0⃣0⃣1⃣ داستان #ضرب_المثل «کسی از توپهای خالی شما نمی ترسد!»
👥 این مثل را در جواب تهدیدات و توپ و تشرهای تو خالی اشخاص ایراد می كند.
⚔ در زمان ناصرالدین شاه قاجار وقتی بلوایی در اصفهان ایجاد شد و چند نفر به قتل رسیدند، شاه غضبناك گردید و حاج شیخ محمد تقی مسجد شاهی معروف به آقا نجفی اصفهانی را كه باعث این آشوب می دانست به تهران احضار كرد!
👌🏻آقا نجفی كه بیدی نبود كه از این بادها بلرزد، از آمدن به تهران سرپیچی نمود در نتیجه شهر اصفهان تعطیل شد!!
👑 شاه برای اجرای حكم خودش اصرار داشت و آقا نجفی هم در تصمیم خود راسخ بود.
🕌 بالاخره چند نفر از علمای تهران واسطه شده و قرار گذاشتند تا آقا نجفی به عنوان زیارت مشهد، به تهران رفته به حضور شاه برسد، تا هم امر شاه اجرا گردد و هم توهینی به مقام آقا نجفی وارد نشود.
🏛 به این ترتیب آقا نجفی با احترام و استقبال برای ملاقات شاه رفت ولی چون از این ملاقات ناراضی بود و به طور احیار به این كار تن داده بود یكی از آخوندهای اصفهان را با خودش در عمارت شمس العماره برد.
👥👥 در آنجا تا آمدن شاه مشغول مباحثه فقهی شدند!
👑 شاه وارد شد و آنها گرم مباحثه بوده و كمترین توجهی به شاه نداشته، شاه به آنها نزدیك شد.
👌🏻ناگهان آقا نجفی سر بلند كرد و با لهجه اصفهانی گفت: شاه! شمایید؟ سلام!!
👑 شاه از این عمل كه توهین عمدی نسبت به او بود سخت آشفته شد. از قصر خارج شد و در حالیكه با كلمات تند و زننده تهدید می كرد به اندرون رفت!!
👥👤 غضب شاه، اتابك و رجال دربار را سخت به وحشت انداخت، آقا نجفی برخاست، عصا زنان راه خود را پیش گرفت كه برود.
👳🏻 اتابك با رنگ پریده و وحشت زده گفت:
❓چرا اینطور رفتار فرمودید؟
امروز جان و مال مملكت در دست شماست ممكن است خود شما را هم مجازات خطرناكی بفرمایند.
🏛 آقا نجفی كه به در خروجی قصر نزدیك می شد و این كلمات تهدید آمیز را می شنید، ناگهان در، هشتی بزرگ شمس العماره، چشمش به توپی كه در آنجا كار گذاشته بودند افتاد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
❓آقای صدر اعظم باشی این چیست؟
👳🏻♂ جواب داد كه توپ است و...
👌🏻آقای نجفی سؤالات زیادی كرد و بعد هم عاقبت جلوی آن ایستاد و گفت: آقای صدر اعظم، بفرمایید این توپ در برود و مرا قطعه قطعه كند!
👳🏻♂ اتابك گفت: این توپ خالی است، حالا در نمی رود، آقا نجفی نگاه تمسخر آمیزی به اتابك انداخت و در جواب به تهدیدهای او گفت:
👌🏻«برو به شاه بگو كسی از این توپهای خالی شما نمی ترسد!!»
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
پرتو اشراق
🔺هم اکنون؛ شکل گیری حلقه های اولیه زنجیره انسانی #نه_به_FATF روبروی مجلس شورای اسلامی توسط دانشجویان
🔺از سوی بسیج دانشجویی دانشکده فنی دانشگاه تهران طومار شکایت دانشجویی - مردمی، از اقدام دولت درباره #FATF تقدیم کمیسیون اصل ۹۰ مجلس شورای اسلامی شد.
🌐 @partoweshraq
🔺 حمله جدید و حساب شده به #جلیلی
😕 بعد از مقصر دانستن جلیلی در برجام اینبار #FATF را هم گردن جلیلی انداختند...!!!
🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
🔺 نخستین تصاویر منتشر شده از «مرکز عملیات #پدافند_هوایی_کشور» که صدها متر زیر زمین قرار دارد!
⁉ چرا اخیرا شناورهای تندرو سپاه کمتر با ناوهای آمریکایی درگیر میشوند؟
🌐 @partoweshraq
🏴 ۱۰ روز بعد از #واقعه_عاشورا جمعی از بنیاسد بدن شریف #جون غلام جناب ابیذر را پیدا کردند، در حالیکه صورتش نورانی و بدنش معطر بود و سپس او را دفن نمودند.
📚 بحارالأنوار، ۲۲/۴۵.
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🏴 #عاشورا_در_منابع_اهل_سنت {۴}
🌱 خاکستر شدن گیاهان لشکر عمر سعد
🔳 «و قال محمد بن المنذر البغدادي، عن سفيان بن عيينة: حدثتني جدتي أم عيينة: أن حمالا كان يحمل ورسا فهوى قتل الحسين، فصار ورسه رمادا».
🔳 ام عيينه ميگويد:
🌱 شخصی در حال حمل گياه ورس بود به ذهنش افتاد كه برای جنگ با حسين او هم شركت كند، پس تمام گياه او تبديل به خاكستر شد!
📚 تهذيب الكمال، المزي، ج ۶، ص ۴۳۵.
📚 تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج ۱۴، ص ۲۳۱.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
4_5857458007234839895.mp3
3.74M
🕥 💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
🕸 حِیـــوانم آرزوســــت...
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌐 @partoweshraq
📡 #نشر_حداکثری
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
👤 گفتم: «آقا! شوهرخواهرم مریض است؛ توی حرم دعایش کنید.»
🌹 پرسید: «چه بیماریای دارد؟»
👤با شرمندگی گفتم: «روانی است.»
🌹گفت: «همۀ ما روانی هستیم؛ اگر نبودیم، گناه نمیکردیم...»
📗 به شیوه باران، ص ١٩.
🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜
❓اگر به من بگویند زیباترین واژهای که تاکنون یاد گرفتی چیست؟!
💞 میگویم: «پذیرش است!»
🔰«پذیرش» یعنی:
💕 پذیرفتن اینکه من کامل نیستم!
💕 پذیرفتن آدمها با تمام نقصهایشان!
💕 پذیرفتن شرایط با تمام سختیهایش!
💕 پذیرفتن اینکه انتظار از دیگران نداشتن!
💕 پذیرفتن اینکه گاهی من هم اشتباه میکنم!
💕 پذیرفتن اینکه خودم مسئول زندگیم هستم!
💕 پذیرفتن اینکه مشکلات هست و باید به مسیر ادامه داد!
💘داشتن پذیرش توی زندگی
یعنی، پایان دادن به تمام دعواها و اختلافها...
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🔺 #تورقوزآباد دقیقا شاهد مثال نفوذ عمیق سپاه به سرزمین های اشغالی است...
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و پنجاه و یکم
🛏 همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم.
🍽 از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از کسی به اندازه پول پیش خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود.
🏻هنوز یک هفته از عمل جراحیاش نگذشته و به سختی قدم از قدم بر میداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر روز از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان گشوده شود.
💴 به روی خودش نمیآورد که چند میلیون پولش هنوز دست پدر مانده و همین پول میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که باز شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم.
🏻به ابراهیم و محمد فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، حتماً دستی به یاریام بلند میکنند و خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله حرفی به گوششان نرسانده است.
🚪دیگر از هوای گرم و گرفته اتاق کلافه شده بودم که با بشقاب کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری نفسم جا بیاید.
⏳حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده کولر گازی هم نمیآمد تا لااقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. کولر گازی طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید.
💡برق اضطراری مسافرخانه را هم گاهی وصل میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم صاحب مسافرخانه حیف پولش میآمد که بلافاصله برق اضطراری را هم قطع میکرد تا باز از گرما نفسم در سینه حبس شود.
🌃 حالا این فضای تنگ و تاریک با یک زندان انفرادی تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند شب دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه پولی به دستمان برسد تا خانهای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم.
🏻یکی دو بار با مجید در مورد کمک خواستن از اقوام حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم.
🏻من که از اقوام خودم خجالت میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانوادهام بیخبر بودند و اگر دست نیاز به سمت شان دراز میکردم، میفهمیدند توسط پدر و برادران خودم طرد شدهام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند.
👌🏻مجید هم دلش نمیخواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من شرمم میآمد که آنها بفهمند خانوادهام با من و مجید چه کردهاند.
🏻در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانهشان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد.
🌃 همین دیشب بود که به سرم زد تا به هر زبانی شده دل مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله پشیمان شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنهانگیزی نوریه اجازه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم.
💔 از اینهمه غریبی و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد.
🚪مجید که کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود.
🛏 همچنانکه اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی سُست و سنگین به سمت در رفتم.
👨🏻در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد:
⁉ تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!
👨🏻و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم:
🏻ولش کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش میکنه...
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜
👤 یکی از دوستانش گفت:
🎙من شهادت مرتضی را دیدهام و حتی بخشی از اعضای بدن مرتضی را در چفیهای جمع کردم و...
🌷هر کس روایتی از شهادت مرتضی داشت، اما واقعیت آن است که هنوز هیچ یک از آن حرفها من را آرام نکرده. با این حال زیبایی روایتها، خاطرات همزمانش از او بود.
👤یکی دیگر از دوستانش میگفت:
🎙دستش که زخمی شد، دستکشی پوشید تا روحیه نیروهایش از دیدن مجروحیت او کم نشود و با همان دستها کارش را ادامه میداد!
🌷میگفتند بعد از شهادتِ نیروهایش بهم میریخت و همیشه میگفت:
- «پدر و مادرهایشان این بچهها را به من سپردهاند. من نمیتوانم جواب آنها را بدهم!»
🌷مخصوصاً بعد از شهادت «شهید مجید قربان خانی» که تک پسر خانواده بود.
💭 برای منی که هیچگاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن «مرتضی» فکر نمیکردم، شهادتش بسیار سخت بود.
💚 مرتضی تمام دلخوشی و داشته زندگی من بود. اما، اکنون آرامم و راضی.
🌷من از شهادت مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را دادهایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت.
🌷جای مرتضی خالی است، اما من و دخترانم به داشتن «مرتضای شهید» افتخار میکنیم.
💞 خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام میدادم، اما اینها از وابستگی من به او کم نکرده بود!
🌟 شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختیها تمام میشود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت...
✈ ١٢ روز بعد از رفتنش به شهادت رسید، ٢١ دی ماه!
🎙به روایت همسر شهید.
🌷 #شهید_مرتضی_کریمی_شالی
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7