش اون مریضه به دل نگیر….. و رفت بالا…… ولی ایرج دستشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : خیلی ببخشید تورج زنگ زد و همه چیز رو گفت نمی دونم چطوری از دلت در میاد ولی ما رو ببخش نگاهی به چمدون انداخت و گفت این چیه ؟ تورج جواب داد خانم داشت میرفت من جلوشو گرفتم …. اینجا دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشکهام سرازیر شد … گفتم من باید برم نمی شه نمی تونم دیگه مزاحم شما بشم …. 🌼🌸ایرج گفت ما که نمی زاریم تو جایی بری اینو قبول کن حمیرا مریضه نباید اینطور می شد؛؛ ولی تو ببخش ما دیگه مواظبت هستیم …..هر چی اونا می گفتن نمی تونستم دیگه برگردم تو اون خونه … فقط اشک می ریختم ……… مدتی بعد دکتر اومد پایین و ایرج اونو بدرقه کرد و رفت و بعد از چند دقیقه علیرضا خان و پشت سرش عمه از پله ها اومدن پایین .. 🌸🌼علیرضا خان در حالیکه که خیلی عصبانی بود گفت : بزارین بره …. ولش کنین حق داره منم بودم می رفتم …. برو رویا جون عمه ات عرضه نداره ازت مراقبت کنه….. عمه فریاد زد حرف مفت می زنی چیکار می کردم بچه مریضه …. علیرضا خان دستشو بلند کرد رو هوا و هوار زد تو باید میذاشتی اونو بزنه ؟ مگه مرده بودی جلوشو بگیری یک خر رو از بیرون صدا می کردی یا اصلا می زدی تو دهنش .. 🌼🌸ایرج رفت و گفت : بابا آروم باش این راهش نیست …. آروم حرف می زنیم ….ولی اون همین طور عصبانی گفت غلط کرده دختره ی بی شعور دستشو دراز کرده روی رویا تقصیر مادرته بهش رو میده سه ساله….. آقا، سه سال…. از همه بریدیم به خاطر ایشون نه آسایش داریم نه رفت و آمد هیچ کس تو این خونه نمیاد که چیه؟ خانم کولی بازی در میاره … خجالت بکشه دیگه چقدر تحملش کنم گمشه بره لای دست اون شوهر گور به گور شدش …. 🌼🌸همش تقصیر مادرته بهش رو میده اگر بزاره به عهده ی من اونوقت می فهمه یک من ماست چقدر کره داره ……. بعدم ببینم شکوه تو غلط کردی دختر نازنین مردم رو آوردی یکماه نشده اجازه دادی کتک بخوره….. ما چه جوری تو چشمش نیگا کنیم …. .... ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دوازدهم✍ بخش سوم 🌼🌸تورج رگ گردنش ب
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌼🌸عمه گفت : من تا به خودم اومدم رفته بود بالا گرفتیمش خوب تو فکر کردی من تماشا کردم؟ نتونستم تا رسیدم کار خودشو کرده بود … رویا بچه ی برادر منه مگه راضی بودم که تو این حرفو می زنی؟ …. علیرضا خان گفت من این حرفا حالیم نیست نه دست به اتاق رویا می زنی نه قایمش می کنی می خواد بخواد نمی خواد نخواد بره اونقدر هوار بکشه تا بمیره … ای بابا یک اتاق که خودش اشغال کرده یک اتاقم برای بچه اش که سال تا سال حالشم نمی پرسه.. ما باید یک اتاقم برای تحفه اش نگه داریم؟ بابا این داره از ما سوءاستفاده می کنه …اختیار خونه ی خودمو که دارم …. 🌸🌼بعد انگشتشو طرف عمه گرفت و گفت ببین شکوه اگر یک دفعه ی دیگه حمیرا باعث ناراحتی رویا بشه از چشم تو می ببینم ، به خدا قسم کاری می کنم کارستون ….اگر تو دو دفعه می زدی تو دهنش حالش جا میومد… بسه دیگه ….(رو کرد به من ) شما برو تو اتاقت هر وقتم هم میری تو درو از تو فقل کن …. بزار ببینم قفل داره… و رفت بالا و اتاق رو یک نگاه کرد و اومد پایین و به ایرج گفت فقل درو درست کن یک میز تحریر هم بخر بزار تو اتاق که بتونه روش درس بخونه ، اتاق میز نداره چشم شکوه خانم درست دید نداره ببینه اتاق لخته و این بچه داره رو زمین درس می خونه …… 🌸🌼کسی مزاحمش بشه با من طرفه و رفت به طرف اتاقش و عمه هم دنبالش رفت صدای دعوا و مرافه اونا میومد … تورج چمدون رو برد بالا و به ایرج گفت چرا وایسادی بیارش دیگه …. ایرج دستشو گذاشت تو پشت منو گفت بیا بریم بالا تموم شد خیلی اذیت شدی. ... ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
#سرگذشت واقعی #سارا نویسنده : ساغر #قسمت_یازدهم 🌸علی بارها پیام برام گذاشته بود جوابشو نمیدادم چند
🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🌸🍃 🌸 واقعی 🌸هیچ مردی دستامو نگرفته بود تا اون روز ، صورتم سرخ شد مطمئنم که سرخ شد آخه سرم به اندازه ی یه کوره آجرپزی داغ شده بود _ تو نمیدونی من چقدر دوستت دارم؟! از اولین باری که تو  شرکت داییم دیدمت ازت خوشم اومد . نفسم بالا نمی اومد به زور گفتم _ولی نظر من برات مهم نیست؟ برات مهم نیست که منو ناراحت کردی و اصلا ازم معذرت خواهی نکردی؟ … _صدبار بهت مسیج دادم خواستم معذرت خواهی کنم تو گوش ندادی به حرفم. ولی الان خیلی دوست دارم بدونم نظرت چیه؟ _ من اهل دوست پسر بازی نیستم . همیشه فرقی برام بین دختر و پسر نبوده اصلا نمیدونم حسی بهت دارم یا نه ؟ 🌸اونقدر بهم نزدیک شده بود که نفسش میخورد به صورتم یهو بوسم کرد _ ولی مهم اینه که من خیلی دوستت دارم نانا . از نانا گفتنش چندشم شد اما خشک شده بودم حسم مثه آدمهایی بود که تو خلاء هستن همه صداها از دور میومد و انگار زمان ایستاده بود …. اصلا نمیتونم بگم حسم تو اون لحظه چی بود! ولی ترس و دلخوشی و دلخوری همه با هم بود … دستامو از دستش درآوردم بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت خونه کوچه رو که رد کردم موقع پیچیدن تو کوچه خودمون دیدم هنوز وایستاده داره نگام میکنه… 🌸رسیدم خونه مامانم داد زد دیوونه نمیگی مریض میشی بدو تو حموم با لباسام رفتم زیر دوش آب داغ گریه کردم خیلی گریه کردم سبک نمیشدم ولی … خدایا داری باهام چیکار میکنی؟ من میترسم ازش خوشم نمیاد نمیخام عاشقش شم نمیخام عاشقم باشه…. نمیدونم چرا اون لحظه حس میکردم تنها راه پیش روم همین هست و بس…. چرا بابام هیچوقت پشتم نبوده ؟ گریم بیشتر شد 🌸 🍂🌸🍃 🍃🍂🌸🍃🍂🌸