6⃣5⃣ #ضرب_المثل «این قدر اینجا بمان تا قائم مقام از باغ بیرون بیاید!»
🗡 داستان این مثل، اشاره است به کشتن محمد شاه قاجار، وزیر بزرگوار خویش.
🌳🌲مرحوم میرزا ابوالقاسم قائم مقام را در باغ نگارستان در طهران که به عنوان به حضور خواستن شاه، او را به باغ مذکور دعوت کردند و در همان جا، سرش را در زیر آب کردند.
⏳نوکران و خادمان وی، هر چند منتظر شدند از باغ بیرون بیاید نیامد!
👌اکنون در مورد انتظار به امری که هیچ وقت نخواهد شد به کار برند.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
1_15402912.apk
1.87M
📱 #نرم_افزار قفل صفحه صلوات
🔺ارسالی اعضای محترم
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🔰🔰🔰
🔥اما، عمرسعد وقتی از آنجا گذشت باز با سر مقدس به همانگونه عمل کرد که قبلاً می کرد.
🏰 وقتی به دمشق نزدیک شدند، به همراهیان خود گفت: پیاده شوید و از کنیز دو کیسه پول را خواست؛ کنیز آنها را نزد عمرسعد آورد نگاهی به مهر کیسه ها کرد.
💰💰سپس دستور داد که آنها را باز کنید که ناگاه دید همه دینارها به سفال تبدیل شده است، به سکه ها نظر انداخت، دید در یک طرف آنها نوشته شده است:
📖 «و لا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون» (ابراهیم/۴٢)
🔅و در طرف دیگر آن نوشته شده است:
📖 «وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون».
👤 عمرسعد گفت: انالله و انا الیه راجعون، در دنیا و آخرت زیان کردم، سپس به غلامان خود گفت: آنها را به نهر آب بریزید.
🏞 غلامان سفال ها را به نهر آب ریختند و فردای آن روز به دمشق رسیدند و سر را به یزید تحویل دادند.
📚 الخرائج و الجرائح، ج ٢، ص ۵٧٨ - ۵٨٠؛ بحارالانوار، ج ۴۵، ص ١٨٧ - ۱۸۶ و ص ۳۰۳ - ۳۰۴؛ منتهی الامال، ج ۱، ص ۶۳۸ - ۶۴۰.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
🌹 #حسن_عاقبت_و_سوء_عاقبت 🔥
(حکایت 4⃣)
🐫🐪🐪 حسن عاقبت در مسیر اسرای دشت کربلا
✝ مسلمان شدن راهب نصرانی
⛪ یکی دیگر از کسانی که در مسیر حرکت کاروان اسرا، به شام از طریق کرامات سر مقدس سیدالشهداء امام حسین (علیه السلام) به حقانیت اسلام پی برد و مسلمان شد راهبی نصرانی است که در دیری در مسیر کاروان اسرای اهل بیت (علیه السلام) ساکن بود.
📚 داستان او را که منابع متعددی از شیعه و سنی نقل کرده اند، چنین است:
👤 سلیمان بن مهران أعمش می گوید:
در ایام حج در بین طواف مردی را در حال دعا دیدم که می گوید:
🔅«اللهم اغفرلی و أنا أعلم أنک لاتغفر»؛
🔅بارالها مرا ببخش و می دانم که نخواهی بخشید!
👣 به خود لرزیدم و به او نزدیک شدم و گفتم:
⁉ ای مرد! تو در حرم خدا و رسول خدا هستی و این ایام محترم است و در ماهی بزرگ قرار دارد، چرا از آمرزش ناامیدی؟!
✋ گفت: ای مرد گناه من بزرگ است.
⁉ گفتم: آیا گناه تو از کوه تهامه هم بزرگتر است؟
✋ گفت: آری!
⁉ گفتم: آیا با کوه های استوار برابر است؟
گفت: بیا از حرم (مسجدالحرام) خارج شویم، از حرم خارج شدیم به من گفت:
⚔ هنگامی که امام حسین (علیه السلام) بوسیله لشکر عمرسعد کشته شد من یکی از کسانی بودم که در آن لشکر شوم یعنی لشکر عمر بن سعد بودم و من یکی از چهل نفری بودم که سر را (سر مقدس امام حسین (علیه السلام) از کوفه برای یزید می بردند.
⛪ وقتی در راه شام سر را حمل می کردیم، در کنار دیر یک نصرانی فرود آمدیم. در حالی که سر مقدس بر نیزه ای بود و نگهبانانی با آن بودند.
🍪 غذایی آوردیم و نشستیم که بخوریم که ناگهان دستی از دیوار دیر بیرون آمد و نوشت:
🔅«أترجوا امة قتلت حسینا - شفاعة جده یوم الحساب».
👥👥 ما از این پیشامد شدیدا نالان و گریان شدیم و بعضی از ما به طرف آن دست رفت که آن را بگیرد اما آن دست ناپدید شد.
🍪 همراهان ما به طرف غذا برگشتند که ناگهان، دوباره آن دست ظاهر شد و نوشت:
🔅«فلا و الله لیس لهم شفیع - و هم یوم القیامة فی العذاب».
👥👥 این بار هم همراهان ما بلند شدند و به طرف آن دست رفتند اما، دوباره ناپدید شد.
🍪 دیگر بار به طرف غذا آمدند بار دیگر آن دست نوشت:
🔅«و قد قتلوا الحسین بحکم جور - و خالف حکمهم حکم الکتاب».
👤 من دست از طعام کشیدم و دیگر غذا برایم گوارا نبود.
⛪ سپس، راهبی از دیر به ما نگاه کرد و دید نوری از بالای سر مقدس، بلند است.
👁 مجددا، نگاه کرد لشکری را (در کنار سر) دید.
👤 راهب به نگاهبان گفت: از کجا آمدید؟
⚔ گفتند: از عراق، به جنگ حسین (علیه السلام) رفته بودیم.
⁉ راهب گفت: پسر فاطمه دختر پیامبرتان و پسر پسرعموی پیامبرتان؟!
👥 گفتند: آری!!
☝گفت: ای مرگ بر شما، به خدا قسم، اگر عیسی بن مریم (علیه السلام) پسری داشت، او را به باغهایمان میبردیم.
✋ سپس، گفت: بهرحال، من از شما درخواستی دارم.
👥 گفتند: در خواست تو چیست؟
👌گفت: به رئیس خود بگوئید من ده هزار دینار دارم که از پدرانم به ارث برده ام. این دینارها را از من بگیرید و این سر را تا وقتی که می خواهید از اینجا بروید در اختیار من بگذارید. هنگام رفتن، آن را به شما بر می گردانم!
☝درخواست راهب را به عمر بن سعد گفتند، عمرسعد گفت:
💰 دینارها را از او بگیرید و تا وقت رفتن سر را در اختیار او بگذارید.
👥 به سوی راهب آمدند و به او گفتند: اموال را بده تا سر را به تو بدهیم.
💰💰او دو کیسه آورد که در هر کدام پنج هزار دینار بود. عمر سعد کسی را که در نقادی و وزن کردن (درهم و دینار) مهارت داشت فراخواند، تا آنها را بررسی و وزن کند. پس از آن، آنها را به خزانه خود داد تا آن را برایش نگه دارد و دستور داد سر را به راهب بدهند.
🌹راهب سر را گرفت و آن را شست و تمیز کرد و با مشک و کافوری که نزد خود داشت، خوشبو نمود، سپس آن را در پارچه حریری قرار داد و آن را در امان خود گذاشت و تا زمانی که او را صدا زدند و از او سر را خواستند، مرتب نوحه و گریه می کرد.
👤 وقتی می خواستند سر را از او بگیرند گفت:
✋ای سر، به خدا قسم، من اختیاری ندارم، فردا (روز قیامت) نزد جدت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) شهادت بده که من شهادت می دهم که معبودی جز الله نیست و همانا محمد بنده و پیامبر اوست. من به دست شما مسلمان شدم و من غلام شما هستم.
⚔ و آنگاه به لشکریان گفت:
☝من می خواهم با رئیس شما مطلبی بگویم و سر را به او تحویل دهم، و به عمر سعد نزدیک شد و گفت:
✋ شما را به خدا و بحق محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) قسم می دهم که از این به بعد آنطور که تا به حال با این سر رفتار می کردید، رفتار نکنید و این سر را از این صندوق بیرون نیاورید.
👤 عمرسعد گفت: می پذیریم، سپس، راهب سر را به عمرسعد تحویل داد و از آن پس، از دیر بیرون آمد و در کوهستانی ساکن شد و در آنجا خدا را عبادت می کرد. (١)
🔰🔰🔰
🎧 #بشنوید | #شور_حجاب
🎼 چون به بی بی دل بستم پس سر قولم هستم...
🎙 #سید_رضا_نریمانی
🌹تقدیم بہ همہے خواهران چادرے
🗓 ٢١ تیرماه روز ملی عفاف و حجاب
🌐 @partoweshraq
1_17336957.mp3
4.34M
🎧 #بشنوید | #شور_حجاب
🎼 چون به بی بی دل بستم پس سر قولم هستم...
🎙 #سید_رضا_نریمانی
🌹تقدیم بہ همہے خواهران چادرے
🗓 ٢١ تیرماه روز ملی عفاف و حجاب
🌐 @partoweshraq
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
💚 اجر گریه کردن برای آقا ابی عبدالله (عليه السلام)
🌹ارزش مجالس روضه و هیئت
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌐 @partoweshraq
4_5913731897107678067.mp3
3.2M
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
💚 اجر گریه کردن برای آقا ابی عبدالله (عليه السلام)
🌹ارزش مجالس روضه و هیئت
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌐 @partoweshraq
📡 #نشر_حداکثری
🕑 💠🌹💠 بـہـجٺ خـــوبـان
آیت الله بهجت (ره):
🎙امر عجیب کشف حجاب برای چه بود؟ چرا چادر زنهای مسلمان باید برداشته شود و چرا باید اتحاد لباس به وجود آید؟
🔅نمیدانستیم که از سیصد سال قبل در همان عهدنامه آنها این امر بود که اینگونه کار برای استعباد و نوکری و استثمار [باید] انجام شود.
📚 در محضر بهجت، ج١، ص۶٠.
🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 مشاوره خانواده
⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜
🔮 زن و شـوهر هنرمنـد!!!
🚺 یک خانم هنرمند میداند که وقتی همسر محترمش خسته به خانه آمد و گفت که مثلا چقدر هوا گرمه؛ اینجا وقت این نیست که به او بگوید:
💔 صد بار گفتم که کولر رو سرویس کن، حقته که گرمت بشه و فلان...
🚺 او با شوهرش همدردی و همراهی میکند و میگوید:
💞 عزیزم تا یه دوش بگیری منم یک شربت خنک برات درست میکنم و...
🚹 یک آقای هنرمند میداند که همسر محترمش هم از صبح مشغول خانهداری و بچهداری بوده و حسابی خسته است.
💐 پس هنگام ورود به منزل علیرغم اینکه خودش هم خسته است، با چهرهای بشاش و با نشاط با همسر و فرزندان احوالپرسی میکند و به آنها انرژی مثبت میدهد؛ او با این کارش خستگی همسرش را رفع مینماید.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🔺ژاپن یک سیل بی سابقه اومده نخست وزیرش این طوری ساده و بدون محافظ و کفش رفته به دیدن سیل زده ها
😳 ما هم حسن و اسحاق رو داریم که حسن نه تنها به خودش زحمت نمیده از ماشین پیاده شه حرف مردم رو بشنوه بلکه یک گردان نیروی ضد شورش با خودش میبره، اون یکی هم با کفش میره رو فروش خونه مردم
بچهها بیاییم مثل حسن و اسحاق نباشیم!
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت صد و پنجاه و ششم
و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانهام را به کلامی شیرین داد:
میدونم الهه جان!
👌و من که از رنگ پُر از اعتماد و اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش دردِ دل میکردم:
اینو نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً قبولش ندارم! من اعتقادات نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا میترسم! بخدا منم امام حسین (علیهالسلام) رو دوست دارم!
اشک لطیفی پای مژگانش نَم زده و صورتش به رویم میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر لب تکرار میکرد:
- میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!
💞 نمیدانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خستهام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم:
الهه جان... مثل روزهای گذشته با یک پیش دستی کوچک از رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأکید کرده بود هر روز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افت قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد.
رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجادهاش را پهن کرد و به نماز ایستاد.
با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهن مشکیاش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (علیهالسلام) شده که گرچه در این روز تعطیل هم برایش در پالایشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد.
🍣 نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم:
☝دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم... و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد:
گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم.
⏳و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد:
الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود.
🍹مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پُر ناز پاسخ دادم:
👌من که همه مکملها و قرص ویتامینهایی که دکتر برام نوشته، میخورم!
سری جنباند و مثل اینکه صحنههای دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد:
☝الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!
👁 و بعد به صورتم خیره شد و با دلشورهای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد:
☝الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم:
👌چَشم! از امروز نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!
از اشاره پُر شیطنتم خندهاش گرفت و همانطور که لقمهای برایم آماده میکرد، با زیرکی جواب داد:
☝حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله!
از جواب رندانهاش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq