eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.5هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷✨ دست دادن با زن ✨🔷 💙 ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ؟ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ مے توانی ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖﺑﺪﻫﯽ؟ 💙 ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ: ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ، ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند ﮐﻪ مۍﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ . ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ همه ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ . 💙ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ: ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻮﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ؟ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮ ﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ 💙 ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ. ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ مي كنند. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚بوى بهشت خدا، از حرمش مى وزد 💚بوى بهشت خدا، بوى حسين است و بس 💚رحمت و لطف و كرم، عشق و صفا در جهان 💚بخشش و جود و سخا، خوى حسين است و بس 🖤 ایام سوگواری 🖤سالار شهیدان 🖤 حضرت اباعبدالله الحسین ع 🖤تسلیت باد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شانزدهم✍ بخش اول 🌼🌸برای اولین رو
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌼🌸مثل بچه ها گریه ام گرفت .. حالا خوب بود درو فقل کرده بودم …. صدای عمه مرضیه و ایرج علیرضا خان میومد ، همه جمع شدن و می خواستن اونو ببرن ایرج گفت : خواهر جان سوسک داشت سم پاشی کردیم تو برو یک چایی بخور من دورشو بشورم و سوسک ها شو جمع کنم صدات می کنم آخه تو از سوسک می ترسی منم قفلش کردم اذیت نشی فدات بشم ، برو علیرضا خان با صدای بلند گفت بیا بابا جان بیا که دلم برات خیلی تنگ شده می خوای خودم برات چایی بریزم؟؟؟ ….سرم به در بود می شنیدم که دارن اونو می برن … یک دفعه صدای ایرج اومد رویا اونجایی …. گفتم آره …گفت زود باش کار تو بکن من مراقبم با عجله خودمو آب کشیدم و لباس پوشیدم وحوله رو انداختم روی سرم و همینطور که سرم پایین بود اومدم بیرون هنوز اون پشت در بود … بدون اینکه سرمو بالا کنم زیر لب گفتم: مرسی بازم باعث درد سر شدم رفتم تو اتاقم و در و بستم ولی پشت در وایسادم مرضیه اومد رفت تو حموم تا اوضاع رو برای حمیرا مرتب کنه ….. جرات نمی کردم از اتاقم برم بیرون ….و چون شب قبل هم نخوابیده بودم …گرسنه ام شده بود این عادت من بود هر وقت تا صبح درس می خوندم خیلی دلم ضعف می رفت …. موندم بودم چیکار کنم که صدای حمیرا اومد که گفت برو خودم میرم …. مرضیه گفت : هستم قربونتون برم همین جا هستم اگر چیزی لازم داشتید صدام کنین ……… یک مدت سکوت شد که بازم ایرج به دادم رسید و صدام کرد ….. رویا …رویا خانم حاضری ؟ با هم بریم پایین زود درو باز کردم .. بهش نگاه کردم و تو دلم گفتم مثل اینکه فرشته ی نجات منم تویی گفت : سلام صبح به خیر …نترسیدی که ؟ خندیدم و گفتم مگه میشه اون دفعه منو زد این دفعه منو می کشت ….گفت خواب بودم صداشو که شنیدم نفهمیدم چطوری خودمو برسونم بیا بریم نترس همه اونجان دکترم هست پرسیدم :کجا نشستن ؟گفت تو حال پایین؛؛؛ حمیرا حالش خوبه الان تو حمومه نترس می خوام تا اون میاد تو اونجا باشی …..از اتاق که بیرون اومدم ..نگاهی به من کرد و گفت: تو رو خدا نیگاش کن رنگ به صورت نداری گفتم که ما همه با تویم …… نترس ما هستیم نمی زاریم برات اتفاقی بیفته. مرضیه که پشت در حموم منتظر بود ..اومد جلو و در گوش من گفت بهش بگم …گفتم چی رو ؟ همونو بگم شاید باهات کاری نداشته باشه …. گفتم مرضیه خانم دیگه چی ؟ ….لبخند بی مزه زدم و رفتیم پایین … تا سلام کردم …..علیرضا خان قاه قاه خندید که نیگاش کنین معلومه که ترسیده خوب ازت زهره چشم گرفتیم ….. بیا ..دخترم باور کن دیگه نمی زاریم اتفاقی برات بیفته نترس ….. عمه که داشت دستشو خشک می کرد اومد جلو و گفت :مگه ترسیدی ؟ برای چی عزیزم بیا یک چیزی بخور تا حمیرا بیاد ببینیم چیکار می کنه ایرج توام که نخوردی بیا مادر …. با هم رفتیم تو آشپزخونه من خودم سریع چایی ریختم و برای هر دو مون پینر و کره و مربا آوردم…. ○°●○°•°♡◇◇°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شانزدهم✍ بخش دوم 🌼🌸مثل بچه ها گری
