eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.5هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پارچه سرای متری ونوس
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_چهاردهم✍پایه های اعتماد 🌷تلخ ترین
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 📖 ✍ مهمانی شیطان 🌷چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … – متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ … – نه … چطور؟ … – این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه … با حالت بی حوصله ای اومد سمتم … 🌷– یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها … – امل بازی؟ … امل چی هست؟ … خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت … 🌷– یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز … سرش رو آورد بیرون … – محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن … تکیه دادم به دیوار … نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم … مغزم از کار افتاده بود … اومد سمتم … 🌷– چت شد تو؟ … – از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ … با خنده اومد طرفم … 🌷– زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن … دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم … 🌷– راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون … ✍ادامه دارد‌......
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_سیزدهم ✍آغاز یک تغییر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍جایی برای سگ ها 🌹دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... . 🌹- آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم ... 🌹- بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه ... . - اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... . 🌹خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی... 🌹- طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ... چند لحظه مکث کردم ... نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ... . 🌹بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون ... . 🌹بلند شدم و رفتم سمت در ... مطمئن باشید آقای رئیس ... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ... . 🌹این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد .. ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ ✍ قاتل سریالی؟ 🌹قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است ...رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه... 🌹تک و تنها ...بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم... روز اول کسی بهم کاری نداشت ....فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن ...بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ...دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه... 🌹این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ...کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ...داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ...سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ... 🌹در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ... تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ... دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ... اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ... 🌹همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ... دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... . 🌹یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ... هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ... اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن . 🌹از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد . صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت . 🌹من روپرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، ازحال رفتم . ✍ادامه دارد.. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 #فرار_از_جهنم🔥 #قسمت_چهاردهم : ✍خداحافظ حن
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 🔥 : ✍در برابر گذشته . 🌹با مشت زدم توی صورتش … . آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … . .🌹خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … . 🌹رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن …. گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … 🌹 هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … . 🌹یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … . 🌹جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات .. ✍ادامه دارد.... @romanemazhabi
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سیزدهم✍تو عین طهارتی 🍃بعد از تولد ز
