eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.5هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 علامه دهخدا مادری داشت پرخاشگر و عصبی ، طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود. او مجرد بود و در کنار مادرش زندگی میکرد. نیمه شبی مادرش او را از خواب بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد . مادرش به بهانه ی گرم بودن آب لیوان را بر سر دهخدا کوبید. سر دهخدا شکست و خونی‌ شد. به گوشه‌‌‌ ای از اتاق رفت و گریست. گفت خدایا من چه گناهی کرده‌ ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ ام. خود را مقطوع‌ النسل کردم، این هم مزدی که مادر به من داد، خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی ‌ام را از من نگیر. گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش کرد. صدایی به او گفت برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم. از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ ترین لغت نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه و بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚لقمه گدایی زارعي در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌اي بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يك گدایی آمد و در نزديكي گاو بار انداخت و از كثرت خستگي به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجين مرد گدا رساند و سرش را توي خورجين كرد و هرچه خوردني در آن بود خورد. گدا، پس از مدتي بيدار شد ديد گاو هرچه خوردني داشته خورده! به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد. وقتي كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردي تو بايد پول گاو مرا بدهي!» گدا گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟» صاحب گاو جواب داد: «براي اينكه تو لقمه گدايي به گاو من دادي و گاوی كه نان گدايي و نان مفت خورد ديگر به درد كار نمي‌خورد! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
جمعے به حاڪم شڪایت بردند ڪه دو دزد ڪاروان صد نفرے ما را به غارت بردند ،حاکم پرسید چگونه صد تن بر دو دزد چیره نگشتید ؟ یڪے گفت آنها دو نفر بودند همراه و ما صد تن بودیم هریک تنها دهخدا 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️روزی که حضرت آدم(ع)برای امام حسین (ع)گریست...  هنگام سیر حضرت آدم (ع) در زمین ٬ گذر آن حضرت به زمین کربلا افتاد . ناگهان نا خود آگاه سینه اش به تنگ آمد و غمناک شد چون به قتلگاه امام حسین (ع) رسید پایش لغزید و خون از پایش جاری گردید. پس سرش را بسوی آسمان بلند کرد و خدمت خداوند متعال عرض کرد : « پروردگارا ! آیا من مرتکب گناه دیگری۱ شده ام که اینک مرا به کیفر می رسانی ؟ » خداوند فرمود : « ای آدم ! گناهی تازه ای نکرده ای بلکه در این سرزمین فرزند تو حسین (ع) به ظلم و ستم کشته می شود و خون تو نیز به خاطر همدردی و موافقت با او به زمین ریخته شد . » حضرت آدم (ع) فرمود : « قاتل او کیست ؟ » خداوند فرمود : « قاتلش ٬ یزید که مورد لعن اهل آسمانها و زمین است می باشد.» در این هنگام حضرت آدم (ع) به حضرت جبرئیل گفت : « حالا چه کار بکنم ؟ » جبرئیل گفت : « بر یزید لعنت بفرست . » پس حضرت آدم (ع) چهار مرتبه بر یزید لعنت فرستاد . گناه حضرت آدم (ع) ترک اولی بوده است . 📚بحارالانوار ٬ ج ۴۴ حسین بن علی (ع)  🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هيچوقت! از روى عكس حسرت زندگى كسى رو نخوريد همه بهترين عكسهاشون رو به اشتراک ميذارن! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚10 قانون کلی برای زندگی: قانون يکم: به شما جسمی داده شده. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگی در دنيای خاکی با شماست. قانون دوم: در مدرسه ای غير رسمی وتمام وقت نام نويسی کرده ايد که زندگی نام دارد. قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. قانون چهارم: درس آنقدر تکرار می شود تا آموخته شود. قانون پنجم: آموختن پايان ندارد. قانون ششم: قضاوت نکنيد، غيبت نکنيد، ادعا نکنيد، سرزنش نکنيد، تحقيرو مسخره نکنيد و گرنه سرتان می آيد. قانون هفتم: ديگران فقط آينه شما هستن. قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست. همه ابزار ومنابع مورد نياز رادر اختيارداريد. قانون نهم: جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاری که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد. قانون دهم: خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد. به هيچ دسته كليدی اعتماد نكنيد بلكه كليد سازی را فرا بگيريد./آنتونی رابینز 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
» ✅کاش هر روز زیارت عاشورا می خواندم ✍شیخ عبدالهادی حائری مازندرانی از پدر خود حاج ملاابوالحسن نقل می کند: من حاج میرزا علی نقی طباطبائی را بعد از رحلتش در خواب دیدم و به او گفتم: آرزویی هم در آنجا داری؟ گفت: هیچ آرزویی ندارم جز این که چرا در دنیا هر روز زیارت عاشورای امام حسین علیه السلام را نخواندم. رسم سید این بود که دهه محرم زیارت عاشورا می خواند نه در تمام سال؛ از این رو افسوس می خورد که چرا تمام سال نمی خواندم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😳 😱 این حکایت را از دست ندهید 🔰🔰😳 مثلی است كه در مثنوی آورده، می گوید در یكی از شهرها مسجدی بود  كه به «مسجد مهمان كُش» معروف شده بود. می دانید قدیمها مهمانخانه و مانند آن نبوده و اگر كسی وارد محلی می شد و دوست و آشنایی نمی داشت مسجد را مسكن می گزید. مسجدی بود كه معروف شده بود كه هر كس می آید اینجا شب می خوابد، صبح كه می روند، جنازه اش را بیرون می آورند و كسی هم نمی دانست علت قضیه چیست. یك آدم غریبی آمد، رفت در آن مسجد بخوابد، مردم گفتند آنجا نرو، این مسجد نمی دانیم چگونه است كه هر كس می آید شب در اینجا می خوابد صبح جنازه اش را بیرون می آورند، زنده نمی ماند. گفت: من دیگر از زندگی بیزارم و از مرگ هم نمی ترسم، من می روم. هر كار كردند گوش نكرد و رفت در آنجا خوابید. ضمنا آدم شجاع و دلیری بود. آن نیمه های شب كه شد صداهای هولناكی از اطراف این مسجد بلند شد: آی تو كی هستی كه آمده ای اینجا؟ الان خفه ات می كنیم، الان ریز ریزت می كنیم؛ یك صداهای مهیبی در آن تاریكی كه زهره شیر می تركید. تا این صداها را شنید، این هم از جا بلند شد و گفت: تو كی هستی؟ صدایش را بلندتر كرد: هر كه هستی بیا جلو، من از مرگ نمی ترسم، من دیگر از این زندگی بیزارم، بیا هر كاری می خواهی بكنی بكن. شروع كرد فریادِ بلندتر كشیدن. یك مقدار كه جلو رفت و فریاد كشید صدای مهیبی از داخل مسجد بلند شد، ناگهان دیوارها فرو ریخت و طلسمهایی كه در آنجا بود شكست و گنجهایی كه در آنجا مدفون بود پیش پای آن آدم فرو ریخت. فردا صبح از آنجا با یك سلسله گنجها بیرون آمد. سید جمال می گوید غرب آن مسجد مهمان كش است. آدمهای ضعیف كه به اینجا بیایند خود را می بازند و می میرند. باید فریاد كشید و این طلسم دروغین را شكست، كه خودش همین كار را كرد و مصداق آن آدم دلیر بود. در آن زمانی كه مبارزه با انگلستان در دِماغ احدی نمی توانست خطور كند فریاد مبارزه با سیاست استعماری انگلستان را بلند كرد و برای اولین بار این حالت خودباختگی را از مردم گرفت و روی خودِ اسلامی مردم تكیه كرد. برای تمام ملتهای اسلامی یك منش است. 📚مجموعه آثار شهید مطهری . ج24، ص: 153 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌙ازخداخواهانم ⭐️در فراسـوی 🌙این شب تاریـک ⭐️نورعشق بی حدش را 🌙بتاباندبرخوشه آرزوهای ⭐️شماتاصدهاستاره بروید 🌙برای اجابتشان 🌟شبتون بخیر ♡• •♡ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋️صبح و بازهم روز من و عرض ادب محضر یار باسلامی برکت یافته روز و شب ما تا گدایان نرسیدند سلامی بکنیم السلام علیک یا ابا عبدالله ❤️ صبحتون بهشتی از نوع کربلا ✨به رسم ادب روزمان را ✨با سلام بر ✨سرور و سالار شهیدان ✨اقا اباعبدالله ✨شروع میکنیم 🖤اَلسلامُ علی الحُسین ✨وعلی علی بن الحُسین 🖤وَعلی اُولاد الـحسین ✨وعَلی اصحاب الحسین 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم✍ بخش اول 🌼🌸آماده شدم و با اک
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌼🌸منو موجود اضافی می دید که باید یک طوری منو از سر راهش بر داره ، ولی با سفارش هایی که بهش شده بود دست براه و پا براه رفتار می کرد …. مرضیه و اسماعیل مشغول روبراه کردن سور و سات غذا بودن خود علیرضا خان هم همین طور که پیپ می کشید به کمک اسماعیل آتیش درست می کرد تا کباب درست کنه … رفتم به عمه کمک کنم گفت نمی خواد تو برو خوش بگذرون …… کاری نداریم …منم راه افتادم تا برم توی باغ یک دور بزنم و طبق معمول تورج دنبالم راه افتاد ایرج زیر چشمی به من نگاه می کرد …. می دید که ما داریم دور میشیم …. من دلم می خواست هر چه بیشتر ازحمیرا فاصله بگیرم …. ولی ایرج صدا زد کجا میرین ؟ تورج برگشت …. گفت بیا توام …اونم اومد و گفت نرین همه دور هم باشیم حمیرا داره بد جوری نگاه می کنه ناراحت میشه …خوب نیست تنها بشه الان نمی تونیم پیش بینی کنیم چی میشه پس یک کم رعایت کنیم خوبه تا به همه خوش بگذره و ما رو برگردوند …. من رفتم کنار استخر وایستادم به تماشا کردن ….. حمیرا جلوی ایوون منتظر بود نگاه خشمگینی به من کرد و اومد جلو گفت : فهمیدم چرا اینجا کنگر خوردی لنگر انداختی برای لاس زدنه … دوتا جوون ساده گیر آوردی داری تاخت و تاز می کنی ….. کور خوندی اینجا جاش نیست گمشو از زندگی ما بیرون مار خوش خط و خال …. همه برآشفته شدن … علیرضا خان دور تر بود با عجله خودشو رسوند و گفت می زاری یک نفس راحت بکشیم ؟ حالا امروز رو هم بهمون زهر مار کن …ای بابا همه ی زندگی رو به گند کشیده ول نمی کنه ….. ایرج و تورج هر دو تا عصبانی شده بودن ولی با حرفایی که علیرضا خان زده بود ساکت شدن …. حمیرا مونده بود الان باید چیکار کنه ؟ من سرمو انداختم پایین و خواستم برم که یک مرتبه با چنان ضربی زد تخت سینه ی من که پرتاب شدم اول سرم خورد به لبه ی استخر و افتادم تو آب …. شنا بلد نبودم ، درد شدیدی تو سرم احساس می کردم و حواسم بود که چی شده رفتم زیر آب ایرج خودشو انداخت تو آب و منو گرفت تا اون رسید چند بار بالا و پایین رفتم فقط وقتی اومدم رو آب دور و ورم رو قرمز دیدم … منو گرفت تو بغلش دستمو از ترس دورگردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم ولی چشمم سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم ……… وقتی به خودم اومدم هنوز چشمم بسته بود نمی دونستم کجام و چی شده آهسته چشممو باز کردم اولین کسی که دیدم ایرج بود نفس راحتی کشیدم پرسیدم من کجام ؟ گفت : حالت خوبه درد نداری ؟ بعد عمه و تورج رو دیدم و یک دکتر هم اونجا بود ….عمه مثل ابر بهار گریه می کرد … و ایرج هم چشماش گریون بود چراغا روشن بود و معلوم میشد دیگه شب شده …. عمه اومد جلو و دستمو گرفت تو دستش … ولی حرفی نزد فقط هق و هق گریه می کرد …… دلم براش سوخت گفتم تو رو خدا گریه نکنین من خوبم چیزی نشده که حمیرا حالش بد نشد ؟ تورج با عصبانیت گفت ولش کن احمق بی شعور رو …. کپه مرگشو گذاشته………. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم ✍ بخش دوم 🌼🌸منو موجود اضاف
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌼🌸دکتر منو معاینه می کرد یک چراغ قوه انداخت تو چشمم و نبضمو گرفت …عمه پرسید حالش خوبه ؟ گفت ظاهرا که بر اثر ضربه بیهوش شده ولی شکاف خیلی عمیق بود و می ترسم به مغزش صدمه خورده باشه ..البته عکس چیزی نشون نداد ولی چون خونریزی داره باید کمی صبر کنیم امشب بمونه معلوم میشه …. میبریمش تو یک اتاق خصوصی … راحت بخوابه یکی هم می تونه پیشش باشه این طوری بهتره اگر یک وقت حالش بد شد تنها نباشه … بعد سرم دستم رو مرتب کرد و ازم پرسید سر گیجه نداری ؟ گفتم نه …. تهوع چی حالت بهم نمی خوره ؟ گفتم نه … باشه تا فردا ببینیم چی میشه انشالله که خوبه …… دوتا پرستار اومدن و منو با تخت بردن توی یک اتاق خصوصی و بستری کردن ایرج گفت : شما ها برین من پیشش می مونم …عمه گفت اگر شما حواستون به حمیرا باشه خودم باشم بهتره …و تورج نشست روی صندلی و گفت هر دو تایی تون برین من می مونم چون صبح دانشگاه نمی رم …… گفتم تو رو خدا همه برین من حالم خوبه مگه ندیدن دکتر گفت برای احتیاط … ایرج دست تورج رو گرفت و کشید و بلندش کرد و گفت نه نمیشه من هستم اگر کاری باشه بهت زنگ می زنم تو مراقب خونه باش بابا لج کرده رفته خونه ی دوستش عصبانی بود برو مشکلی پیش نیاد اگر اومد خواست دعوا راه بندازه تو بهتر می تونی جلوش در بیای ….. تو برو خونه مواظب اوضاع باش صبح تو بیا من میرم کارخونه کار دارم ….. عمه دستشو کشید روی صورتم و خم شد منو بوسید و گفت الهی بمیرم ببخشید ….. و همین طور که گریه می کرد گفت : صبح میام خودم میبرمت ….. تورج پرسید چیزی نمی خوای برات بیارم … کتاباتو بیارم ؟ جانمازت رو چی ؟ من لبخندی زدم اون در همه حال آماده بود که شوخی کنه ولی ایرج صداش کرد تورج خجالت بکش بیا برو ….. ولی اون باز به شوخی گفت : ببین دفعه ی سومه کتک می خوری چقدر خوبی؟ به خدا داری عادت می کنی ..ببین دفعه ی بعد بهترم میشی … ایرج با صدای بلند و اعتراض گفت : تورج!! خجالت بکش پشت من از این حرفا می لرزه تو چه طوری دلت میاد اینطوری شوخی کنی ….. برو تو رو خدا منو حرص نده … تورج انگشت شو به طرف من گرفت و گفت : ببین به خدا داره می خنده ..خودش می دونه دارم شوخی می کنم … مگه نه رویا ؟ گفتم البته من بدم نمیاد خوشحالم میشم نگران نباش …. پس مراقب خودت باش به حرف بابالنگ دراز هم گوش کن تا من بیام خدا حافظ……. وقتی عمه و تورج رفتن ؛؛ایرج صندلی گذاشت کنار تخت منو گفت حالت خوبه؟ گفتم : آره خوب خوبم ….. گفت : …حالا بگو چی دوست داری برات بگیرم؟ گفتم چیزی نمی خوام تو خسته میشی من که حالم خوب بود کاش میرفتیم خونه ….. گفت نه اتفاقا بهترم شد …. با خیال راحت میشینیم حرف می زنیم اول باید شام بگیرم منم از صبح هیچی نخوردم ….نگفتی ؟ گفتم برام فرق نمی کنه هر چی خودت دوست داشتی منم می خورم …. گفت باشه دختر خوبی باش تا برگردم ….. وقتی داشت میرفت لای در وایساد نگاهی به من کرد وگفت : از جات تکون نخور تا من بیام ……. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ عَلَى عَبْدِهِ آيَاتٍ ✨بَيِّنَاتٍ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ ✨إِلَى النُّورِ وَإِنَّ اللَّهَ بِكُمْ ✨لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ ﴿۹﴾ ✨او همان كسى است كه بر ✨بنده خود آيات روشنى فرو ✨مى‏ فرستد تا شما را از تاريكيها ✨به سوى نور بيرون كشاند و ✨در حقيقت ‏خدا نسبت به شما ✨سخت رئوف و مهربان است (۹) 📚سوره مبارکه الحدید ✍آیه ۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚یک فوت دو فوت داشتم با ماشینم می رفتم سر كار كه موبایلم زنگ خورد. گفتم بفرمایید. الو.. ، فقط فوت كرد! گفتم اگه مزاحمی یه فوت كن، اگه می خوای با من دوست بشی دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد. گفتم اگه زشتی یه فوت كن، اگه خوشگلی دو تا فوت كن. دوتا فوت كرد! گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت كن، اگه هستی دوتا فوت كن. دوتا فوت كرد! گفتم من فردا می خوام برم رستوران شاندیز، اگه ساعت دوازده نمی تونی بیای یه فوت كن، اگه می تونی بیای دوتا فوت كن. دوباره دو تا فوت كرد! با خوشحالی گوشی رو قطع كردم. فردا صبح حسابی بخودم رسیدم. بهترین لباسمو پوشیدم و با ادكلن دوش گرفتم! تو پوست خودم نمی گنجیدم. فكرم همش به قرار امروز بود. داشتم از خونه در میومدم كه زنم صدام كرد و گفت: اگه ظهر نمیای خونه یه فوت كن اگه میای دو فوت كن!!! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ ✨🌸✍🏻از یڪدیگر غیبت نڪنید آیا یڪی از شما دوست دارد ڪه گوشت برادر مرده اش را بخورد؟! بی تردید نفرت دارید؟✨🌸 📚 سوره حجرات۱۲ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
