فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙 حجتالاسلام فرحزاد
💢 پاداش گره گشایی از کار یک مؤمن؟!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
🔎 #کلام_نور
📣 امام علی (ع)
✍️ با نفس خود جهاد کن و از او حساب کش، همچنان که شریک از شریکش حساب می کشد.
👈 غررالحکم حدیث 4762
از حضرت علی (؏) سوال کردند:
"سنگینتر از آسمان" چیست؟🍃
فرمود: "تهمت به انسان بےگناه"...🌹
از "دریا پهناورتر" چیست؟
فرمود: "قلب انسان قانع"
از "زهر تلختر" چیست؟🍃
فرمود: "صبر در برابر نادانها"🌹
#امام_زمان 💚
#حدیث_روز 📘
⚫️⚫️⚫️
#تَــلَنـگـر⚠️
میگن؛
همش دنبال این نباش ؛
کہ چے ثواب داࢪه ..!
اَول دنبال این باش ؛
چے گناه داره ..!🥀
تا بویِ گناه ࢪو نشناسے؛
کیسہ ے ثوابهات سوࢪاخ میمونه
رفيق🍃🌻
|••استادشجاعے••|
⚫️⚫️⚫️
🌷به نام خدا وباسلام🌷
🌷سکوت:
🌷 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
🌷من صمت نجی
بحارالانوار، ج 77، ص 88
🌷هر کس که سکوت کند نجات یابد
🌷پیامبر صلی الله علیه وآله:
🌷بیشتر اشتباهات انسان در زبان اوست.
محجه البیضاء ج ۵ ص ۱۹۴
🌷رسول خدا ص:
🌷فقط سخن حق بگو.ودیگرهیچ نگو.
محجه البیضاء ص۲۹۵
🌷 امیرمؤمنان علی (علیه السلام) می فرماید:
من کثر کلامه کثر خطائه...:
🌷هر کس زیاد حرف بزند،زیاد اشتباه می کند
🌷هر کس زیاد اشتباه کند، حیایش کم می شود
🌷هرکس حیاش کم شد، پرهیزکاریش کم شود
🌷هرکس پرهیزکاریش کم شود قلبش می میرد
🌷هر کس که قلبش بمیرد،داخل آتش جهنم شود
نهج البلاغه دشتی حکمت ۳۹۴
🌷 امام صادق (علیه السلام) می فرماید:
حضرت عیسی علیه السلام فرمود:
🌷عبادت ده جزء دارد،نه جزئش در سکوت است
محجه البیضاء ج ۵ ص ۱۹۶
🌷والذینهم عن اللغو معرضون...۳ مومنون
مومن حرف بیهوده نمیزند
43.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تیرامیسوی پسته یکی از خوشمزهتریناست حتما امتحانش کن😍🌱
مواد لازم :
شیر ۱ پیمونه
لیدی فینگر ۴۵-۴۰ عدد
زرده تخم مرغ درشت ۴ عدد
خامه قنادی فرم گرفته ۲ پیمونه
پنیر ماسکارپونه ۲ پیمونه
پودر قند ½ پیمونه
کره پسته ۴ ق غ
وانیل ۱ ق چ
مغز پسته
مواد گاناش پسته :
شکلات سفید ۲۵۰ گرم
خامه صبحانه ۲۰۰ گرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# مرغ آلبالویی
موادلازم
برای دو عدد ران بزرگ
کره ۳۰ گرم
دو و نیم لیوان آلبالوی هسته جدا
۴ ق غ زرشک
۱ ق چ نمک
یک لیوان آب
پیاز یک عدد بزرگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# او خاگ یه غذای قدیمی بوشهری
مواد لازم
تخم مرغ به تعداد
گشنیز وکمی شنبلیله ۲۰۰ گرم
تمر اندازه خونه کبریت
آرد یک قاشق غذاخوری
نمک فلفل تند زردچوبه وادویه مخلوط وپودر لیمو عمانی وفلفل سیاه
پیاز دوعدد بزرگ
سیر یه بوته
آب به اندازه
رب درصورت خوش رنگی یکقاشق غذاخوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# مرغ برشته تو فویل
مواد لازم
مرغ کامل
پیاز
روغن
کره
سیر
برای سسش
جعفری
سس خردل
رب گوجه فرنگی
سس سویا یا بالزامیک
نمک
پاپریکا شیرین
عسل
وقتی سس رو زدیم به مرغ نزدیک دوساعت در فویل بماند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# قورمه ریحان
مواد لازم
ریحان پاک شده : ۱ کیلو
بادمجان : ۴ عدد
گوشت : ۳۰۰ تا ۴۰۰ گرم
لیمو : ۲ عدد
آبغوره: ۳ قاشق غذاخوری
پیاز ۱عدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چرا میگن یکی از پنج علامت مومن «زیارت اربعینه»!
