#راز_پیراهن
قسمت چهل و هفتم :
ژینوس که احساس گرمای شدیدی در تن و بدن خود حس می کرد ، ناگهان متوجه شد که دو نفر از مردان سیاهپوشی که دایره وار نشسته بودن به طرفش آمدند ، آنها دو طرف ژینوس ایستادند و با صدایی کشدار و آهنگی ترسناک چیزی شبیه یک شعر را می خواندند ، شعری که به زبان فارسی نبود و بیشتر به ورد شبیه بود ، وردی موزون و آهنگین ...
آن دو مرد می خواندند و بعد از چند لحظه ،هر کدام با یک دست ، دست ژینوس را گرفته بودند و با دست دیگر به سمت مقابل اشاره می کردند ، گویی افرادی نامرئی روبه رویشان بود که آنها را به سمت ژینوس می خواندند ، چند دقیقه به همین منوال گذشت ناگهان ژینوس گرمایی سوزنده تر از قبل حس کرد و به دنبال آن دست های او بدون اراده اش تکان می خورند.
دست هایش حرکاتی می کردند که انگار او در حال سخنرانی ست و با دست منظورش را به مخاطبینش عرضه می کند.
حالا دست های ژینوس از دست آن دو مرد بیرون آمده بود و هر کدام حرکتی خاص می کرد ، ژینوس که نمی توانست حرکات دست را کنترل کند شروع به جیغ زدن نمود ، در این هنگام آن دو مرد دست خود را روی سر ژینوس قرار دادند و اینبار وردهای جدیدی می خواندند .
با هر کلمه ای که آنها می خواندند ، سنگینی خاصی در سر ژینوس پدید می آمد ، سنگینی ای که باعث شد جیغ های ژینوس آهسته شود و در آخر انگار زبان او قفل شده بود.
یعنی ژینوس هر چه که تلاش می کرد حرفی بزند ، کوچکترین کلامی از دهانش خارج نمیشد.
ژینوس که ساکت شد ، آن دومرد به جای خود برگشتند و با نگاه با بقیه حرف میزند و خیلی عجیب بود که ژینوس اینبار معنای نگاه آنان را میفهمید و میدانست که میگویند : کار تمام است و این دختر آمادهٔ مراسم است.
ژینوس متوجه شده بود که او الان، حتی قادر است ذهن تمام کسانی که اطرافش هستند بخواند و میدانست در ذهن چهار مردی که دوره اش کرده اند چه میگذرد...
آن چهار مرد ذهنشان معطوف جشن بود و هر سه خواستار موفقیت ژینوس بودند و گاهی به فردای بعد از جشن فکر می کردند...
فردایی که زن های عریان زیادی در کوچه و خیابان شهر جولان میدهند....
ادامه دارد
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت چهل و هشتم:
ژینوس اطراف را جور دیگری میدید ،انگار چشمهایش بُعد زمان و مکان را در نوردیده بود و از پشت دیوارهای چوبی کلبه ، جمعیت زیادی را میدید که در آن زمین دایره ای شکل گرد هم آمده بودند ، جمعیتی از دختران و پسران جوان...
دخترانی آزاد که بدون هیچ پوششی برسر و تن و عریان و نیمه عریان منتظر شروع شدن برنامه بودند.
و ژینوس از آنچه که در ذهن اطافیان می گذشت با خبر بود و میدانست که قرار است او خودنمایی ها کند.
ساعتی گذشت و ژینوس احساس سنگینی خاصی در تن و سرش می کرد ، در همین هنگام چهار مرد با جامی از مشروب در دستانشان بی صدا نشسته بودند به او اشاره کردند، استاد بزرگ ابتدا جامی به سمت ژینوس داد و امر کرد که بخورد و البته ژینوس این مدت به خوردن این نجاسات عادت کرده بود و انگار از خوردن آنها نیرویی مضاعف میگرفت، پس دست دراز کرد و جام را بین انگشتانش گرفت و یک نفس سرکشید.
بوی تعفن مشروب که در جانش پیچید ، انگاری سبک و سبک تر میشد.
با اشاره یکی دیگر از مردان به سمت بیرون روان شد
زری هم که مدتی بود کنار درب ایستاده بود ، سریع در را باز کرد و ژینوس متوجه شد که نوبت او رسیده...
اصلا نمی دانست برنامه کی شروع شده ، این جمعیت کی آمده و قرار است چه کند؟
نیرویی او را به جلو می برد ، گویا دو نفر در دو طرف دستان او را گرفته بودند و او به اراده خود هیچ کاری نمی کرد.
صحنهٔ مراسم درست جلوی درب کلبه قرار گرفته بود و با ورود ژینوس ، جمعیت پیش رو به علت برهنگی شان که بی شباهت به انسان های اولیه نبودند ، شروع به دست و جیغ و هورا زدن کردند و ژینوس در هیاهوی جمعیت بالای صحنه رفت...
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت چهل و نهم:
ژینوس که انگار هُرم سوزنده ای در جانش پیچیده باشد،بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد به پیش میرفت..
جلو و جلوتر..
ناگهان صدای جمعیت بلند شد و تعدادی شروع به جیغ کشیدن کردند، ژینوس چشمانش را بسته بود، احساس سبکی خاصی می کرد، تا چشمانش را گشود خود را معلق در آسمان دید ، به طوریکه دستانش در دو طرفش به شکل دو بال باز بود.
ژینوس چشمانش را باز کرد ،او کاملا حس می کرد که دو نفر نامرئی دو طرف و زیر بازوانش را گرفته اند و اودر هوا معلق شده تا بیننده ها ،قدرت این دختر را که بی شک مسخر شیاطین جنی شده ببینند.
انگار چیزی از پشت سر به او فشار می آور که حرف بزن،حرف بزن...
ژینوس دهانش را باز کرد و متوجه شد ،صدای زنی که اصلا شبیه صدای او نبود از حلقومش بیرون می آمد.
صدایی بسیار ظریف و زیبا و محرّک ،
ژینوس بدون اینکه اختیاری داشته باشد شروع به گفتن کرد: شما مردان و زنان آزادی هستید که آزادی حق شماست و هیچ کس به هیچ بهانه ای نباید و نمی تواند آن را از شما سلب کند.
شما باید رها باشید، آزادانه هر چه می خواهید بپوشید ، هر چه می خواهید بنوشید و هر کار که بر وفق مرادتان بود انجام دهید ، شما به این دنیا پانهاده اید تا خوشی را با تمام وجود درک کنید و هیچو هیچ چیز نباید این خوشی ها را از شما بگیرد و اگر احساس کردید در بند هستید ،پس بخروشید ، از جا بلند شوید ، قیام کنید تا به حق و آزادی خود برسید.
چرا باید زنان اینجا خود را محصور در لباس های پوشیده و لچک های بر سر کنند...شما زنید و زیبایید ،پس زیبایی خود را به همه نشان دهید تا بدانند زنها چه موجودات ظریف و زیبا و اعجاب انگیزی هستند.
به پا خیزید و قیام کنید و از چیزی نهراسید که قدرتی بالاتر از قدرت بشری پشتیبان شماست ، همان قدرتی که مرا بدون بال و پر در آسمان نگه داشته...
پس بلند شوید که زندگی و آزادی حق شماست ، آری این دنیا نیست مگر«زن ،زندگی، آزادی» و با این حرف ژینوس ، انگار موجی به پاشد و نیرویی کل جمعیت را در برگرفته ، همه از جای خود بلند شدند و با تمام توان فریاد میزدند «زن ، زندگی ،آزادی» و با این شعار میزهای چرخان در وسط به حرکت درآمد و جام هایی که مملو از مشروب قرمز بود در بین جمعیت پخش میشد و همه با هم جام ها را بهم میزدند و سر میکشیدند.
اطراف این جمع را هاله ای سیاه رنگ دربر گرفته بود و استادان سیاه پوش از داخل کلبه ،تمام حرکات جمعیت را رصد میکردند و هریک نظری میدادند.
ژینوس آرام آرام پایبن آمد ،روی صحنه که قرار گرفت ،شروع به حرکات موزون نمود، انگار اختیاری در کار نبود.