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌼🌸روبروی ایرج نشستم سرم پایین بود ولی نگاهش رو احساس می کردم و قلبم پر می شد از شور و هیجان تا جایی که حمیرا رو یادم رفت …. یک دفعه عمه هراسون گفت:اومد پایین… و خودش دوید به طرف حال پس معلوم بود من تنها کسی نیستم که می ترسیدم و به ایرج گفت با هم بیاین……. ایرج چایی شو سر کشید و گفت : باشه تورج کو نیومده ؟ ولی عمه رفته بود ….به من نگاه کرد و گفت حاضری ؟ گفتم : نمی دونم( و خندم گرفت )برای چی کتک ؟ ایرج هم خندید و گفت نه بابا این چه حرفیه من اینجام نمی زارم اصلا همه هستن …..لطفا قیافه ی ترس به خودت نگیر فکر کن اون اومده تو خونه ی ما… والله همین طور هم هست وقتی از شوهرش جدا شد اومد خونه ی ما دوازده سال بود اینجا زندگی نمی کرد خیالت راحت شد …(و با نگاه عاشقانه ای) تو الان عضو اصلی این خونه هستی ….. آب دهنم رو قورت دادم و قامتم رو راست کردم و یک لبخند مصنوعی هم روی لبم گذاشتم و رفتم پشت سر ایرج و گفتم بریم …. خندید و گفت نه تو جلو برو اگر زد به من نخوره …و با هم خندیدم گفتم ندیده بودم شوخی کنی …. گفت الان لازم شد ….. همون موقع مرضیه رسید و گفت : نترس حالش خیلی خوبه ….جلوی ایرج راه افتادم و رفتیم تو حال …… روی یک مبل پشت به من نشسته بود …. ولی علیرضا خان روبرو بود منو که دید گفت : به , به , رویا جان بیا حمیرا اومده منتظر تو بودیم ….. رفتم جلو سرشو بر گردوند و نگاهی به من کرد گفتم سلام : گفت : سلام تو رویایی همون دختر دایی من؟ تو بچه بودی من تو رو دیده بودم موهات خیلی بور بود چرا تیره شده گفتم من یادم نیست ولی تعریف شما رو از بابام خیلی شنیدم …گفت من تعریف ندارم چه تعریفی …. ایرج گفت : خوشگلی خواهر من همه جا زبون زد بود…….. گفتم آره از خوشگلی شما خیلی تعریف می کردن …. دستشو اشاره کرد بشین …. منو و ایرج کنار هم نشستیم ….یک نفس کشیدم . فکر کردم دیگه به خیر گذشت …که یک مرتبه گفت : چند وقته اومدی اینجا ؟ گفتم : یک ماهی میشه…یعنی فردا یک ماه میشه … گفت :کی می خوای بری ؟ من به مامان گفتم به خدا حوصله ی مهمون ندارم خوب برو پیش هادی اون نره خر داره چیکار می کنه که خواهرشو ول کرده بی غیرت …نمیشه که سر بار ما باشی ….. انگار یک دیگ آب سرد ریختن رو من….. علیرضا خان گفت …حمیرا چی بهت گفتم ؟ اون از این به بعد با ما زندگی می کنه نگفتم ؟ اینجا دیگه خونه ی اونم هست روشنه بابا جان ؟ لب پاینشو به لب بالا فشار داد و گفت : چه می دونم ما همیشه یک سر خر داریم …..دکتر اینجا چی می خوای دیگه برو تا به من قرص ندی خیالت راحت نمیشه؟ … دکتر خندید و گفت نهار دعوت دارم حمیرا خانم ….. از حرف دکتر خوشم اومد با خودم گفتم منم باید مثل اون جوابشو بدم ولی حمیرا دیگه با من حرف نزد و بطور کلی منو ندید گرفت انگار نیستم ….. با ایرج و عمه حرف می زد می رفت تو آشپز خونه و برای خودش چیزی میاورد اونقدر طبیعی رفتار می کرد که اصلا معلوم نبود اون ناراحتی روحی داره ، فقط بی نهایت لاغر شده بود ……تورج هم رسید و از دیدن حمیرا که به اون خوبی به نظر میومد خوشحال شد رفت بغلش کرد و چند بار اونو بوسید. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ ✨لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ عَظِيمٌ ﴿۹﴾ ✨خدا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده‏ اند ✨به آمرزش و پاداشى بزرگ وعده داده است (۹) 📚سوره مبارکه المائدة ✍آیه۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🦁ﺗﺎﺑﺤﺎﻝ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﻮﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺷﯿﺮ ﺭﺍ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟! ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺑﺪﻥ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ی ﮔﻮﺭﯾﻞ، ﻧﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺎﺯﻭی ﺧﺮﺱ، ﻧﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﭘﻠﻨﮓ، ﻧﻪ ﺧﯿﺰ ﺁﻫﻮ، ﻧﻪ ﺩﺭﻧﺪﮔﯽ ﮔﺮﮒ، ﻧﻪ ﺷﮑﻤﺒﺎﺭﮔﯽ ﮐﻔﺘﺎﺭ، ﻧﻪ ﺣﯿﻠﻪ ﮔﺮﯼ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ﻧﻪ... را ندارد. ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺳﺒﺐ ﺍﯾﻦ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟! ﺷﯿﺮ ﺭﺍ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺧﺼﺎﯾﺺ رﻓﺘﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺳﻄﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ زﯾﺮﺍ ﺷﯿﺮ ﺗﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺷﮑﺎﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ. (ﺩﺭﻧﺪﻩ ﺧﻮ ﻧﯿﺴﺖ) ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﯿﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﻭ ﻧﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺵ (ﻃﻤﺎﻉ ﻧﯿﺴﺖ) ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻗﻮﯾﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﯿﺪ ﺍﻧﺘﺤﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ. (ﺿﻌﯿﻒ ﮐﺶ ﻧﯿﺴﺖ) ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺭ ﺭﺍ انتخاﺏ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ. ‏(ﺭﺣﻢ و شفقت ﺩﺍﺭﺩ‏) ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺗﻐﺬﯾﻪ ﮐﻨﻨﺪ. ‏(ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ) ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﺳﺎﯾﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭد. (ﺑﻠﻨﺪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﺳﻔﺮﻩ ﮔﺬﺍﺭ ﺍﺳﺖ) و در ﺁﺧﺮ ﺑﻮﻗﺖ ﮐﻬﻮلت ﻭ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ ✨رازهایت را به دو کس بگو: 🔸خودت و 🔹خدایت ✨در تنگنا به دو چیز تکیه کن: 🔹صبر و 🔸نماز ✨در دنیا مراقب دو چیز باش: 🔸پدر و 🔹مادر ✨از دوچیز نترس که به دست خداست: 🔹روزی و 🔸مرگ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚   🔴 رسول اكرم صلي اللّه عليه وآله طبق معمول ، در مجلس خود نشسته بود، ياران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در ميان گرفته بودند. در اين بين يكي از مسلمانان كه مرد فقير ژنده پوشي بود از در رسيد. و طبق سنت اسلامي كه هركس در هر مقامي هست ، همين كه وارد مجلسي مي شود بايد ببيند هر كجا جاي خالي هست همانجا بنشيند و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه شاءن من چنين اقتضا مي كند در نظر نگيرد آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه اي جايي خالي يافت ، رفت و آنجا نشست . از قضا پهلوي مرد متعين و ثروتمندي قرار گرفت . مرد ثروتمند جامه هاي خود را جمع كرد و خودش را به كناري كشيد، رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت :ترسيدي كه چيزي از فقر او به تو بچسبد؟!. نه يا رسول اللّه ! ترسيدي كه چيزي از ثروت تو به او سرايت كند؟. نه يا رسول اللّه ! ترسيدي كه جامه هايت كثيف و آلوده شود؟. نه يا رسول اللّه ! پس چرا پهلو تهي كردي و خودت را به كناري كشيدي ؟. اعتراف مي كنم كه اشتباهي مرتكب شدم و خطا كردم . اكنون به جبران اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمي از دارايي خودم را به اين برادر مسلمان خود كه در باره اش مرتكب اشتباهي شدم ببخشم ؟ مرد ژنده پوش : ولي من حاضر نيستم بپذيرم . جمعيت : چرا؟! چون مي ترسم روزي مرا هم غرور بگيرد و با يك برادر مسلمان خود آنچنان رفتاري بكنم كه امروز اين شخص با من كرد. نویسنده : داستان راستان / استاد مطهري 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❌ 🔹کشاورزي يک مزرعه بزرگ گندم داشت زمين حاصلخيزي که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. 🔹هنگام برداشت محصول بود شبي از شبها روباهي وارد گندمزار شد و بخش کوچکي از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمي ضررزد. 🔻پيرمردکينه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. 🔻مقداري پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. 🐕روباه شعله وردر مزرعه به اينطرف وآن طرف ميدويد وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در اين تعقيب و گريز گندمزار به خاکستر تبديل شد. 🌹وقتي کينه به دل گرفته ودر پي انتقام هستيم بايد بدانيم آتش اين انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت بهتر است ببخشيم وبگذريم ... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه ✍روزى سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد. سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد! سليمان پذيرفت و به باد دستور داد تا او را به هندوستان ببرد. آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبى عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید. عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم... 📚اقتباس از مثنوى معنوى 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
محترمانه فحش بده😅😂👌 نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌 سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉 http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می رسد منتقم خون خدا☝️ بسم الله♥️😍💕 هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله♥️😍💕 بعد قد قامت مهدی چه نمازی بشود😍📿💕 دل ودلدار عجب راز و نیازی بشود😍📿💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شانزدهم✍ بخش سوم 🌼🌸روبروی ایرج نشس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌼🌸میز تو نهار خوری چیده شد به خاطر دکتر، و من برای کمک به عمه رفتم …… حمیرا مدام حرف می زد و آروم به نظر می رسید …. ولی من دیدم که دستش می لرزه …می دونستم که از این به بعد باید از اون دوری کنم تا تنشی پیش نیاد و این کار آسونی نبود با اون زیر یک سقف زندگی کردن برای من ….. 🌸🌼بعد از غذا بلند شدم که کمک کنم اونم بلند شد و دیس پلو رو برداشت و نگاه بدی به من کرد و گفت بزار زمین به تو چه من خودم می برم ….. عمه به من نگاه کرد و بهم فهموند آروم باش برو دست نزن ….. ولی من گوش نکردم و گفتم : نه منم کمک می کنم نمیشه که بخوریم و بشینیم …. گفت : راه داری خوب نخور به مال مفت افتادی ؟ ولش کن گفتم …. 🌼🌸به روی خودم نیاوردم و ظرفها رو بر داشتم و بردم تو آشپز خونه ولی خودم داشتم می لرزیدم…… اونم پشت سر من اومد …. دیس پلو و گذاشت رو میز و یکی زد تخت سینه ی من …آهسته گفتم این بارم ندید می گیرم ولی دفعه ی دیگه ای وجود نداره …… هیچی نگفت : دوباره رفتم و بقیه رو آوردم و به مرضیه کمک کردم با خودم گفتم حالا که باید باشم؛؛ بزار مثل بقیه باهاش رفتار کنم الانم که همه اینجان بهترین موقع اس ….. 🌸🌼مرضیه مشغول شستن ظرفا شد و منم یک سینی چای ریختم و بردم تو حال …ایرج و تورج و حتی علیرضا خان ازاینکه با حمیرا اون طوری رفتار کردم ، راضی بودن ولی از جریان آشپز خونه فقط مرضیه خبر داشت …… با چشم و ابرو بهم می فهمودن که کارخوبی کردم …… من دیگه از اون جو سنگین خسته شده بودم و گفتم می خوام درس بخونم و رفتم تو اتاقم ….. 🌼🌸بعد از رفتن من دکتر هم رفت علیرضا خان و بچه ها رفتن به اتاقشون ….. نشستم پشت میز راستش فقط برای اینکه ایرج خریده بود وگرنه من روی تخت عادت داشتم درس بخونم …… کتاب هامو پهن کردم شروع کردم …با خودم گفتم رویا تو که همه ی درس هات خوب نیست اگر پزشکی قبول نشی چی ؟ خوب احتمالش می رفت… من قبلا به خاطر حرف دبیرم و اینکه پزشکی رو دوست داشتم گفته بودم ولی خیلی توش جدی نبودم ولی حالا دلم شور می زد من اصلا نمی تونستم درسهای حفظ کردنی رو خوب یاد بگیرم و زبانم هم خیلی خوب نبود ….. 🌼🌸این بود که دیگه از خودم زیاد مطمئن نبودم پس باید بیشتر درس می خوندم….. من اصلا از اتاقم تا شب بیرون نرفتم برام سخت نبود من هیچوقت از درس خوندن سیر نمی شدم مخصوصا ریاضی و فیزیک ….سر شب نماز می خوندم که دو ضربه خورد به در ، قلبم شروع کرد به زدن فکر کردم ایرج اومده ولی نمی دونستم جواب بدم …دوباره زد و صدای تورج اومد که رویا خوابی؟ وقتی دید جوابشو نمی دم رفت … به هیچ وجه دلم نمی خواست برم بیرون و با حمیرا روبرو بشم …. تا مرضیه اومد دنبالم و گفت شام حاضره همه منتظر شما هستن …. ○°●○°•°♡◇♡○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شانزدهم✍ بخش چهارم 🌼🌸میز تو نهار خ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌼🌸آماده شدم و با اکراه رفتم پایین تو آشپز خونه ، ولی حمیرا خواب بود و علیرضا خان رفته بود مهمونی … این طوری خوب بود تورج گفت اومدم دنبالت خواب بودی …. گفتم راستی چیکارم داشتی خواب نبودم نماز می خوندم … گفت هیچی حوصله ی منو ایرج سر رفته بود … ایرج گفت بیام دنبالت شاید یک کاری کردیم … می خواستیم بریم بیرون دور بزنیم …. اگه می دونستم سر نمازی پیام رو می دادم ولی فکر کردم خوابی … عمه گفت : نه امشب نمیشه برین بیرون من تنهام ….. 🌼🌸بعد از شام به پیشنهاد عمه رفتیم تو حیاط قدم زدیم….. کمی دلم باز شد مخصوصا که با ایرج بودم و شاید فقط به خاطر اون بود که تا دیر وقت تو حیاط موندم ……… اون شب من دیگه قصد نداشتم برم اتاق حمیرا احساس می کردم ذات خوبی نداره.. حالا که دیگه حالش هم خوبه بازم همون جور رفتار می کنه … 🌼🌸اصلا به من چه برای خودم درد سر درست کنم … با خیال راحت خوابیدم …نیمه های شب یکی منو صدا کرد رویا خانم … رویا خانم … بیدار شدم پرسیدم کیه؟ گفت منم مرضیه میشه درو باز کنی ؟ در و باز کردمو گفتم اتفاقی افتاده ؟ گفت: نه ولی بی قراره تو رو می خواد نمی خوابه همش به خودش می پیچه و میگه بیا دیگه با منم دعوا می کنه میگه تو برو فکر می کنه چون من اونجام تو نمیری …. 🌼🌸گفتم نمیشه می ترسم منو بشناسه الان هوشیاره … میدونی اگر شناخت چی می شه همه می گن چرا رفتی پس تقصیر خودته ….. گفت حالا چیکار کنم ؟ …می خوای من پشت در باشم اگر چیزی شد تو فرار کن من میگم اشتباه کرده …… گفتم نمی دونم … خوب این چه کاریه ولش کن خودش خوب میشه …گفت : 🌼🌸شما به خاطر خدا بیا به اون کار نداشته باش نمی دونی چقدر منتظره دلم براش سوخت ……..با ناراضیتی رفتم….. تا از در رفتم تو احساس کرد که منم زیر لب گفت اومدی ؟ و دستشو برای اینکه دست منو بگیره برد بالا …..منو نشناخت و هنوز فکر می کرد فرشته ای به سراغش میره ….. وقتی از اتاق حمیرا اومدم بیرون و رفتم وضو بگیرم صدای دعوا و مرافه ی عمه و علیرضا خان رو شنیدم …. 🌼🌸چند پله رفتم پایین عمه داشت گریه می کرد و بد و بیراه می گفت ولی فحش هایی که علیرضا خان می داد بدتر بود ..مثل اینکه علیرضا خان تازه اومده بود خونه …….تنم شروع کرد به لرزیدن یک لحظه فکر کردم الان دنیا آخر میشه … 🌼🌸دلم می خواست برم و عمه رو ساکت کنم ولی می دونستم از این کار خوشش نمیاد این بود که منصرف شدم و برگشتم …… ولی صبح توی صورت عمه اثری از اون جدال دیشب نبود و اگر ورم پشت چشمش که از گریه ی زیاد بوجود اومده بود ، نبود فکر می کردم اشتباه فهمیدم …… 🌼🌸تا روز سیزده بدر که از صبح همه در رفت و آمد بودیم تا آماده بشیم برای رفتن به باغی که علیرضا خان تو قیطریه داشت…. دیگه بچه ها ورق و شطرنج وتخته وتوپ وطناب برداشته بودن و کلی تدارک دیدن برای اینکه بهمون خوش بگذره ، اون روز ها هنوز اون طرفا آباد نبود و پر بود از باغ های میوه و نهر های پر آب. 🌼🌸اون باغ قسمتی از زمین های چیذر بود و بهشتی روی زمین… یک استخر پر از آب تمیز که چند تا درخت شاه توت در اطرافش بود و بید مجنون روی اون سایه می انداخت درخت های سر به فلک کشیده با صدای پرنده ها فضای رویایی رو درست کرده بودن…. که اگر آدم با کسی که دوست داره اونجا باشه همه چیز بر وفق مراد میشه …… ویلای باغ خیلی بزرگ نبود ، ولی شیک و مرتب ساخته شده بود با یک ایوان بسیار وسیع….. 🌼🌸پیرمرد لاغر و قد کوتاهی که در باغ رو برای ما باز کرد اسمش حسنعلی بود اون مدام توی باغ بود و ازش نگه داری می کرد ….. منو تورج و ایرج با حمیرا با هم رفتیم …حمیرا جلو نشست در حالیکه همش به من پشت چشم نازک می کرد و منو تورج عقب …و تنها چیزی که دلم خوش بود نگاه های گاه و بی گاه ایرج از تو آینه بود …… عمه و علیرضا خان و مرضیه با اسماعیل اومدن … باغ منو به وجد آورده بود ولی حمیرا نمی گذاشت، با متلک هاش و نگاه های تحقیر آمیزش نمی گذاشت راحت باشم… … ○°●○°•°♡◇♡°○°●° 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍✨الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ ✨وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ ✨وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۳۴﴾ ✨همانان كه در فراخى و تنگى انفاق مى كنند ✨و خشم خود را فرو مى ‏برند ✨و از مردم در مى‏ گذرند ✨و خداوند نیكوكاران را دوست دارد (۱۳۴) 📚 سوره مبارکه آل عمران ✍ آیه ۱۳۴ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 علامه دهخدا مادری داشت پرخاشگر و عصبی ، طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود. او مجرد بود و در کنار مادرش زندگی میکرد. نیمه شبی مادرش او را از خواب بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد . مادرش به بهانه ی گرم بودن آب لیوان را بر سر دهخدا کوبید. سر دهخدا شکست و خونی‌ شد. به گوشه‌‌‌ ای از اتاق رفت و گریست. گفت خدایا من چه گناهی کرده‌ ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ ام. خود را مقطوع‌ النسل کردم، این هم مزدی که مادر به من داد، خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی ‌ام را از من نگیر. گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش کرد. صدایی به او گفت برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم. از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ ترین لغت نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه و بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚لقمه گدایی زارعي در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌اي بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يك گدایی آمد و در نزديكي گاو بار انداخت و از كثرت خستگي به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجين مرد گدا رساند و سرش را توي خورجين كرد و هرچه خوردني در آن بود خورد. گدا، پس از مدتي بيدار شد ديد گاو هرچه خوردني داشته خورده! به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد. وقتي كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردي تو بايد پول گاو مرا بدهي!» گدا گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟» صاحب گاو جواب داد: «براي اينكه تو لقمه گدايي به گاو من دادي و گاوی كه نان گدايي و نان مفت خورد ديگر به درد كار نمي‌خورد! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
جمعے به حاڪم شڪایت بردند ڪه دو دزد ڪاروان صد نفرے ما را به غارت بردند ،حاکم پرسید چگونه صد تن بر دو دزد چیره نگشتید ؟ یڪے گفت آنها دو نفر بودند همراه و ما صد تن بودیم هریک تنها دهخدا 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️روزی که حضرت آدم(ع)برای امام حسین (ع)گریست...  هنگام سیر حضرت آدم (ع) در زمین ٬ گذر آن حضرت به زمین کربلا افتاد . ناگهان نا خود آگاه سینه اش به تنگ آمد و غمناک شد چون به قتلگاه امام حسین (ع) رسید پایش لغزید و خون از پایش جاری گردید. پس سرش را بسوی آسمان بلند کرد و خدمت خداوند متعال عرض کرد : « پروردگارا ! آیا من مرتکب گناه دیگری۱ شده ام که اینک مرا به کیفر می رسانی ؟ » خداوند فرمود : « ای آدم ! گناهی تازه ای نکرده ای بلکه در این سرزمین فرزند تو حسین (ع) به ظلم و ستم کشته می شود و خون تو نیز به خاطر همدردی و موافقت با او به زمین ریخته شد . » حضرت آدم (ع) فرمود : « قاتل او کیست ؟ » خداوند فرمود : « قاتلش ٬ یزید که مورد لعن اهل آسمانها و زمین است می باشد.» در این هنگام حضرت آدم (ع) به حضرت جبرئیل گفت : « حالا چه کار بکنم ؟ » جبرئیل گفت : « بر یزید لعنت بفرست . » پس حضرت آدم (ع) چهار مرتبه بر یزید لعنت فرستاد . گناه حضرت آدم (ع) ترک اولی بوده است . 📚بحارالانوار ٬ ج ۴۴ حسین بن علی (ع)  🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هيچوقت! از روى عكس حسرت زندگى كسى رو نخوريد همه بهترين عكسهاشون رو به اشتراک ميذارن! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚10 قانون کلی برای زندگی: قانون يکم: به شما جسمی داده شده. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگی در دنيای خاکی با شماست. قانون دوم: در مدرسه ای غير رسمی وتمام وقت نام نويسی کرده ايد که زندگی نام دارد. قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. قانون چهارم: درس آنقدر تکرار می شود تا آموخته شود. قانون پنجم: آموختن پايان ندارد. قانون ششم: قضاوت نکنيد، غيبت نکنيد، ادعا نکنيد، سرزنش نکنيد، تحقيرو مسخره نکنيد و گرنه سرتان می آيد. قانون هفتم: ديگران فقط آينه شما هستن. قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست. همه ابزار ومنابع مورد نياز رادر اختيارداريد. قانون نهم: جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاری که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد. قانون دهم: خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد. به هيچ دسته كليدی اعتماد نكنيد بلكه كليد سازی را فرا بگيريد./آنتونی رابینز 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