#استوری | #استاد_شجاعی
#سلام_امام_زمانم
#سلامآقاجانم♥️
سلام بر مولایے ڪہ
تنها نشان باقیمانده از دین
و حجّت هاے خداست.
سلام بر او ڪہ
گنجینہ علم الهے است...
بہ امید دیدن روز ظهور
روزے ڪہ دین و ایمان
جانے تازه می گیرد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وقتی #امام_زمان ظهور میکنند و ندای انابقیةالله سر میدهند چه کسانی سریع خودشون رو به حضرت میرسونن؟
🎥 #کلیپ_مهدوی
🎙 استاد عالی
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
يا فاطمة! كل عين باكية يوم القيامة الا عين بكت على مصاب الحسين فانها ضاحكة مستبشرة بنعيم الجنة.
پيامبراكرم (ص) فرمود: فاطمه جان! روز قيامت هر چشمى گريان است، مگر چشمى كه در مصيبت و عزاى حسين گريسته باشد، كه آن چشم در قيامت خندان است و به نعمتهاى بهشتى مژده داده مىشود.
🏴🌴🌹🕊🌹🌴🏴
آنجا بودی و سوختی و البته صبر کردی؛ عجب صبری...
سخت است رفتن همه را دیدن و داغ علی اکبرها و داغ عباسها را به جان خریدن؛ سخت است تنهاییِ امام زمان را دیدن و صدای هل من ناصرش را شنیدن و باز هم تنهاییِ امام را دیدن، همانجایی که حتی کودکان در گهواره تاب دیدنش را نداشتند...
البته دیدن اسارت ها و شلاق ها بماند، دیدن سرهای بر نیزه و داغ رقیه بماند؛
آقای من عجب صبری داشتید...
همه گفتند امان از غم زینب ، اما شما حتی غم زینب را هم دیدید.
ای کاش مردمِ زمان، #امامت شما را درک میکردند، ای کاش گروه هایی مثل توابین، توبه خود را در #اطاعت از شما می دیدند.
🏴 شهادت #امام_سجاد علیه السلام را به محضر #امام_زمان_عجل_الله_فرجه و شیعیان و شیفتگان حضرتش تسلیت باد . 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺#اسماعیل_هنیه در آغوش #پزشکیان
🔹تصویر پربازدید روز گذشته از دیدار دبیرکل حماس با رئیسجمهور ایران پس از تحلیف در مجلس شورای اسلامی
۲۴ #محرم ۱۴۴۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تکنیک آماده سازی👆
اولین کار ما پس از شهادت ناجوانمردانه #اسماعیل_هنیه رو ببین
(( یادت باشه شرایط جنگی است ))
انتشار بر عهده همه سربازان و افسران رسانه #شهید_اسماعیل_هنیه #تسلیت_ایران_فلسطین
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هفتاد و دوم و سوم: جولیا همانطور که با چشم های پر از خشم و کینه
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هفتاد و سوم:
جولیا همانطور که با چشم های پر از خشم و کینه نگاهم میکرد گفت: جلو بیا
بدون حرفی جلو رفتم، نگاهی به کل اتاق کردم، چقدر بزرگ بود،گوشه اش تخت خواب دونفرهٔ چوبی و سیاهرنگی به چشم می خورد ودقیقا روبه روی تختخواب قفسهٔ کتاب بود که داخل آن علاوه بر چند جلد کتاب با جلدهای سیاهرنگ ، چندین مجسمه کوچک از تک چشم و بز و پرگار و گونیا و.. بود
وقت نگاه کردن و تفکیک وسایل اتاق نبود چون جولیا اشاره کرد که دست هایت را بالای سرت ببر، دست هام را بالای سرم بردم و شروع کرد به گشتن من، جیب مانتو وهر جایی از لباس ها که درزی داشت را گشت و بار دیگر اشاره کرد به فارسی گفت: لباس هات را را دربیار..