وقتى که حاتم.طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد. برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!! برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد. 🍃بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته میشودند..... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚بانویی که امام حسین علیه السلام، سه بار در قبر به دیدنش آمد! ائمه اطهار به ویژه امام زمان(علیه السلام) تاکید فراوانی بر مداومت به خواندن زیارت عاشورا داشته اند. این زیارت از ناحیه خود خداوند متعال نازل شده و از احادیث قدسی به شمار می رود. از حاج محمدعلی روایت شده که: در یزد مرد صالح و فاضلى بود که به فکر آخرت خویش بود و شبها در مقبره اى خارج شهر یزد که به آن مزار گویند، مى خوابید. این مرد همسایه اى داشت که از کودکى در مکتب و غیره با هم بودند، تا اینکه بعدها باج خواهى و پول زورگرفتن را انتخاب کرد و تا آخر عمر هم چنین مى بود، تا اینکه مرد و در همان مقبره مذکور دفن کردند. هنوز یک ماه نگذشته بود که حاج محمد على او را در خواب دید، با حالت زیبا و سر حال از نعمت!! او گوید: نزدش رفتم و به او گفتم: تو از کسانى نبودى که در باطن نیکو باشی و کار تو جز عذاب نتیجه اى نداشت، چگونه به این مقام رسیدى؟! آن مرد گفت: آرى مسئله همانطور است که تو گفتى، من تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم، تا اینکه همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفت و او را در اینجا دفن کردند و اشاره کرد به مکانى که صد ذراع فاصله داشت. و در همان شبى که او را به خاک سپردند، حضرت امام حسین(علیه السلام) سه بار به دیدن او آمدند. و در مرتبه سوم دستور فرمود: تا عذاب را از اهل این قبرستان بردارند، به این جهت حال من نیکو شد و در نعمت و وسعت قرار گرفتم. حاج محمدعلى گوید: با تعجب از خواب بیدار شدم، استاد اشرف آهنگر را نمى شناختم و جاى او را نمى دانستم، در میان بازار آهنگرها جستجو نمودم تا استاد اشرف را پیدا کردم. از او پرسیدم،آیا شما همسر دارى؟ گفت: داشتم، ولى دیشب فوت نمود و او را در فلان جا دفن کردیم. از او پرسیدم: آیا همسر شما به زیارت امام حسین (علیه السلام) رفته بود؟ گفت: خیر. پرسیدم: آیا مصیبت حضرت را مى نمود؟ گفت: خیر. پرسیدم: آیا او براى امام حسین مجلس مصیبت برپا مى کرد؟ جواب داد: خیر، منظورت از این سوالها چیست ؟ آن مرد داستان خواب خود را بیان کرد و گفت مى خواهم رمز آن ارتباط میان او و امام حسین را دریابم. استاد اشرف گفت: آن زن همواره به خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت... 📚شیخ عباس قمی، کتاب شریف مفاتیح الجنان 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هرگاه از خوبی‌ ڪسے صحبتے به میان آید دیگران سڪوت می‌ڪنند و هرگاه از بدے ڪسے حرفے شود، اظهار نظرها آغاز مے گردد و آنها نمے دانند با اینڪار خودشان را معرفے ڪرده اند و نه دیگرے را. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚شب ها نمی خوابم وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم. مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: می‌خرم به شرط اینکه بخوابی. یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت: می‌برمت به شرط اینکه بخوابی. یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟ گفت: می‌رسی به شرط اینکه بخوابی. هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند. دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید: هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟ گفتم: شب‌ها نمی‌خوابم. گفت: مگر چه آرزویی داری؟ گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت: سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
محترمانه فحش بده😅😂👌 نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌 سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉 http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه برای سلامتی و تعجیل فرج (عج)یه صلوات بفرستی؟ اگه فرستادی.. این گیفم واسه یک نفر دیگه بفرست تا حاجت روا باشی😊❣ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم ✍ بخش سوم 🌼🌸دکتر منو معاین
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌹اون که رفت تازه یادم افتاد چقدر سرم درد می کنه ، کنار چپ سرم نزدیک گوش خورده بود به لبه استخر که سنگی و تیز بود و دکتر می گفت ده تا بخیه خورده و من سه چهار ساعتی بیهوش بودم …. نمی دونستم حالا باید چطوری رفتار کنم که باز مثل اون دفعه نشه نمی خواستم دیگه بیشتر از این باعث ناراحتی اونا بشم …. 🌹همین موقع پرستار اومد تو …. پرسید چیزی لازم نداری ؟ گفتم نه مرسی و نشست پهلوی من گفتم : می خوای کاری بکنی؟ …. گفت :نه کاری ندارم نامزدت گفته پیشت باشم تا برگرده معلومه خیلی دوستت داره …. اگر بدونی صبح چکار 🌹می کردن اون خانم قد بلنده مادرتونه ؟ گفتم نه عمه ام هستن ….این آقا هم نامزد من نیست پسر عمه ی منه …. شروع کرد به خندیدن و گفت خیلی جالب شد چون خودش الان گفت : مواظب نامزد من باشین … پس برات نقشه کشیده مواظب باش ……. 🌹اون خانم و یک آقای دیگه هم بودن هر سه با هم گریه می کردن خودشونو برات کشتن …تا هوش اومدی …. خوش به حالت … چقدر دوستت دارن واقعا میگی نامزدت نیست ؟.. .می خوای اومد دستشو رو کنم ؟ گفتم نه حتما این طوری گفته تو بیمارستان مسئله نشه …لطفا دیگه حرفش نزنین ..به روی خودتون نیارین. 🌹اون همین جور حرف زد و می خواست از همه چیز سر در بیاره دلم نمی اومد بهش بگم بره اعصابمو خورد کرد ، نگذاشت یک کم بخوابم و تا ایرج اومد یک بند حرف زد و سئوال پرسید….. ایرج بهش تعارف کرد اونم تشکر کرد و رفت تخت رو کشید بالا و دوتا بالش پشتم گذاشت و نشستم …. 🌹دیگه لازم نبود ازش بپرسم چی گرفتی بوی چلو کباب همه جا پیچیده بود …. میز رو کشید جلو و بازش کرد …. مثل اینکه خیلی گرسنه بود چون خیلی زود شروع کرد …. حالا منم احساس گرسنگی می کردم ….. یک قاشق که خوردم ازش پرسیدم میشه بگی چی شد …. همین طور که دهنش پر بود گفت چی ,چی شد ؟ گفتم من که بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد ؟ .. 🌹گفت : ولش کن برای چی می خوای بدونی گفتن نداره ولش کن بهش فکر نکن …… گفتم : نه می خوام بدونم برام خیلی مهمه … لطفا بگو چی شد ؟ …. گفت : وقتی تو افتادی تو آب من نفهمیدم که سرت خورده به لب استخر و صدمه دیدی …. داشتی دست و پا می زدی فهمیدم شنا بلد نیستی پریدم توآب و گرفتمت … ولی یک دفعه دیدم دورم پراز خون شده تورج کمک کرد تو رو کشید بیرون … 🌹حمیرا گریه می کرد و قسم می خورد فقط یک کم هولت داده و نمی خواسته این طوری بشه ولی بابا چنان عصبانی بود و هوار می کشید که اصلا نمی گذاشت ما بفهمیم چیکار باید بکنیم بهش فحش می داد و می گفت : دیگه تموم شد می برمت دیوونه خونه به مادرتم هیچ کاری ندارم بهت گفته بودم یک بار دیگه ببینم این طوری رفتار کنی همین کارو می کنم …. 🌹تورج تو رو بغل کرد برد تو ماشین و منم ماشین رو روشن کردمو آوردیمت اینجا …… یک قاشق دیگه گذاشت دهنش و گفت :کامل بود؟ آهان مامان با بقیه رفت خونه و یک قرص کامل داد به حمیرا اونم از ترسش خورده بود باباهم از همون جا رفته بود از خونه بیرون معلوم نیست کجا …. بعد مامان با اسماعیل با ماشین تورج اومدن پیش ما …. خوب حالا کامل شد؟ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفدهم ✍ بخش چهارم 🌹اون که رفت تاز
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌹گفتم مرسی، دلواپس بودم که اونجا چی شده بود. می ترسیدم اتفاق بدتری افتاده باشه… گفت: وقتی مامان رسید تو هنوز بیهوش بودی. خیلی نگران بودیم تا دکتر گفت عکس چیز بدی نشون نداده… گفتم خیلی دلم برای حمیرا شور می زنه. می ترسم بازم حالش بد بشه. تو فکر می کنی چرا اینقدر از من بدش میاد؟ گفت: بدش نمیاد، تو رو دوست داره، خیلی هم دوست داره، خودت می دونی چی میگم… گفتم: از کجا بدونم؟ گفت: چرا می دونی! منم می دونم که می دونی… 🌹 گفتم: نه به خدا! آخه از کجا بدونم؟ گفت: از لالایی های شبونه ات… یک دفعه جا خوردم. بهش نگاه کردم و پرسیدم تو میدونی؟ گفت: آره، گفتم که می دونم. هر شب منم میام لالایی گوش می کنم و میرم… گفتم: شوخی نکن از کجا فهمیدی؟ من فکر کردم یک رازه بین من و مرضیه. نمی دونستم به تو میگه. گفت: نه اون بهم نگفته، من شبا زیاد آب می خورم و هر بار یک سر به حمیرا می زنم. یک شب که اومدم دیدم صدای لالایی میاد گوش کردم فهمیدم تویی بعد دیگه مواظب بودم… می دونستم تو چه موقع میری بهش سر می زنی و آرومش می کنی دلم نمی خواست بهت بگم که می دونم، ولی الان فکر کردم بهت بگم تا بدونی در موردت چی فکر می کنم… 🌹پرسیدم خوب چی فکر می کنی؟ حتما میگی خیلی فضولم… گفت : نه! این که با همه ی رفتار بد اون باز هم راضی میشی یواشکی بری و اون رو آروم کنی تا بخوابه خیلی حرفه… من تحسینت می کنم. شاید اگر من بودم نمی رفتم. گفتم: نه دیگه، اینقدر بزرگش نکن. ولی اون من رو دوست نداره. می دونی فکر می کنه من فرشته ای هستم که برای نجاتش میرم. اگر بدونه منم که یک لحظه هم من رو تحمل نمی کنه. راستش از همین هم می ترسم که بفهمه و قیامت بشه… 🌹ایرج ساکت شد و رفت تو فکر… غذامون تموم شد و خودش جمع کرد و بالش رو بر داشت و گفت دراز بکش… گفتم دستت درد نکنه، تا حالا غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم، خیلی بهم چسبید. کنارم نشست. پرسیدم یک چیز دیگه هم می خوام بپرسم اگر نمیشه جواب بدی اشکالی نداره… گفت: بپرس حتما… پرسیدم چرا حمیرا این طوری شده؟ شوهر و بچه اش کجان؟ تو رو خدا اگر فکر می کنی فضولی می کنم بهم بگو، ناراحت نمیشم… گفت: نه! چرا فکر می کنی رازه؟ تو تا حالا نپرسیدی و گرنه بهت می گفتم… نمی دونستم مشتاقی… پس بزار برات تعریف کنم… 🌹مامان من یعنی عمه ی شما یک روز زیباترین زن تهرون بود. قد بلند، با جبروت و خیلی خوش تیپ. این طوری نیگاش نکن، الانم خوبه ولی خیلی خراب شده. هم از دست بابام هم حمیرا… ولی خانواده ی بابام خیلی تحویلش نمی گرفتن… مامان خانم هم از طریق دیگه خودش رو نشون می داد. مهمونی های آنچنانی… سفر های پرخرج و لباس و جواهرات… اون فقط نوزده سالش بود که حمیرا رو به دنیا آورد. پنج سال بعد من، و پنج سال دیگه تورج رو… من و تورج تا چشم باز کردیم فقط حمیرا بود و حمیرا… 🌹و ما نخودی حساب می شدیم. مامان همه ی آرزوهاش رو توی حمیرا می دید. وقتی که اون نوزده ساله شد من سال دوم دبیرستان بودم و تورج دبستانی… حمیرا دختر خیلی خوشگل و شیکی بود و هر کس اون رو می دید می گفت بی نظیره… درسش خوب بود، با هوش و با استعداد، پیانو می زد؛ نقاشی می کشید؛ باله می رقصید و خیلی کارای دیگه… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا ✨وَاسْتَكْبَرُوا عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ ✨لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَلَا يَدْخُلُونَ ✨الْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ ✨فِي سَمِّ الْخِيَاطِ وَكَذَلِكَ ✨نَجْزِي الْمُجْرِمِينَ ﴿۴۰﴾ ✨در حقيقت كسانى كه ✨آيات ما را دروغ شمردند ✨و از پذيرفتن آنها تكبر ✨ورزيدند درهاى آسمان را ✨برايشان نمى‏ گشايند و در بهشت ✨درنمى ‏آيند مگر آنكه ✨شتر در سوراخ سوزن داخل شود ✨و بدينسان بزهكاران را كيفر مى‏ دهيم (۴۰) 📚سوره مبارکه الأعراف ✍آیه ۴۰ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به ریش خود می‌خندد کنایه از خود را مسخره كردن آورده اند كه ... ابلهی ، شیطان را در خواب دید ، ریش او را محكم گرفت و چند سیلی ، سخت در بناگوش او بنواخت و گفت : ای ملعون ! ریش خود را برای فریب بلند كرده ای كه مردم را گول بزنی ، اینك ترا به سزای اعمالت می رسانم . با گفتن این سخن ، ناگاه از خواب پرید و ریش خود را در دست خویش دیده و خنده اش گرفت ! این مثال را در مورد كسی ایراد می كنند كه اشخاص دیگر را مورد استهزاء قرار داده و به آنها بی احترامی می كند یا اینكه در پشت سر مردم محترم غیبت می نماید . مقصود این است كه نتیجه سوء این استهزاء یا غیبت ، فقط متوجه همان شخصیت استهزاء كننده خواهد شد . 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚫️هلاکت به دست ملائکه 🏷سعيد بن مسيّب كه يكى از اصحاب و ياران امام سجّاد، حضرت زين العابدين عليه السّلام است - حكايت كند: در آن هنگامى كه دشمن به شهر مدينه طيّبه حمله و هجوم آورد و تمام اموال و ثروت مسلمان ها را چپاول كرده و به غارت بردند، مدّت سه شبانه روز اطراف مسجد النّبىّ صلّى اللّه عليه و آله در محاصره دشمن قرارگرفت . و در طىّ اين مدّت ، ما به همراه امام سجّاد عليه السّلام بر سر قبر مطهّر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله مى آمديم ؛ و زيارت مى كرديم و نماز مى خوانديم ، ولى هرگز دشمن متوجّه ما نمى شد و ما را نمى ديد. و هنگامى كه كنار قبر مطهّر مى رسيديم ، حضرت سجّاد عليه السّلام سخنانى را با قبر مطرح و زمزمه مى نمود كه ما متوجّه آن سخنان نمى شديم . در يكى از همين روزها در حالتى كه مشغول زيارت قبر مطهّر بوديم و حضرت نيز با قبر مطهّر و مقدّس جدّش سخن مى گفت ، ناگاه مردى اسب سوار را ديديم ، در حالتى كه لباس سبز پوشيده بود و سلاحى در دست داشت ، بر ما وارد شد. و چون هر يك از نيروى دشمن مى خواست به قبر شريف جسارتى كند، آن اسب سوار با سلاح خود به آن شخص مهاجم اشاره مى نمود و بدون آن كه آسيبى به او برسد، در دم به هلاكت مى رسيد. و پس از آن كه مدّت قتل و غارت پايان يافت و دشمنان از شهر مدينه طيّبه بيرون رفتند، امام سجّاد حضرت زين العابدين عليه السّلام تمامى زيور آلات زنان بنى هاشم را جمع آورى نمود؛ و خواست كه آن هدايا را به رسم تشكّر و قدر دانى ، تقديم آن اسب سوار سبزپوش نمايد؛ ليكن او خطاب به امام زين العابدين عليه السّلام كرد و اظهار داشت : يابن رسول اللّه ! من يكى از ملائكه الهى هستم كه چون دشمن به شهر مدينه طيّبه و همچنين به اهالى آن حمله كرد، از خداوند متعال اجازه خواستم تا حامى و پشتيبان شما باشم .(1) 📚بحار الا نوار: ج 45، ص 131، ح 21 مناقب ابن شهر آشوب : ج 3، ص 284. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ همه چیزو که نباید آدم حل کنه ! یه چیزایی رو باید خدا حل کنه ... همیشه که نباید جواب همه رو بدی گاهی باید بزاری خدا جواب بده رها کن و کمی زندگی کن همه چیزو بسپار به خدا.... ♡• •♡ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔷🔷🔷 رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربده‌کش‌های تهران بود، اما عاشق امام حسین(ع) بود. در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرق‌خوری و آبروی ما را می‌بری! حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترک‌ها جوابم کرد، شما چه می‌گویی، شما هم می‌گویی نیا؟! اول صبح در خانه‌اش را زدند، رفت در را باز کرد، دید، ناظم ترک‌هاست، روی پای حاج رسول ترک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت! حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم، حاج رسول گفت: اگر نگویی نمی آیم! ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم، در کربلا هستم، خیمه‌ها برپاست، آمدم سراغ خیمه سید الشهدا(ع) بروم، دیدم یک سگ از خیمه‌ها پاسداری می‌کند، هر چه تلاش کردم، نگذاشت نزدیک شوم، دیدم بدن سگ است، اما سر و کله حاج رسول است، معلوم می‌شود امام حسین(ع) تو را به قبول کرده است. ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن، آنقدر خودش را زد گفت: حالا که آقام من را قبول کرده است، دیگر گناه نمی‌کنم، توبه نصوح کرد، از اولیای خدا شد. شبی عده‌ای از اهل دل جلسه‌ای داشتند، آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در می‌زنند، رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است! گفتند: از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت: بی بی آدرس را به من داده است، شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند: چگونه‌ای! گفت: عزرائیل آمده، او را می‌بینم، ولی منتظرم اربابم بیاید. 🔷🔷🔷 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