» ✅کاش هر روز زیارت عاشورا می خواندم ✍شیخ عبدالهادی حائری مازندرانی از پدر خود حاج ملاابوالحسن نقل می کند: من حاج میرزا علی نقی طباطبائی را بعد از رحلتش در خواب دیدم و به او گفتم: آرزویی هم در آنجا داری؟ گفت: هیچ آرزویی ندارم جز این که چرا در دنیا هر روز زیارت عاشورای امام حسین علیه السلام را نخواندم. رسم سید این بود که دهه محرم زیارت عاشورا می خواند نه در تمام سال؛ از این رو افسوس می خورد که چرا تمام سال نمی خواندم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😳 😱 این حکایت را از دست ندهید 🔰🔰😳 مثلی است كه در مثنوی آورده، می گوید در یكی از شهرها مسجدی بود  كه به «مسجد مهمان كُش» معروف شده بود. می دانید قدیمها مهمانخانه و مانند آن نبوده و اگر كسی وارد محلی می شد و دوست و آشنایی نمی داشت مسجد را مسكن می گزید. مسجدی بود كه معروف شده بود كه هر كس می آید اینجا شب می خوابد، صبح كه می روند، جنازه اش را بیرون می آورند و كسی هم نمی دانست علت قضیه چیست. یك آدم غریبی آمد، رفت در آن مسجد بخوابد، مردم گفتند آنجا نرو، این مسجد نمی دانیم چگونه است كه هر كس می آید شب در اینجا می خوابد صبح جنازه اش را بیرون می آورند، زنده نمی ماند. گفت: من دیگر از زندگی بیزارم و از مرگ هم نمی ترسم، من می روم. هر كار كردند گوش نكرد و رفت در آنجا خوابید. ضمنا آدم شجاع و دلیری بود. آن نیمه های شب كه شد صداهای هولناكی از اطراف این مسجد بلند شد: آی تو كی هستی كه آمده ای اینجا؟ الان خفه ات می كنیم، الان ریز ریزت می كنیم؛ یك صداهای مهیبی در آن تاریكی كه زهره شیر می تركید. تا این صداها را شنید، این هم از جا بلند شد و گفت: تو كی هستی؟ صدایش را بلندتر كرد: هر كه هستی بیا جلو، من از مرگ نمی ترسم، من دیگر از این زندگی بیزارم، بیا هر كاری می خواهی بكنی بكن. شروع كرد فریادِ بلندتر كشیدن. یك مقدار كه جلو رفت و فریاد كشید صدای مهیبی از داخل مسجد بلند شد، ناگهان دیوارها فرو ریخت و طلسمهایی كه در آنجا بود شكست و گنجهایی كه در آنجا مدفون بود پیش پای آن آدم فرو ریخت. فردا صبح از آنجا با یك سلسله گنجها بیرون آمد. سید جمال می گوید غرب آن مسجد مهمان كش است. آدمهای ضعیف كه به اینجا بیایند خود را می بازند و می میرند. باید فریاد كشید و این طلسم دروغین را شكست، كه خودش همین كار را كرد و مصداق آن آدم دلیر بود. در آن زمانی كه مبارزه با انگلستان در دِماغ احدی نمی توانست خطور كند فریاد مبارزه با سیاست استعماری انگلستان را بلند كرد و برای اولین بار این حالت خودباختگی را از مردم گرفت و روی خودِ اسلامی مردم تكیه كرد. برای تمام ملتهای اسلامی یك منش است. 📚مجموعه آثار شهید مطهری . ج24، ص: 153 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌙ازخداخواهانم ⭐️در فراسـوی 🌙این شب تاریـک ⭐️نورعشق بی حدش را 🌙بتاباندبرخوشه آرزوهای ⭐️شماتاصدهاستاره بروید 🌙برای اجابتشان 🌟شبتون بخیر ♡• •♡ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋️صبح و بازهم روز من و عرض ادب محضر یار باسلامی برکت یافته روز و شب ما تا گدایان نرسیدند سلامی بکنیم السلام علیک یا ابا عبدالله ❤️ صبحتون بهشتی از نوع کربلا ✨به رسم ادب روزمان را ✨با سلام بر ✨سرور و سالار شهیدان ✨اقا اباعبدالله ✨شروع میکنیم 🖤اَلسلامُ علی الحُسین ✨وعلی علی بن الحُسین 🖤وَعلی اُولاد الـحسین ✨وعَلی اصحاب الحسین 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم✍ بخش اول 🌼🌸آماده شدم و با اک
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌼🌸منو موجود اضافی می دید که باید یک طوری منو از سر راهش بر داره ، ولی با سفارش هایی که بهش شده بود دست براه و پا براه رفتار می کرد …. مرضیه و اسماعیل مشغول روبراه کردن سور و سات غذا بودن خود علیرضا خان هم همین طور که پیپ می کشید به کمک اسماعیل آتیش درست می کرد تا کباب درست کنه … رفتم به عمه کمک کنم گفت نمی خواد تو برو خوش بگذرون …… کاری نداریم …منم راه افتادم تا برم توی باغ یک دور بزنم و طبق معمول تورج دنبالم راه افتاد ایرج زیر چشمی به من نگاه می کرد …. می دید که ما داریم دور میشیم …. من دلم می خواست هر چه بیشتر ازحمیرا فاصله بگیرم …. ولی ایرج صدا زد کجا میرین ؟ تورج برگشت …. گفت بیا توام …اونم اومد و گفت نرین همه دور هم باشیم حمیرا داره بد جوری نگاه می کنه ناراحت میشه …خوب نیست تنها بشه الان نمی تونیم پیش بینی کنیم چی میشه پس یک کم رعایت کنیم خوبه تا به همه خوش بگذره و ما رو برگردوند …. من رفتم کنار استخر وایستادم به تماشا کردن ….. حمیرا جلوی ایوون منتظر بود نگاه خشمگینی به من کرد و اومد جلو گفت : فهمیدم چرا اینجا کنگر خوردی لنگر انداختی برای لاس زدنه … دوتا جوون ساده گیر آوردی داری تاخت و تاز می کنی ….. کور خوندی اینجا جاش نیست گمشو از زندگی ما بیرون مار خوش خط و خال …. همه برآشفته شدن … علیرضا خان دور تر بود با عجله خودشو رسوند و گفت می زاری یک نفس راحت بکشیم ؟ حالا امروز رو هم بهمون زهر مار کن …ای بابا همه ی زندگی رو به گند کشیده ول نمی کنه ….. ایرج و تورج هر دو تا عصبانی شده بودن ولی با حرفایی که علیرضا خان زده بود ساکت شدن …. حمیرا مونده بود الان باید چیکار کنه ؟ من سرمو انداختم پایین و خواستم برم که یک مرتبه با چنان ضربی زد تخت سینه ی من که پرتاب شدم اول سرم خورد به لبه ی استخر و افتادم تو آب …. شنا بلد نبودم ، درد شدیدی تو سرم احساس می کردم و حواسم بود که چی شده رفتم زیر آب ایرج خودشو انداخت تو آب و منو گرفت تا اون رسید چند بار بالا و پایین رفتم فقط وقتی اومدم رو آب دور و ورم رو قرمز دیدم … منو گرفت تو بغلش دستمو از ترس دورگردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم ولی چشمم سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم ……… وقتی به خودم اومدم هنوز چشمم بسته بود نمی دونستم کجام و چی شده آهسته چشممو باز کردم اولین کسی که دیدم ایرج بود نفس راحتی کشیدم پرسیدم من کجام ؟ گفت : حالت خوبه درد نداری ؟ بعد عمه و تورج رو دیدم و یک دکتر هم اونجا بود ….عمه مثل ابر بهار گریه می کرد … و ایرج هم چشماش گریون بود چراغا روشن بود و معلوم میشد دیگه شب شده …. عمه اومد جلو و دستمو گرفت تو دستش … ولی حرفی نزد فقط هق و هق گریه می کرد …… دلم براش سوخت گفتم تو رو خدا گریه نکنین من خوبم چیزی نشده که حمیرا حالش بد نشد ؟ تورج با عصبانیت گفت ولش کن احمق بی شعور رو …. کپه مرگشو گذاشته………. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم ✍ بخش دوم 🌼🌸منو موجود اضاف
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌼🌸دکتر منو معاینه می کرد یک چراغ قوه انداخت تو چشمم و نبضمو گرفت …عمه پرسید حالش خوبه ؟ گفت ظاهرا که بر اثر ضربه بیهوش شده ولی شکاف خیلی عمیق بود و می ترسم به مغزش صدمه خورده باشه ..البته عکس چیزی نشون نداد ولی چون خونریزی داره باید کمی صبر کنیم امشب بمونه معلوم میشه …. میبریمش تو یک اتاق خصوصی … راحت بخوابه یکی هم می تونه پیشش باشه این طوری بهتره اگر یک وقت حالش بد شد تنها نباشه … بعد سرم دستم رو مرتب کرد و ازم پرسید سر گیجه نداری ؟ گفتم نه …. تهوع چی حالت بهم نمی خوره ؟ گفتم نه … باشه تا فردا ببینیم چی میشه انشالله که خوبه …… دوتا پرستار اومدن و منو با تخت بردن توی یک اتاق خصوصی و بستری کردن ایرج گفت : شما ها برین من پیشش می مونم …عمه گفت اگر شما حواستون به حمیرا باشه خودم باشم بهتره …و تورج نشست روی صندلی و گفت هر دو تایی تون برین من می مونم چون صبح دانشگاه نمی رم …… گفتم تو رو خدا همه برین من حالم خوبه مگه ندیدن دکتر گفت برای احتیاط … ایرج دست تورج رو گرفت و کشید و بلندش کرد و گفت نه نمیشه من هستم اگر کاری باشه بهت زنگ می زنم تو مراقب خونه باش بابا لج کرده رفته خونه ی دوستش عصبانی بود برو مشکلی پیش نیاد اگر اومد خواست دعوا راه بندازه تو بهتر می تونی جلوش در بیای ….. تو برو خونه مواظب اوضاع باش صبح تو بیا من میرم کارخونه کار دارم ….. عمه دستشو کشید روی صورتم و خم شد منو بوسید و گفت الهی بمیرم ببخشید ….. و همین طور که گریه می کرد گفت : صبح میام خودم میبرمت ….. تورج پرسید چیزی نمی خوای برات بیارم … کتاباتو بیارم ؟ جانمازت رو چی ؟ من لبخندی زدم اون در همه حال آماده بود که شوخی کنه ولی ایرج صداش کرد تورج خجالت بکش بیا برو ….. ولی اون باز به شوخی گفت : ببین دفعه ی سومه کتک می خوری چقدر خوبی؟ به خدا داری عادت می کنی ..ببین دفعه ی بعد بهترم میشی … ایرج با صدای بلند و اعتراض گفت : تورج!! خجالت بکش پشت من از این حرفا می لرزه تو چه طوری دلت میاد اینطوری شوخی کنی ….. برو تو رو خدا منو حرص نده … تورج انگشت شو به طرف من گرفت و گفت : ببین به خدا داره می خنده ..خودش می دونه دارم شوخی می کنم … مگه نه رویا ؟ گفتم البته من بدم نمیاد خوشحالم میشم نگران نباش …. پس مراقب خودت باش به حرف بابالنگ دراز هم گوش کن تا من بیام خدا حافظ……. وقتی عمه و تورج رفتن ؛؛ایرج صندلی گذاشت کنار تخت منو گفت حالت خوبه؟ گفتم : آره خوب خوبم ….. گفت : …حالا بگو چی دوست داری برات بگیرم؟ گفتم چیزی نمی خوام تو خسته میشی من که حالم خوب بود کاش میرفتیم خونه ….. گفت نه اتفاقا بهترم شد …. با خیال راحت میشینیم حرف می زنیم اول باید شام بگیرم منم از صبح هیچی نخوردم ….نگفتی ؟ گفتم برام فرق نمی کنه هر چی خودت دوست داشتی منم می خورم …. گفت باشه دختر خوبی باش تا برگردم ….. وقتی داشت میرفت لای در وایساد نگاهی به من کرد وگفت : از جات تکون نخور تا من بیام ……. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