eitaa logo
پـــــــَــــــرهـــــــــون🌖
259 دنبال‌کننده
21 عکس
16 ویدیو
0 فایل
🌙پَرهون یعنی خرمنِ ماه و شما تصویر این پدیده نجومی را دارید همین بالا 👆 می‌بینید! آن‌قدری که نیازست مرا لابلای کلماتم خواهید شناخت.🌙 منِ مَجازی👇 @sabarok
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾دهه هشتاد هنوز دختر خانه بودم. یک قرار نانوشته همیشگی با مامان داشتیم روزی که می‌خواست برود حقوق بگیرد. بله! آدم‌ها آن‌وقت‌ها توی خانه، روی مبل، پای کتری، وسط خیابان پیامک واریز حقوق دریافت نمی‌کردند. باید چند ساعت وقت می‌گذاشتند و توی ساعت اداری در صف بانک می‌نشستند یا می‌ایستادند تا حقوقشان را بگیرند! حقوقی که ما می‌گرفتیم مال پدرم بود. او نبود اما من و مامان با حقوقش زندگی می‌کردیم. آخر یا اول ماه که مادرم می‌خواست برود بانک حتما دوتایی می‌رفتیم. مادرم غیر از تابستان معمولا پنج‌شنبه‌ها برای گرفتن حقوق می‌رفت که من مدرسه نباشم. من می‌نشستم کنارش، چشم‌هام را ریز می‌کردم و از دویست سیصد متری برایش جاپارک پیدا می‌کردم. بانک ملی شعبه نیاوران اگر خیلی شلوغ بود می‌رفتیم شعبه چیذر. من حوصله صف‌های بانک را نداشتم. توی ماشین می‌ماندم و کاست گروه آریان را هل می‌دادم توی ضبط کم‌جان ماشین. مامان زیر یک ساعت نمی‌آمد. وقتی می‌آمد کیفش را محکم به سینه‌اش چسبانده بود و تندتند قدم برمی‌داشت. کیف را می‌گذاشت توی بغل من و بلافاصله می‌رفتیم حاجی ارزانی روبروی امامزاده علی‌اکبر. او میوه و صیفی و سبزی می‌خرید و من حوصله‌ام سر می‌رفت. بعدش باز پشت فرمان ماشین جاگیر می‌شد و پانصد متر جلوتر کنار شیرینی‌فروشی میدان ندا پارک می‌کرد. حوصله من توی شیرینی‌فروشی سر جاش بود. سه چهار تا جعبه نیم‌کیلویی شیرینی خشک و تر را که می‌گذاشتیم صندلی عقب، نوبت آخرین مقصد قبل از خانه بود. مامان جلوی کبابی گلبرگ نگه می‌داشت. کوبیده با برنج دودی سفارش می‌داد و منتظر می‌ماند. ماهی یک‌بار این برنامه ثابت ما بود. یک‌ دفعه اما روال ماجرا جور دیگری پیش رفت. جلوی بانک ملی چیذر بودیم. تابستان بود. مامان از بانک که بیرون آمد مثل همیشه تندتند و سرحال راه نمی‌رفت. پاهاش را می‌کشید روی آسفالت داغ و خیره بود به جایی دور. توی ماشین که نشست چیزی نگفت. استارت زد و کمی جلوتر ماشین را نگه داشت. جوب‌های آب آن‌جا پهن و اغلب پر آب بود. مادرم رفت و ایستاد جلوی جوب. پیاده شدم و رفتم کنارش. چشم‌هاش را دوخته بود به خروش آبی که پرسروصدا پیچ جوب را رد می‌کرد. خواستم سوال‌پیچش کنم که یک‌باره شروع کرد به گریه بلند. از قبل می‌دانستیم حکم بازنشستگی بابا آمده و حقوق آن ماه خیلی پر و پیمان است. آن‌روز پول بازنشستگی شوهر سی و پنج ساله‌اش را داده بودند بهش و من سال‌ها گذشت تا بفهمم چرا مادرم آن ظهر داغ تیرماهی بجای خوشحالی گریه کرد! 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 @parhun
_مامان زهرا داره اشتباه قرآن به‌سر می‌کنه. +مامان به رقیه بگو بره اونورتر. +مامان قرآنو باز بذارم روی سرم یا بسته؟ _مامان عیب داره قرآن از وسط سرم بره اون‌ورتر؟ _مامان داری گریه می‌کنی؟ +مامان مگه اسم امام رضا علی بوده؟ +مامان دوبار گفت علی بن محمد. _مامان زهرا خوابش برده. _مامان داری گریه می‌کنی؟ +مامان اشکال داره دستم خسته شد بیارم پایین؟ _مامان دستشو آورد پایین باطل شد! +مامان اون لقب امام زمانو که نگفت واسه چی پاشدی؟ _مامان من خوابم میاد. _مامان می‌شه قبله خونه‌مونو عوض کنیم؟ +مامان این حاج‌آقا چرا هر سال همین قرآن قرمزو می‌ذاره روی سرش؟ _مامان مورچه‌های خونه‌مونم قرآن به سر می‌کنن؟ +مامان اگه یه لحظه قرآنو بستم باز باید همون صفحه‌شو بذارم رو سرم؟ _مامان داری گریه می‌کنی؟ خدایا! احیای مامانا هم حسابه؟! @parhun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌رسم به یا هادی المُضِلّین می‌شکنم می‌رسم به یا اَنیسَ مَن لا اَنیسَ لَه می‌شکنم و توی قلبم کسی نجوا می‌کند: آن‌چـــه تو را خـــوش‌تـرست راه به آنــــــم بده @parhun
آی دنیا! از غـــــــم غـــــــ💔ـــــــــزه نمی‌میری چرا؟! @parhun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان، از میانِ یک مجموعه سوختن، سوختنِ سخت‌تر را حس می‌کند، سلیمه! 📖بر جاده‌های آبی سرخ 🌾باورم نمی‌شود هفده سال گذشته از روزی که توی فروشگاه نان رضوی، کنار باب‌الجواد خبر آمد تو برای همیشه رفتی. با زهرا رفته بودیم دونات بخریم و او هم که شیفته کلمات جادویی‌ات بود چشم‌هاش موج برداشت. هر سال نمایشگاه کتاب که می‌رفتیم، غرفه انتشارات روزبهان مقصد مشترکمان بود. تا زهرا پوستر و بروشور و سه‌دیدار بردارد، من چندتایی چهل‌نامه و یک عاشقانه آرام می‌خریدم، یواشکی صفحات بر جاده‌های آبی سرخ را بو می‌کشیدم و بعد سراغ یک عاشقانه نیمه‌آرام را می‌گرفتم که بهانه‌ای بود برای پرسیدن از احوال تو که گاه و بی‌گاه خبر بیماری‌ات جایی درز می‌کرد. حالا هفده سال‌ست تو نیستی آقای نویسنده شریفِ باسوادِ وطن‌پرستِ غیرادایی! نبودنت یعنی یتیم شدن کلماتی که باهاشان حماسه‌های عاشقانه خلق کردی و شاید عاشقانه‌های حماسی. روحت شاد و در آرامش آقای نویسنده. 🍃 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 @parhun