🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
⌚ سه شنبه بود، ساعت ٢:٢٠.
🎒 یک کوله داشت که هر وقت میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد.
🏴 آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانهاش بود را نشویَم.
🎒 آن را همانطور همراه با چفیه در ساکش گذاشت. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، میدانستم که دارد به جنگ میرود.
🚪سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او گفتم:
✋ بایست تا با هم خداحافظی کنیم.
👁 دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد.
📓 دویدم به سمتش آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت.
🚗 وقتی رفت به سمت ماشین طاقت نیاوردم و با تشر گفتم: حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم اجازه نداد!!
✋ دستهایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینهاش کشید و عقب رفت.
👌اتفاقا همرزمش بعد از شهادت به من گفت:
❓که از حسن پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟!
🌷 که جواب داده است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود...
🌷 #شهید_مدافع_حرم_حسن_قاسمی_دانا
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
🚪آهسته پشت دیوار موضع گرفتیم و از صدای پا احساس کردیم دشمن پشت دیوار اتاق است.
📐 فاصله ما تنها یک دیوار ٣٠، ۴٠ سانتی متری بود.
👥👥 تکفیری ها هم متوجه ما شده بودند و با صدایی وحشت زده و خشن گفتند: «مین؟ مین؟» به زبان عربی یعنی (تو کی هستی؟) می خواستند بفهمند که بالاخره خودی هستیم یا غریبه؟
💣حسن ضامن نارنجک را کشید و آن را داخل حفره دیوار پرت کرد و گفت:
🌷«شیعه علی بن أبی طالب امیرالمؤمنین (ع)»
💥 نارنجک با صدایی بلند منفجر شد... ناله تکفیری ها به گوش می رسید.
🌷 #شهید_مدافع_حرم_حسن_قاسمی_دانا
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7