🌷چگونه صحبت کنیم؟
۱.قولوللناس حسنا....83 بقره.خوب صحبت کن
۲.الطیب من القول...24 حج.کلامت خوب باشد
۳.یقول التی هی احسن...53 اسراء.کلام بهتر
۴.قولا سدیدا........9 نساء.سخن درست وراست
۵.قولا بلیغا.............63 نساء.مفهوم باشد
۶.قولا کریما.....23 اسراء.بااحترام سخن بگو
۷.قولامیسورا.......28 اسراء.آسان.درحدتوان
۸.اذاقلتم فاعدلو......152 انعام.بارعایت عدل
۹.قولا معروفا.....235بقره.کلام خوب
۱۰.لم تقولون مالاتفعلون....2 صف
حرفی بزنیم که عمل میکنیم
۱۱.ولاتقف مالیس لک به علم...
چیزی که نمیدونید نگید
🌷نتیجه درست سخن گفتن"
۱.اصلاح اعمال
۲.آمرزش گناهان.۷۱ احزاب
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
محمد علی جنت خواه از حامیان ولیدرهای اصلی طرفدار پزشکیان :
غلط کردیم
#پزشکیان
#انتخابات_ریاست_جمهوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاصه ی عمر یه آدم مشهور......
بشنویم از استاد قرائتی
عمر حاجآقا قرائتی مستدام آن شالله🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کنایه تلویحی سعید حدادیان به انتشار پرتعداد تصاویر پزشکیان در هیأتهای محرم: بعد از روضه، باید ثابتقدم بود و امتحان پس داد
حاج سعید حدادیان:
🔹حضور مسئولان در روضه چیز عجیبی نیست و مثل نماز واجب است.
🔹اما بعد از روضه و نماز در مسیر سیدالشهدا باید ثابت قدم بود و آنجا امتحان پس داد.
17.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می خواهید بدانی مسیری که اسرا را بردند چه جور بود؟
😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➷🌼➹➷🌼➹➷🌼➹➷🌼
🌼کندوی باغ هستی
💫بی تو عسل ندارد
🌼بی تو کتاب عاشق
💫ضرب المثل ندارد
🌼گفتا که بین خوبان
💫مهدیست یا که یوسف
🌼گفتم که در دو عالم
💫مهدی بدل ندارد...
🌼السلام علیک
یا ابا صالح المهدی(ع)🌼
22.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 معرفتزینبیمهدوی⬆️
#کلیپ_مهدوی
معرفتامامحاضر
ــــ💐 اللَّهُمَّ عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 💐ــ
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#امام_زمان
13.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها راه شکوفا شدن انسان🌧
عبودیت تنها راهیست که آدمی را به شکوفایی توانمند خودش میرساند
یعنی هم استعدادهای او شکوفا میشود و هم این استعدادهای شکوفا شده جهت میگیرد،
در بنبست نمیماند،
به پوچی نمیرسد.
وقتی که انسان به خودش رو آورد
و اندازههای وجودی خودش، ارزش خودش را باور کرد، استمرار خودش را باور کرد، ارتباطهای خودش را با عوالمی فهمید یا احتمال داد.
اگر نه به سوی معبودی دیگر رب دیگری
لااقل برای برنامه ریزی جدیدی خودش را آماده میکند ...🪴🦋
ما باید حسینوار بجنگیم؛
حسینوار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛
حسینوار جنگیدن یعنی دست از همه چیز كشیدن در زندگی؛
شهید#مهدی_زین_الدین
دعای چهارحمد؛
بسم الله الرحمن الرحیم
💖اَلحَمدُلِلّه ِالَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ
وَلَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب.
💖اَلحَمدُلِلّه ِالَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍصَلَّی الله ُعَلَیهِ وَآلِه
💖اَلحَمْدُلِلّهِ الَّذی جَعَلَ رِزْقی فی
یَدِهِ وَلَمْ یَجْعَلهُ فی اَیدِی النّاس
💖اَلحَمْدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَعُیُوبی
عَوْرَتی وَلَم یَفضَحْنی بَینَ النّاسِ
💖خواص دعای چهارحمد؛
ازامیرالمؤمنین علیه السلام
مرویست؛که هر کس از پیروان
ما هر روز این چهار حمد را
بخواند خداوند او را سه چیز
کرامت فرماید:
💖اول عمر طولانی
💖دوم مال و جمعیت بسیار
💖سوم باایمان ازدنیارفتن وبی حساب داخل بهشت شدن...
#ڪلیدسعادتدنیاوآخرت
#سفارشاتآیتاللهقاضی(ره)
❶⇱خواندن تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها بعد از نمازها
❷⇱خواندن آیت الڪرسے
❸⇱سجده شڪر
❹⇱خواندن سوره یس بعد از نماز صبح و سوره واقعه در شب ها
❺⇱مواظبت بر نماز شب
❻⇱قرائت مسبحات هر شب قبل از خواب
❼⇱خواندن معوذات در نماز شفع و وتر و استعفار هفتاد مرتبه در آن
❽⇱استغفار بعد از نماز عصر هفتاد مرتبه
❾⇱خواندن سورهقدر100مرتبه شبوعصر جمعه
➓⇱ذڪر یونسیه 400 مرتبه در سجده : لا اله الا انت سبحانک انے ڪنت من الظالمین
✍سعی کنید سکوت شما
بیشتر از حرف زدن باشد
هر حرفی را که میخواهید بزنید
فکر کنید که آیا ضروری هست یا نه...!!!
هیچوقت بی دلیل حرف نزنید
#شهید_هادی_ذوالفقاری...🌷🕊
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐦کاپ کیک زردآلو💞🧁🧁
فوروارد یادتون نره ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐦ماست یخی🍌🍓
فوروارد یادتون نره ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه صبحانه ی تکراری بسه امروز متفاوت باش😌✨
16.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ته چین مرغ ...
مرغ
پیاز
سیر
زرشک
سیر
زعفران
گلپر
تخممرغ
پسته
نمک،فلفل،دارچین
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺حکایت خوبی و پاکی همانند درختیست که
ساقه اش همیشه پابرجاست ، برگش خشک
نمی شود در تمام فصول سبز است
ریشه اش به دل خاک فرو میرود
و شاخه هایش به سوی آسمان بالا میرود
درخت کاج را ببین
همیشه سبز است🌴🌱
ساقه و برگهایش خشک نمیشود و نمیریزد
شاخه هایش به سمت آسمان بالا میرود ،
شبیه به قلب اوج می گیرد و رشد می کند
یعنی این قلبهای ماست که به آسمان بالا میرود ،
و فرمان قلبمان فرمان خداست که
تنها به خوبی و پاکیزگی حکم می دهد .💖
🌸🍃
16.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹️رهبر انقلاب هماکنون در دیدار رئیس و نمایندگان مجلس شورای اسلامی: مجلس صرفاً یک نهاد پرسشگر نیست بلکه یک نهاد پاسخگو هم هست. ۱۴۰۳/۴/۳۱
❌️آقای #پزشکیان کاش از کارشناسانی که تنها راهکار اقتصاد ایران رو رفع تحریم میدونن(#ظریف) بپرسید چطور بدون fatf و برجام تونستیم تجارت ریلی با دومین اقتصاد دنیا رو راه بندازیم؟
♦️دیروز اولین قطار ایران به چین رسید #خبرای_خوب دولت شهید رئیسی
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و دوم: الی اوفی کرد و همانطور که دفتر را میگرفت و آن را می ب
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و سوم:
یک هفته از مستقر شدنمان در استانبول میگذشت، یک هفته ای که در خفا گذشت و ما حق بیرون رفتن از خانه را نداشتیم، انگار ما اسیری در بند بودیم ، اسیری که از ماهیت زندان بانشان چیزی نمی دانستند، فقط نام جولیا برای هر چهار نفرمان آشنا بود.
درست سه روز از آمدن ما گذشته بود که سه دختر وچند پسر به ما اضافه شد.
پسرها را به خوابگاه پسران که ساختمانی کوچک تر بود و روی حیاط روبه روی ساختمان ما میشد بردند ، مثل اینکه اینها از ما مسلمان تر بودند و قانون های اسلامی را سخت تر از ما رعایت می کردند.
در برخوردی که با دخترها داشتیم، متوجه شدیم که آنها اصلا ایرانی نیستند، من از لهجه های عربی چیزی سر درنمی آوردم، اما الی که واقعا باهوش بود، با اطمینان میگفت که اینها از دختران فلسطینی هستند،حالا چرا به اینجا منتقل شدند؟ نمی دانیم..
امروز بعد از یک هفته بی خبری، به ما اطلاع دادند که ساعت ۱۲ شب، با هواپیمایی که واقعا نمی دانیم از کجا پرواز میکرد و چه نوع هواپیمایی بود به سمت مقصد اصلی یعنی انگلیس پرواز می کردیم.
حالا دیگه اون کورسو نور امیدی هم که به بازگشت به وطن داشتم ،خاموش شده بود.
من هنوز به مقصد نرسیده، پشیمان شده بودم و یک حسی درونم به من تلنگر میزد که این راه، تو را به قهقرا می کشد، اما نه راه پس داشتم و نه راه پیش...
سحر غوطه ور در افکارش بود که درب حمام باز شد و الی درحالیکه با حوله ای صورتی رنگ موهایش را بالای سرش نگه داشته بود گفت: آخی...چسپید...و بعد چشمکی به سحر زد و گفت: تو هم برو یه دوش بگیر،معلوم نیست اونجایی که میریم ،همچی ساختمان مجلل و حمام خوشگلی در اختیارمون قرار بدن...برو حالش را ببر..
سحر تکانی به خود داد وگفت: اصلا حالش را ندارم یه حسی دارم که...
الی همانطور که سرش را تکان میداد گفت: قراره نیست از احساساتت بگی، پاشو دو سه ساعت دیگه پرواز داریم...پاشو تمام افکار منفی را از خودت دور کن...ببینم چمدانت را بستی؟
سحر اوفی کرد و همانطور که روی تخت مینشست گفت: مگه اصلا چمدونم را باز کرده بودم که ببندم؟!
دو تا تیکه لباس بود که گذاشتم داخلش..
گوشی و ساعتم هم که ندادن...
یعنی واقعا دیگه هیچ وقت به ما موبایلامون نمیدن؟؟
آخه مگه اسیرشونیم؟!
الی به طرف آینهٔ قدی که کنار در ورودی داخل دیوار تعبیه شده بود رفت و همانطور که خودش را توی آینه برانداز میکرد گفت: برو دوش بگیر، به این چیزا هم فکر نکن...باید به آینده امیدوار بود..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و سوم: یک هفته از مستقر شدنمان در استانبول میگذشت، یک هفته
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل وچهارم:
بالاخره انتظار به سر رسید، دخترها سوار همان ماشینی که روز اول انها را آورده بود، به طرف فرودگاه حرکت کردند.
با اینکه شب بود اما شهر استانبول چون روز میدرخشید و انگار جایی که دخترها ساکن شده بودند جز طبقهٔ متمول ترکیه بود، سارینا که کنار سحر نشسته بود، سرش را پایین آورد و همانطور که دستش را جلوی دهانش میگرفت رو به نازگل که طرف دیگه سحر نشسته بود و با او خیلی صمیمی بود کرد و گفت: حالا این چند روز که ما حکم اسیرها را داشتیم، خدا را شکر امشب، فرودگاه بزرگ استانبول را میبینیم
نازگل ،خندهٔ ریزی کرد وگفت: برا همین کشف حجاب کردیم و لچک از سر برداشتیم دیگه و سارینا لبخندی زد و گفت: آره...لامصب یک ساعت فقط سشوار موهام طول کشید و بعد رو به سحر گفت : قشنگ شدم؟
سحر لبخند کمرنگی زد و گفت: آره قشنگ شدی و بعد در عالم افکارش غرق شد...
سحر توی این یک هفته ،مدام فکر خانواده اش بود،الان مادرش چکار می کرد؟باباش...خواهرش...وای عمه و پسرش و...
و وقتی که به حماقتی که کرده بود می اندیشید، حس بدی به او دست میداد.
سحر در دنیای خودش بود که با صدای سارینا به خودش اومد: انگار داریم از شهر خارج میشیم.
الی که حرف سارینا را شنید گفت: نکنه میخوای فرودگاه داخل شهر باشه هااا..
سارینا که سرخوش تر از همیشه بود خنده اش بلندتر شد با سادگی بچگانه ای گفت: خوب...خوب من تا حالا هواپیما سوار نشدم...
اصلا تو شهر ما به غیر از اتوبوس ، هیچی نیست نه قطار و نه هواپیما...
الان تجربه یه سفر دریایی را هم دارم
الی قهقه ای زد و گفت: اونم چه سفر دریایی!! مگه گذاشتن از اون قوطی کبریتی که داخلش بودیم خارج بشیم؟ سفر دریایی که از دریاش بوش را و از کشتیش فقط حرکاتش را حس کردیم.
ماشین به پیش میرفت و اینبار داخل کوره راهی شد که اصلا به راه بین المللی فرودگاه شباهتی نداشت.
دیگه همه داشتن نگران میشدند ، حتی الی که دختری شوخ و شنگ بود هم اینقدر به فکر رفته بود که صدایش درنمی آمد و با ترس اطرافش را نگاه می کرد، در همین حین از پیچ باریکی گذشتیم و چند تا نور ضعیف پیش رویمان قرار گرفت.
راننده از آینه بغل ماشین نگاه کرد تا ببیند بقیهٔ ماشین ها پشت سرش هستند و بعد با آرامش به رفتنش ادامه داد.
بالاخره بعد از دقایقی به جایی رسیدیم که ما فکر میکردیم فرودگاه استانبول باید باشد.
از ماشین پیاده شدند، سحر کنار الی ایستاد، الی نگاهی به اطراف کرد و گفت: این یه فرودگاه تاریخ گذشته است...خدا کنه هواپیمایی که می خوان با اون به این سفره خاطره انگیز بسپارمون ،مستعمل نباشه و با این حرف خنده ریزی کرد.
سحر هر چه که در این فرار مهلکانه ، جلوتر میرفت ترسش بیشتر میشد.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل وچهارم: بالاخره انتظار به سر رسید، دخترها سوار همان ماشینی ک
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و پنجم:
به چراغ های در حال چشمک زدن ، نزدیک و نزدیک تر میشدند و کم کم جاده باریک آسفالت شده ای پیش رویشان قرار گرفت، دخترها همانطور که چمدان ها را همراه خود می کشیدند ، به اطراف نگاه کردند ، سحر که صدای قرچ قرچ چرخ چمدانش در ذهنش حک شده بود و به چیز دیگری فکر نمی کرد با صدای الی به خود آمد..
اوه خدای من!! این بچه ها خیلی بیشتر از اونی هستن که فکرش را میکردم..سحر نگاهی به اطرافش انداخت، با کمال تعجب دید ،علاوه بر آنها و کسایی که با آنها در یک خانه محبوس بودند، تعداد دختر بچه که سن آنها از پنج، شش سال تجاوز نمی کرد به چشم میخورد.
سحر با خود اندیشید این بچه ها برای چی از خونه گریزان شدند؟!
اصلا آیا واقعا از خونه گریزان شدند یا نکنه...نکنه...
هر چه که بیشتر فکر میکرد،ترس درونی اش بیشتر می شد...آخه این چه غلطی بود که سحر کرده بود؟! آخه چی چشم بسته به جولیا که با او فرسنگها فاصله داشت، اعتماد کرده بود؟!
خدای من!! پدر و مادر وخانوادهٔ به آن مهربانی را تنها گذاشته بود چه کند؟
قلب سحر بیش از پیش میزد که دوباره با صدای الی به خود آمد: تکون بخور دختر...باید سوارشیم...کاملا مشخصه یه هواپیما خیلی کوچک هست که میخوان همه مون را بچپونن توش...حالا خوشبختانه ،خیلب از مسافراش کوچولو تشریف دارن...
سارینا که انگار اونم با دیدن دختر بچه ها تعجب کرده بود و شاید هم ترس برشداشته بود رو به نازگل گفت: چی فکر میکردیم و چی شد!!
یعنی قراره با این بچه های خردسال ،مدارج علمی را طی کنیم؟!
آخه چرا گوشی هامون را نمیدن؟!
وبا این حرف سحر یاد ساعتی افتاد که در بدو ورود به آن خانه در استانبول از او گرفته بودند و دیگر به او پس ندادند و به ابی حق میداد که پلاک و زنجیر یادگار مادرش را جسورانه حفظ کند و به آنها ندهد...
سوار هواپیما شدند..
هواپیما بر خلاف طاهر کوچکش که در تاریکی مشخص نبود چقدر کار کرده، داخلی زیبا و شیک داشت،سحر که هیچ وقت سوار هواپیما نشده بود ،اما از تعاریف الی که با دیدن داخل هواپیما می کرد ، متوجه شد که هواپیمای شیک و تر و تمیزی هست.
سحر روی صندلی نشست، کمربندش را بست و چشم هایش را روی هم گذاشت و زیر لب گفت: خدایا میدونم اشتباه کردم و اشتباه خیلی بزرگی هم کردم ، اما پشیمونم، کمک کنم..دستم را بگیر...خدایااااااا پناهم باش..
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