سر جایم ایستادم و هیچ حرکتی نکردم، جولیا که با عصبانیت به من چشم دوخته بود با فریادی بلندتر گفت: مگه به تو نیستم؟!
لباس هات را دربیار..
نگاهی به اریک که پشت سرم ایستاده بود کردم و گفتم: نمی تونم...
جولیا که انگار خنده دارترین جوک عمرش را شنیده بود، قهقه ای زد و گفت: ادای آدم های پاک و مذهبی را در نیار، مگه تو نبودی که دم از آزادی زنها میزدی؟! و آزادی را در بند روسری و چند تا تیکه پارچه نبودن می دانستی؟ خوب الان ، اینجا، توی لندن، آزاد آزادی...و سپس از جاش بلند شد و همانطور که شال روی سرم را می کشید گفت: دربیار این لباس های مسخره را ...
نگاهی به پوشش جولیا کردم، کت و شلواری پوشیده و خاکستری رنگ با پیراهنی نقره ای اما پوشیده که هیچ جای بدنش را به نمایش نمی گذاشت بر تن داشت.
اشاره ای که به او کردم وبا وجود قلب طلایی زیر زبونم شمرده شمرده گفتم: اگر لباس مسخره هست ،چرا تو اینجور پوشیدی؟!
جولیا روی پاشنهٔ پایش چرخید و گفت: می دونی چرا اینجور پوشیدم؟! ما که هیچ مذهبی نداریم و اصلا به مذهب های مزخرفی که حرف از خدا میزنند معتقد نیستیم ،آخه نظم نوین جهانی با حذف خدا و مذهب به دست می آید و ما حتما روزی تمام جهان را هم عقیده با خود خواهیم کرد...آهسته و آرام و پله پله پیش میریم به طوریکه هیچ کس شک نکند انتهای هدف ما چی هست و وقتی به خود بیایند که دقیقا شبیه ما شده باشند و اونموقع هم هیچ کاری نمی تونن بکنند..اینا را گفتم که بفهمی پوشش من ربطی به این چیزا نداره..
من پوشیده ام،مثل ملکه انگلیس، چون دوست دارم مثل یک ملکه رفتار کنم، چون دلم می خواهد دست نیافتنی باشم و..
حرفهای جولیا برام جالب بود، دلم می خواست دوربینی بود و این حرفها را ثبت می کرد تا دختران سرزمینم بدانند این عفریته های شیطان پرست چه نقشه ها برایشان چیده اند، دیگران را برهنه میکنند به بهانه آزادی در حالیکه خوب میدانند، پوشیدگی عین آزادی ست و برهنه بودن عین بردگی ست.
جولیا داشت صحبت می کرد که اریک حرفش را قطع کرد و گفت: چی میگی برا خودت جولیا؟ تو دوباره رفتی تو فاز ملکه بودن؟ این حرفها را ول کن و بعد نگاهی به من کرد و گفت: جولیا ملکه هست ، هم توی شهر و هم توی انجمن البته با پوششی غیر از این و زد زیر خنده...
جولیا که انگار از این حرف خوشش نیامده بود گفت: قرار نشد هر حرفی بزنی!
