eitaa logo
پرتو اشراق
785 دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
13.6هزار ویدیو
56 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3⃣0⃣1⃣ داستان «آب از سرچشمه گل آلود است!» 🏰 روزی یکی از خلفای بنی امیه به نام عبدالعزیز از مردی اهل شام پرسید: ⁉ فرمانداران ما در شهر با مردم چگونه رفتار می کنند؟ 👳🏻‍♂ مرد شامی با تبسمی زیرکانه پاسخ داد: 🏞 اگر آب در سرچشمه صاف و زلال باشد، در نهرها هم آب صاف و زلالی جاری خواهد شد؛ اما در شهر ما، آب همیشه از سرچشمه گل آلود است. 👌🏻عمر بن عبدالعزیز از پاسخ روشن و کوبنده مرد شامی به خود آمد و درسی آموزنده گرفت و با خود عهد کرد اوضاع را سر و سامان دهد. 🔅این ضرب المثل را زمانی به کار می برند که بگویند به اصطلاح «اوضاع از بیخ خراب است». 📙 منبع: لطایف الطوایف، صفحه ١٣۹. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
💸 داستان سقوط و صعود ارزش و ، تنها در کمتر از نیم ساعت، نتیجه‌اش می‌شه این تصویر واقعی از فروشگاه اتکا در تهران! 🔺😐 خریدارانی که چرخ و سبد رو رها کردن و رفتن... 🌐 @partoweshraq
🔺⚖ ضمن تقدیر از قوه قضائیه، منتظر حکم اعدام برای رانتخواران ژن خوب هم هستیم! 🖊 استاد 🌐 @partoweshraq
🖼 پوستری بمناسبت اصابت موشک‌های ایران در پنج کیلومتری سربازان آمریکایی 🇮🇷 سردار قاسم سلیمانی: 🎙شما آمریکایی‌ها یادتان رفته برای سربازانتان در درون تانکها پوشک بزرگسالان تهیه می‌کردید؟ 🌐 @partoweshraq
😐 که با افزایش قیمت ارز تمام گوشی‌های خود را غیر موجود کرده بود، امروز گوشی تلفن همراه را موجود و عرضه کرد!!! 🌐 @partoweshraq
😁 بازهم تحقیر عربستان توسط آمریکا ترامپ به پادشاه عربستان: 🎙بدون آمریکا دو هفته هم در قدرت باقی نخواهید ماند! 😐 رئیس‌جمهور آمریکا در جمع هواداران خود در می‌سی‌سی‌پی در اظهاراتی تحقیرآمیز درباره متحد نزدیک خود گفت به ملک سلمان هشدار داده که بدون حمایت ارتش آمریکا دو هفته هم در قدرت دوام نخواهد آورد... 🌐 @partoweshraq
🔺قابل توجه کسانی که در نتیجه داشتن حکم حکومتی رهبر انقلاب برای مبارزه با مفسدین و اخلاگران اقتصادی تردید داشتند: 📊 این نتایح تنها در یک ‌و ‌نیم ماه! 🌐 @partoweshraq
🔺پزشک‌های بی‌کارتخوان؛ از فرار مالیاتی در مطب‌های شمال شهر تا جهاد در مناطق محروم 🌐 @partoweshraq
🚨 یادتون باشه که نرخ دلار دقیقا یک سال قبل، ۳۶۰۰ تومان بود و اگر الان تا ۱۰ هزار تومان هم پایین بیاد، باز ۶۴۰۰ تومان گرونتر از پارساله! 😎 پس مطالبه‌گری از دولت‌ ادامه دارد. 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 {۷} 🔳 حزن بی‌پایان (علیه السلام) بر مصائب حسینی 🌹امام سجّاد علی بن الحسين (عليهما السلام) پس از لحظه ای اشك مباركش قطع نشد، كسانی‌ كه او را در اين حال می ديدند از علّت آن سؤال می‌كردند، حضرت در پاسخ می‌فرمود: ▪«لا تلوموني، فإنّ يعقوب فقد سبطاً من ولده، فبكي حتّي ابيضّت عيناه من الحزن، ولم يعلم أنّه مات، وقد نظرتُ إلي أربعه عشر رجلاً من أهل بيتي يذبحون في غداه واحده، فترون حزنهم يذهب من قلبي أبدا». ▪مرا سرز‌نش و ملامت نكنيد، (عليه السلام) برای مدتی يكي از فرزندانش را از دست داد، آنقدر گريه كرد تا بينايی چشمانش را از دست داد، با اين كه نمي دانست فرزندش مرده است، ولی من ۱۴ نفر از خاندانم را در يك روز در برابر ديدگانم سر بريدند، آيا فكر مي كنيد كه اندوه و مصيبت برای هميشه از من دور خواهد شد؟ 📚 تهذيب الكمال، مزّي، ج ۲۰، ص ۳۹۹. 📚 البدايه والنهايه، ج ۹، ص ۱۲۵. 📚 تاريخ مدينه دمشق، ج ۴۱، ص۳۸۶. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
4_5854848204717163366.mp3
4.37M
🕥 💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | ❓مشرک واقعی کیست؟ 🎙حجت الاسلام 🌐 @partoweshraq
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان ⛔ که اصراف نشود… 🔅یک میز تحریر کوچک توی کتابخانه داشتند. علی‌آقا (فرزند #آیت‌_الله_بهجت) به من گفت این را چطور کمی شیب‌دار کنیم که آقا راحت‌تر باشد؟ 🔅گفتم این دیگر خیلی کهنه شده، یکی بخریم. گفت آقا قبول نمی‌کند. با لوله پلیکا به دوتا از پایه‌ها اضافه کردیم، شد میز تحریر مرجع تقلید شیعیان! 🎙بر اساس خاطره یکی از مرتبطان. 📗ردپای سپید، ص ٣٩. 🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده ⛔️ قهر مداوم ممنوع ⏳ قهر کردن‌های مداوم کاری می‌کند که به مرور زمان از چشم همسرتان بیفتید و این کارتان عادی بشود. 💞 در نتیجه همسرتان تلاشی برای بهبود ارتباط انجام نمی‌دهد! 🔥قهرهای طولانی و مداوم در تولید کینه و سوءظن اثرگذار است. 🌐 @partoweshraq
🔺دیدار مجریان زن در حاشیه مراسم رونمایی از تقریظ با رهبر معظم انقلاب ✊ ما استقامت می‌کنیم شما هم استقامت کنید! 🌐 @partoweshraq
