eitaa logo
پـــــــَــــــرهـــــــــون🌖
238 دنبال‌کننده
18 عکس
14 ویدیو
0 فایل
🌙پَرهون یعنی خرمنِ ماه و شما تصویر این پدیده نجومی را دارید همین بالا 👆 می‌بینید! آن‌قدری که نیازست مرا لابلای کلماتم خواهید شناخت.🌙 منِ مَجازی👇 @sabarok
مشاهده در ایتا
دانلود
پـــــــَــــــرهـــــــــون🌖
🌾کلاس اول دبستان بودم که جامدادی خلبانی‌ات را با خودم می‌بردم مدرسه. همه لوازم مربوط به نقشه‌های نظامی تو را مامان نگه داشته بود. جامدادی را می‌بردم و قایمکی هم‌کلاسی‌ها و معلمم باهاش حرف می‌زدم. جدی جدی خیال می‌کردم موجود جان‌داری توی کیفم دارم. چیزی مثل آدم کوچولوهایی که معمولا بچه‌های آن سنی آرزوی داشتنش را دارند. چند سال بعد یک شب مامان در چمدان چرم مشکی قدیمی را باز کرد و بقچه سفیدی ازش بیرون کشید. لباس پروازت، کت و شلوار سفید عروسی‌ات و حتی جوراب‌هایت را تمام آن سال‌ها طوری نگه داشته بود که خیال می‌کردی همین الان از زیر اتو درآمدند. پلاک خلبانی‌ات را که گذاشت تو مشتم فکر کردم دیگر همه آن چیزی که از تو می‌خواستم را دارم. فکر کردم حسی چند برابر بیشتر از آن جامدادی سرریز می‌شود توی قلبم. نشد اما. دوستش داشتم ولی یخ بود. جان نداشت. گذشت. دختر دومم که بدنیا آمد مامان باز برگ جدیدی رو کرد. یک پلیور قدیمی از ساک درآورد و گرفت جلوی صورتش. آبی آسمانی بود. پلیور را تا روی صورتش بالا گرفته بود و من فقط چشم‌هاش را می‌دیدم. چشم‌هایی که می‌خندید و باز برق افتاده بود تویش. گفت: «قشنگه؟» خیلی به چشمم زیبا می‌آمد. توی عمرم هیچ‌وقت هیچ لباسی به این رنگ نداشتم. فکر کردم از لباس‌های قدیمی خودش باشد. قدیمی را فقط از مدلش می‌شد حدس زد وگرنه مامان خیلی چیزهای سی چهل سال پیش را هنور نو نگه داشته. پولیور آبی، نو بود. نگاهش که می‌کردم انگار رفته بودم زیر آسمان. آسمان شهر نه. آسمان کویر مثلا که هم دوست‌داشتنی‌ست، هم صمیمی و هم ابهتش می‌گیردت. چشم‌های مامان که سرریز کرد لباس را گرفت پایین. گفت: «برای خودم خریدم. از انقلاب. بابات دید گفت اینو بده به من. دادم ولی هر بار سر پوشیدنش دعوامون می‌شد!» پولیور را گذاشت توی بغلم. گرم بود و جان داشت. من ولی برعکس مامان نگذاشتمش توی بقچه. نگذاشتمش برای مواقعی خاص، لحظاتی ناب. همین‌جاست. توی کشو لابلای لباس‌های خودم. خیلی وقت‌ها می‌پوشمش. توی خانه، بیرون، مدرسه، خرید، سفر. هروقت بخواهم. هروقت بابا بخواهم. آقای محمدرضا مگر نه این‌که تو هم راضی‌تری من هر سال، روز پدر را به مادرم تبریک بگویم؟! 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 @parhun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷الله‌ اکبر🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهــــــــــر خالی‌ست ز عشــــــــاق بود کــــــز طرفی مردی از خویــــــــــش برون آید و کاری بکــــــــند 📜خواجه شمس‌الدین محـمــد @parhun
🌾من دختر محمدرضام. محمدرضا تا سی و شش سال پیش خلبان بود. خلبان ارتش شاهنشاهی و بعد جمهوری اسلامی. پیش از انقلاب، ظاهر محمدرضا همه آن چیزی که از یک خلبان ارتش شاه انتظار دارید را داشت. قد بلند، چهارشانه، ابروهای در هم رفته، سبیل مشکی پرپشت و صورتی شش‌تیغه. همین محمدرضا وقتی شاه فرار کرد در رستوران پادگان شیرینی پخش کرده. فرداش که می‌خواسته وارد پادگان بشود یکی از سربازها گوشی را داده دستش که جانش را بردارد و فرار کند. ته‌مانده‌ها دستور تیر مستقیم داده بودند برای بابام و دو افسر دیگری که شیرینی پخش کرده بودند. من ندیده‌ام، اما همیشه از ماجرای عکسی شنیده‌ام که آدم‌ها درِگوشی درباره‌اش حرف می‌زنند. عکسی که در آن محمدرضایی که شاه بود دارد مدال افتخار می‌زند به سینه محمدرضای خلبان. کل ماجرا این بوده که محمدرضای خلبان در تیراندازی نبوغ خاصی داشته و پاهای کشیده‌اش موقع رژه تا بالای سرش صاف می‌شده. مهارت‌های ویژه خلبانی را هم که به این‌ها اضافه کنی، تشویق شدن چنین نیرویی در یک رژه نظامی چیز عجیبی نیست. با این‌همه مادرم روزی مجبور می‌شود عکس را پاره کند و هنوز بابتش غصه می‌خورد. این غصه خوردن را هنوز هم بعضی‌ها نمی‌فهمند. غصه مادرم ربطی به مدال افتخار و دست‌های همایونی ندارد. او غصه چشم‌های مغرور شوهر جوانش را می‌خورد و قد و بالایی که در لباس افسری دلش را جور دیگری می‌برده. برای مامان، محمدرضا همیشه و فقط عشقی ریشه‌دار است. چه در لباس افسری، چه در کابین پرواز، چه سر سفره ناهار، چه از پشت تلفن و چه توی کتاب‌ها و سایت‌ها. پس طبیعی‌ست که از بین رفتن حتی یک عکس از او قلبش را تنگ کند. این‌ها را گفتم که بگویم من دختر این محمدرضام. همینی که توی عکس دارد می‌خندد و نمی‌خندد. همینی که موهاش برق دارد. حالا شما مختارید؛ می‌خواهید اول برق توی چشم‌هاش را ببینید یا قبل از هر چیز، گره کراوات نظامی‌اش را. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 @parhun
🌾دهه هشتاد هنوز دختر خانه بودم. یک قرار نانوشته همیشگی با مامان داشتیم روزی که می‌خواست برود حقوق بگیرد. بله! آدم‌ها آن‌وقت‌ها توی خانه، روی مبل، پای کتری، وسط خیابان پیامک واریز حقوق دریافت نمی‌کردند. باید چند ساعت وقت می‌گذاشتند و توی ساعت اداری در صف بانک می‌نشستند یا می‌ایستادند تا حقوقشان را بگیرند! حقوقی که ما می‌گرفتیم مال پدرم بود. او نبود اما من و مامان با حقوقش زندگی می‌کردیم. آخر یا اول ماه که مادرم می‌خواست برود بانک حتما دوتایی می‌رفتیم. مادرم غیر از تابستان معمولا پنج‌شنبه‌ها برای گرفتن حقوق می‌رفت که من مدرسه نباشم. من می‌نشستم کنارش، چشم‌هام را ریز می‌کردم و از دویست سیصد متری برایش جاپارک پیدا می‌کردم. بانک ملی شعبه نیاوران اگر خیلی شلوغ بود می‌رفتیم شعبه چیذر. من حوصله صف‌های بانک را نداشتم. توی ماشین می‌ماندم و کاست گروه آریان را هل می‌دادم توی ضبط کم‌جان ماشین. مامان زیر یک ساعت نمی‌آمد. وقتی می‌آمد کیفش را محکم به سینه‌اش چسبانده بود و تندتند قدم برمی‌داشت. کیف را می‌گذاشت توی بغل من و بلافاصله می‌رفتیم حاجی ارزانی روبروی امامزاده علی‌اکبر. او میوه و صیفی و سبزی می‌خرید و من حوصله‌ام سر می‌رفت. بعدش باز پشت فرمان ماشین جاگیر می‌شد و پانصد متر جلوتر کنار شیرینی‌فروشی میدان ندا پارک می‌کرد. حوصله من توی شیرینی‌فروشی سر جاش بود. سه چهار تا جعبه نیم‌کیلویی شیرینی خشک و تر را که می‌گذاشتیم صندلی عقب، نوبت آخرین مقصد قبل از خانه بود. مامان جلوی کبابی گلبرگ نگه می‌داشت. کوبیده با برنج دودی سفارش می‌داد و منتظر می‌ماند. ماهی یک‌بار این برنامه ثابت ما بود. یک‌ دفعه اما روال ماجرا جور دیگری پیش رفت. جلوی بانک ملی چیذر بودیم. تابستان بود. مامان از بانک که بیرون آمد مثل همیشه تندتند و سرحال راه نمی‌رفت. پاهاش را می‌کشید روی آسفالت داغ و خیره بود به جایی دور. توی ماشین که نشست چیزی نگفت. استارت زد و کمی جلوتر ماشین را نگه داشت. جوب‌های آب آن‌جا پهن و اغلب پر آب بود. مادرم رفت و ایستاد جلوی جوب. پیاده شدم و رفتم کنارش. چشم‌هاش را دوخته بود به خروش آبی که پرسروصدا پیچ جوب را رد می‌کرد. خواستم سوال‌پیچش کنم که یک‌باره شروع کرد به گریه بلند. از قبل می‌دانستیم حکم بازنشستگی بابا آمده و حقوق آن ماه خیلی پر و پیمان است. آن‌روز پول بازنشستگی شوهر سی و پنج ساله‌اش را داده بودند بهش و من سال‌ها گذشت تا بفهمم چرا مادرم آن ظهر داغ تیرماهی بجای خوشحالی گریه کرد! 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 @parhun