مولا نیا که کوفه نماند به پای تو
سر نیزه هاست عاقبت ماجرای تو
بازار تیغ و دشنه چه رونق گرفته است
سنگ تمام گذاشته کوفه برای تو!!
🏴 ایام شهادت #مسلم_بن_عقیل علیه السلام تسلیت باد 🏴 #عرفه #روز_عرفه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای وجدانهای بیدار،
برای همه
ببینیم تا یادمان نرود ، چهره اصلی افسادطلبهای بنفش و رنگارنگ😡😳
🔻پزشکیان در هر شرایطی رنگ
عوض کرد هر جا به نفعش بود حرف زد و تهمت زد.
مظلومیت شهیدرئیسی #شهید_جمهور
#انتخابات_۱۴۰۳ فردی رو انتخاب کنیم که واقعا ادامه دهنده راه شهید رئیسی مظلوم و پرتلاش باشه ،
نه صرفا شعار بده و رنگ عوض کنه !
#سیدالشهدای_خدمت باشد
AudioCutter_DoaArafe-Hajj1392.mp3
41.63M
📝دعای #عرفه
🎤حاج میثم_مطیعی و حاج محمدرضا غلامرضازاده
▪️ویژه #روز_عرفه
دعا جهت #امام_زمان عج فراموش نشود
Shahadat_Hazrate_Moslem_1393_g_5850389440253395389.mp3
1.18M
🌹ای امیر عرفه حاجی زهرا برگرد
🌹مداحی #امام_زمان ویژه #عرفه
🌹ای امیر عرفه حاجی زهرا برگرد
🌹 یا اباصالح المهدی #روز_عرفه
🔻هفتاد منقبت انحصاری برای امیرالمؤمنین علیه السلام از زبان خود حضرت
0⃣5️⃣ رسول خدا ـ صلّی الـله علیه و آله ـ سوره توبه را همراه با ابوبكر روانه نمود و چون وي رهسپار گشت، جبرئيل آمد و گفت: اي محمد! كسي از جانب تو پيامي را ابلاغ نمي گرداند مگر خود تو يا مردي از خود تو! پس پيامبر مرا سوار بر شترش عضباء روانه كرد و من در ذي الحليفه به او رسيدم و سوره را از وي ستاندم و خداوند مرا به اين منقبت مخصوص گرداند.
#غدیر و #عید_غدیر، سنگ تمام بگذاریم
#مبلغ_غدیر_باشیم
https://www.mashreghnews.ir/news/438125/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروانه های وصال
#تقویت_عزت_نفس 27 ❇️ یکی از اثرات بسیار عالی تقوا اینه که آدم خیلی اهل استغفار میشه؟ - حاج آقا میش
#تقویت_عزت_نفس 28
ولی کسی که ماشین چند میلیاردی داشته باشه چی؟
❇️🔶 قطعا اهل احتیاط هست. هی مراقبه که ماشینش به جایی نخوره. تا یه ذره روش لک میفته یا ضربه میخوره سریع میره صافکاری و تاکید هم میکنه که آقای صافکار خواهش میکنم ماشینم رو بدون رنگ در بیار!
🏎🚘
انسان مومن چون برای خودش بی نهایت ارزش قائله تا یه گناه کوچولو هم انجام بده سریع میره در خونه خدا و عذرخواهی میکنه... سریع میره به خدا میگه خدایا من خودمو خراب کردم... 😢
میشه منو بدون رنگ بیاری؟
و خداوند مهربان هم میگه عزیزم باشه... اتفاقا من با قدرت خودم کاری میکنم که حتی از اولش هم بهتر بشه...
❇️ برای چی اولیاء الهی انقدر استغفار میکردن؟
چون برای خودشون ارزش قائل بودند...
⭕️ حالا ماها چرا زیاد اهل استغفار نیستیم؟!
چون زیاد برای خودمون ارزشی قائل....
🔹
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت بیستم: وحید به طرف کیف رفت وگفت : فکر کردم مال تو هست و کیف را داد طرف حلما وگفت
#راز_پیراهن
قسمت بیست و یکم:
حلما پشت سر وحید حرکت میکرد و نگاهش از زمین به قامت بلند و شانه های پهن و هیکل ورزشکاری وحید بود و از داشتن نامزدی به این خوش تیپی در دلش ذوق میکرد، نامزدی که نمی دانست الان که آمده، واقعا ماندنی ست یا رفتنی؟!
نمی دانست این محبت های امروزش از روی دل بود یا برای حفظ ظاهر؟
وحید درب جلوی ماشین را برای حلما باز کرد و حلما سوار شد.
و بعد خودش پشت فرمان اتومبیل نشست.
همانطور که آینه .سط را تنظیم می کرد ،نگاهی به حلما کرد و گفت : خوب خوشگل خانم ، اگر اجازه بدی میرسونمت خونه ، بعد باید برم کلانتری ، تو خوب است استراحت کن ، شب میام خونه ، خیلی سؤالا دارم و خیلی حرفها هست باید بزنم.
لحن وحید مثل قبل از اون کدورت پیش آمده شده بود ، حلما سری تکون داد و گفت : حرف دل منو زدی ، مدتها بود که می خواستم خیلی سوالا ازت بپرسم ، اما الان تا میرسیم خونه ، برام بگو تو زری را از کجا میشناختی؟ نشونی خونه را از کجا آوردی و از همه مهم تر چرا فکر میکنی من ژینوس را به اون خونه نفرین شده بردم؟؟ اونم منی که اصلا توی عمرم رمال نمی شناختم، از این مزخرفات بدم میامد و...
وحید وسط حرف حلما پرید و گفت : گفتم خوب استراحت کن و فعلا ذهنت را درگیر هیچی نکن...
حلما نفسش را محکم بیرون داد و طبق شناختی که از وحید داشت میفهمید ،تلاش بیهوده است و فعلا چیزی بروز نمیده...
چند دقیقه بعد حلما جلوی خونه پیاده شد، دسته کلید را از جیببش بیرون آورد و در را باز کرد و داخل شد.
خونه پدر حلما طبقه اول از ساختمان پنج طبقه بود .
حلما وارد خونه شد ، از سکوت خانه برمی آمد که کسی توی خونه نیست.
حلما از جلوی آشپزخونه رد شد و متوجه برگه ای شد که روی در یخچال بود و فهمید حدسش درست بوده وحتما مامان بابا جایی رفتن،داداش هم سالی دوازده ما ده ماهش بیرون بود.
پس با خیالت راحت وارد اتاقش شد ،با بیا عجله کیفش را به طرفی پرت کرد و روی تخت نشست و سریع دست برد توی جیب مانتوش و گوشی ژینوس را در آورد ،صفحه رت روشن کرد و رمز را زد و وارد صفحه مجازی شد.. روی عشقم را لمس کرد...
از پایین به بالا رفت ...وای خدای من...باورش نمی شد..
ادامه دارد..
📝به قلم ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت بیست و یکم: حلما پشت سر وحید حرکت میکرد و نگاهش از زمین به قامت بلند و شانه های پ
#راز_پیراهن
قسمت بیست و دوم:
حلما هر چه جلوتر میرفت ،بغض گلوش سنگین تر میشد.
ژینوس خیلی وقیحانه پرده از عشقش به وحید برداشته بود و خیلی راحت اونو وحیدجان ،خطاب کرده بود.
اما وحید سرسنگین باهاش برخورد کرده بود،حلما هی خواند و هی خواند ، بدنش دم به دم داغ تر میشد ، تا اینکه متوجه شد ژینوس به نوعی قصد داشته وحید را از او متنفر کند و به سمت خود بکشد و از در دروغ وارد شده بود.
حلما بارها و بارها جلوی ژینوس گفته بود که وحید سخت مخالف رمال و فال و طالع بین هست و ژینوس خیلی زیرکانه از این حساسیت استفاده کرده بود ، ابتدا به بهانه های مختلف حلما را به خانه زری کشاند و بعد به وحید گفته بود که حلما درگیر رمال و رمال بازی شده و ژینوس هم وارد بازی خودش کرده و اینقدر راااحت دروغ گفته بود و ماهرانه فیلم بازی کرده بود که وحید نسبت به حلما مشکوک شده بود.
بغضی سنگین گلویش را چنگ میزد و از طرفی می خواست کل چت ها را بخواند و در همین حین زنگ خانه را زدند.
حلما دستپاچه شد ، گوشی را دوباره داخل جیبش چپاند و به طرف آیفون رفت.
آیفون را برداشت و از آن طرف صدای وحید داخل گوشی پیچید و تصویرش هم داخل مانیتور افتاد وگفت : در را باز کن خوشگل خانم...
حلما هول شد کلید آیفون را زد ، به سرعت به طرف اتاقش رفت ، ناگاه بین راه چهره خودش را داخل آینه درب حمام دید ، خدای من چقدر گریه کرده بود و خودش بی خبر بود.
پس تغییر مسیر داد و رفت طرف دستشویی تا آبی به سر و صورتش بزند.
مشت دوم آب را به صورتش زد که صدای تقه های پی در پی بلند شد.
حلما صورتش را با گوشه شال روی سرش پاک کرد و به سمت درب هال رفت
در را باز کرد ، هیکل زیبا و مردانه وحید در چا چوب در ظاهر شد...
وحید با لبخند به سمت حلما نگاه کرد و انگار خنده روی لبش خشکید وگفت:..
ادامه دارد
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت بیست و دوم: حلما هر چه جلوتر میرفت ،بغض گلوش سنگین تر میشد. ژینوس خیلی وقیحانه پرد
#راز_پیراهن
قسمت بیست و سوم:
وحید جلوتر آمد وگفت : ببینم کسی خونه نیست؟
و نگاه عمیق تری انداخت و ادامه داد: گریه کردی؟
حلما با دستپاچگی صورتش را دستی کشید وگفت : آره انگار کسی نیست...
چی شد که برگشتی؟
وحید قدمی جلوتر آمد وگفت : اما نگفتی چرا گریه کردی؟
برگشتم چونکه یادم رفت کیف وگوشی ژینوس را ازت بگیرم.
حلما که اصلا دوست نداشت گوشی را به وحید بده گفت :کیف ژینوس را صندلی عقب ماشین گذاشتم..
وحید سری تکان داد وگفت : گوشیش هم بده...
حلما که متوجه شد وحید کاملا فهمیده گوشی ژینوس دست او هست ، آهسته دست داخل جیبش کرد و گوشی را سمت وحید گرفت.
وحید با شک نگاهی به حلما کرد وگفت : رمزش را داری؟
حلما که دروغ تو ذاتش نبود سرش را به علامت مثبت تکون داد و آرام طوری که وحید متوجه رمز بشه رمز را وارد کرد.
قفل گوشی باز شد و حلما تازه متوجه شد چه گندی زده...
آخه صفحه مجازی ژینوس بود و اتفاقا روی اسم عشقم که همون وحید بود ، صفحه خاموش شده بود.
وحید نگاهی به صفحه کرد وکاملا مشهود بود که با تعجبم به اسم بالای صفحه نگاه میکند و در حالیکه مشخص بود یه کم هول شده رو به حلما گفت :انگار متوجه بعضی چیزا شدی...
یعنی زحمت منو کم کردی و دیگه قرار نیست توضیح بدم...
حلما سرش را پایین انداخت و گفت : نه هنوز ، ذهنم کلا هنگ کرده تا خود ژینوس را نبینم و سوالاتم را نپرسم آروم نمیگیرم.
وحید نفسش را محکم بیرون داد و گفت : حالا که فعلا معلوم نیست با زری خانمش کجا غیبیش زده و بعد سرش را نزدیک حلما آورد و گفت: اما اینو تو ذهنت بسپار که هر چی سر آدم میاد به خاطر اعمال خودشه ...
ادامه دارد
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت بیست و سوم: وحید جلوتر آمد وگفت : ببینم کسی خونه نیست؟ و نگاه عمیق تری انداخت و اد
#راز_پیراهن
قسمت بیست و چهارم:
حلما برای چندمین بار طول اتاقش را پیمود که صدای باز شدن در بلند شد ، حلما گوشش را به در چسپانید و متوجه شد پدر و مادرش آمدند.
پس می دانست که مادرش یک راست به اتاق او میاید ، سریع به سمت تختش رفت و خودش را روی تخت انداخت و طوری خوابید که هر بیننده ای فکر می کرد مدتهاست در خواب است.
و بعد از دقایقی ، مامان زهره وارد اتاق شد ، نگاهی از سر مهر به دخترش انداخت و آرام گفت : آخی مثل یه طفل معصوم خوابیده... در همین هنگام صدای زنگ گوشی موبایل حلما بلند شد و حلما به گمان اینکه وحید هست مثل فنر از جاپرید و با دیدن مادرش ،لبخپد کمرنگی زد و گفت :س..سلام مامان...
مامان زهره جلوتر آمد و همانطور که گوشی را از روی عسلی برمیداشت و به طرف حلما میداد گفت : عجب زبلی هستی هااا ،توکه از منم بیدارتری...
حلما نگاهی به صفحه گوشی انداخت ، تا چشمش به اسم روی گوشی افتاد و رفت..
مامان زهره گوشی را تکون داد وگفت :مادر ژینوس هست بگیر جوابش را بده و بعدش بگو موضوع چی بوده شیطون ،آخه من دختر خودم را میشناسم ، هر وقت یه اشکالی تو کارت پیش بیاد اینجور گیج میزنی..
مامان زهره گوشی را که داشت خودش را میکشت وصل کرد و به طرف حلما داد.
حلما گوشی را گرفت و با لکنت گفت : س..سلام خانم ادهمی ، ممنون...ژینوس...من نمی دونم...خبر ندارم..
خانم ادهمی با نگرانی گفت : مگه میشه تو ندونی آخه آخه شما هر کجا میرفتین با هم بودین که...
حلما سرش را پایین انداخت و گفت : من واقعا نمی دونم الان کجاست ، صبر کنید شاید اومدش ...و چون میترسید مادر ژینوس ادامه بده ،آهسته گوشی را قطع کرد.
مامان زهره که با تعحب تک تک حرکات حلما را نگاه میکرد روی تخت نشست و دست حلما را که انگار مجسمه ای سنگی بود گرفت و کنار خودش نشاند وگفت : حلما چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟ تو...تو هیچ وقت دروغ نمی گفتی ، چرا الان به مادر دوستت دروغ گفتی؟ من که دیدم تو و ژینوس صبح با هم رفتین پس چرا این زن بیچاره را اینطور نگران کردی هااا؟
حلما همانطور که خیره به گلیم فرش قهوه ای روی زمین بود بغضش ترکید و خودش را به بغل مادر انداخت وگفت : مامان... ژینوس....
مامان زهره که کاملا غافلگیر شده بود گفت : ژینوس چی؟ ژینوس طوریش شده؟
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
کمی درمورد دو کاندیدای مورد نظر مون بدانیم