🌾عـــــــالــیجـنـاب هــــَـشـتـــــــُــــم که باز دلم را بردی،
سلام!
نمیدانم چرا بین همه آمدنها و رفتنهام این بارِ آخری، گوشم کفتر جلد چایخانهات شد؟!
حالا دقایق طولانی فیلم و صوت توی گالری گوشیام دارم که سوژه اصلیاش جیرینگجیرینگ استکانهای چایخانه توست.
از دو سه ماه پیش، تکهای از قلبم مانده به مرمرها و سنگهای سرد کنار چایخانهات.
از بار آخر، چیزی از من ماند بین کلمات و حروف «ای نوای قلب زارم» خادمهای چایخانه که به هرکس راهی مشهد بود گفتم: «صدای استکانا رو شنیدی یاد من بیفت».
همه اینها باید میشد تا امروز کسی، قاصدی، مسافری از بارگاه تو بیاید زیارت خواهرت و با من کاری داشته باشد.
کاری داشته باشد و کنج چمدانش جعبهای باشد که برای من آورده.
برای من آورده که باز دلم بیفتد توی دستهات.
شک ندارم تو جعبه را دادهای دستش!
همه اینها شد، که من
دهمین روز اردیبهشت،
کنج کافهای که نهصد و پنجاه و چند کیلومتر دورتر از حنجره گرم خادمهای توست،
صاحب یکی از استکانهای چایخانه بهشتیات شوم!
پیام دریافت شد عـــــــالــیجـنـاب.
هدیه به صاحبش رسید.
و خواهر نورچشمی تو، واسطه هدیه بود.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#ممنون_شماییم
#بده_بستان_خواهر_برادری
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه
فکر نمیکنم طبیعی باشد، اما
امروز که از صبح دارم پیام تبریک روز معلم میگیرم،
دلتنگ توام
آقای خلبان!
۱۲/اردیبهـــــــشت/۴٠۴
پ. ن: هوش مصنوعی عکس سی و چهار سالگیات یعنی آخرین عکس زندگیات را پیر کرد و گذاشت کنار عکس سی و هفت سالگی من!
و تو حتما زیباتر از این میشدی.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه
🌾دوتایی آمدند جلوی دفتر.
قاب را از پلاستیک زرد درآوردند و گرفتند جلوی چشمهام.
هدیه روز معلم بود که امروز قبل از امتحان منطقشان برام آوردهاند.
با کجای کتاب منطقی که احتمالا تا صبح برایش بیدار ماندند جور درمیآید این کار؟
اینکه هوش مصنوعی را شب امتحان منطق به کار بگیرند تا دبیر ادبیاتشان را خوشحال کنند؟
این گزاره را بگذارم در کاسه استدلال قیاسی یا استقرایی که نتیجهاش چیزی باشد با قلب، منطبق؟
و قلب، جاییست که آدمی از آن آغاز میشود.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#بــَــــــچــّــــــههام
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه
پـــــــَــــــرهـــــــــون🌖
📻﷽ 〰〰〰〰〰 #پادکست_خط_روایت دوتا لیوان لنگهبهلنگه از لبه طاقچه برمیدارد و مینشیند کنارت. بخار چا
🌾پارسال حوالی همین ساعتها نوشتمش
و امید توی دلم زنده بود.
امسال که بچههای خط روایت گفتند بخوانمش برای پادکست، انگار دوباره آن بعدازظهر سگی اتفاق افتاد.
یک ربع پیش میخواستم بگویم چرا تمام نمیشود غروب امروز، یادم آمد تازه شب تا صبح انتظار و اضطراب مانده!
شب تا صبح «پیداشون کردن؟» «خبر جدیدی نیست؟» «یا ضامن آهو خودت دلشادمون کن»...
شب تا صبح بیخبری که خوشخبری نبود.
تو را آخر نصف روز طول کشید که پیدا کنند!
و من
بعد از داستان تو
توانستم الگوی سفر قهرمان را با ذکر مثال توضیح دهم!
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#شهید_جمهور
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه
🌾هنوز ساکن جماران نبودیم. هنوز مامان مشتری تافتونی جماران نشده بود. هنوز آن چنار کهنسال را ندیده بودم.
یک ظهر تاسوعا از خانه کوچه مینا آمدیم بیرون که برویم مراسم. مقصد مشخصی نداشتیم. یک ساعت بعد وسط حسینیه جماران بودم. من حدود ده سالم بود. حسینیه جماران که میگویم نه آن حسینیه مشهور امام. نرسیده به آنجا، سمت چپ درخت کهنسال، توی سراشیبی کوچه منحنی که میافتادی، چند در پایینتر از نانوایی تافتونی، حسینیه جمارانی که میگویم بود.
روی دیوارهای حسینیه جابجا عکسهای امام خمینی بود و زنها تندتند برای شادی روح امام صلوات میفرستادند. مراسم که تمام شد. سفره انداختند. من مامان را گم کرده بودم. بوی غذا میآمد. از گرسنگی حال گشتن دنبال مامان را نداشتم. نشستم سر سفره. منتظر قیمه و قرمه بودم که بشقاب ملامین را گذاشتند جلوم.
عطر پلوی سفید و خورشت قهوهای روش رفت تا ته ریههام!
تا آنوقت، فسنجان نذری ندیده بودم!
بعد از آن هروقت مامان و هرکس دیگری فسنجان درست کرد من یاد او افتادم!
همینقدر ساده و همیشگی.
امروز ظهر، غذام که جا افتاد این خاطره را برای اهل خانه تعریف کردم.
یک ساعت بعد، بشقاب خورش را که گذاشتم وسط سفره بهشان گفتم:
بفرمایید؛ اینم خیراتی برای امام خمینی، یه فسنجون خوشمزه.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#آفتاب_جماران
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه
🌾چند سال پیش فهمیدم دلدرد مصلحتی که خیلی اوقات بچههای کوچک ازش شکایت میکنند، یکی از نشانههای اضطراب ست.
خرداد که به ده روز آخر میرسد من دلم پیچ میخورد، دستهام تیـــــــر میکشد و مدام باید به همه توضیح بدهم که اتفاقی نیفتاده یا ازشان ناراحت نیستم.
من فقط مضطربم.
حالا بعضی سالها همه انرژیام را میگذارم روی پنهان کردنش و مثل امسالی فکر میکنم لزومی ندارد انقدر با خودم بجنگم.
من
مضطربم
و چند روز دیگر دلیلش را _برای آنهایی که نمیدانند_ خواهم گفت...
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه
🌾همه شب را بیدار بودم و حالا هم.
نیم ساعت بعد از شروع حملهها خبردار شدم. دخترها توی اتاقشان خواب بودند. تمام شب و سحر و صبح بهشان فکر کردم.
و تمام شب و سحر و صبح توی اتاقشان نرفتم. پایم نرفت یعنی. دلم آنجا بود اما دلش را نداشتم بروم توی اتاق.
میترسیدم ببینمشان و ترس برم دارد. میترسیدم چشمم بیفتد به موهای آشفته دخترهام که روی بالش موج برداشته و دلم هُری بریزد. یا صدای نفسهای عمیقشان توی خواب را بشنوم و قلبم چاک بخورد. فکر اینکه دنیای آرام دخترهام با صداهای مهیب و نورهای زرد بریزد بهم روحم را میخراشد.
عکس آن رختخواب صورتی خونی را که دیدم اوضاع بدتر شد.
بیقراریم از پلکها و جملاتی که واژههاش پس و پیش بود بیرون میزد. بلند شدم چای دم کنم که فقط دهان خشکمان را تر کنیم. مغزم هشدار موقعیت جنگی میداد. میخواستم هولهولی چای بیرنگ و رو و بیمزهای دم کنم. انگار کسی دستم را گرفت. پیمانه چای را انداختم توی شیشه و قفل گوشی را باز کردم. عکس تشک صورتی را آوردم. بزرگ کردم. چشم دوختم بهش. گذاشتم به قدر کافی لبریز شوم. بعد رفتم توی اتاق دخترها. بالای سرشان ایستادم. موهای روی بالش حالا آشناتر بود.
همانجا توی اتاقی که بوی شیرینی و شامپو بچه میداد به خودم گفتم:«میدانستی دیر و زود دارد و سوخت و سوز نه. میدانستی. باید قبل از اینها مهیا میشدی. حالا زود باش خودت را جمع کن. آماده شو و دخترهات را هم آماده کن. این شروع ماجراییست که تهش برای صاحبان این موهای مخملی همه خیرست و روشنی.»
برگشتم توی آشپزخانه. سه پیمانه چای ریختم توی قوری و بعد دو تا هل را سر صبر سابیدم توی هاون مرمر. به هشدار وضعیت جنگی مغزم گفتم:
«بزن اما فکر نکن ازت میترسم.
نشان به نشانِ خیبر خیبر یا صـ هـ یـ و ن!»
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#یا_حیدر_کرار
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه
🌾باید تحقیر کنیم.
بزرگترین وظیفه ما حالا اینست.
داریم به کارمان میرسیم و این خودِ خودِ تحقیرست.
مثلا کار تو اینست بایستی جلوی دوربین و ظلم ظالم را نشان دنیا بدهی، حتی وقتی فاصله بمب با سقف بالای سرت چند ثانیه باشد.
و کار من اینست که با زیرصداهایی گاه ترسآور، سفرهام بیسبزیخوردن نماند، عصرها اگر داشتیم شیر داغ به بچههام بدهم، جعبههای اثاثکشی را چسب بزنم، صبح بروم مصاحبه برای پیشدبستانی کوچیکه و فردا دنبال مدرسه خوب برای بزرگه بگردم، شربت بهارنارنج و بیدمشک را یکی در میان به مردَم که از بیرون میآید بدهم، موقع ظرف شستن کتاب صوتی گوش بدهم، مجله بخوانم، چیزکی بنویسم، برگه تصحیح کنم و سوره فتح بخوانم برای اثر موشکهایی که حالا یک ملت، بدهکار زن و بچه پرتابکنندگانشان هستند.
خانم امامی حالا تو مطمئم کردی همان یک دانه گیرهسر اضافهای که توی این وضعیت با وسواس به موی دخترک ترسیدهام میزنم تحقیرآمیزترین کاریست که در حق دشمن وطنم میتوانم انجام دهم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#زیر_سایه_موشک
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه
🌾داشتم خرت و پرتهای انباری را برای اثاثکشی جمع میکردم. پشت شیشههای حبوبات رسیدم به چهار بطری نوشابه. نوشابههایی که حالا شانزده سال میشود توی خانه راهشان ندادیم. همین چند ماه پیش بود که مامان این چهارتا را از ته ساکش کشید بیرون. «بیا مادر من که اهل نوشابه نیستم برای بچهها آوردم.»
از لبخندی که بهش تحویل دادم هوشیار شد. نگاهی به برچسب نوشابه کرد. «حالا خودتون نخورین ولی این بچهها چه میفهمن چیز میز اسرائیلی چیه؟!»
زهرا با شیشه رب انار و قاشقی که توی دستش بود پرید وسط:
«کالای صهیونیستی!»
لبخند زدم.
مامان گفت: «دیگه چمیدونم بذار همون دستشویی رو باهاش بشور که گفتی»
توی این شانزده سال همیشه خدا را شکر کردم که اراده کردیم و سالهاست مدیون خون بچههای غزه نیستیم.
گاهی تمسخر شدیم، بهمان چپچپ نگاه شد، برچسب سختگیری خوردیم و خیلی چیزهای دیگر. ولی همه اینها را کنار سختی دل کندن از کیفیت کالاهای صهیونیستی به جان خریدیم.
حالا این روزها خوشحالتر و شاکرترم.
حالا میتوانم بگویم خدا را شکر مدیون خون بچههای مملکت خودم نیستم! شریک خونی که جاری شد روی بالش صورتی. خوشحالم پول موشکی که خورد توی خانه رایان و پدرو مادرش را با خریدن دنت برای بچههام جور نکردم!
دیروز زهرا گفت: «مامان این نوشابه اسرائیلیا سینکم تمیز میکنه؟»
باز لبخند زدم و گفتم:
«فقط توالت!»
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#زیر_سایه_موشک
#تحریم_کالای_صهیونیستی
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه
🌾روزهای اول جنگ دانشآموزم برایم فیلمی از دخترداییش فرستاد بالای تابوت پدرش.
زیرش نوشت: «خانم بابای پریا هم خلبان بود.»
من دارم به روزهای بعد فکر میکنم.
پریا روزی بزرگ میشود.
احتمالا از این به بعد میرود مدرسه شاهد.
بعدتر میرود دانشگاه و مدام درباره سهمیهاش به گوشهای منتظر توضیح میدهد.
کمی بعد ازدواج میکند و سالگرد شهادت پدرش که میشود خیال میکند همان روز دنیا قرارست بایستد.
از چند روز قبل حالش خوش نیست.
شبش را سخت میخوابد.
صبحش با امید بیدار میشود. امید همدلی مضاعف، همصحبتی مضاعف.
ظهر میشود و هنوز دنیا در حرکت است.
عصر میشود و هنوز دنیا نایستاده.
حلوای سهآرد را که هم میزند و یاسین و بعد هم شجریان گوش میدهد منتظرست اتفاقی بیفتد و نمیافتد.
همه چیز همانیست که بود. مثل دیروز، مثل فردا.
پریا از حالا به بعد سالی یکبار، سالی یکروز بزرگترین غم جهان را تجربه میکند.
کاش یکی زودتر به پریا بگوید فقط میتواند از یکی مثل خودش انتظار داشته باشد حالش را بفهمد. فقط و فقط یکی مثل خودش.
شب میشود و دنیا و آدمهای دور و نزدیکش دارند روی پاشنه خودشان میچرخند.
شب میشود و پریا میماند با سنگی که روی سینهاش افتاده.
پ. ن: دیروز سالگرد شهادت پدر قهرمانم بود. ♥️
اگر برایش فاتحه خواندید، بابای پریا هم یادتان باشد.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#آقای_خلبان
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه
🌾رقیه بدقلق بود. باید میخوابید. اذیتمان کرده بود. بهش گفتم:
«تا نخوابی باهات آشتی نمیشم.»
پدرش گفت:
«من و مامان و زهرا دیگه باهات حرف نمیزنیم. اگه نخوابی تنها میمونی.»
دختر پنج سالهام خودش را از تک و تا نینداخت. از ما که نا امید شد، بالشش را زد زیر بغل و رفت دورترین نقطه از ما.
پنج دقیقهای چیزی نگفت.
بعد صداش از پشت مبلها بلند شد و دو بار آرام گفت:
«من خودم عمو دارم. میرم بهش میگم!»
و روضه عصر عاشورا در خانه ما زودتر شروع شد.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#روضه
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه
🌾زنگ زد و گفت میخواهیم روایت مشّایه سالهای قبل را بنویسید.
خیلی دردم گرفت وقتی میگفتم:
روایت، تجربه زیستهست!
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#تجربه_نزیسته
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه