eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.5هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
❌ 🔹کشاورزي يک مزرعه بزرگ گندم داشت زمين حاصلخيزي که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. 🔹هنگام برداشت محصول بود شبي از شبها روباهي وارد گندمزار شد و بخش کوچکي از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمي ضررزد. 🔻پيرمردکينه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. 🔻مقداري پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. 🐕روباه شعله وردر مزرعه به اينطرف وآن طرف ميدويد وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در اين تعقيب و گريز گندمزار به خاکستر تبديل شد. 🌹وقتي کينه به دل گرفته ودر پي انتقام هستيم بايد بدانيم آتش اين انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت بهتر است ببخشيم وبگذريم ... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه ✍روزى سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد. سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد! سليمان پذيرفت و به باد دستور داد تا او را به هندوستان ببرد. آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبى عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید. عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم... 📚اقتباس از مثنوى معنوى 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
محترمانه فحش بده😅😂👌 نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌 سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉 http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می رسد منتقم خون خدا☝️ بسم الله♥️😍💕 هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله♥️😍💕 بعد قد قامت مهدی چه نمازی بشود😍📿💕 دل ودلدار عجب راز و نیازی بشود😍📿💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شانزدهم✍ بخش سوم 🌼🌸روبروی ایرج نشس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌼🌸میز تو نهار خوری چیده شد به خاطر دکتر، و من برای کمک به عمه رفتم …… حمیرا مدام حرف می زد و آروم به نظر می رسید …. ولی من دیدم که دستش می لرزه …می دونستم که از این به بعد باید از اون دوری کنم تا تنشی پیش نیاد و این کار آسونی نبود با اون زیر یک سقف زندگی کردن برای من ….. 🌸🌼بعد از غذا بلند شدم که کمک کنم اونم بلند شد و دیس پلو رو برداشت و نگاه بدی به من کرد و گفت بزار زمین به تو چه من خودم می برم ….. عمه به من نگاه کرد و بهم فهموند آروم باش برو دست نزن ….. ولی من گوش نکردم و گفتم : نه منم کمک می کنم نمیشه که بخوریم و بشینیم …. گفت : راه داری خوب نخور به مال مفت افتادی ؟ ولش کن گفتم …. 🌼🌸به روی خودم نیاوردم و ظرفها رو بر داشتم و بردم تو آشپز خونه ولی خودم داشتم می لرزیدم…… اونم پشت سر من اومد …. دیس پلو و گذاشت رو میز و یکی زد تخت سینه ی من …آهسته گفتم این بارم ندید می گیرم ولی دفعه ی دیگه ای وجود نداره …… هیچی نگفت : دوباره رفتم و بقیه رو آوردم و به مرضیه کمک کردم با خودم گفتم حالا که باید باشم؛؛ بزار مثل بقیه باهاش رفتار کنم الانم که همه اینجان بهترین موقع اس ….. 🌸🌼مرضیه مشغول شستن ظرفا شد و منم یک سینی چای ریختم و بردم تو حال …ایرج و تورج و حتی علیرضا خان ازاینکه با حمیرا اون طوری رفتار کردم ، راضی بودن ولی از جریان آشپز خونه فقط مرضیه خبر داشت …… با چشم و ابرو بهم می فهمودن که کارخوبی کردم …… من دیگه از اون جو سنگین خسته شده بودم و گفتم می خوام درس بخونم و رفتم تو اتاقم ….. 🌼🌸بعد از رفتن من دکتر هم رفت علیرضا خان و بچه ها رفتن به اتاقشون ….. نشستم پشت میز راستش فقط برای اینکه ایرج خریده بود وگرنه من روی تخت عادت داشتم درس بخونم …… کتاب هامو پهن کردم شروع کردم …با خودم گفتم رویا تو که همه ی درس هات خوب نیست اگر پزشکی قبول نشی چی ؟ خوب احتمالش می رفت… من قبلا به خاطر حرف دبیرم و اینکه پزشکی رو دوست داشتم گفته بودم ولی خیلی توش جدی نبودم ولی حالا دلم شور می زد من اصلا نمی تونستم درسهای حفظ کردنی رو خوب یاد بگیرم و زبانم هم خیلی خوب نبود ….. 🌼🌸این بود که دیگه از خودم زیاد مطمئن نبودم پس باید بیشتر درس می خوندم….. من اصلا از اتاقم تا شب بیرون نرفتم برام سخت نبود من هیچوقت از درس خوندن سیر نمی شدم مخصوصا ریاضی و فیزیک ….سر شب نماز می خوندم که دو ضربه خورد به در ، قلبم شروع کرد به زدن فکر کردم ایرج اومده ولی نمی دونستم جواب بدم …دوباره زد و صدای تورج اومد که رویا خوابی؟ وقتی دید جوابشو نمی دم رفت … به هیچ وجه دلم نمی خواست برم بیرون و با حمیرا روبرو بشم …. تا مرضیه اومد دنبالم و گفت شام حاضره همه منتظر شما هستن …. ○°●○°•°♡◇♡○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شانزدهم✍ بخش چهارم 🌼🌸میز تو نهار خ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌼🌸آماده شدم و با اکراه رفتم پایین تو آشپز خونه ، ولی حمیرا خواب بود و علیرضا خان رفته بود مهمونی … این طوری خوب بود تورج گفت اومدم دنبالت خواب بودی …. گفتم راستی چیکارم داشتی خواب نبودم نماز می خوندم … گفت هیچی حوصله ی منو ایرج سر رفته بود … ایرج گفت بیام دنبالت شاید یک کاری کردیم … می خواستیم بریم بیرون دور بزنیم …. اگه می دونستم سر نمازی پیام رو می دادم ولی فکر کردم خوابی … عمه گفت : نه امشب نمیشه برین بیرون من تنهام ….. 🌼🌸بعد از شام به پیشنهاد عمه رفتیم تو حیاط قدم زدیم….. کمی دلم باز شد مخصوصا که با ایرج بودم و شاید فقط به خاطر اون بود که تا دیر وقت تو حیاط موندم ……… اون شب من دیگه قصد نداشتم برم اتاق حمیرا احساس می کردم ذات خوبی نداره.. حالا که دیگه حالش هم خوبه بازم همون جور رفتار می کنه … 🌼🌸اصلا به من چه برای خودم درد سر درست کنم … با خیال راحت خوابیدم …نیمه های شب یکی منو صدا کرد رویا خانم … رویا خانم … بیدار شدم پرسیدم کیه؟ گفت منم مرضیه میشه درو باز کنی ؟ در و باز کردمو گفتم اتفاقی افتاده ؟ گفت: نه ولی بی قراره تو رو می خواد نمی خوابه همش به خودش می پیچه و میگه بیا دیگه با منم دعوا می کنه میگه تو برو فکر می کنه چون من اونجام تو نمیری …. 🌼🌸گفتم نمیشه می ترسم منو بشناسه الان هوشیاره … میدونی اگر شناخت چی می شه همه می گن چرا رفتی پس تقصیر خودته ….. گفت حالا چیکار کنم ؟ …می خوای من پشت در باشم اگر چیزی شد تو فرار کن من میگم اشتباه کرده …… گفتم نمی دونم … خوب این چه کاریه ولش کن خودش خوب میشه …گفت : 🌼🌸شما به خاطر خدا بیا به اون کار نداشته باش نمی دونی چقدر منتظره دلم براش سوخت ……..با ناراضیتی رفتم….. تا از در رفتم تو احساس کرد که منم زیر لب گفت اومدی ؟ و دستشو برای اینکه دست منو بگیره برد بالا …..منو نشناخت و هنوز فکر می کرد فرشته ای به سراغش میره ….. وقتی از اتاق حمیرا اومدم بیرون و رفتم وضو بگیرم صدای دعوا و مرافه ی عمه و علیرضا خان رو شنیدم …. 🌼🌸چند پله رفتم پایین عمه داشت گریه می کرد و بد و بیراه می گفت ولی فحش هایی که علیرضا خان می داد بدتر بود ..مثل اینکه علیرضا خان تازه اومده بود خونه …….تنم شروع کرد به لرزیدن یک لحظه فکر کردم الان دنیا آخر میشه … 🌼🌸دلم می خواست برم و عمه رو ساکت کنم ولی می دونستم از این کار خوشش نمیاد این بود که منصرف شدم و برگشتم …… ولی صبح توی صورت عمه اثری از اون جدال دیشب نبود و اگر ورم پشت چشمش که از گریه ی زیاد بوجود اومده بود ، نبود فکر می کردم اشتباه فهمیدم …… 🌼🌸تا روز سیزده بدر که از صبح همه در رفت و آمد بودیم تا آماده بشیم برای رفتن به باغی که علیرضا خان تو قیطریه داشت…. دیگه بچه ها ورق و شطرنج وتخته وتوپ وطناب برداشته بودن و کلی تدارک دیدن برای اینکه بهمون خوش بگذره ، اون روز ها هنوز اون طرفا آباد نبود و پر بود از باغ های میوه و نهر های پر آب. 🌼🌸اون باغ قسمتی از زمین های چیذر بود و بهشتی روی زمین… یک استخر پر از آب تمیز که چند تا درخت شاه توت در اطرافش بود و بید مجنون روی اون سایه می انداخت درخت های سر به فلک کشیده با صدای پرنده ها فضای رویایی رو درست کرده بودن…. که اگر آدم با کسی که دوست داره اونجا باشه همه چیز بر وفق مراد میشه …… ویلای باغ خیلی بزرگ نبود ، ولی شیک و مرتب ساخته شده بود با یک ایوان بسیار وسیع….. 🌼🌸پیرمرد لاغر و قد کوتاهی که در باغ رو برای ما باز کرد اسمش حسنعلی بود اون مدام توی باغ بود و ازش نگه داری می کرد ….. منو تورج و ایرج با حمیرا با هم رفتیم …حمیرا جلو نشست در حالیکه همش به من پشت چشم نازک می کرد و منو تورج عقب …و تنها چیزی که دلم خوش بود نگاه های گاه و بی گاه ایرج از تو آینه بود …… عمه و علیرضا خان و مرضیه با اسماعیل اومدن … باغ منو به وجد آورده بود ولی حمیرا نمی گذاشت، با متلک هاش و نگاه های تحقیر آمیزش نمی گذاشت راحت باشم… … ○°●○°•°♡◇♡°○°●° 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍✨الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ ✨وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ ✨وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۳۴﴾ ✨همانان كه در فراخى و تنگى انفاق مى كنند ✨و خشم خود را فرو مى ‏برند ✨و از مردم در مى‏ گذرند ✨و خداوند نیكوكاران را دوست دارد (۱۳۴) 📚 سوره مبارکه آل عمران ✍ آیه ۱۳۴ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 علامه دهخدا مادری داشت پرخاشگر و عصبی ، طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود. او مجرد بود و در کنار مادرش زندگی میکرد. نیمه شبی مادرش او را از خواب بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد . مادرش به بهانه ی گرم بودن آب لیوان را بر سر دهخدا کوبید. سر دهخدا شکست و خونی‌ شد. به گوشه‌‌‌ ای از اتاق رفت و گریست. گفت خدایا من چه گناهی کرده‌ ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ ام. خود را مقطوع‌ النسل کردم، این هم مزدی که مادر به من داد، خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی ‌ام را از من نگیر. گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش کرد. صدایی به او گفت برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم. از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ ترین لغت نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه و بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚لقمه گدایی زارعي در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌اي بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يك گدایی آمد و در نزديكي گاو بار انداخت و از كثرت خستگي به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجين مرد گدا رساند و سرش را توي خورجين كرد و هرچه خوردني در آن بود خورد. گدا، پس از مدتي بيدار شد ديد گاو هرچه خوردني داشته خورده! به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد. وقتي كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردي تو بايد پول گاو مرا بدهي!» گدا گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟» صاحب گاو جواب داد: «براي اينكه تو لقمه گدايي به گاو من دادي و گاوی كه نان گدايي و نان مفت خورد ديگر به درد كار نمي‌خورد! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
جمعے به حاڪم شڪایت بردند ڪه دو دزد ڪاروان صد نفرے ما را به غارت بردند ،حاکم پرسید چگونه صد تن بر دو دزد چیره نگشتید ؟ یڪے گفت آنها دو نفر بودند همراه و ما صد تن بودیم هریک تنها دهخدا 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️روزی که حضرت آدم(ع)برای امام حسین (ع)گریست...  هنگام سیر حضرت آدم (ع) در زمین ٬ گذر آن حضرت به زمین کربلا افتاد . ناگهان نا خود آگاه سینه اش به تنگ آمد و غمناک شد چون به قتلگاه امام حسین (ع) رسید پایش لغزید و خون از پایش جاری گردید. پس سرش را بسوی آسمان بلند کرد و خدمت خداوند متعال عرض کرد : « پروردگارا ! آیا من مرتکب گناه دیگری۱ شده ام که اینک مرا به کیفر می رسانی ؟ » خداوند فرمود : « ای آدم ! گناهی تازه ای نکرده ای بلکه در این سرزمین فرزند تو حسین (ع) به ظلم و ستم کشته می شود و خون تو نیز به خاطر همدردی و موافقت با او به زمین ریخته شد . » حضرت آدم (ع) فرمود : « قاتل او کیست ؟ » خداوند فرمود : « قاتلش ٬ یزید که مورد لعن اهل آسمانها و زمین است می باشد.» در این هنگام حضرت آدم (ع) به حضرت جبرئیل گفت : « حالا چه کار بکنم ؟ » جبرئیل گفت : « بر یزید لعنت بفرست . » پس حضرت آدم (ع) چهار مرتبه بر یزید لعنت فرستاد . گناه حضرت آدم (ع) ترک اولی بوده است . 📚بحارالانوار ٬ ج ۴۴ حسین بن علی (ع)  🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هيچوقت! از روى عكس حسرت زندگى كسى رو نخوريد همه بهترين عكسهاشون رو به اشتراک ميذارن! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚10 قانون کلی برای زندگی: قانون يکم: به شما جسمی داده شده. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگی در دنيای خاکی با شماست. قانون دوم: در مدرسه ای غير رسمی وتمام وقت نام نويسی کرده ايد که زندگی نام دارد. قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. قانون چهارم: درس آنقدر تکرار می شود تا آموخته شود. قانون پنجم: آموختن پايان ندارد. قانون ششم: قضاوت نکنيد، غيبت نکنيد، ادعا نکنيد، سرزنش نکنيد، تحقيرو مسخره نکنيد و گرنه سرتان می آيد. قانون هفتم: ديگران فقط آينه شما هستن. قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست. همه ابزار ومنابع مورد نياز رادر اختيارداريد. قانون نهم: جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاری که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد. قانون دهم: خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد. به هيچ دسته كليدی اعتماد نكنيد بلكه كليد سازی را فرا بگيريد./آنتونی رابینز 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
» ✅کاش هر روز زیارت عاشورا می خواندم ✍شیخ عبدالهادی حائری مازندرانی از پدر خود حاج ملاابوالحسن نقل می کند: من حاج میرزا علی نقی طباطبائی را بعد از رحلتش در خواب دیدم و به او گفتم: آرزویی هم در آنجا داری؟ گفت: هیچ آرزویی ندارم جز این که چرا در دنیا هر روز زیارت عاشورای امام حسین علیه السلام را نخواندم. رسم سید این بود که دهه محرم زیارت عاشورا می خواند نه در تمام سال؛ از این رو افسوس می خورد که چرا تمام سال نمی خواندم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😳 😱 این حکایت را از دست ندهید 🔰🔰😳 مثلی است كه در مثنوی آورده، می گوید در یكی از شهرها مسجدی بود  كه به «مسجد مهمان كُش» معروف شده بود. می دانید قدیمها مهمانخانه و مانند آن نبوده و اگر كسی وارد محلی می شد و دوست و آشنایی نمی داشت مسجد را مسكن می گزید. مسجدی بود كه معروف شده بود كه هر كس می آید اینجا شب می خوابد، صبح كه می روند، جنازه اش را بیرون می آورند و كسی هم نمی دانست علت قضیه چیست. یك آدم غریبی آمد، رفت در آن مسجد بخوابد، مردم گفتند آنجا نرو، این مسجد نمی دانیم چگونه است كه هر كس می آید شب در اینجا می خوابد صبح جنازه اش را بیرون می آورند، زنده نمی ماند. گفت: من دیگر از زندگی بیزارم و از مرگ هم نمی ترسم، من می روم. هر كار كردند گوش نكرد و رفت در آنجا خوابید. ضمنا آدم شجاع و دلیری بود. آن نیمه های شب كه شد صداهای هولناكی از اطراف این مسجد بلند شد: آی تو كی هستی كه آمده ای اینجا؟ الان خفه ات می كنیم، الان ریز ریزت می كنیم؛ یك صداهای مهیبی در آن تاریكی كه زهره شیر می تركید. تا این صداها را شنید، این هم از جا بلند شد و گفت: تو كی هستی؟ صدایش را بلندتر كرد: هر كه هستی بیا جلو، من از مرگ نمی ترسم، من دیگر از این زندگی بیزارم، بیا هر كاری می خواهی بكنی بكن. شروع كرد فریادِ بلندتر كشیدن. یك مقدار كه جلو رفت و فریاد كشید صدای مهیبی از داخل مسجد بلند شد، ناگهان دیوارها فرو ریخت و طلسمهایی كه در آنجا بود شكست و گنجهایی كه در آنجا مدفون بود پیش پای آن آدم فرو ریخت. فردا صبح از آنجا با یك سلسله گنجها بیرون آمد. سید جمال می گوید غرب آن مسجد مهمان كش است. آدمهای ضعیف كه به اینجا بیایند خود را می بازند و می میرند. باید فریاد كشید و این طلسم دروغین را شكست، كه خودش همین كار را كرد و مصداق آن آدم دلیر بود. در آن زمانی كه مبارزه با انگلستان در دِماغ احدی نمی توانست خطور كند فریاد مبارزه با سیاست استعماری انگلستان را بلند كرد و برای اولین بار این حالت خودباختگی را از مردم گرفت و روی خودِ اسلامی مردم تكیه كرد. برای تمام ملتهای اسلامی یك منش است. 📚مجموعه آثار شهید مطهری . ج24، ص: 153 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌙ازخداخواهانم ⭐️در فراسـوی 🌙این شب تاریـک ⭐️نورعشق بی حدش را 🌙بتاباندبرخوشه آرزوهای ⭐️شماتاصدهاستاره بروید 🌙برای اجابتشان 🌟شبتون بخیر ♡• •♡ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋️صبح و بازهم روز من و عرض ادب محضر یار باسلامی برکت یافته روز و شب ما تا گدایان نرسیدند سلامی بکنیم السلام علیک یا ابا عبدالله ❤️ صبحتون بهشتی از نوع کربلا ✨به رسم ادب روزمان را ✨با سلام بر ✨سرور و سالار شهیدان ✨اقا اباعبدالله ✨شروع میکنیم 🖤اَلسلامُ علی الحُسین ✨وعلی علی بن الحُسین 🖤وَعلی اُولاد الـحسین ✨وعَلی اصحاب الحسین 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم✍ بخش اول 🌼🌸آماده شدم و با اک
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌼🌸منو موجود اضافی می دید که باید یک طوری منو از سر راهش بر داره ، ولی با سفارش هایی که بهش شده بود دست براه و پا براه رفتار می کرد …. مرضیه و اسماعیل مشغول روبراه کردن سور و سات غذا بودن خود علیرضا خان هم همین طور که پیپ می کشید به کمک اسماعیل آتیش درست می کرد تا کباب درست کنه … رفتم به عمه کمک کنم گفت نمی خواد تو برو خوش بگذرون …… کاری نداریم …منم راه افتادم تا برم توی باغ یک دور بزنم و طبق معمول تورج دنبالم راه افتاد ایرج زیر چشمی به من نگاه می کرد …. می دید که ما داریم دور میشیم …. من دلم می خواست هر چه بیشتر ازحمیرا فاصله بگیرم …. ولی ایرج صدا زد کجا میرین ؟ تورج برگشت …. گفت بیا توام …اونم اومد و گفت نرین همه دور هم باشیم حمیرا داره بد جوری نگاه می کنه ناراحت میشه …خوب نیست تنها بشه الان نمی تونیم پیش بینی کنیم چی میشه پس یک کم رعایت کنیم خوبه تا به همه خوش بگذره و ما رو برگردوند …. من رفتم کنار استخر وایستادم به تماشا کردن ….. حمیرا جلوی ایوون منتظر بود نگاه خشمگینی به من کرد و اومد جلو گفت : فهمیدم چرا اینجا کنگر خوردی لنگر انداختی برای لاس زدنه … دوتا جوون ساده گیر آوردی داری تاخت و تاز می کنی ….. کور خوندی اینجا جاش نیست گمشو از زندگی ما بیرون مار خوش خط و خال …. همه برآشفته شدن … علیرضا خان دور تر بود با عجله خودشو رسوند و گفت می زاری یک نفس راحت بکشیم ؟ حالا امروز رو هم بهمون زهر مار کن …ای بابا همه ی زندگی رو به گند کشیده ول نمی کنه ….. ایرج و تورج هر دو تا عصبانی شده بودن ولی با حرفایی که علیرضا خان زده بود ساکت شدن …. حمیرا مونده بود الان باید چیکار کنه ؟ من سرمو انداختم پایین و خواستم برم که یک مرتبه با چنان ضربی زد تخت سینه ی من که پرتاب شدم اول سرم خورد به لبه ی استخر و افتادم تو آب …. شنا بلد نبودم ، درد شدیدی تو سرم احساس می کردم و حواسم بود که چی شده رفتم زیر آب ایرج خودشو انداخت تو آب و منو گرفت تا اون رسید چند بار بالا و پایین رفتم فقط وقتی اومدم رو آب دور و ورم رو قرمز دیدم … منو گرفت تو بغلش دستمو از ترس دورگردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم ولی چشمم سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم ……… وقتی به خودم اومدم هنوز چشمم بسته بود نمی دونستم کجام و چی شده آهسته چشممو باز کردم اولین کسی که دیدم ایرج بود نفس راحتی کشیدم پرسیدم من کجام ؟ گفت : حالت خوبه درد نداری ؟ بعد عمه و تورج رو دیدم و یک دکتر هم اونجا بود ….عمه مثل ابر بهار گریه می کرد … و ایرج هم چشماش گریون بود چراغا روشن بود و معلوم میشد دیگه شب شده …. عمه اومد جلو و دستمو گرفت تو دستش … ولی حرفی نزد فقط هق و هق گریه می کرد …… دلم براش سوخت گفتم تو رو خدا گریه نکنین من خوبم چیزی نشده که حمیرا حالش بد نشد ؟ تورج با عصبانیت گفت ولش کن احمق بی شعور رو …. کپه مرگشو گذاشته………. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم ✍ بخش دوم 🌼🌸منو موجود اضاف
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌼🌸دکتر منو معاینه می کرد یک چراغ قوه انداخت تو چشمم و نبضمو گرفت …عمه پرسید حالش خوبه ؟ گفت ظاهرا که بر اثر ضربه بیهوش شده ولی شکاف خیلی عمیق بود و می ترسم به مغزش صدمه خورده باشه ..البته عکس چیزی نشون نداد ولی چون خونریزی داره باید کمی صبر کنیم امشب بمونه معلوم میشه …. میبریمش تو یک اتاق خصوصی … راحت بخوابه یکی هم می تونه پیشش باشه این طوری بهتره اگر یک وقت حالش بد شد تنها نباشه … بعد سرم دستم رو مرتب کرد و ازم پرسید سر گیجه نداری ؟ گفتم نه …. تهوع چی حالت بهم نمی خوره ؟ گفتم نه … باشه تا فردا ببینیم چی میشه انشالله که خوبه …… دوتا پرستار اومدن و منو با تخت بردن توی یک اتاق خصوصی و بستری کردن ایرج گفت : شما ها برین من پیشش می مونم …عمه گفت اگر شما حواستون به حمیرا باشه خودم باشم بهتره …و تورج نشست روی صندلی و گفت هر دو تایی تون برین من می مونم چون صبح دانشگاه نمی رم …… گفتم تو رو خدا همه برین من حالم خوبه مگه ندیدن دکتر گفت برای احتیاط … ایرج دست تورج رو گرفت و کشید و بلندش کرد و گفت نه نمیشه من هستم اگر کاری باشه بهت زنگ می زنم تو مراقب خونه باش بابا لج کرده رفته خونه ی دوستش عصبانی بود برو مشکلی پیش نیاد اگر اومد خواست دعوا راه بندازه تو بهتر می تونی جلوش در بیای ….. تو برو خونه مواظب اوضاع باش صبح تو بیا من میرم کارخونه کار دارم ….. عمه دستشو کشید روی صورتم و خم شد منو بوسید و گفت الهی بمیرم ببخشید ….. و همین طور که گریه می کرد گفت : صبح میام خودم میبرمت ….. تورج پرسید چیزی نمی خوای برات بیارم … کتاباتو بیارم ؟ جانمازت رو چی ؟ من لبخندی زدم اون در همه حال آماده بود که شوخی کنه ولی ایرج صداش کرد تورج خجالت بکش بیا برو ….. ولی اون باز به شوخی گفت : ببین دفعه ی سومه کتک می خوری چقدر خوبی؟ به خدا داری عادت می کنی ..ببین دفعه ی بعد بهترم میشی … ایرج با صدای بلند و اعتراض گفت : تورج!! خجالت بکش پشت من از این حرفا می لرزه تو چه طوری دلت میاد اینطوری شوخی کنی ….. برو تو رو خدا منو حرص نده … تورج انگشت شو به طرف من گرفت و گفت : ببین به خدا داره می خنده ..خودش می دونه دارم شوخی می کنم … مگه نه رویا ؟ گفتم البته من بدم نمیاد خوشحالم میشم نگران نباش …. پس مراقب خودت باش به حرف بابالنگ دراز هم گوش کن تا من بیام خدا حافظ……. وقتی عمه و تورج رفتن ؛؛ایرج صندلی گذاشت کنار تخت منو گفت حالت خوبه؟ گفتم : آره خوب خوبم ….. گفت : …حالا بگو چی دوست داری برات بگیرم؟ گفتم چیزی نمی خوام تو خسته میشی من که حالم خوب بود کاش میرفتیم خونه ….. گفت نه اتفاقا بهترم شد …. با خیال راحت میشینیم حرف می زنیم اول باید شام بگیرم منم از صبح هیچی نخوردم ….نگفتی ؟ گفتم برام فرق نمی کنه هر چی خودت دوست داشتی منم می خورم …. گفت باشه دختر خوبی باش تا برگردم ….. وقتی داشت میرفت لای در وایساد نگاهی به من کرد وگفت : از جات تکون نخور تا من بیام ……. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ عَلَى عَبْدِهِ آيَاتٍ ✨بَيِّنَاتٍ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ ✨إِلَى النُّورِ وَإِنَّ اللَّهَ بِكُمْ ✨لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ ﴿۹﴾ ✨او همان كسى است كه بر ✨بنده خود آيات روشنى فرو ✨مى‏ فرستد تا شما را از تاريكيها ✨به سوى نور بيرون كشاند و ✨در حقيقت ‏خدا نسبت به شما ✨سخت رئوف و مهربان است (۹) 📚سوره مبارکه الحدید ✍آیه ۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚یک فوت دو فوت داشتم با ماشینم می رفتم سر كار كه موبایلم زنگ خورد. گفتم بفرمایید. الو.. ، فقط فوت كرد! گفتم اگه مزاحمی یه فوت كن، اگه می خوای با من دوست بشی دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد. گفتم اگه زشتی یه فوت كن، اگه خوشگلی دو تا فوت كن. دوتا فوت كرد! گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت كن، اگه هستی دوتا فوت كن. دوتا فوت كرد! گفتم من فردا می خوام برم رستوران شاندیز، اگه ساعت دوازده نمی تونی بیای یه فوت كن، اگه می تونی بیای دوتا فوت كن. دوباره دو تا فوت كرد! با خوشحالی گوشی رو قطع كردم. فردا صبح حسابی بخودم رسیدم. بهترین لباسمو پوشیدم و با ادكلن دوش گرفتم! تو پوست خودم نمی گنجیدم. فكرم همش به قرار امروز بود. داشتم از خونه در میومدم كه زنم صدام كرد و گفت: اگه ظهر نمیای خونه یه فوت كن اگه میای دو فوت كن!!! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ ✨🌸✍🏻از یڪدیگر غیبت نڪنید آیا یڪی از شما دوست دارد ڪه گوشت برادر مرده اش را بخورد؟! بی تردید نفرت دارید؟✨🌸 📚 سوره حجرات۱۲ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
وقتى که حاتم.طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد. برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!! برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد. 🍃بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته میشودند..... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚بانویی که امام حسین علیه السلام، سه بار در قبر به دیدنش آمد! ائمه اطهار به ویژه امام زمان(علیه السلام) تاکید فراوانی بر مداومت به خواندن زیارت عاشورا داشته اند. این زیارت از ناحیه خود خداوند متعال نازل شده و از احادیث قدسی به شمار می رود. از حاج محمدعلی روایت شده که: در یزد مرد صالح و فاضلى بود که به فکر آخرت خویش بود و شبها در مقبره اى خارج شهر یزد که به آن مزار گویند، مى خوابید. این مرد همسایه اى داشت که از کودکى در مکتب و غیره با هم بودند، تا اینکه بعدها باج خواهى و پول زورگرفتن را انتخاب کرد و تا آخر عمر هم چنین مى بود، تا اینکه مرد و در همان مقبره مذکور دفن کردند. هنوز یک ماه نگذشته بود که حاج محمد على او را در خواب دید، با حالت زیبا و سر حال از نعمت!! او گوید: نزدش رفتم و به او گفتم: تو از کسانى نبودى که در باطن نیکو باشی و کار تو جز عذاب نتیجه اى نداشت، چگونه به این مقام رسیدى؟! آن مرد گفت: آرى مسئله همانطور است که تو گفتى، من تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم، تا اینکه همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفت و او را در اینجا دفن کردند و اشاره کرد به مکانى که صد ذراع فاصله داشت. و در همان شبى که او را به خاک سپردند، حضرت امام حسین(علیه السلام) سه بار به دیدن او آمدند. و در مرتبه سوم دستور فرمود: تا عذاب را از اهل این قبرستان بردارند، به این جهت حال من نیکو شد و در نعمت و وسعت قرار گرفتم. حاج محمدعلى گوید: با تعجب از خواب بیدار شدم، استاد اشرف آهنگر را نمى شناختم و جاى او را نمى دانستم، در میان بازار آهنگرها جستجو نمودم تا استاد اشرف را پیدا کردم. از او پرسیدم،آیا شما همسر دارى؟ گفت: داشتم، ولى دیشب فوت نمود و او را در فلان جا دفن کردیم. از او پرسیدم: آیا همسر شما به زیارت امام حسین (علیه السلام) رفته بود؟ گفت: خیر. پرسیدم: آیا مصیبت حضرت را مى نمود؟ گفت: خیر. پرسیدم: آیا او براى امام حسین مجلس مصیبت برپا مى کرد؟ جواب داد: خیر، منظورت از این سوالها چیست ؟ آن مرد داستان خواب خود را بیان کرد و گفت مى خواهم رمز آن ارتباط میان او و امام حسین را دریابم. استاد اشرف گفت: آن زن همواره به خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت... 📚شیخ عباس قمی، کتاب شریف مفاتیح الجنان 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هرگاه از خوبی‌ ڪسے صحبتے به میان آید دیگران سڪوت می‌ڪنند و هرگاه از بدے ڪسے حرفے شود، اظهار نظرها آغاز مے گردد و آنها نمے دانند با اینڪار خودشان را معرفے ڪرده اند و نه دیگرے را. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚شب ها نمی خوابم وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم. مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: می‌خرم به شرط اینکه بخوابی. یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت: می‌برمت به شرط اینکه بخوابی. یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟ گفت: می‌رسی به شرط اینکه بخوابی. هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند. دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید: هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟ گفتم: شب‌ها نمی‌خوابم. گفت: مگر چه آرزویی داری؟ گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت: سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
محترمانه فحش بده😅😂👌 نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌 سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉 http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا