eitaa logo
ایستگاه پارسی
347 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
236 ویدیو
92 فایل
🌟رهبر انقلاب: "من راجع به زبان فارسی حقیقتاً نگرانم زیرا در جریان عمومی، زبان فارسی در حال فرسایش است". https://eitaa.com/joinchat/3437428884C914415f009 💬 ارتباط با مدیریت کانال: @Mahdiyaran31360 🔁 مدیر تبلیغات و تبادلات: @arezajamali
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃شاعرانه/ "سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی" از حافظ سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی ▪️حافظ 🍃ایستگاه پارسی @parsidost
🍃شاعرانه/ "زندگی را هرچه آسان‌تر بگیری بهتر است" از فاضل نظری گر سراغ از عالمی دیگر بگیری بهتر است مرگ را با شوق اگر در بر بگیری بهتر است تن دو روزی بیشتر پیراهن روح تو نیست هرچه کمتر خو به این پیکر بگیری بهتر است آفرینش جایی از دنیا ندارد پست‌تر گر به هرجا غیر از اینجا پر بگیری بهتر است من که می‌گویم در این بازار از هر سو زیان هرچه را بفروشی و ساغر بگیری بهتر است نخ به پای بادبادک‌های کم‌طاقت مبند زندگی را هرچه آسان‌تر بگیری بهتر است برگرفته از fazelnazari 🍃ایستگاه پارسی @parsidost
🍃شاعرانه/ "نشود فاش کسی آنچه میان من و توست" از هوشنگ ابتهاج نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من توست گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توست گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید همه جا زمزمه عشق نهان من و توست این همه قصه فردوس و تمنای بهشت گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل هرکجا نامه عشق است نشان من و توست سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست! ▪️سایه امروز آرام گرفت.. روانش شاد 🍃ایستگاه پارسی @parsidost
🍀درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی‌مالید و می‌گفت: یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید. 🍂عذر تقصیر خدمت آوردم که ندارم به طاعت استظهار 🌿عاصیان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار 🌸عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت، من بنده امید آورده‌ام نه طاعت و به دریوزه آمده‌ام نه به تجارت. 🌾اِصْنَعْ بی ما اَنتَ اهْلُه. بر در کعبه سائلی دیدم 🌻که همی‌گفت و می‌گرستی خوش می‌نگویم که طاعتم بپذیر 🌺قلم عفو بر گناهم کش 🍃ایستگاه پارسی @parsidost
12046.mp3
903.1K
خوانش حکایت
معنی حکایت 🍀درویشی را دیدم که سرش را به آستانه کعبه می‌مالید و می‌گفت: ای آمرزنده گناه! ای بخشایشگر! تو می‌دانی که از انسان بسیار ظالم و بسیار نادان چه کار برمی‌آید! 🌻به درگاه تو پوزش از خطاهایم را آورده‌ام چرا که برای عرضه کردن، هیچ دارایی‌ای از اطاعت و عبادت ندارم 🌷گناهکاران از گناه خود توبه می‌کنند و عارفان بخاطر کم بودن عبادتشان، طلب بخشش می‌نمایند 🌱عبادت کنندگان پاداش اطاعت و بندگی خود را می‌خواهند و بازرگانان بهای کالای خود را می‌طلبند. من که بنده تو هستم، امیدواریم را برایت آورده‌ام نه بندگی خود را. و به گدایی آمده‌ام نه برای داد و ستد. خدایا با من آن كن كه لایق بزرگوارى توست (نه آنكه سزاوار من است) 🌹چه مرا بکشی و چه گناهم را ببخشی، در هر صورت سر و صورت خود را به آستانه‌ تو می‌گذارم. غلام نمی‌تواند دستوری بدهد، هر دستوری به من بدهی، آن را انجام خواهم داد. 🌼گدایی را بر در کعبه دیدم که زاری می‌کرد و زیبا می‌گفت: 🌺نمی‌گویم که عبادتم را بپذیر. فقط گناهم را ببخش (بروی گناهم خط بکش) 🍃ایستگاه پارسی @parsidost
🍃پاسخ زیبای شهریار به ابتهاج در سوگ نیما؛ «سایه» جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟ 🍂پس از درگذشت نیما، هوشنگ ابتهاج (سایه) غزلی را با مطلع «با من بی کس تنها شده یارا تو بمان» در رثای دوستش نیما، خطاب به شهریار سرود. شهریار نیز در پاسخ به سایه غزلی با مطلع «سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟» سرود. ▪️این دو غزل را بخوانید. با من بی کس تنها شده یارا تو بمان همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان داغ و درد است همه نقش و نگار دل من بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان زین بیابان گذری نیست سواران را لیک دل ما خوش به فریبی است‌، غبارا تو بمان هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان «سایه‌» در پای تو چون موج دمی زار گریست که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان هوشنگ ابتهاج (سایه) 🍃ایستگاه پارسی @parsidost
ایستگاه پارسی
🍃پاسخ زیبای شهریار به ابتهاج در سوگ نیما؛ «سایه» جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟ 🍂پس از درگذشت نیما
🍂پاسخ شهریار: «سایه» جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟ زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟ درس این زندگی از بهر ندانستن ماست این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟ خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟ آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟ دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجل ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟ کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟ بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستن هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟ ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟ گر رهایی است برای همه خواهید از غرق ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه؟ ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه؟ مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار این قدر پای تعلل بکشانیم که چه؟ شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟   ▪️شهریار 🍃ایستگاه پارسی @parsidost
🍃قند پارسی/ حکایتی از ناصرالدین شاه 🍁روزی ناصرالدین شاه قاجار و همراهانش به باغ دوشان تپه رفتند، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی آن گل نمود. تمام که شد،  آن را به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟ مستوفی الممالک پاسخ داد "قربان خیلی خوب است" اقبال الدوله گفت "قربان حقیقتا عالی است"  و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد "قربان نظیر ندارد"  و بعد یکی دیگر گفت "این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است"  نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت "حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم از عطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناکتر است”‌، همه حضار خندیدند! بعد از آنکه خلوت شد، شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟ من باید با این بی همه کسها مملکت را اداره کنم! 🍃ایستگاه پارسی @parsidost
مولانا جلال الدین محمد بلخی
حکایت مارگیر و اژدها (مثنوی مولانا) 🌻روزی بود و روزگاری بود. در زمان‌های قدیم، مارگیری زندگی می‌کرد. مارگیر به کوه و دشت و صحرا می‌رفت، مار می‌گرفت و آن‌ها را به شهر می‌برد و به طبیبان می‌فروخت، تا از زهر آن مار‌ها دارو بسازند. مارگیر با مار‌هایی که می‌گرفت، گاه برای مردم شهر نمایش‌هایی ترتیب می‌داد. در این روستا و آن روستا و در این شهر و آن شهر می‌گشت و به هرجا که می‌رسید، بساط خویش را می‌گسترد و مردم را دور خود جمع می‌کرد و برای آن‌ها نمایش می‌داد. 🌷تماشای بازی با مار‌ها، برای مردم جالب و سرگرم کننده بود. برای همین هم پس از تمام شدن نمایش، هر کسی سکه‌ای در کف دست مارگیر می‌گذاشت و او با این سکه‌ها روزگار می‌گذرانید. 🌿روزی از روز‌ها که زمستان بود و برف همه جا را پوشانده بود، مارگیر قصه ما به سوی کوهستان پربرف به راه افتاد تا مار بگیرد. رفت و رفت تا اینکه در دل کوه، چشمش به اژده‌هایی عظیم افتاد که مرده بود. مارگیر، در ابتدا خیلی ترسید و گمان کرد که اژد‌ها به خواب رفته است. اما وقتی که خوب دقت کرد، متوجه شد که آن اژد‌ها مرده است و جان در بدن ندارد. 🍀همین طور که اژد‌های مرده را تماشا می‌کرد، ناگهان فکری از سرش گذشت. با خود اندیشید: “خوب شد. این اژد‌ها برای نمایش در برابر مردم بسیار مناسب است. آن را با خود می‌برم و به مردم نشان می‌دهم و می‌گویم که خودم آن را با همین دست‌هایم کشته‌ام. 🐲مردم وقتی اژد‌های مرده را ببینند، چاره‌ای ندارند، جز آنکه حرفم را باور کنند. آن وقت با دیده احترام به من نگاه می‌کنند و می‌گویند عجب مارگیر شجاعی! آن قدر قوی و ماهر است که حتی می‌تواند اژد‌ها را هم بگیرد و بکشد. اگر دیو هم در برابرش ظاهر شود، مارگیر، ذره‌ای نمی‌هراسد.” 🌱مارگیر با این اندیشه پوچ و خیالی، خودش را فریب داد. مارگیر که با گرفتن مار، کاری انجام می‌داد که هر کسی جرأت آن را نداشت، هنر خویش را فراموش کرد و به کار بزرگتری که در واقع انجام نداده بود، دلش را خوش کرد. او می‌دانست که گرفتن مار، کار دشواری است، اما کشتن اژد‌های مرده از عهده هر کسی بر می‌آید. 🥀به هر حال، مارگیر اژد‌ها را به شهر آورد. او در کوچه‌های بغداد راه می‌رفت و اژد‌های عظیم را به دنبال خویش می‌کشید و با صدای بلند، مردم را برای دیدن اژد‌ها فرا می‌خواند. 🌾مارگیر، همانطور اژد‌ها را می‌کشید تا جایی وسیع و مناسب برای نمایش پیدا کند. اما افسوس که او به سوی مرگ می‌رفت و خبر نداشت که اژد‌ها نمرده است. مارگیر بیچاره نمی‌دانست که مار در زیر برف و در سرما منجمد شده و بی حال افتاده است و وقتی خورشید سوزان بر آن بتابد، زنده می‌شود. ❄️او نمی‌دانست که اژد‌ها در کوهستان سرد و پربرف مرده است و در بغداد ِ گرم و در زیر تابش آفتاب، زنده خواهد شد. مارگیر بالاخره در کنار شطّ که جای وسیعی برای اجتماع مردم بود، بساطش را پهن کرد و مردم را برای دیدن اژد‌ها خبر کرد. 🍂خبر به سرعت در شهر پیچید که مارگیری توانسته است اژد‌هایی را شکار کند. کم کم مردم دور مارگیر جمع شدند. مارگیر منتظر بود تا مردم بیشتری جمع شوند، تا او بتواند پول بیشتری گرد آورد. مردم نیز بی‌صبرانه منتظر بودند تا او نمایش خود را آغاز کند. 🍁مارگیر روی اژد‌ها را با تیکه‌ای (پارچه) پوشانده بود تا به موقع، پرده از کار خود بردارد. مارگیر هنوز نمایش خود را آغاز نکرده بود که ناگهان متوجه شد، تیکه‌ها و پرده‌های روی اژد‌ها تکان می‌خورد. خوب که دقت کرد، دید اژد‌ها می‌جنبد… 🐉مردم نیز کم کم متوجه زنده شدن اژد‌ها شدند و غوغایی در میان آن‌ها برپا شد. مارگیر با حیرت و ترس به اژد‌های زیر تیکه‌ها نگاه می‌کرد. ناگهان دید که اژد‌ها بند‌ها را پاره کرد و از زیر تیکه‌ها بیرون آمد. مردم از دیدن هیبت اژد‌ها پا به فرار گذاشتند، اما در حین فرار، تعداد بسیاری کشته شدند. مارگیر از ترس در جای خود خشک شده بود. اما از آنجا که ادعا کرده بود، آن اژد‌ها را خودش کشته است، نمی‌توانست عقب نشینی کند؛ لذا به سمت اژد‌ها رفت تا او را دوباره بکشد. اژد‌ها، مارگیر را خورد و مردم بسیاری را کشت. 🍃ایستگاه پارسی @parsidost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📓سه حکایت طنز از عبید زاکانی 📖حکایت های ایرانی رو بصورت حرفه ای با صدای گوینده و گرافیک زیبا ببینید و بشنوید و لذت ببرید. 🍃ایستگاه پارسی @parsidost