🔺فعلا همه چیز در عراق خلاف میل آمریکایی‌ها پیش میرود؛ از انتخاب «الحلبوسی» سنی و جوان، بعنوان رئیس پارلمان تا حذف العبادی و رئیس جمهوریِ «برهم صالح» و نخست وزیریِ «عادل عبدالمهدی»! 🌐 @partoweshraq
🔺😂 همون خیابانی که هجوم می برید بهش ( #فردوسی)، یه بیت شعر دارن که می‌فرماید: ‌🔅به یزدان اگر ما خرد داشتیم 🔅کجا این سر انجام بد داشتیم 🌐 @partoweshraq #سقوط_دلار
🔺زمانیکه قیمت #دلار افزایش می‌یافت فروشگاههای اینترنتی بصورت لحظه‌ای قیمت اجناس خود را بالا می‌بردند اما چرا با کاهش قیمت دلار خبری از اصلاح قیمتهایشان نیست؟! 🌐 @partoweshraq ⚙ #تروریستهای_اقتصادی
🚀 دکمه شلیک موشک ها علیه داعش را پدر شهید «طاها اقدامی» زد. پدر شهید #طاها_اقدامی: 🚀 قبلش موشک رو بوسیدم، سردار حاجی زاده هم مثل شیر ایستاده بود. 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔺 انتقاد تند مجری تلوزیون به اظهارات ! 😐 ما قرار بود ژاپن اسلامی بشیم، حالا شما واسه مردم نسخه می‌پیچید که برن لنگ ببندند و نون خشک بخورند؟ 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و پنجاه و چهارم 🛏 زیر تازیانه‌های تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفس‌هایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم. 🏻صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمی‌دانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه‌های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد: ☝🏻لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم می‌دونم لیاقت الهه این نیس... 🌋 و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمی‌شد که باز میان حرف مجید تازید: 👨🏻پس خودتم می‌دونی با خواهر من چی کار کردی! 🏻سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و می‌دانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله می‌کشد که دلم برای او هم می‌سوخت. 👁 مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد: - آره، می‌دونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، می‌تونم سلامتی‌اش رو بهش برگردونم؟ می‌تونم زندگی‌اش رو براش درست کنم؟ می‌تونم خونواده‌اش رو بهش برگردونم؟ 👌🏻و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: 🏻می‌تونم حوریه رو برگردونم؟ 🏻و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه‌ای دیگر دراز کند: ⁉ الان نمی‌تونی، اون زمانی که می‌تونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی‌ات؟!!! می‌تونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی! 🏻می‌دیدم از شدت ضعف ساق پایش می‌لرزد و باز می‌خواست سرِ پا بایستد که به چشمان غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت می‌گرفت، سؤال کرد: 🏻واقعاً فکر می‌کنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم می‌شد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازه‌اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟ 👨🏻که عبدالله بلافاصله جواب داد: - واسه اینکه الهه هم از تو حمایت می‌کرد! 🏻و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد: - الهه از من حمایت می‌کرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمی‌تونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنت‌اید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟ 👌🏻و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: 🏻ولی من فکر نمی‌کنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی می‌زنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریست‌هایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سُنی فرق می‌کنه؟!!! شیعه رو همون اول می‌کُشن، سُنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن می‌زنن! 👨🏻 که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید: ⁉ تو داری بابای منو با تروریست‌ها یکی می‌کنی؟!!! 🏻و مجید بی‌درنگ دفاع کرد: ☝🏻نه! من بابا رو با تروریست‌ها یکی نمی‌کنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریست‌های تکفیری مو نمی‌زنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من معامله می‌کرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا می‌خوردم، من و تو با هم می‌رفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت می‌خوندیم، ولی از وقتی پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد! 👁 سپس نگاهش به خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: 🏻من و الهه که داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه‌مون، زندگی‌مون، بچه‌مون... و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگی‌مان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. 👨🏻عبدالله هم می‌دانست پدر با هویت انسانی و اسلامی‌اش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سرِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان می‌کرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحت‌تری داشتیم، اما من می‌دانستم این راه بن‌بست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی برای جلب رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم شوهری انتخاب کرد و می‌خواست طفلم را از بین ببرد! مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و پنجاه و پنجم 👨🏻عبدالله هم می‌دانست مجید بیراه نمی‌گوید که از قُله غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه ناراحتی‌اش بر می‌آمد، پاسخ داد: - منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی وقتا خود آدم هم اشتباه می‌کنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن! 🚪 مجید با نگاه بی‌حالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: - اشتباه اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در شنیدی نوریه داره به سامرا توهین می‌کنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که قبول نکردی سُنی بشی و غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمی‌خوای بری از بابا عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگی‌ات هم که شده بگی می‌خوای سُنی شی تا شاید یه راهی برات باز شه! 👁 مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه می‌کرد و پلکی هم نمی‌زد که انگار دیگر نمی‌دانست در برابر اینهمه منفعت‌طلبی چه جوابی بدهد. 💍 من از روزی که به عقد مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر نان شب! همیشه می‌خواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیک‌تر شود نه اینکه سفره دنیایش را چرب‌تر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمی‌خواست به بهای فراهم شدن هزینه زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر می‌گرفت و دندان به سقط نوه معصوم و بی‌گناهش تیز می‌کرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم هیچ ارزشی نداشت، ولی عبدالله دست‌بردار نبود و حرفی زد که نه تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست: 👨🏻مجید! اینهمه بلایی که داره سرت میاد، بی‌حکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب می‌کنه! 🏻 و دیدم نه از جای بخیه‌های متعددی که روی دست و پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبان‌های عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی مظلومانه سر به زیر انداخت. 💓 دیگر دلم نمی‌خواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من می‌سوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی‌آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. 🏻دیگر جز نغمه نفس‌های نمناک مجید چیزی نمی‌شنیدم که عاشقانه صدایش کردم: - مجید... 👁 و او هم برایم سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه‌تر از من، جواب داد: 🏻جانم؟ 🚪در تاریکی تنگ غروبِ اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی‌آمد، نگاهش می‌درخشید و به گمانم آیینه چشمانش از بارش اشک‌هایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه شهادت دادم: 🏻مجید من از این زندگی راضی‌ام! نمیگم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضی‌ام! همین که تو کنارمی، من راضی‌ام! 🏻 و با همه تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبان‌های عبدالله سرریز شده بود، لبخندی شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانه‌ای زمزمه کرد: - می‌دونم الهه جان! ولی... ولی من راضی نیستم! از اینکه اینهمه عذابت دادم، از اینکه زندگی‌ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی... 🏻در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمی‌دانستم به چه کلامی آرامَش کنم که بدن در هم شکسته‌اش را از روی صندلی بلند کرد. 🛏 بند اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه‌ای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. 🚪با قامتی خمیده و قدم‌هایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویش می‌لنگید، به سمت در رفت. 🏻در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره‌های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: - الهه جان! من میرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر می‌گردم... و دیگر منتظر جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. 🏻در سکوت سالن مسافرخانه، صدای قدم‌های خسته‌اش را می‌شنیدم که به کُندی روی زمین راهرو کشیده می‌شد و دلِ مرا هم با خودش می‌بُرد تا در افق قلبم ناپدید شد. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq