eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.3هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
داستان مرد فاسق و زن زیبا شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید . در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ... دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید : چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت : تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به اجبار به این کار وا می دارم ! پس من مستحق ترم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود . او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند ، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود. راهب به آن جوان گفت : دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند ، جوان گفت : من در پیشگاه خدا خجلم ، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین کردند، بعد از مدت کمی ، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند . مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ابر سمت جوان رفته و بر بالای سر جوان سایه افکند ، راهب فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد ، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟ جوان قضیه خود را نقل کرد ، راهب گفت: چون از خوف خدا ، ترک معصیت او کردی ، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی . 📖شیخ حسین انصاریان ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🚫 خطرناک ترین جمله 🚫 من همینم که هستم ! گفته می شود خطرناک ترین جمله این است: «من همینم که هستم.» در این جمله کوتاه می توانیم غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، درجا زدن و به تدریج راندن آدم ها از اطراف خود را حس کنیم. اگر من و شما هم به طور غیرمستقیم یا ناخواسته این جمله در ذهن مان نقشی دارد، باید بسیار مراقب باشیم که از دام رکود، سکون و فسیل شدن رهایی یابیم. انسان های بزرگ حتی از کودکان هم درس می گیرند. همراهان مهربانم انسانهای مهربان ،حتی اساتید خبره و باتجربه بیشتر از واژه «نمی دانم» استفاده می کنند. دانشمندان توانمند در بسیاری از موارد می گویند: «در تخصص من نیست» و انسان های وارسته بیشتر اوقات سکوت می کنند و می گویند: «نظر شما چیست؟»🤔🤔 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ❓ چرا همیشه میگن كه شكرگزاری نعمات رو افزایش میده؟ ❓ تا حالا شده با یه ذوق و شوق خاصی كل خیابون ها و مغازه ها رو زیر و رو كنی فقط واسه اینكه یه هدیه برای كسی كه بهش علاقه داری بخری؟ 🔹وقتی كادو رو بهش میدی چه احساسی داری؟ قطعا منتظری تا ببینی عكس العمل اون شخص چیه. اگه ببینی واقعا از هدیه ای كه بهش دادی خوشش اومده و كلی ذوق كرده، انگار همه ی دنیا رو بهت دادن. 👌 تو هرگز از كادو دادن به اون شخص خسته نمیشی. ❓اما اگه خیلی با بی ذوقی برگرده و فقط بهت بگه: مرسی! چه حالی بهت دست میده؟ آیا بازهم براش هدیه میخری؟ ❓تمام نعماتی كه خداوند امروز بهت داده، هدیه های الهی هستن. واقعا واكنش تو چیه وقتی خدا بهت هدیه میده؟ آیا با ذوق و شوق به هدیه نگاه می كنی و میگی خدایا شكرت؟ یا اصلا برات مهم نیست؟ 👌 رابطه ی شكرگزاری با افزایش بركت، و عدم شكرگزاری با از دست رفتن بركات دقیقا مثل همینه. ❓بزرگترین هدیه ی الهی، زندگی توئه. كه خداوند با ذوق و شوق اونو بهت هدیه داده. آیا قدرش رو میدونی؟ ❓واقعا ما چرا اینقدر بی تفاوت شدیم؟ یادته وقتی بچه بودیم یه لباس نو میخریدیم، با همون لباس میخوابیدیم تا صبح؟ یادته كفشای عیدمون همیشه بالای سرمون بود؟ ❓چرا امروز قدر داشته هامون رو نمی دونیم؟ چرا واقعا خریدن یه كفش نو اون لذت قدیم رو نداره برامون؟ 🔹بعضی وقتا با خودم میگم: خدایا عجب معرفتی تو داری. این همه هدیه بهم دادی و من با بی تفاوتی از كنارش گذشتم، اما تو هرگز از دادن هدیه بهم خسته نشدی. 🔹یه لحظه به این فكر كنید كه خداوند چقدر خوشحال میشه كه فقط بهش بگید: دستت درد نكنه بابت هدایایی كه امروز بهم دادی. واقعا ازت ممنونم بخاطر همه چیز، هیچوقت لطفت رو فراموش نمیكنم. 👌شک نكن این جملات انگیزه ی خداوند رو برای دادن بركت به زندگی تو چندین برابر میكنه. 🌹سپاسگزاری یعنی همین. اگه قدردان هدایای الهی باشی، روز به روز هدیه ی بیشتری دریافت میكنی . 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 👌این مقاله رو از دست ندین ،عالیه.. 🔸 همه چيز براي سفر مهيا بود. ماشين اش رو روز قبل به مکانيکي برده بود و چقدر خوشحال بود که مکانيک گفته بود موتورش مثل ساعت کار مي کنه و هيچ مشکلي نداره. 🔸روغنش رو عوض کرده بود و باک بنزين رو هم پرکرده بود. به قول خودش چيزي نمونده بود که چک نکرده باشه و ماشينش جون ميداد واسه ي رانندگي توي جاده. 🔸 وسايل رو توي صندوق گذاشت و راه افتاد، اما هنوز يک ساعتي توي جاده حرکت نکرده بود که متوجه شد ماشين مي لرزه و تکون مي خوره. ❌ لاستيک عقب پنچر شده بود و متاسفانه براي تعويض لاستيک، توي ماشين جَک نداشت. 🔸 کنار جاده ايستاد و براي هر ماشيني که با سرعت رد مي شد دست تکون مي داد و کمک مي خواست اما کسي توقف نمي کرد. 🔸 يک ساعتي گذشت و خسته کنار ماشينش نشست. با خودش فکر مي کرد همه چيز ماشين درست و عاليه و تنها به خاطر يک پنچري کوچک لاستيک عقب، حرکت غيرممکن شده. 🌹 دوست خوبم ☝ ضعف هاي اخلاقي و رفتاري ما هر کدوم بسيار مهم هستن و هيچ کدوم رو نبايد ناديده گرفت و کوچک شمرد. 🔸چرا که يه ضعف اخلاقي علي الظاهر کوچک ، مي تونه تمام خوبي ها و نقاط قوت ما رو بي اثر کنه. 👌 در واقع براي حرکت در مسير رشد و کمال همه چيز بايد درست باشه. هر عيبي به تنهايي مي تونه اين حرکت رو مختل کنه و مانع بزرگي واسه ي پيشرفت ما بشه. 🔸به عنوان مثال تصور کنين کسي رو که خيلي اهل عبادته و توي سخاوت و دستگيري ديگران و کار خير کردن فوق العاده است اما همين آدم توي ارتباط با ديگران خصوصاً خانواده اش خيلي عصبي و تندخو و پرخاشگره! ⚠ همين ضعف اخلاقي چه بسا اثر مثبت عبادت و سخاوت اون رو از بين ببره و از محبوبيت اجتماعي اش کم کنه 🔸يا کسي رو فرض کنين که خيلي مهربونه و به ديگران محبت مي کنه و اما در عين حال خيلي پرتوقعه و زودرنجه. ☝ ️يادتون باشه يه عيب ظاهرا کوچک ما ، مثل پنچري لاستيک ماشين مي تونه تمام قابليت هاي ما رو از بين ببره و ماشين رشد و موفقيت و سعادت ما رو از کار و حرکت بيندازه. ⚠ ️يادتون باشه اون راننده هيچ وقت نمي تونه با تقويت موتور يا بنزين سوپر زدن ، باعث حرکت دوباره ي ماشينش بشه. راننده واسه ي حرکت فقط بايد يک کار کنه و اون اينه که لاستيک رو عوض کنه و پنچري اون رو بگيره. ❓️راستي عيب من و شما چيه و اون چه ايراديه نکنه خوبي هاي ما رو ضايع و حرکت ما رو مختل مي کنه؟ 👤 🌸 🍃🌸⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🌸🍃🌸
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
داستان مرد فاسق و زن زیبا شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید . در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ... دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید : چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت : تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به اجبار به این کار وا می دارم ! پس من مستحق ترم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود . او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند ، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود. راهب به آن جوان گفت : دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند ، جوان گفت : من در پیشگاه خدا خجلم ، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین کردند، بعد از مدت کمی ، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند . مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ابر سمت جوان رفته و بر بالای سر جوان سایه افکند ، راهب فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد ، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟ جوان قضیه خود را نقل کرد ، راهب گفت: چون از خوف خدا ، ترک معصیت او کردی ، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی . 📖شیخ حسین انصاریان ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا چه زیبا روزی شود همراه با خورشید به تو سلام کنیم. و نام تو را نجوا کنیم و آرام بگیریم روزمان رابا توکل بر نام زیبایت آغازمی کنیم ❣بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ❣ ❤️الهی به امیدتو❤️ ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و سوم ✍ بخش دوم 🌸من دیگه حاضر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و سوم ✍ بخش سوم 🌸ساعت رو نگاه کردم نزدیک نه شب بود و من تا اون زمان اصلا یادم رفته بود که ایرج و بچه ها منتظر من هستن می دونستم توی خونه کسی هست که الان شمشیر شو برای من از رو بسته … خودمو آماده کرده بودم تا در مقابل ایرج جواب گو باشم رفتم لباسم رو عوض کردم باز یادم اومد که صبح اسماعیل رو نگه داشته بودم که منو برگردونه ، نمی دونستم اون هنوز اونجاس یا نه ….. کیفم رو برداشتم که از اتاقم بیام بیرون که دیدم ایرج داره میاد به طرف من ….. راستش یک لحظه از ترسم برگشتم تو اتاقم حتی می خواستم در و ببندم که رسید به من و گفت : خسته نباشی عزیزم …بمیرم امروز خیلی اذیت شدی شنیدم چی شده اسماعیل اومد. 🌸گفت : جلوی پیرهنشو گرفتم و کشیدم تو اتاق و در و بستم و پریدم بغلش و بدون خجالت چند بار بوسیدمش و سرمو گذاشتم روی سینه اش …. جایی که برای من امن ترین جای دنیا بود …. مهربون و آرامش بخش …. گفتم تو الان همه ی خستگی منو درآوردی خیلی ازت ممنونم که اومدی ….. 🌸گفت : خدا رو شکر گفتم الان اینقدر خسته و عصبی هستی که نمیشه باهات حرف زد بیا که همه دم در منتظرت هستن ….. پرسیدم منظورت از همه کیه ؟ گفت : بچه ها ، مامان ، تورج و مینا، علی آقا گل ,,,…… راستش مامان دلواپس تو بود گفت منم میام و تورج اینا هم که خونه ی ما بودن گفتن ما هم میایم پس همه اومدیم ….. گفتم خیلی خطرناکه کاش اونا رو نمیاوردی بیرون دارن همه رو می کشن …..گفت الان که خبری نیست زود باش بریم ….. 🌸بچه ها که توی ماشین بودن با دیدن من سرشونو از پنجره کرده بودن بیرون و داد می زدن مامان …..ترانه می گفت : مامان من اینجام دسته گلت اینجاس……. 🌸گفتم قربونت برم دسته گل من عزیز دلم …. اول اونا رو بغل کردم و سوار شدم حالا از سر و کول من بالا می رفتن …. ولی من فقط جسدم اونجا بود خون می دیدم و خون ……. و بدن هایی که از گلوله شکاف خورده بود و جوون های کم سن و سالی که با مرگ دست و پنجه نرم می کردن ……… 🌸دلیل این همه خشونت رو نمی فهمیدم با خودم می گفتم این همه آدم برای چی جونشونو کف دستشون گذاشتن و بدون ترس جلوی گلوله رفتن حتما یک دلیل محکمی برای این کار داشتن …. 🌸اونا همه خانواده داشتن و کسانی منتظرشون بودن پس چی باعث شده بود که اون طور شجاعانه در مقابل گلوله بایستن ………. اونشب همه با هم رفتیم فرح زاد یک جایی رو سراغ داشتیم که غذا های خوبی داشت و شام خوردیم … 🌸تورج همش در مورد این مسئله حرف می زد اون از کارای بد شاه می گفت و اینکه چرا اون روز مردم به نماز جمعه رفته بودن …….. و من از حرفای اون فهمیدم که تورج شدیدن خودش داره یواشکی مبارزه می کنن و چون خودش خلبان ارتشه نمی تونه بطور علنی این کارو بکنه ……. و اینو براحتی می شد فهمید برای این که از همه چیز خبر داشت …………. چیزی به زایمان مینا نموده بود و حرکت کردن براش سخت بود …و من از علی مراقبت می کردم چون تورج مدام از اون واقعه حرف می زد و من دیگه تحمل نداشتم ……. 🌸از اون روز به بعد حال و هوای شهر های ایران تغییر کرد به نظرم تهران یک شکل دیگه شده بود همه چیز بهم ریخته بود مردم بی ترس و دلهره توی خیابون ها شعار می دادن…خیلی آدم ها رو می شناختم که تا همین چند روز پیش ادعای شاه دوستی می کردن و به حزب رستاخیر پیوسته بودن و حالا بر علیه اون حرف می زدن ….. ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و سوم ✍ بخش سوم 🌸ساعت رو نگا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و سوم ✍ بخش چهارم 🌸روز به روز بر تعداد تظاهرات کننده ها افزوده می شد ….. مردم بی هیچ ترس و واهمه ای می ریختن توی خیابون … شعار می دادن و گاهی هم کشته می شدن …. حالا سرگرمی بیشتر جوون ها درست کردن کوکتل مولوتف بود بمب دست سازی که با پرتاب اون می تونست به عده ای آسیب بزنه و شاید موجب مرگشون بشه …. یک هفته بعد مینا رو آوردن بیمارستان دردش بود … منو سوری جون پیشش بودیم و تورج پرواز داشت و نمی دونست که بچه اش داره به دنیا میاد … علی با خواهر مینا رفته بودن پیش عمه و اونم نمی تونست به خاطر بچه ها بیاد …مینا به راحتی یک دختر خوشگل به دنیا آورد و وقتی همه چیز رو براه شد تورج رسید …خیلی خوشحال بود و شوخی می کرد …. به مینا گفت :به خدا می دونستم دختره خواب دیدم .. اسمشم مریم گذاشتم اگر تو موافقی و این طوری یک نفر دیگه به خانواده ی ما اضافه شد … کارگر های کارخونه هم سر به شورش بر داشته بودن … بیشتر اونا با تحریک یک عده ای به سر دستگی عزت کارگر ها رو تحریک می کردن که اینا طاغوتی هستن و باید ریشه ی اونا کنده بشه …….. وقتی دیگه ساقط شدن رژیم شاه حتمی شد… این جرات در اونا بیشتر شد ….. کارخونه هنوز کار می کرد با وجود اینکه خیلی جا ها تعطیل شده بود علیرضا خان عده ای از کارگر ها رو که باعث شلوغی کارخونه شده بودن اخراج کرد … که عزت هم جزو اونا بود …… همه جا اعتصاب بود و تقربیا همه جا تعطیل … من به جز یکشنبه ها هر روز تا ساعت دو بیمارستان کار می کردم آینده مبهمی فضای ایران رو گرفته بود که هیچ چیز قابل پیش بینی نبود .. تا انقلاب پیروز شد شور و حرارتی که بین مردم بود باعث خوشحال ما هم شد دیگه طوری شده بود که ما هم از این پیروزی غرق شادی شدیم و فکر می کردم که دیگه لازم نیست هر روز این همه کشته بشن و همه چیز سر و سامون می گیره …….. ده روز از این پیروزی گذشته بود مردم همه خوشحال به نظر می رسیدن …… ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد بگیرید، به درد میخوره همینو ببرید صافکاری، کلی هزینه‌شه 😃🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 داستان کوتاه تصویری داستان بخیلی که به مهمانی دوستش که او نیز از بخیلان بود رفت . . . حتما تا انتها ببینید👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 فردی همسایه ای کافر داشت، هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد! که خدایا، جان این همسایه کافر من را بگیر ، مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید) زمان گذشت و او بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد! هر روز بر سر نماز می گفت: خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس! روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد. از آن شب به بعد، هر شب سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد . من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی ... حکایت خیلی از آدمای امروزیه : با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
‍ ‍ 📚 ❗️ قومی در ساحل عدن مسجدی بنا کردند، اما وقتی کار ساختن آن تمام شد، ناگهان مسجد فرو ریخت، آن قوم نزد خلیفه اول رفته و داستان خراب شدن مسجد را با او در میان گذاشتند. خلیفه گفت: باید بنای را محکم بسازید. مجدداً مسجد را ساختند، ولی ویران شد، باز هم نزد خلیفه رفتند و جریان را به اطلاع رساندند، خلیفه نمی‌دانست چه باید بکند،‌ مثل همیشه به حضرت علی متوسل شد و از او کمک خواست. امام علی(ع) فرمود: طرف راست و چپ قبله را حفر نمایید، دو آشکار می‌شود که روی آن نوشته شده: «من رضوا هستم و خواهرم حیا که هر دو دختران تبّع پادشاه یمن هستیم، ما مردیم در حالی که به خداوند شرک نورزیدیم». پس آن‌ها را در آوردید، غسل و کفن کنید و بر آن‌ها نماز بخوانید و بعد آن‌ها را به خاک بسپارید، سپس مسجد را بنا کنید تا خراب نشود، آنان امر حضرت را اجرا کردند و پس از آن مسجد خراب نشد. 📓بحارالانوار،ج41، ص297، ح22 😍👇 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