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی ✍ من‌ شوهرش هستم 🌹ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی … 🍃بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش … – تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ … از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … 🌹بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود … 🍃علی عین همیشه آروم بود … با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ … قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … 🌹آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید … علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟ … و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید … – این سوال مسخره چیه؟ … 🍃به جای این مزخرفات جواب من رو بده … – می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟… همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم س یاه شد … – و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … 🌹 کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه … از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ … ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی ✍ ایمان 🍃علی سکوت عمیقی کرد … – هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم … دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد … – اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ … تا اون لحظه، صورت علی آروم بود … 🌹حالت صورتش بدجور جدی شد … – ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته … 🍃کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره … این رو گفت و از جاش بلند شد … شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … 🌹 من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه … پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در … – می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری … در رو محکم بهم کوبید و رفت … پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … 🍃خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت … یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند … 🌹بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند … علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید … 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا  #قسمت_چهار
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  : ❤️بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند…و این خوبی و توجه بیش حد،او را ترسوتر جلوه میداد…اما در این بین فقط دانیال مهمترین ادم زندگیم بود…و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم… به شدت پیگیر بودم…چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم… مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم(مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله…از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..برقرار حکومت واحد اسلامی) مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟؟؟یعنی همه باید مسلمان،آنهم به سبک داعشی باشند؟؟ و برشورهایشان را میخواند…زندگی راحت برای زنان…استفاده از تخصص و دانش…داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش…پرداخت حقوق… داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال…آب و برق و داروی رایگان…امنیت و آسایش…)همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش…چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟؟ در ظاهر همه چیز عالی بود…بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود…مذهب، مزحکترین واژه… با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید… همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود.اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود… باید بیشتر میفهمیدم…مبارزه با چه؟؟؟ اسم شیعه را سرچ کردم…فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا…خون و خون و خون… بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند. یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟یعنی این بریدگی های ،در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد… درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار و چهارصد سال پیش؟؟ انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست…در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند…در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند… عجب دینی ست،”اسلام”… هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم… درداااا…. چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم…وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم… روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم… و هرروز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم… ادامه دارد…… ادامه دارد.. ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_چهاردهم✍ بخش پنجم 🌼🌸تورج روی یکی
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌼🌸گفتم آروم میشه، دلم براش می سوزه نمی تونم نرم … گفت می دونی تا حالا چند بار منو زده ؟ بماند…. ولش کن خوب من کارگرم ببین برای شما چیکار کردن ولی به خدا از دل من در نیومده …. گفتم : الهی بمیرم ..ولی عمه خیلی شما رو دوست داره و روی شما حساب می کنه میگه عضو خانواده ی ماس … 🌸🌼گفت : خوب آره ما هر چی داریم از شکوه خانم داریم … وظیفه ی منه ، تازه شکوه خانم رو هم خیلی دوست دارم …….. در حالیکه که احساس کردم اون بازم دلش می خواد حرف بزنه پرسیدم می دونی عمه کجاس؟ …گفت : داره موهاشو سشوار می کشه تو اتاقش برو فکر نکنم عیبی داشته باشه بری…… امروز از تورج خبری نیست از صبح با عجله اومده و یک چیزی برای خودش برده بالا معلوم نیست سرش به چی گرم شده درس که نمی خونه حتما داره نقاشی می کنه …… 🌼🌸گفتم راست میگی از صبح ندیدمش ….رفتم بیرون پیش علیرضا خان ایرج هم اومده بود ازش پرسیدم تورج نیومد ؟ گفت چرا داشت حاضر می شد تو بهتری ؟ گفتم آره مرسی خوبم ….. عمه اومد بیرون وای که چقدر خوشگل شده بود تا حالا ندیده بودم که اینطوری به خودش برسه…. همه براش ابراز احساسات کردن و اونم می خندید. علیرضا خان گفت : بیا عزیز دلم پیش من بشین که مثل اینکه امسال سال خوبیه …. 🌸🌼ولی عمه رفت تو هم یک مرتبه سایه ی یک غم سنگین روی صورتش نشست گفت : وقتی حالش بهتر شد فکر کردم امسال سرِ سال تحویل دیگه با ماس بچه ام امسالم افتاده …. ایرج گفت : پس مثل اینکه این خاصیت سال تحویله که آدم یاد غصه هاش میفته … یک بار رویا رو دل داری دادم حالا شما بیا دلداریت بدیم و عمه رو بغل کرد و روی سرشو بوسید و گفت سخت نگیر مادرم اونم میاد درست میشه ….. 🌼🌸علیرضا خان گفت رویا برای چی ؟ ایرج یک چشمک زد که تموم شد و رفت ول کنین الان دوباره باید اونو دلداری بدم…. دیگه حالا نوبت شکوه خانمه ….عمه بلند صدا کرد تورج زود باش دیگه می خوایم شام بخوریم مرضیه می خواد بره … 🌸🌼مرضیه تند و تند شام رو کشید و روی میز نهار خوری که از قبل چیده بود گذاشت …. چادرشو سرش کرد یک بسته ی بزرگ که توش قابلمه و چیزای دیگه بود بر داشت و گفت کاری ندارین علیرضا خان با دست اشاره کرد و گفت :بیا اینجا …….مرضیه مثل اینکه می دونست باهاش چیکار داره بسه رو گذاشت دم درو با خجالت رفت جلو و چادرشو گرفت تو بغلش و گفت بازم ما رو خجالت میدین؟ علیرضا خان یک پاکت از رو میز برداشت وگفت این عیدی همه ی ما برای همه ی خانواده ی تو…. پاکت رو مال تو برای بچه ها جدا گذاشتم منظورم نوه ها و عروس هاته دو تا پسرت تو کارخونه بهشون دادم به اسماعیلم خودم میدم …… 🌼🌸مرضیه پاکت رو گرفت و گفت بزارین دست شما رو ببوسم …. علیرضاخان بادی به غبغب انداخت که نه این چه کاریه برو انشالله عیدتون مبارک باشه و به سلامتی …. مرضیه با خوشحالی رفت …. عمه باز داد زد تورج شام سرد شد بیا دیگه …. تورج با یک تابلو که روشو پوشونده بود اومد پایین علیرضا خان ازش پرسید اون چیه ؟ 🌸🌼گفت : سلام به همه سر سال تحویل معلوم میشه ….. ایرج گردنشو گرفت و بغلش کرد و گفت پس برای همین چند روزه مشغولی ؟ ……….. و همه با هم رفتیم سر شام ….چقدر عمه زحمت کشیده بود و چنان شامی تهیه کرده بود که من حتی تو رویا هم نمی دیدم …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پانزدهم✍ بخش اول 🌼🌸گفتم آروم میشه
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌼🌸اونشب ، سال ساعت چهار صبح تحویل می شد و اونا قرار بود تا اون موقع بیدار بمونن … وقتی اینو فهمیدم دلم برای حمیرا شور زد چون می دونستم منتظرم میشه…. بعد از شام همه با هم میز رو جمع کردیم و رفتیم دور هم نشستیم … علیرضا خان همین طور که پیپ شو روشن می کرد گفت شنیدم شماها با هم حکم بازی کردین….. خوبه پس تورج برو ورق ها رو بیار …. گفتم من پشت دست عمه میشینم عمه گفت : نه ورق تعین کنه کی پشت دست بشینه خیلی دلم می خواست که من باشم ولی تورج و عمه بهم افتادن و من و علیرضا خان با هم …. پس ایرج تماشا چی شد …. یکم که بازی کردیم ایرج نشست پشت دست من بازی می کردیم و می خندیدیم … 🌼🌸ولی من اصلا حواسم به بازی نبود و دلم می خواست کنار بشینم مخصوصا که دلم برای حمیرا شور می زد ……. بازی طولانی شد و ساعت از دو گذشت به ایرج گفتم میشه به جای من بازی کنی تا من بیام …. نگاهی به من کرد و گفت آره برو به کارت برس … من هستم .. منظورشو از این حرف نفهمیدم …. یک جوری گفت که انگار می دونه من می خوام کجا برم …. 🌼🌸عمه هم انگار همین فکر رو کرده بود چون پرسید مگه چیکار داری ؟ گفتم هیچ کار زود میام ……و رفتم بالا صدایی از اتاق حمیرا نمی اومد …. گفتم خوبه ناله نمی کنه پس می تونم بر گردم…. درو باز کردم تا یک سر بهش بزنم دیدم ، سرش از تخت آویزون شده زود رفتم تو و در و بستم و سرشو بلند کردم تو همون نور کم دیدم که از دهنش کف اومده … 🌼🌸گفتم :الهی بمیرم خوب شد اومدم …… اول که ترسیده بودم ولی دیدم نفسش خوبه حتما چون سرش از تخت آویزون بوده این طوری شده …. یک کم آب نزدیک دهنش کردم یک کم خورد و بعد دست منو گرفت حالا نمی تونستم به کسی بگم یا نه چه عذری می تونستم بیارم ؟چرا اومده بودم اتاق حمیرا که برای من قدغن بود ….. 🌼🌸حمیرا با همون بی حالی گفت : فکر…کرد..م ولم کر…دی ….گفتم : نه مطمئن باش میام ….گفت هر چی …صدات کرد….م نیومدی ……همون طور آهسته در گوشش لالایی هر شبی رو زمزمه کردم تا زودتر بخوابه و من بتونم برگردم و اونا متوجه ی غیبت من نشن … ولی اون همین طور ول می خوردو دست منو فشار می داد ….. یک ساعت بیشتر طول کشید تا خوابش برد و بی حرکت شد و تونستم دستمو از دستش در بیارم ….. 🌼🌸وقتی رفتم پایین نزدیک سال تحویل بود ولی هنوز بازی اونا تموم نشده بود … من شمع ها رو روشن کردم و قران رو برداشتم تا طبق عادتی که مادرم یادم داده بود موقع تحویل سال قران بخونم …. بالاخره بازی اونا هم تموم شد و اومدن ….دور سفره …. تورج دوربین آورد و هی باهاش عکس مینداخت از هر طرف می چرخیدیم اون یک فلاش می زد ، یک جوری خوشحال بود که همه تعجب کرده بودن گفت : امسال حتما سال خوبیه چون رویا با ماست 🌼🌸انشالله سال دیگه حمیرا هم با ما باشه…. و همون موقع سال تحویل شد و همه بهم تبریک گفتیم ، علیرضا خان قران رو باز کرد و به همه عیدی داد و عمه هم همین کارو کرد فکر می کنم به اندازه ی دو ماه حقوق بابام از اونا عیدی گرفتم …. بعد ایرج از پشت مبل چهار تا بسته آورد صورت خودش گل انداخته بود و بی خودی می خندید گفت : اول مامانه عزیزم قابل شما رو نداره خیلی برای ما زحمت می کشین …. 🌼🌸عمه کادو رو گرفت و گفت : بالاخره پسرم بزرگ شد دستت درد نکنه …. و کادو رو باز کرد یک سنجاق سینه ی مروارید و طلا ….. ایرج رفت سراغ علیرضا خان و گفت …تقدیم به پدر عزیزم که خیلی دوستش دارم عیدتون مبارک …..( تورج نتد و نتد عکس می انداخت ) علیرضا خان هم بازش کرد و با خوشحالی گفت به ,به , چه پیپ قشنگی از دست این راحت شدم سوراخش گیر داشت مرسی بابا جان………… 🌼🌸و کادوی تورج رو داد و گفت : تقدیم به داداش با معرفت و مهربونم امیدوارم تو سال جدید موفق باشی همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن تورج گفت ولی من برای تو چیزی نخریدم ولی یک کادوی دسته جمعی دارم …. وقتی بازش کرد یک کراوات آبی رنگ بود و اومد سراغ من داشتم از خجالت آب می شدم ، احساس می کردم همه ی اون کادو ها برای اینکه اون می خواست به من کادو بده و می ترسیدم بقیه هم اینو بفهمن … ○°●○°•°°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پانزدهم✍ بخش دوم 🌼🌸اونشب ، سال س
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم… 🌼🌸گفت برای دختر دایی عزیزم که شادی رو به خونه ی ما آورده و ما که مدتها بود دور هم جمع نمی شدیم امشب به واسطه ی اون خوشحال هستیم قابلی نداره … گفتم آخه چجوری قبول کنم من کادو نخریدم چون تا حالا این کارو نکرده بودم ببخشید….. ولی دیدم اون همین طور دستش طرف من درازه پس ناچار اونو گرفتم …….. عمه گفت باز کن دیگه باید همه ببینن …. باز کردم یک گردنبند فوق العاده زیبا … باورم نمی شد … تو دلم گفتم چیکار کردی ایرج الانه که همه بفهمن شکل قلب بود …. زود گذاشتمش توی جعبه اش و بازم تشکر کردم … ولی قرمز شده بودم و خیس عرق ….. متاسفانه من خیلی سفید بودم و با کوچکترین تغییر در حالم سرخ می شدم و اینو نمی تونستم پنهون کنم ….. بعد تورج گفت : ببخشید من فقط برای رویا کادو دارم برای کسی چیزی نخریدم ولی می تونیم بگیم این کادو مال همه اس ….. علیرضا خان گفت : خوب غلط کردی باید می خریدی یعنی چی برای رویا خریدی ؟ ….خوب حالا بگو برای رویا چی گرفتی؟ تورج رفت و تابلو رو آورد و روشو باز کرد حیرت انگیز بود اصلا باور کردنی نبود یک شاهکاره بی نظیر … تصویر منو وقتی اولین روز اومده بودم با همون چمدون و لباس خال دار کشیده بود همون لحظه که به من گفت برو و فقط سرتو برگردون درست انگار از روی عکس کشیده باشه ….ایرج هیجان زده بغلش کرد و دوباره اونو بوسید و گفت وقتی گفتی برای همه اس باورم نشد ولی واقعا شاهکار کردی ، بی نظیره تو داداش واقعا هنرمندی …….. منم گفتم :من واقعا نمی دونم چی بگم فقط ، منم میگم تو هنرمند بی نظیری هستی و من خیلی ازت ممنونم …… علیرضاخان گفت : نه در واقع تو برای همه ی ما کادو دادی هر کدوم از این نقاشی تو یک جوری خوشحالیم آفرین پسرم … تورج هم خودشو لوس کرد و گفت : ای وای به من گفت پسرم خدایا نمردیم و یک بار بابا منو برای نقاشی تشویق کرد ……. نگفتم امسال سال خوبیه ؟ …. نزدیک صبح بود و همه برای خوابیدن رفتیم ………به اتاقم که رسیدم زود در جعبه رو باز کردم تا درست اونو نگاه کنم آخه وقتی اونو از ایرج گرفتم ، می ترسیدم هیجانی نشون بدم که همه احساساتم رو نسبت به ایرج متوجه بشن … و حالا با خیال راحت اونو گذاشتم کف دستم و بوسیدم و بعد انداختم به گردنم قاب عکس رو هم گذاشتم روی میز تا فردا بزنم به دیوار …. بعد در حالیکه دستم روی گردنبندم بود و از عشق اون نسبت به خودم مطمئن بودم با قلبی پراز امید خوابیدم …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