eitaa logo
پرتو اشراق
844 دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
15.3هزار ویدیو
63 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🕓 💠🚻💠 💞 برای داشتن رابطه ای عاشقانه و پایدار، سه شرط ضروری لازم است: 💚 وفاداری به یکدیگر، 💛 پذیرش تفاوت ها، ❤ تلاش برای حل مشکلات بین فردی. 🌐 @partoweshraq
🔺 سردار وحیدی فرمانده سابق نیروی قدس و وزیر دفاع سابق در صف تره‌بار 🌐 @partoweshraq #زندگی_به_سبک_مردم
🔺 ٦٧ درصد طلاق در منطقه اعيان نشين! 📉 در منطقه شمیرانات تهران ؛ از هر ۱۰۰ ازدواج ۶۷ مورد به طلاق منتهی می‌شود! 🖥 خبرآنلاین. 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 صادق زیبا کلام: 🎙از هر ١٠٠ نفر ٩٠ نفر می گویند، شارلاتان حقه باز تو باعث شدی ما به روحانی رأی بدهیم. 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت هفتاد و هفتم مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد: ✋ توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. ان شاءالله خدا هم کمکمون می‌کنه. 🗣 و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: 👈 اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما؟!!! مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد: 🛫 ما ان شاء‌الله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمی‌گردیم... که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد: 👤 اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!! مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد: 👌این سفر رو من برنامه‌ریزی کردم، خرجش هم با خودمه. 👴 پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه می‌کردند و دل من، بیتابِ نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. 🚪عطیه خسته از این همه مشاجره بی‌نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد: 🗣 تو دخالت نکن!.. سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد: ⁉ آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!! و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم: ⁉ آخه چرا مخالفت می‌کنی؟ مگه نمی‌خوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت می‌کنی؟!! و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنه‌های تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته‌اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: ✋ بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... ان شاء‌الله یکی دو روزه هم بر می‌گردیم... و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد: 👴 برید، ببینم چی کار می‌کنید! 👌و همین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه‌ای امیدوار کرد. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت هفتاد و هشتم 🛬 صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوش‌آمد می‌گفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. 🌙 صبح شنبه ٢٢ تیر ماه سال ٩٢ و چهارم ماه مبارک رمضان که می‌توانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. 🌌 در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی‌اش دل بسته بودم. ✈ مادر به کمک من و مجید از پله‌های کوتاه هواپیما به سختی پایین می‌آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه‌اش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را می‌گرفتم، احساس می‌کردم از دفعه قبل استخوانی‌تر شده و لاغریِ بیمار گونه‌اش را بیشتر به رخم می‌کشید. 🏢 ✈ سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدم‌های ناتوانش پیش می‌رفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایل‌مان را حمل می‌کرد که صدای مردی که مجید را به نام می‌خواند، توجه ما را جلب کرد. 👤 مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمت‌مان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. 👤 سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفی‌اش نمود: ✋ آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن. 👤 و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: 👌پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم. 👤 سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: - مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل می‌دونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم... و بی‌معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی می‌رفت، رو به مجید صدا بلند کرد: 🗣 تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در... و با عجله از سالن خارج شد. 👤 مادر همچنانکه با قدم‌هایی سُست پیش می‌رفت، از مجید پرسید: ❓مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت می‌کشید؟ 👤 و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: - اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده! مجید خندید و گفت: ✋ آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران می‌کنم. 🏢 از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. 🚙 پژوی نقره‌ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارف‌های پی‌در‌پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. 🚙 از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: 👤 حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمی‌کنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین می‌خوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی می‌کردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز! مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرف‌های آقا مرتضی، توضیح داد: ✋ آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی می‌کردن... و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: 👤 آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم می‌پرسید می‌گفتیم داداشیم! مجید لبخندی زد و گفت: - خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن!... که آقا مرتضی خندید و گفت: 👤 البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدن‌هاش مال من بود و قربون صدقه‌هاش مال مجید! مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: 👌خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت می‌کردی!... و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنت‌هایش افتاده باشد، خندید و گفت: 👤 اینو راست میگه! خیلی شَر بودم! 🚙 سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: 👤 عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه می‌نوشتم، اونوقت مجید نمره انضباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم! 🚙 مادر در جوابش خندید و گفت: ☝ان شاء‌الله شما هم سر و سامون می‌گیری و خوشبخت میشی پسرم! 👤 و آقا مرتضی با گفتن «ان شاء‌الله!» آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. goo.gl/tiVjN1 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق ▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 🎙می گویند تقوا از تخصص لازم تر است، آن را می پذیرم، اما می گویم: آنکس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد، بی تقواست. 🌷 🌐 @partoweshraq
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان 🔥 خانه شیطان! 🌐 @partoweshraq #حـلقـہ_عشـاق
پرتو اشراق
📜 (علیه السلام) ✝✡ «زبور» 2⃣: 📘… زیرا که بازوان شریران شکسته خواهد شد؛ و اما صالحان را خداوند تأیید میکند؛ خداوند روزهای کاملان را میداند و میراث ایشان خواهد بود تا ابدالآباد. 📘 کتاب مزامیر / مزمور ۳۷ / ۱۸ - ۱۷. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🌺 این گل که شکفته، عطر جنت دارد 🌺 اندازۀ فردوس طراوت دارد 🌺 از یمن شکفتن علی اکبر 🌺 ارباب به خانه اش ضیافت دارد 🌸 ولادت حضرت علی اکبر(ع) مبارکباد. 🌐 @partoweshraq