او که شروع کرد، جمعیت که گویی مجنونانی از خود بیخود بودند،شروع به تکان دادن خود نمودند...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت پنجاهم:
چهار مرد سیاه پوش نزدیک تر بهم نشستند و با لحنی آرام شروع به حرف زدند کردند، یکی از آنها که گویی از چشمانش آتش میبارید رو به استاد ژینوس کرد و گفت : این دخترک را خوب تعلیم دادی و با اعمالی که انجام داده به راحتی اجنه در وجودش رسوخ کردند و حالا هم میبینید درست همانطور که ما می خواستیم به پیش رفت ، جمعیت را ببینید یک نفس شعاری را میدهند که مد نظر ماست ،پس باید مرحلهٔ بعدی را اجرا کنید و قربانیان را آماده نمایید و با زدن این حرف نگاه به مردی که برای ژینوس استاد بزرگ بود، کرد: استاد بزرگ سینه ای صاف کرد و گفت : خوب قربانی اول که همین دختر است ، آماده شده اما دختر دوم از چنگ ما فرار کرده و باید جایگزینی مناسب برایش در نظر بگیریم
ناگهان آن مرد اول صدایش را بالا برد وگفت: خیر...نمی شود ، شما دو اسم و مشخصات به نام ژینوس و حلما به ما دادید که هر کدام در مراسم خاص و به طریقی خاص باید قربانی شوند، ما به نام این دو وردها خوانده ایم ، راهی ندارد باید حلما را نیز پیدا کنید و او را بربایید و به مراسم مورد نظر که درست چهل روز بعد از مراسم اول انجام می شود برسانید.
استاد بزرگ که انگار ترسی خاص از این مرد داشت ،سرش را پایبن انداخت و آرام گفت : چشم ، سعی خود را میکنیم
آن مرد صدایش را بالاتر برد و گفت : سعی نه!!!! ما آن دختر را می خواهیم حتی اگر به قیمت جانتان تمام شود، حالا هم زودتر بروید و ژینوس را برای مراسم اصلی آماده کنید، دیر زمانی ست که منتظر این قربانی هستیم....بروید
و با این حرف هر چهار نفر از جای خود بلند شدند.
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و یکم:
ژینوس که اصلا نمی دانست چه کار کرده و در کدام عالم است ، مانند مجسمه ای یخی به دنبال زری راه افتاد و پشت سر او سوار بر ماشین مشکی رنگ با شیشه های دودی شد.
ژینوس احساس خستگی شدیدی می کرد ،اما نیرویی درون وجودش مانع از آن میشد که بخوابد.
پس روی خود را طرف زری کرد و می خواست بگوید کجا میروند، دهن باز کرد که حرف بزند ،ناگهان صدای انگلیسی مردی از گلویش خارج شد، ژینوس با وحشت به دستان خود نگاه کرد و سپس عاجزانه به زری چشم دوخت.
راننده ماشین بدون توجه به پیش میرفت.
زری که نگاه وحشت زدهٔ ژینوس را دید ،قهقه ای بلند سر داد و گفت : نترس دختر ، این طبیعی است ، جنّی زبر و زرنگ در وجود تو لانه کرده ، اینک هر کاری که آدمیزاد از انجام آن عاجز است ، تو می توانی انجام دهی ، تو خارق العاده شده ای...
و سپس نگاهی به پیراهن قرمز و نیمه عریان تن ژینوس کرد و ادامه داد: رازهایی در این پیراهن نهفته است که امیدوارم هیچ وقت از آنها سر در نیاوری که نمی آوری.
ژینوس دوباره به خود فشار آورد و اینبار با صدایی کودکانه گفت : کجا میریم؟!
زری لبخندی زد و گفت : انگار جن درونت بازیش گرفته، هر بار به شکلی حرف میزنی، نگران نباش یه جای خوب میریم...یه جشن بزرگتر...خیلی بزرگ...و تو باز آنجا میدرخشی..
ژینوس نفسش را به تندی بیرون داد و گفت : اذیت میشم ، انگار توی دلم پر از آتش هست ، خواهش می کنم یه کاری کن ،من دوباره عادی بشم ، من نمی موام خارق العاده باشم...
زری سری تکان داد و گفت : صبر کن دختر، دندون روی جگر بزار ، قبل از جشن همه چی عادی میشه....
ژینوس خیره به جلو اما ذهنش ،مملو از افکار گوناگون بود، هیچ آرامشی نداشت ، او دلش برای روزهای قدیمی و خاطرات گذشته تنگ شده بود ، اما گویی ،اختیاری در این زندگی کنونی نداشت..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و دوم:
بالاخره بعد از چندین ساعت رانندگی، انگار به مقصد رسیدند، باز هم جایی در قلب جنگل ، ساختمانی بزرگ با آجرهای قرمز رنگ پدیدار شد ، ساختمانی که در نگاه اول هر بیننده ای فکر می کرد اطرافش پر از دود سیاه است.
با نزدیک شدن ماشین ، درب بزرگ و سیاهرنگ خانه باز شد و ماشین وارد خانه شد.
خانه ای دقیقا شبیه همان خانه ای که چند ماه ژینوس در انجا زندانی بود.
وارد خانه شدند، ژینوس از ماشین پیاده شد و مانند جوجه ای که به دنبال مادرش راه می افتد به دنبال زری راه افتاد.
درب اصلی ساختمان ،دربی شیشه ای با شیشه های دودی، انگار اینها در دنیای سیاهی و تاریکی باید زندگی می کردند.
وارد خانه شدند، پیش رویشان ،هالی بزرگ ،سمت راستش آشپزخانه و انتهای هال هم به راهرویی می خورد که دو درب روبه روی هم به چشم می خورد.
در این خانه خبری از فرش نبود و کف هال پوشیده از سنگ های مرمر سیاهرنگ بود و کنار دیوارها کاناپه های نوک مدادی قرار داشتند.
سر و صدایی که از داخل آشپزخانه می امد ،نشان میداد که به جز زری و ژینوس ، افراد دیگری هم در آنجا حضور دارند.
چند لحظه تامل کردند و بعد از چند دقیقه ، مردی قوی هیکل با چشمهای درشت مشکی رنگ و خط بخیه ای که از گوشهٔ چشم شروع شده بود و تا شقیقهٔ مرد کشیده شده بود ، جلو آمد و به ژینوس اشاره کرد که دنبالش برود.
ژینوس با اضطرابی در نگاهش به زری چشم دوخت و زری ،آهسته گفت به دنبالش برو ، خطری تو را تهدید نمی کند.
ژینوس بدون اینکه اختیاری داشته باشد در پی آن مرد روان شد و وارد یکی از اتاقهای انتهای سالن رفت.
وارد اتاق شد ومتوجه شد همان چهار مرد سیاهپوش که در کلبه چوبی حضور داشتند ، اینجا هم هستند.
دیوارهای اتاق با عکس های عجیب و غریب که اینک برای ژینوس ترسناک نبود ،تزیین شده بود وکف اتاق با فرشی که شبیه صفحه شطرنج بود پوشیده شده بود ، باز هم حلقه ای دایره وار توسط مردان سیاه پوش درست شده بود که ژینوس با اشاره استاد بزرگ متوجه شد باید در وسط این دایره قرار گیرد.
ژینوس با اشاره او وارد جمع انها شد و همچون آنها در وسط دایره بر زمین نشست.
با نشستن ژینوس ، انگار مهر سکوت را شکستند وهر چهار مرد با حرکات هماهنگ دست چیزهایی می خواندند، وردهایی که بیشتر شیبه آهنگ های ماسون ها بود و اگر فرد عادی وارد این اتاق میشد ، بی شک سکته میکرد. اما برای ژینوس این حرکات دیگر وحشتناک نبود.
اما او احساس خستگی می کرد..
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و سوم:
صدای مردان سیاه پوش یا بهتر است بگوییم ،شیطان پرستان جن زده ، مدام بالا و بالاتر میرفت ، تا جایی که ژینوس در سرش احساس سنگینی شدیدی می کرد و دردهای بدی که از سر شروع میشد و کم کم تمام تن و بدنش را می گرفت، زیاد و زیادتر میشد.
دردهایی که انگار پایانی نداشت، سر و دست وپا و همه جا را فرا گرفت و ناگهان ژینوس مانند مرده ای که در حال جان دادن است بر روی زمین افتاد و شروع به دست و پا زدن کرد.
دنیا دور سرش سیاه و کبود شده بود و دردی از سر میگرفت تا ریشهٔ جانش می پیچید و کم کم صدای ناله هایی سوزناک از حلقوم دخترک نگون بخت بیرون می آمد.
در این هنگام چهار مرد سیاه پوش از جای خود بلند شدند و بالای سر ژینوس ایستادند و با صدایی بلندتر از قبل ،الفاظی کشدار و ترسناک شروع به خواندن عبارتی موزون کردند، ناگهان ژینوس مانند مرغی سرکنده چند بار بلندش و در هوا معلق ماند و بعد از چند لحظه از همان فاصله کم به روی زمین افتاد و انگار بیهوش شد.
در این زمان چهار مرد سیاه پوش که گویی تمام توانشان تحلیل رفته بود، نفسشان را رها کردند و همانطور که به ژینوس نگاه می کردند ، استاد بزرگ گفت: بالاخره جنی که بدنش را تسخیر کرده بود ، خارج شد، بعد از بیهوشی کوتاه، این دخترک بهوش خواهد آمد.
یکی از مردان سیاه پوش ،در حالکیه سرش را به نشانه تایید تکان میداد گفت: پس ترتیبی دهید که به این دختر رسیدگی شود تا برای مراسم فردا شب آماده شود و با زدن این حرف ،هر چهار نفر به سمت درب خروج اتاق به راه افتادند و ژینوس در حالیکه نفس های کوتاه میکشید به خوابی عمیق فرو رفته بود.
ادامه دارد..
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و چهارم:
ژینوس احساس می کرد که دست و پایش مثل چوب خشک شده، می خواست به شدت دستش را تکان دهد،تمام توانش را جمع کرد و شروع به تکان دادن کرد که نتیجهٔ تمام توانش تکان خوردن انگشت کوچک یکی از دستانش بود.
ژینوس احساس سبکی خاصی می کرد و در عین حال حس ضعف شدیدی سراسر وجودش را فرا گرفته بود.
باز هم تمرکز کرد و تلاش نمود، ناگهان یاد قدیم افتاد، یاد کودکی اش که مادر به او میگفت: هر کجا گیر افتادی،هر کجا احساس کردی که نمی توانی کارت را درست انجام دهی یک بسم الله زیر لب بگو و یک یاعلی بلند بگو و آنوقت است که نیرو خواهی گرفت.
ژینوس آرام لبهایش را تکان داد و زیر لب گفت: بسم الله الرحمن الرحیم، عبارتی را گفت که انگار ماه ها بود فراموش کرده بود. تا این جمله از ذهنش گذشت و بر زبانش نشست، انگار نیرویی مضاعف گرفته بود،به راحتی به پهلو چرخید و با یک یاعلی از جا برخواست.
با تعجب به اطراف نگاه کرد و زیر لب گفت : یعنی من اینجا چکار میکنم.
از جا بلند شد نگاهی به لباس قرمز رنگ تنش کرد ،احساس بدی به او دست داد.
دور تا دور اتاق را جستجو کرد، اتاقی که خالی از وسیله بود و تنها وسیله اش موکتی شطرنجی در وسط و تختخوابی ساده و کبود رنگ گوشه اتاق بود، این اتاق حتی پنجره ای رو به بیرون نداشت.
ژینوس روی تخت نشست و در همین حین،درب اتاق باز شد، زری باسینی غذایی در دست وارد شد، سینی را در کنار ژینوس گذاشت، ژینوس بی توجه به غذای رنگ و لعاب دار داخل سینی که بر خلاف همیشه خبری از سبزی و سالاد و..نبود و پلو با گوشت مرغ بود ، غذایی که در سرای جنینان غذایی نایاب بود.
ژینوس نگاه سردی به زری کرد و گفت: این لباس چیه که تنم هست؟ من احساس بدی دارم، می خوام عوضش کنم.
زری خنده ای کرد و گفت: اول بیا غذات را بخور بعدم این لباس را دربیار تا لباس برات بیارم، منتها فردا شب باید همین لباس را دوباره بپوشی...
ژینوس اوفی کرد و با ولع سینی غذا را جلو کشید..
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و پنجم:
ژینوس بعد از مدتها غذای گوشتی خورد و لباس قرمزی را که برتن داشت و احساس بدی به او میداد از تن در آورد و اینبار لباس پوشیده و بلند خاکستری رنگی پوشید.
ژینوس احساس می کرد رفتار اطرافیانش به طرز مشکوکی تغییر کرده، زری مهربان تر از همیشه بود،اما خباثتی عجیب در نگاهش موج میزد.
دیگر خبری از خواندن افکار در وجود ژینوس نبود و دیگر کارهای خارق العاده نمی توانست انجام دهد و گاهی اوقات در دریای ناامیدی غرق میشد و به مدت چند لحظه دردی عجیب در سر خود حس می کرد.
یک شبانه روز به این منوال گذشت و باز هم دوباره آن لباس قرمز رنگ و دوباره آن ماشین سیاه رنگ و زری...
ژینوس به همراه آنان راهی جایی شد که نمی دانست کجاست ، اما حس عجیبی داشت و نگرانی شدیدی وجودش را گرفته بود ، او بعد از مدتها به یاد مادر و دوستش حلما و وحید افتاده بود و دلش آن زمان را می خواست و برایش عجیب بود که چرا کسی به دنبال او نگشته و شاید هم گشته و او خبر ندارد.
بالاخره بعد از گذشت ساعتی ، وارد یک روستا شدند، روستایی سرسبز که از تک و توک خانه های آن ،میشد فهمید که ساکنان زیادی ندارد، ژینوس طبق تجربیات این مدت میفهمید که مقصد اصلی آنان این روستا نیست چون گروه شیطان پرستی که با آنها همراه شده بود،جایی میان مردم نداشت و همیشه خانه های مرموز و خارج ازآبادی را برای جلساتشان انتخاب می کرد.
بعد ازعبور از روستا ،وارد جاده ای باریک و پر از پیچ و خم شدند که کمترین بی احتیاطی راننده آنها را به قعر دره های سنگی فرو میبرد.
پس از گذشت دقایقی ،بالاخره ساختمانی سوله مانند جلویشان ظاهر شد و بی شک همین جا وعدگاه این شیاطین آدم نما بود.
ماشین ایستاد و هر سه پیاده شدند و زری با احترام زیاد که انگار ساقدوش عروس است ، در کنار ژینوس قدم بر می داشت.
جلوی درب بزرگ سوله ایستادند، درب باز شد و مردی که رویش را با نقابی سیاه و سفید پوشانده بود پشت درب ظاهر شد ، چیزی در گوش زری گفت و زری که انگار دستپاچه شده بود، چشمی گفت و دست ژینوس را در دست گرفت و به دنبال خود می کشید.
حرکت زری آنقدر تند بود که ژینوس نتواسنت بفهمد که محیط اطرافش و آن خانهٔ سوله مانند چه شکلی هست.
زری انگار بارها و بارها به این مکان آماده بود چون مستقیم به سمت راهرویی در سمت چپ رفت و از آن راهرو دری را باز کرد که گویی به صحنه ای بزرگ باز میشد.
زری ، مقابل ژینویس ایستاد، با دستانش ،صورت او را قاب گرفت و گفت: تو خیلی زیبا بودی ژینوس و قرار است دل بسیاری از مریدان ، سرور ما را شاد کنی...برو روی صحنه که همگان برای آمدن تو لحظه شماری می کنند
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و ششم:
ژینوس در حالیکه پاهایش از حسی ناشناخته به رعشه بود وارد صحنه شد.
جمعیت زیادی در مقابلش پایین صحنه جمع شده بود ، جمعیتی زیاد و سیاه پوش که از چشمان همهٔ آنها گویی آتش می بارید.
ژینوس نگاهی به جمعیت کرد و ناگاه نگاهش به مجسمه ای سنگی و بزرگ که در گوشهٔ سمت چپ وجلوی جایگاه بود افتاد، مجسمه ای به شکل جغدی بزرگ با دهانی باز،دهانی که به راحتی چندین مرد درون آن جا میشد.
از داخل دهان جغد آتش به بیرون زبانه می کشید، ژینوس تا چشمش به جغد سنگی افتاد،انگار بندی درون جانش پاره شد.
خیره به جغد بود که ضربه ای از پشت سر به او خورد، ژینوس روی خود را برگردانید و زری را دید،زری اشاره به جلو کرد و گفت: نزدیک جغد برو در مقابلش زانو بزن...
ژینوی کلا گیج شده بود ، گویی پاهایش به اختیار خودش نبود و محکم به زمین چسپیده بود، او داشت تلاش می کرد که قدم بردارد ،ناگهان متوجه شد از سمت روبه رو ، زنی با دامن سیاه رنگ و صورتی سرخ، کودکی شیرخواره روی دست دارد و انگار او هم مقصدش همان جغد سنگی ست.
جمعیت پایین جایگاه ،همه خیره به آن جغد بودند ،گویی در این مراسم ،این جغد سنگی ارزشی بسیار داشت.
با ضربهٔ دیگری که زری به ژینوس زد ، او به خود آمد و آرام آرام به سمت جغد سنگی حرکت کرد.
تقریبا ژینوس و آن زن با کودک در آغوشش همزمان به جغد سنگی رسیدند
با اشاره زن ،ژینوس جلوی جغد سنگی زانو زد و آن زن کودک شیرخواره را که لباسی سفید برتن داشت و به نظر میرسید بیش از شش ماه از عمرش نمی گذرد را روی دست جلوی دهان مجسمه بالا برد.
هرم و گرمایی که از دهان جغد خارج میشد باعث اذیت کودک شد و صدای آن طفل بلند شد، همزمان با گریه کودک ،تمام جمع حاضر از جا بلندشدند، زنی که طفل روی دستش بود شروع به خواندن وردهایی نامفهوم کرد ،وردهایی که ژینوس می دانست ،سخنان شیطانی هستند و جمعیت همه با هم پشت سر آن زن آن وردها را تکرار می کردند، صدای گریه کودک بلند و بلندتر و در صدای شیطان پرستان گم میشد.
ورد شیطانی به اوج خود رسید ناگهان...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و هفتم:
صدای شیطان پرستان اوج گرفت ناگهان آن زن که نوزاد کوچک را در آغوش داشت نوزاد را به دهان پر از آتش جغد پرتاب کرد.
همراه با این پرتاب، چشمان تمام آن جمع خیره به دهان آتشین جغد بود ژینوس با ترس و تعجب ان زن و آن جغد سنگی را نگاه می کرد.
فریاد دلخراش نوزاد که در آتش شیطانی این شیطان پرستان میسوخت در صدای ورد های جمع گم شد.ـ
ژینوس از آنجا که هنوز اندکی از پاکی طینتش باقی مانده بود، هراسان از جا بلند شد و به طرف دهان جغد سنگی رفت تا کودک را از دهان جغد و آن آتش شعله اور بیرون آوردـ
هنوز درست کمر راست نکرده بود که ناگهان با ضربه ای از پشت سر به شانه هایش خورد برجای خود افتاد.
سرش را به عقب برگردانید متوجه شد مردی سیاه پوش که نقابی سیاه بر چهره زده بود از پشت سر، شانه های او را محکم در دست گرفته و با خنجری که در دست
داشت، محکم بر سینه ژینوس فرود آورد ژینوس در عین ناباوری دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما فوران خون که از قلبش به بیرون میریخت اورا از گفتن هر حرفی باز داشت.
خون پی درپی می آمد و آن لباس قرمز رنگ باز هم تیره تر می شد.
زری که از دور شاهد ماجرا بود زیر لب گفت راز این پیراهن در همین خون است پیراهنی که با خون دختران رنگ گرفته و در نشیمنگاه این پیراهن آیات قرآن پنهان شده و پوشنده این پیراهن با بی احترامی به آیات قرآن در بین جنیان مقام بسیار بالایی خواهد داشت و می تواند کارهای کارهای خارق العاده انجام دهد و صد حیف ژینوس زود پر کشید و پوشنده دیگر این پیراهن در آیندهای زود حلما خواهد بود.
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و هشتم:
شهر شلوغ شده بود، از هرطرف هیاهو به هوا بلند بود، حلما به دنبال وحید به این طرف و آن طرف کشیده میشد.
دیگر توانی برای راه رفتن نداشت تازه یک هفته از عقد آنان می گذشت حلما با آرامی صدا زد: وحید تورو خدا آروم آروم تر خسته شدم. اصلا کجا داریم میریم؟!
وحید به عقب برگشت و نگاهی به حلما کرد و گفت: ببین بهت نگفتم از کلانتری زنگ زدن، مجبور شدم تو رو بیرون بیارم وگرنه در این هیاهوی بی عفتی که زنان هرزه به پا کرده اند، جای شما در خانه امن تر از هر جایی است.
انگار جسد دختری را پیدا کردن، که شباهت زیادی به ژینوس می ده، البته عکس این دختر را به عنوان قربانی اغتشاشات که به دسته پلیس های لباس شخصی کشته شده، پخش کرده ان و گفتن این دختر به دلیل شرکت در اغتشاشات و دادن شعار «زن، زندگی، آزادی» طعمه حریف شده و اورا کشته اند من که باور نمیکنم ژینوس باشه و اگر واقعاً ژینوس باشه، بعید میدونم که ژینوس میتونسته بیاد بیرون و تو جمع شرکت کنه و سری به مادر بدبختش نزنه..
حلما که از حرفهای وحید شوکه شده بود، یک لحظه احساس کرد دنیا دور سرش میچرخه... یعنی ژینوس؟! واقعا ژینوس؟
وحید که متوجه شد حال حلما تغییر کرده، خودش را به او رسوند و دستش را گرفت و گفت: نگران نشو حلما جان، ان شاالله که ژینوس نیست، اصلا بعیده ژینوس باشه...
حلما سرش را تکون داد و در همین حین یه خانم به او تنه زد و همینطور که با سرعت به جلو میرفت و موهای افشانش تکان می خورد رو به حلما گفت: خوشگله! حیف تو نیست که زیبایی های خودت را توی لچک پنهان کردی؟ درش بیار بابا تا همه بفهمن زنهای ایرانی چقدر خوشگلن و چقدر بافرهنگن و بلند فریاد زد: زن، زندگی، آزادی...
وحید سری از روی تأسف تکان داد و گفت: بهتره بگین، زن، هرزگی، جنایت..
حلما آه بلندی کشید و گفت: دلم میگیره، ارزش یه زن مسلمان بیش از آن است که همچی حرفهای سخیف و حرکات زشتی دربیارن، هر جا هست از خارج کشور آب میخوره، از اونجایی که شیاطین دنیا هیچ وقت توان دیدن پیشرفت کشور ایران را ندارند، به خیال خودشون می خوان با منحرف کردن زنها، خانواده، جامعه و کشور را منحرف کنند، اما کور خوندن، ما جانمان در گرو عفتمان هست و آزادیمان در گرو دینمان...
وحید لبخندی زد و گفت: آفرین، حالا آرامش خودت را حفظ کن تا بریم ببینیم اینجا چه خبره، باشه؟
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و نهم:
وحید وارد پزشکی قانونی شد و حلما با پاهایی لرزان به دنبالش روان بود.
حلما بدنش رعشه گرفته بود و نمی دانست براستی شاهد چه صحنه ای خواهد بود.
تا وحید کارهای مقدماتی را انجام میداد، حلما طول و عرض سالن اونجا را چندین بار پیمود، او از محیط اطراف خود غافل بود و اصلا متوجه نشد که دو مرد با نگاه خیره و شیطانی خود او را میپایند و مترصد لحظه ای هستند که...
وحید به همراه مردی که روپوش یکبار مصرف آبی رنگی به تن داشت، به طرف حلما آمدند و به او اشاره کردند که به دنبال آنها برود.
از دو راهرو باریک و نیمه تاریک گذشتند و سپس پشت دری بزرگ ایستادند و مرد همراه وحید با وارد کردن کارتی در شیاری مخصوص، درب را باز کرد و هرسه وارد اتاق سرد روبه رو شدند، اتاقی که بوی مرگ میداد.
جلوی کشویی ایستادند، آن مرد شماره کاغذ دستش را نگاهی کرد و وقتی مطمئن شد که اشتباه نکرده درب کشو را گشود و زیپ کاور سیاه رنگ را کمی پایین کشیدو خود قدمی به عقب گذاشت
حلما چشم به داخل کشو داشت، اما باران اشک چشمانش که باریدن گرفته بود مانع ان میشد که تصویر دختر نگون بخت روبه رویش را درست ببیند.
وحید آرام کنار گوشش گفت: خودت را کنترل کن و با دقت نگاه کن.
حلما قدمی به جلو گذاشت و کمی خم شد، درست میدید، خودش بود، این ژینوس بود که با صورتی تکیده و چشمانی بی روح به او خیره شده بود.
دنیا پیش چشمان حلما سیاه سیاه شد و سرش به دوران افتاد و همانطور که با صدای ضعیفی میگفت: خودش است... بر زمین سرنگون شد.
وحید دستپاچه شد و خود را زیر شانه های حلما رساند تا مانع سقوط او به روی زمین شود و مرد همراهش که انگار دیدن این صحنه ها برایش عادی شده بود، با اشاره به خانمی که جلوی درب سردخانه ایستاده بود از او خواست که تخت سیار داخل سالن را جلو بیاورد.
خیلی سریع پیکر بی هوش حلما روی تخت قرار گرفت، وحید به دنبال تخت با سرعت میرفت و چون می خواست حلما را به بیمارستان خوبی برساند به ان زن اشاره کرد و گفت: تا من ماشینم را جلوی ساختمان میارم شما هم این تخت را بیارید جلو در...
زن سری تکان داد و وحید بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند از ساختمان خارج شد تا ماشین را جلوی پزشکی قانونی بیاورد و اصلا نفهمید یک ون مشکی رنگ ساعتها منتظر این لحظه است و...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت شصت:
وحید به طرف ماشینش در حرکت بود هنوز تا رسیدن به ماشین راه زیادی داشت که متوجه صدا هایی از پشت سرش شد.
سر برگردانید و دید که دو مرد سیاه پوش که روی دهانشان را با ماسک پوشانیده بودند دو طرف تخت را گرفته و جسم بیهوش حلما را به طرف ماشینی میبردند و خانم پرستار سعی داشت جلویشان را بگیرد که متأسفانه نتوانست.
وحید دستپاچه شد و راه رفته را برگشت، اما تا به حلما برسد، آن دو مرد حلما را سوار بر ماشین کردند و به سرعت از آنجا دور شدند وحید به دنبال آن ها می دوید اما نتوانست به ون مشکیرنگ برسد، داخل ون زری با راننده و آن دو مرد نشسته بودند.
زری نگاهی به صورت معصوم حلما کرد و همان طور که لبخندی روی لبش می نشست رو به آن دو مرد کرد وگفت: کارتان خیلی تمیز و خوب بود، این دختر را باید به مکان امنی منتقل کرد چون این دختر هدیه ایست به درگاه عزازیل بزرگ...باید حواسمان را جمع کنیم، یکبار اینو از دست دادیم و نباید به دوبار بکشد و سپس نگاهی به راننده کرد و گفت: اون پسر، همین نامزد این دختر را میگم، نتونست که تعقیبمون کنه هااا؟؟!
راننده بدون اینکه حرفی بزند، سری به نشانه نه تکان داد و با اشاره به آینه بغل ماشین گفت: می بینید که، امن و امان است و کسی ما را تعقیب نمیکنه، خیالتون راحت..
زری اوفی کرد و گفت: به هر حال حواستون را جمع کنید، اگر این بار ببازیم، باختیم...
راننده نگاهی کوتاه به زری کرد و گفت: اوضاع شلوغ پلوغه، با این زنهایی که توی خیابان ها ریختن، ما جلب توجه نمی کنیم و سپس نیشخندی زد و ادامه داد: مأمورای امنیتی فعلا درگیر جمع کردن این اوضاعند و وقتی برای امثال ماها ندارن..
زری سرش را تکان داد و گفت: بعد از قربانی کردن این دختر دیگه کاری اینجا ندارم، مستقیم پرواز به سمت سرزمین آرزوها...
و با زدن این حرف به فکر فرو رفت
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت شصت و یک:
ون مشکی رنگ با سرعت به پیش میرفت و از پیچ و خم خیابان های شهر می گذشت، تکان تکان های ماشین باعث شد که حلما بهوش بیاید، آرام چشمانش را باز کرد و خیره به سقف خاکستری رنگ ماشین شد و زیر لب تکرار کرد ژینوووس... ژینوس
آرام سرش را برگرداند و متوجه مرد کناری اش شد، اندکی جا خورد و کمی خودش را بهم کشید و صاف سرجایش نشست و با تعجب و ترس اطرافش را دوباره برانداز کرد و گفت: اینجا کجاست؟م...م.. من اینجا چکار می کنم؟!
زری سرش را از بین صندلی ها بیرون آورد به طوریکه حلما به راحتی او را میدید و با نیشخندی گفت: فعلا که توی ماشین ما هستید، نترس جای بدی نمیبریمت، بهت خوش میگذره و با قهقه سرش را برگرداند.
حلما که بدنش از ترس به رعشه افتاده بود با لکنت گفت: ش... ش.. شما!!! زری خانم!! وااای خدای من! ژینوس....
قلب حلما مانند گنجشککی ترس خود را محکم به قفس تنش می کوبید، ذهن حلما هنگ کرده بود، اندکی تمرکز لازم داشت.
او می خواست اتفاقات اخیر را پشت سر هم بچیند تا به نتیجه برسد..
جلسه احضار روح.... گم شدن ژینوس... و بعد از مدتها پیدا شدن جسم بی جان ژینوس..... و حالا هم خودش در ماشینی ناشناس به همراه زری...
این نشانه خوبی نبود و حسی ناشناخته به حلما تلنگر میزد که خطری بزرگ در کمین اوست، خطری که بی شک جان ژینوس را گرفته...
حلما گیج بود و ناگهان یاد وحید افتاد... نور امیدی در دلش پیدا شد، تا اونجایی که یادش می آمد وحید همراهش بود، پس حتما وحید میدونه که اون الان اینجاست..
ناگهان با فکری بدنش یخ کرد، نکنه.. نکنه... نکنه بلایی سر وحید آوردن..
ادامه دارد...
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت شصت و دو:
حلما با هر نگاهی که به اطرافیانش می انداخت، دلش بی قرار و بی قرارتر میشد، مردان سیاه پوش داخل ماشین هیبتی ترسناک داشتند و خاطره ی بدی که از زری و مرگ ژینوس به جا مانده بود بر این ترس می افزود.
زری داخل آینه نگاهی به پشت سر کرد و با اشاره به راننده گفت: مراقب باش کسی تعقیبمون نکنه...
راننده نگاهی به بیرون کرد و گفت: نه خیالتون راحت خانم، کسی تعقیبمون نکرد.
چند تا خیابان که طی کردند، زری اشاره ای به کمی دورتر کرد و گفت: کنار اون ساختمان قرمز رنگ نگه دار، نرسیده به ساختمان ماشین نقره ای رنگی توقف کرد و به محض ایستادن ون مشکی، درب ماشین باز شد و زری با اشاره به یکی از مردان پشت سرش، به او فهماند که حلما را سوار بر ماشین نقره ای کند و خودش زودتر پیاده شد و با چشمان تیزش، اطراف را از نظر گذراند تا مطمئن شود کسی متوجه آنها نیست و وقتی خیالش راحت شد، درب عقب را باز کرد و نشست و در همین هنگام حلما مانند اسیری در بند، با اشاره مرد پشت سرش در کنار زری سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد.
حلما از داخل ماشین نگاهی به پشت سرش کرد تا ببیند آیا روزنه امیدی هست یا نه؟! و متوجه شد که خبری از آن ون مشکی رنگ هم نیست، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود.
ماشین حرکت کرد، اینبار با سه سرنشین، حلما که کمی هوشیار شده بود، دنبال راهی برای نجات خود بود و متوجه شد، ماشینی که سوارش است، راه خروج از شهر را در پیش گرفته... مغز حلما هنگ کرده بود، تنها راهی که به نظرش میرسید این بود که در یک لحظه از غفلت زری استفاده کند و خود را به بیرون از ماشین پرتاب کند و با خود می گفت: با این کار یا نجات پیدا می کنم و یا نهایتا میمیرم، در هر صورت بهتر از آن است که در چنگ این اهریمنان شیطانی گرفتار شوم و بلایی که سر ژینوس آمد به سر او هم بیاید.
زری با نیشخندی به حلما چشم دوخت و گفت: فکر فرار به سرت نزنه، ماشین قفل مرکزی داره، محاله بتونی فرار کنی، مانند بچه خوب و حرف گوش کن، هر چی ازت خواستن انجام بده، به نفع خودته...
حلما با این حرف زری، ترسش بیشتر شد و آرام گفت: یا حضرت زهرا سلام الله، اینها میتونن ذهن را بخونن و متوجه شد رنگ زری کمی سرخ شد، سرخی که میتوانست ناشی از عصبانیت باشد.
حلما کاری نکرده بود، پس ترسش بیشتر شد و با خود نذر کرد و به آرامی گفت: یا مولا علی، یا مشکل گشای دو عالم به فریادم برس و آرام تر زمزمه کرد: یا صاحب الزمان الغوث الامان... و ناگهان متوجه شد...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت شصت و سه:
حلما زیر لب ذکر با صاحب الزمان را تکرار می کرد، ناگهان زری در حالیکه صدای خرخری از گلویش بیرون میزد گفت: خفففه شو.... خفففه شوووو
حلما متوجه شد که زری برای چه این حالت شده و یک دفعه جرقه ای در ذهنش زد، اون صحنه ای که با ژینوس توی خانه زری بودند، اون و ان یکاد که باعث وحشت زری شده بود.
اره خودش بود، هنوز از شهر خارج نشده بودند و میتونست کاری کنه، پس حلما با صدای بلندتری شروع به گفتن کرد«یا صاحب الزمان الغوث والامان» و هر چه که بلندتر این عبارت را میگفت، صدای خرناسی که از گلوی زری بیرون میزد بیشتر میشد.
تا جایی که در یک حرکت، زری خودش را به روی حلما انداخت و شروع کرد به فشار دادن گلویش، انگار که دست های ظریف یک زن نه، بلکه دست های فولادین غولی، گردن نازک و سفید حلما را فشار میداد.
نفس های حلما به شماره افتاده بود که ناگاه ماشین با ترمز شدیدی ایستاد.
در یک لحظه راننده پیاده شد و درب عقب را باز کرد، زری را به عقب کشید و گفت: چکار میکنی؟! نکنه می خوای دختره را بکشی...
حلما که هنوز نفسش سر جایش نیامده بود، ذهنش به کار افتاد، بله بهترین موقعیت بود.
نگاهی به اطراف کرد و در یک حرکت درب را باز کرد و سریع خود را به بیرون انداخت و شروع به دویدن کرد و همانطور که میدوید فریاد میزد، اینها دزدن، مردم اینا را بگیرین دزدن...
و دیگه متوجه نشد پشت سرش چه اتفاقی افتاد.
حلما نفس زنان خود را به مغاره سوپری روبه رویش رساند و وقتی تصویر خود را در شیشه مغازه دید باورش نمی شد که این دختر، خود اوست.
حلما متوجه نبود که شال، روی سرش نیست و گردنش به شدت کبود شده...
مردم اطراف به گمان اینکه او هم یکی از زنان آزادی طلب است، از کنارش رد میشدند و هر کدام زیر زبانی حرفی میزدند.
یکی میگفت: تو که برهنگی را آزادی میدانی باید با دزدان ناموس هم کنار بیایی
دیگری با دیده ترحم نگاه می کرد و گفت: این بیچاره ها نمی دونن توی چه دامی افتادن، عروسکان خیمه شب بازی که در دست دشمنان دین و کشور، طنازی میکنند و اخر کارشان به خود فروشی میرسد.
حلما بی توجه به حرف های اطرافیان به طرف زنی رفت که چادر پوشیده بود و گفت: ببخشید خانم، میتونم تقاضایی ازتون کنم؟!
ان زن با تعجب به حلما که با موهای آشفته جلویش ایستاده بود، نگاه کرد و گفت: بله بفرمایید...
ادامه دارد...
📝 به قلم: ط_حسینی
#راز_پیراهن
قسمت شصت و چهارم:
حلما همانطور که سعی می کرد با دست موهایش را بپوشاند گفت: میشه... میشه شما که چادر دارین، روسریتون را به من بدین؟!
زن با تعجب نگاهی به حلما کرد و گفت: با کمال میل، اما میشه بپرسم چرا خودتون روسری سرتون نیست؟
حلما سرش را پایین انداخت و گفت: بود اما... اما...
زن نگذاشت حلما بیش از این اذیت شود و با یک حرکت روسری سرش را بیرون کشید و روی سر حلما انداخت و چادرش را جلو کشید و محکم با دست گرفت.
حلما که از شادی اشک توی چشماش جمع شده بود گفت: ممنون خانم، میشه لطف کنید و گوشیتون هم بدین من با خانواده ام تماس بگیرم؟
زن که از هر حرکت و صحبت حلما متعجب تر میشد، سری تکان داد و دست به زیر چادر برد گوشی اش را بیرون اورد و صفحه شماره گیر را بالا اورد و گوشی را به سمت حلما داد.
حلما بدون تعلل شماره وحید را گرفت
با بوق اول صدای نگران وحید در گوشی پیچید: بفرمایید
حلما با هیجان گفت: س... سلام وحید میشه بیای...
هنوز حرف در دهان حلما بود که وحید به میان حرفش دوید و گفت: حلما خودتی؟
کجایی دختر؟ نصف عمر شدم..
حلما نگاهی به اطراف کرد و گفت: نمی دونم کجام، اما انگار منو دزدیدن... کار کار زری بود..
وحید آهی کشید و گفت: سریع ادرس جایی که هستی را بگو
حلما که نمی دانست کجا هست، نگاهی به زن کرد و گفت: شما میدونید الان ما کجای تهران هستیم؟
زن سری تکان داد و حلما گوشی را به سمت اون خانم گرفت و گفت: میشه ادرس اینجا را به نامزد من بدین تا بیاد دنبالم؟
خانم گوشی را گرفت و مشغول ادرس دادن شد، انگار وحید چند تا چهار راه تا اونجا فاصله داشت.
خانم از حلما خدا حافظی کرد و حلما هم جلوی سوپری ایستاد تا وحید بیاد.
جمعیت پراکنده شد، انگار اتفاقی نیافتاده..
دقایق به کندی میگذشت، حلما خیره به نقطه ای نامعلوم روی جدول بود و اصلا متوجه ماشینی که به او نزدیک میشد، نشد.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت شصت و پنجم:
ماشین جلوی پای حلما ایستاد اما نگاه حلما دنبال ماشین سفید رنگی بود که از انتهای خیابان به او نزدیک میشد.
حلما شک داشت آیا این ماشین، ماشین وحید است؟!
نا گهان بدون آنکه بفهمد چه شده، ضربه ای به سرش فرود آمد و دیگر چیزی متوجه نشد.
صدای فروشنده سوپر مارکت که حلما توجه اش را به خود جلب کرده بود، بلند شد: بردند... بردند... دختر مردم را جلوی چشم ملت بردند و صدا از کسی در نیامد.. مرد سوپری چند قدم دنبال ماشین دوید اما نتوانست به او برسد و فقط در آخرین لحظات، شماره ماشین را در ذهنش ثبت کرد.
مردی که کمابیش شاهد ماجرا بود، اوفی کرد و گفت: دخترای مردم تقصیر خودشون هست، وقتی روسریشون را در میارن و ندای زن زندگی آزادی میدهند، همین میشه دیگه..
آزادی اراذل و اوباش... که به راحتی زنها را میدزدند تا آزادانه به هوی و هوسشون برسن...
خیابان شلوغ شد و هر کس چیزی می گفت و چند ماشین به سرعت از آنجا گذشتند
پیکر بیهوش حلما، بار دیگر صندلی عقب ماشین حامل زری، قرار گرفت.
زری نگاهی به حلما که کمی خون از زیر موهایش بیرون زده بود و روی پیشانی اش نشسته بود کرد و گفت: دختره ی الدنگ، فکر کردی به این راحتی از دستت میدم؟ محااااله...
و بعد نگاهی به راننده کرد و ادامه داد: دیگه از این غلطای اضافی نمی کنی هااا، توی کاری که بهت ربطی نداره، دخالت نمی کنی..
راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب اگر دخالت نمیکردم مرده بود که...
زری چشمهایش از حدقه در اورد و صدای خرخری از گلویش بیرون آمد، اما چیزی نگفت و اشاره کرد که راهشان را ادامه دهند.
ادامه دارد..
به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت شصت و ششم:
ماشین به سرعت پیش میرفت و گاهی راننده از آینه و گاهی زری از شیشه پشت، عقب ماشین را نگاه می انداختند تا مطمئن شوند کسی آنها را تعقیب نمی کند.
و مطمین شدند، پشت سرشان امن امن است.
ماشین کم کم از شهر خارج شد و وارد کوره راهی خاکی شد و ناگهان در دست انداز افتاد و حرکت شدیدی کرد و این حرکت باعث شد حلما تکان بخورد و آرام چشمهایش را باز کرد.
چشمانش سقف خاکستری ماشین را در دیدرس خود داشت و کم کم به خاطر آورد چه اتفاقی افتاده و ناگهان تکان به خود داد و می خواست از جا بر خیزد که دردی تیز در سرش پیچید.
زری نگاهی به او کرد و در حالیکه نیشخندی میزد گفت: زیادی به خودت فشار نیار عزیزم، دیگه محاله بزارم از دستم فرار کنی.
حلما آه کوتاهی کشید و همانطور که چشمانش را از درد می بست، ساعت پیش را به یاد آورد و دوباره جرقه ای در ذهنش زد و اهسته شروع به گفتن عبارت:«یا صاحب الزمان الغوث و الامان» کرد.
باز خر خری از گلوی زری بیرون زد و چشمانش به رنگ خون درآمد و انگار آتشی سهمگین پر چشمانش روشن شده بود.
حلما متوجه شد که حرکت مؤثر بوده، لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست و با اطمینانی بیشتر عبارت معجزه گر را شروع به گفتن نمود.
اما اینبار زری حرکتی مانند قبل انجام نداد و او هم خواست مقابله به مثل نماید و بنابراین شروع به خواندن وردهایی کرد که بی شک وردهایی شیطانی بود.
هر چه صدای حلما بالاتر می رفت، صدای زری هم بالا و بالاتر می رفت.
ماشین به بلندگویی سیار تبدیل شده بود که ذکرهایی مخالف هم به گوش میرسید.
راننده و مرد کنارش از این وضعیت به ستوه امده بودند اما چاره ای نداشتند و حق اعتراض نداشتند.
بالاخره بعد از مدتی رانندگی، درب سیاه و بزرگ با دیوارهایی بلند پیش رویشان قرار گرفت...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت شصت و هفتم:
وارد خانه ای شدند که انگار خانه ای نفرین شده بود.
حلما با ضربه ای که زری به پهلویش وارد کرد از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان روبه رو با دیوارهایی کبود و پنجره هایی بسته به راه افتاد.
وارد ساختمان شدند، حلما از چیزی که پیش رویش میدید، متعجب شده بود.
ساختمانی خالی از سکنه با پرده هایی سیاهرنگ و میلمانی مشکی که کف سالن شطرنجی را پوشانده بودند و لامپ هایی کم نور که بیشتر به چراغ خواب شبیه بود.
زری، مبل سیاهرنگ روبه رو را به حلما نشان داد و گفت: فعلا اونجا بشین و حرکت اضافی هم نکن که به قیمت جونت تمام میشه..
حلما با ترسی که در وجودش نشسته بود به سمت مبل رفت و زری هم به سمت دری در انتهای راهرو روبه رو رفت.
حلما روی مبل نشست و به محض نشستن احساس کرد، چراغ ها شروغ به چشمک زدن کردند. حلما همانطور که خیره به لامپ ها بود زیر لب گفت: یا بسم الله انگار اینجا خانه شیاطین هست، پس چشمانش را بست و زیر لب میگفت: اعوذو بالله من الشیان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم...
حلما می خواست چهار قل را بخواند تا بر ترس درونی اش غلبه کند...
اما به محض اینکه شروع به خواندن کرد ناگهان مبل های کناری شروع به جابه جا شدن کرد، درب ورودی باز شد و به شدت بهم می خورد...
نفس در سینه حلما به شماره افتاد که...
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت شصت و هشتم:
ناگهان درب ورودی با شدت بیشتری بهم خورد، حلما که واقعا ترسیده بود ناخوداگاه تکرار می کرد: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم و همین کلام انگار آتش پیش رویش را شعله ورتر می کرد و وقایع عجیب بیشتری به وقوع میپوست.
از صداهای شدید سالن، درب اتاقی که زری داخل ان رفته بود باز شد.
مردی که لباس سیاه بر تن داشت وارد حال شد و با چشمانی که گویی از حدقه بیرون زده بود به حلما خیره شد. پشت سرش زری سراسیمه بیرون آمد.
مرد به طرف حلما یورش آورد و با الفاظ رکیکی که میزد نزدیک حلما شد و گفت: دهنت را ببند دختره فلان فلان شده زودتر خفه خون بگیر تا خفه ات نکردم زری زودتر خودش را به حلما رساند چشمانش که انگار از آن آتش میبارید را باز کرد و با خرخر وحشتناکی که از گلویش خارج میشد گفت: دختره نفهم صدایت را ببر اینجا مسجد نیست که مدام ذکر میگویی این آقا با تو تعارف ندارد، اطرافت را از ما بهتران احاطه کرده است، در یک لحظه کلکت را می کنند، برای اینکه جان خودت را نجات دهی خفه بشو...
حلما که واقعاً ترسیده بود و لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود احساس کرد چیزی راه گلویش را بسته و مانع نفس کشیدنش میشود، دنیا دور سرش می چرخید و سنگینی عجیبی در کاسه سرش حس می کرد همانطور که خیره به لامپ های کم نور اطراف شده بود روی مبل افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نفهمید.
با بیهوش شدن حلما، مرد سیاهپوش که کسی جز استاد بزرگ نبود رو به زری گفت این احمق را از کدام جهنم دره ای پیدا کردی؟! سریع داخل اتاق ببرش زری نگاهی به استاد بزرگ کرد و اشارهای به اتاقی که از آن بیرون آمده بودند نمود و گفت: اونجا ببرمش؟
مرد سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت: این دختره مانند ژینوس نیست که سریع به جرگه ما ملحق بشه و من بخواهم با او ارتباطی بگیرم، باید چند روز بدنش را ضعیف کنیم تا روحیه اش هم ضعیف شود شاید کم کم آماده شد....
ادامه دارد....
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت شصت و نهم:
حلما چشمانش را باز کرد و خود را در اتاقی دید، اتاقی که با نور ضعیف لامپ اندکی روشن بود، نور ضعیفی که از شعله یک شمع هم تاریک تر بود، در آنجا به چشم میخورد.
اتاقی نیمه تاریک که همه چیز در آنجا سیاه و کبود بود و بوی تعفنی از اطراف به مشامش می رسید.
از جا بلند شد و روی تخت چوبی نشست، نگاهی با افسردگی به اطراف کرد، دردی شدید در سرش می پیچید
روی میز کنار تخت، ظرفی به چشم می خورد حلما که یادش نمی آمد کی وعده غذایی را خورده، دستی به شکم خالی اش کشید، گرسنگی باعث شد تکانی به خود دهد، آرام پاهایش را از تخت آویزان کرد دنبال کفش هایش بود دمپایی سیاه رنگ کنار تخت، روی موکتی که خاکستری رنگ بود، وجود داشت دمپایی را به پا کرد و خود را نزدیک میز کشانید، سر ظرف را برداشت ظرفی پلاستیکی و قرمز رنگ بود، داخل ظرف نگاه کرد متوجه شد یک نوع غذای گیاهی و شاید نوعی سالاد بود
درست است که حلما بسیار گرسنه بود اما این غذا باب میل و مناسب حال او نبود و بیشتر شکمش را به قاروقور میانداخت و از طرفی بوی بدی می داد
حلما با تنفر درب ظرف را گذاشت آرام آرام به طرف در اتاق قدم برداشت نزدیک در شد، زیر لب بسم الله گفت و میخواست در را باز کند که ناگهان لامپ کم نور داخل اتاق شروع به چشمک زدن کرد
ترسی در وجودش سایه افکند باز هم بسم الله ای گفت و دستگیره در را پایین داد، دستگیره صدایی داد اما در باز نشد انگار که قفل بود حلما همانطور که نگاه به لامپ چشمک زن می کرد دوباره به طرف تخت آمد
او الان می فهمید جایی که او را آوردهاند خانه ای شبیه خانه ارواح است و شاید آدمیزادی جز زری و آن مرد سیاه پوش در آنجا نباشد ولی خوب می دانست و احساس میکرد که اشباحی در اطراف او را زیر نظر دارند.
حلما با این فکر قلبش شروع به تپیدن کرد دوباره احساس احساس خفگی به او دست داد روی تخت نشست سرش را روی دستانش گذاشت و شروع به گریه کردن نمود و زیر لب ذکر می گفت اما هرچه که ذکر هایش بیشتر میشد صدای هوهویی در اتاق می پیچید.
حلما در دل نذرهای زیادی کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کند او خوب می دانست اگر در این جا بماند عاقبتش مانند ژینوس خواهد شد.
حسی به او می گفت که ژینوس در همین اتاق روزگاری قبل زندانی بوده با این فکر دوباره جانش به لرزه افتاد، دنیای تاریک پیش رویش تاریک و تاریک تر میشد و نفسش تنگ و تنگ تر می شد که ناگهان....
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت هفتادم:
حلما در آستانه بیهوشی بود که متوجه سر و صدایی از بیرون شد، گرچه آنطور که به نظر میرسید در این خانه، صداهای مرموز یکی از اتفاقات همیشگی و رایج بود، اما این سر و صداها کمی مشکوک بود.
حلما با بی حالی دوباره از جا بلند شد گوشش را به در چسبانید و سعی کرد تا بفهمد چه چیزی در بیرون از این اتاق می گذرد. اما هرچه بیشتر دقت می کرد صدا نامفهوم تر میشد.
حلما دور تا دور اتاق را می چرخید گاهی جلوی در می ایستاد و دستگیره را بالا و پایین می داد. بعد از گذشت دقایقی حس کرد صدای پاهایی از بیرون در می آید.
خودش را به در رساند دستگیره را مدام بالا و پایین می داد برای اینکه متوجه بشود چه کس یا کسانی بیرون از اتاق هستند، شروع به گفتن کرد: خواهش می کنم این در را باز کنید من احتیاج به سرویس بهداشتی دارم این در را باز کنید و بلند و بلندتر صحبت می کرد، تا اینکه بعد از لحظاتی صدای بم مردی از پشت در به گوش رسید که میگفت: فکر کنم کسی را اینجا زندانی کردهاند، احتمالاً اینجا باشد و بعد بلندتر صدا زد: خانوم لطفاً از در فاصله بگیرید، می خوایم قفل در را بشکنیم.
حلما نفسش را به آرامی بیرون داد و عقب عقب آمد تا پشتش به دیوار روبروی در برخورد کرد.
در چشم به هم زدنی در با صدای بلندی باز شد.
حلما افرادی را می دید که بی شک از نیروهای پلیس محسوب می شدند.
مردی داخل شد، حلما دستی به روسریش کشید و همانطور که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: س.. س... سلام، خدا را شکر... خدا را شکر..
پشت سر آن مرد، زنی با چادر و لباس پلیس جلو آمد، چادری به طرف حلما داد و گفت: خوشحالیم که به موقع رسیدیم و این شیاطین به شما آسیبی نزده اند.
حلما چادر را به سرش انداخت و در این خانه ی ارواح حسی خوب به او دست داد و با اشاره اون خانم پشت سر آنها راه افتاد.
بیرون از اتاق که رفتند، تازه متوجه شد در طبقه دوم ان خانه بوده است.
بیرون از اتاق پر از مأمورین پلیس بود.
مردی که به نظر میرسید درجه اش از همه بالاتر است جلو آمد و گفت: سلام خانم جوان، امیدوارم حالتون خوب باشه، یک سؤال، به نظرتون توی این خونه بزرگ چند نفر وجود داشتند؟
حلما نگاهی متعجب به اطراف انداخت، او که اصلا نمی دانست کی و چگونه وارد این اتاق شده، شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، من فقط دو نفر را دیدم، زری، همون خانم رمال و یک آقای سیاه پوش که واقعا ترسناک بود...
ان مرد سری تکان داد و با هم از پله ها پایین رفتند.
حلما فرصتی پیدا کرده بود تا بدون نگرانی این خانه ارواح را نگاه کند، دیگر خبری از لامپهای چشمک زن نبود.
حلما زیر لب مشغول خواندن چهار قل شد تا ببیند باز ان اتفاقات ترسناک قبل تکرار می شود یا نه؟! که...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن قسمت پایانی:
حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین جمع داخل سالن شد.
وحید داخل هال ایستاده بود و با دیدن حلما به طرف او آمد، از خوشحالی تمام صورتش میخندید حلما ناخودآگاه بر سرعت قدم هایش افزود خود را به وحید رساند، نگاهی به اطراف و افراد پلیس دور و برش کرد و گفت: چه جوری اینجا رو پیدا کردین؟! از ترس داشتم سکته می کردم آیا کسی هم دستگیر کردین؟
وحید لبخندی زد و گفت: من چند لحظه دیر رسیدم و زمانی به محل قرار رسیدم که شما را بیهوش سوار ماشین کردند، من فورا شماره ماشین را برداشتم و به پلیس اطلاع دادم و گام به گام و نامحسوس در تعقیب شما بودیم و سپس شانه اش را بالا انداخت و گفت: فکر نکنم کسی قابل توجهی دستگیر شده باشد.
فکر کنم، چند نفر از این خدمتکار های پاپتی را دستگیر کردهاند.
حلما نگاهی وحشتزده به پلیس ها کرد و گفت: زری... زری و آن آقای سیاهپوش.. آنها را دستگیر کردن؟؟
در همین حین مردی که به نظر می رسید درجه اش از بقیه بیشتر باشد به طرف حلما آمد، اتاقی را در انتهای راهرو نشان داد و گفت: خدمتکارها این اتاق را نشان دادند تا زری و آن آقای مجهولالهویه را دستگیر کنیم، منتها بعد از تلاش زیادی که برای باز کردن در اتاق کردیم، هیچ احدالناسی داخل اتاق نبود انگار آب شدهاند و به زمین رفته اند.
حلما با ترس به وحید خیره شد و گفت: خدای من! الان چی میشه؟! تکلیف من چیه؟!
وحید کنار حلما قرار گرفت لبخندی روی لب نشاند و گفت: چیزی نمیشه تکلیف توهم معلومه قراره باهم زندگی جدیدی را شروع کنیم بدون این اتفاقات شوم...
حلما با نگرانی به وحید خیره شد و گفت: این... این مکان را که میبینی خانه ارواح است من با چشم خودم دیدم که اتفاقات ترسناکی اینجا به وقوع میپیوندد، مطمئنم از دست این... این ارواح خبیث و اجنه نمی توانیم فرار کنیم.
در همین هنگام پلیس زنی که تا آن لحظه حرف های وحید و حلما را گوش میکرد جلو آمد دستان سرد حلما را در دست گرفت و گفت: خدا با ماست، تا وقتی که خدا را داریم، از هیچ چیز نباید بترسیم اگر آنها ارواح خبیث دارند، ما ارواح مقدسی مانند اهلبیت داریم که مدام حواسشان به ما هست، آنها نیرومند ترین قدرت های این دنیا و آن دنیا هستند، پس لازم به ترسیدن نیست به امید خدا آن زن و مرد سیاه پوش را که عوامل اصلی این گروه شیطان پرست در کشور بودند، به زودی دستگیر خواهیم کرد.
وقتی توانستیم وارد این مکان بشویم چون به گفته بسیاری از اهل فن جن و جن گیری ورود ما به این مکان محال بود ولی میبینی که ما توانستیم به خانهای که شما میگویید خانه ارواح ست پا بگذاریم و میبینی که آن دو فرد خبیث از این جا فراری شدهاند این نشان می دهد که نیروی ما بسیار بیشتر از نیروی آن هاست پس عزیزم جای هیچ هیچ نگرانی نیست حلما نفس راحتی کشید و در ذهنش به ژینوس می اندیشید و عاقبت شومی که گریبانگیر او شد....
«پایان فصل اول»
با ما همراه باشید در فصل دوم این رمان با عنوان«زن، زندگی، آزادی»
رمانی بسیار مهییج و واقعی که ما را تا آن سوی مرزها میبرد و داستان های عجیب و ترسناک دیگری روایت خواهد کرد.
لطفا با همراهیتان یاریگر ما باشید
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