اریک با قدم های محکم به طرف جولیا آمد و روبه رویش ایستاد و گفت: پس چرا تو هر حرفی میزنی؟ می دونی اگر این حرفها به گوش لاوی...
جولیا با عصبانیت توی حرف اریک پرید و گفت: کی می خواد این حرفها را به گوش دیگران برسونه و با اشاره به من ادامه داد: این دختره که قراره قربانی بشه یا تویی که دست من هزارتا نقطه ضعف داری؟!
از حرفهاشون متوجه شدم، با اینکه اینا شیطان پرستند اما هنوز توی خیلی چیزا با هم به توافق نرسیدن و مشخص بود جولیا مثل کسی هست که سر یک دو راهی مونده وگاهی به این راه میره و گاهی به اون راه...
اریک نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من که چیزی نمی گم، امیدوارم با قربانی کردن این دختره، تمام وسوسه های ذهنیت پاک بشه و تو هم مثل ما بشی...
جولیا که انگار دلش نمی خواست این بحث جلوی من ادامه پیدا کند به اریک اشاره کرد تا بیرون بره و گفت: برو بیرون تا من ببینم این دختره چه کاره است
اریک بیرون رفت و در اتاق را پشت سرش بست.
جولیا اشاره کرد که اماده بشم برای یک بازدید بدنی..
من که ترس وجودم را گرفته بود ، اومدم آب دهنم را قورت بدم..
وای خدای من!!
ناخواسته قلب کوچلوی طلایی هم از حلقم پایین رفت، شروع کردم به سرفه کردن...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هفتاد و سوم: جولیا همانطور که با چشم های پر از خشم و کینه نگاهم
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هفتاد و چهارم:
سرفه هایم شدید شد، جولیا همانطور که با تعجب نگاهم می کرد گفت:چی شده؟ یعنی باور کنم از ترست اینجور شدی؟!
با اشاره بهش فهموندم آب میخوام..
لیوان آبی که نمی دانم از کجا آورد را به طرفم داد، احساس خفگی داشتم، انگار قلب کوچک یک جایی بین مری و معده ام گیر کرده بود.
لیوان آب را یک نفس سرکشیدم، نفسم آزاد شد و همانطور که با پشت دست اشک چشمهایم را پاک می کردم گفتم: مگه من چه چیز پنهانی دارم که می خوایید بازدید بدنی کنید و بعد دکمه های مانتوم را باز کردم و تاپ سفید رنگ زیرش پیدا شد.
جولیا دستی به صورتش کشید و گفت: خیلی خوب، دنبال من بیا..
مثل بره ای سر به زیر دنبالش حرکت کردم،انگار محکوم به گوش کردن بودم.
جولیا وارد اتاق کناری شد، اتاقی بر خلاف اتاق قبلی بسیار کوچک با یک تخت چوبی یک نفره و فرشی قهوه ای کوچک که کف اتاق را پوشانده بود.
روبه روی اتاق هم در سیاه کوچکی بود که بی شک سرویس های قسمت بالا بود، من زمان آمدن اینقدر هول بودم که اصلا به دکوراسیون داخلی خانه دقت نکرده بودم.
جولیا اتاق را نشانم داد و گفت: فعلا اینجا باش ، اما زیادی بهش عادت نکن ، چون به زودی میان دنبالت، این را گفت و از اتاق بیرون رفت.
در را بستم و به سمت تخت رفتم، اینقدر خسته بودم که خودم را روی تخت ولوو کردم.
خیره به سقف کبود بالای سرم بودم نمی دونم تلقینی بود یا هنوز اون قلب طلایی کوچک یه جایی توی مری ام گیر کرده بود، احساس سنگینی خاصی ما بین دنده هام میکردم.
خسته بودم شدید، اما انقدر اتفاقات رنگ و وارنگ پشت سرهم برایم افتاده بود که با وجود سنگینی پلک هایم،اما نمی توانستم راحت بخوابم.
اصلا نمی دونستم به کدام موضوع فکر کنم همانطور که در افکار مختلف غوطه ور بودم با دردی که در شکمم پیچید، تازه یادم افتاد گرسنه ام..
اما اگر هزاران غذای رنگارنگ هم در جلوی چشمم قطار می کردند، محال بود لقمه ای از گلویم پایین برود.
دستم را روی شکمم گذاشتم و یکدفعه یاد زهرا افتادم، خدا را شکر که زهرا از دام این شیاطین جست...راستی چی شد که اینجور شد؟ ایا واقعا اون پلیسا...؟!
به پهلو خوابیدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم که در اتاق را زدند.
جولیا با سینی در دست داخل شد.
سینی را روی میز کنار پنجره گذاشت..تازه اینموقع بود که متوجه میز و پنجره شدم، پنجره ای که رو به بیرون باز میشد، انگار در لندن زمین زیاد داشتند چون تا اونجایی دیدم ، اکثر خونه هاشون ویلایی با سقف شیروانی بودند، شاید هم من را قسمتی از شهر آورده بودند که سبک ساختمان سازیشون این شکلی بود.
بی توجه به جولیا ،سرم را به طرف دیوار کردم، دیگه اصلا نمی خواستم چیزی ببینم یا بفهمم، من که قرار بود بمیرم...وای خدای من! توی غربت به دست یک مشت جانی قراره بمیرم..
با صدای جولیا به خود امدم...احتمالا چیزی نخوردی، چون باشناختی از کریستا دارم هر چیزی در اولویتش هست غیراز خورد و خوراک زندانی هاش، اونم در مواردی منحصربه فرد که قرار باشه عنقریب طرف را قربانی کنه به خوردنش اهمیت میده، پاشو هر چی برات آوردم بخور...هر چیزی که آوردم متوجه شدی؟!
ببین تو چه بخوای و چه نخوای قراره قربانی بشی، اونم قربانیی که من پیدا کردم ، من آموزش میدهم تا گناهانم بریزه و بتونم یه مقام هم توی انجمنون کسب کنم.
اگر عاقل باشی و هر چی گفتم بدون کم و کاست قبول کنی منم قول میدم که مرگ بدون دردی داشته باشی، اما اگر بخوای لجبازی کنی ، منم کاری میکنم که زجر کش بشی..
با این حرفها پشتم لرزید...یعنی قرار بود چی به سرم بیاد؟!
اما نه...من نمی خورم...بزار ازگشنگی بمیرم...ناگهان با کشیده شدن موهام انگار هنگ کردم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هفتاد و چهارم: سرفه هایم شدید شد، جولیا همانطور که با تعجب نگاهم
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هفتاد و پنجم:
جولیا با نگاه شیطانیش بهم خیره شده بود و موهای نرم و بلند منو دور یکی از دستهایش پیچیده بود و با مو سر منو بلند کرد.
درد توی کل وجودم پیچید ، دوتا دستم را روی موهام گذاشتم و از جا بلند شدم و گفتم: چکار میکنی وحشی؟!
جولیا اشاره ای به میز کرد و گفت: پاشو غذات را بخور، بدنت باید آماده بشه، ببین چه قدرت بدنی دارم، این یه چشمه از کارام را نشونت دادم تا بدونی با کی طرفی..
و واقعا قدرت بدنی خوبی داشت ، هم از اون سیلی که در بدو ورود زد و هم این حرکتش ، مشخص بود که زورش زیاده، اصلا آدم فکر میکرد یه مرد هست درقالب زن...
نتونستم مقاومت کنم، از جا بلند شدم اونم موهام را رها کرد،نزدیک میز شدم، خندم گرفت و پیش خودم گفتم مثلا به اینم میگن غذا؟! انگار منو با اسب و گوسفند اشتباه گرفتند.
پیش روم یک بشقاب که ترکیبی از گیاهان مختلف مثل کاهو و کلم و گوجه و..بود و کنارش هم یک لیوان نوشیدنی که شاید دلستر بود به چشم می خورد و یه بوی ترشیدگی عجیبی میدادند.
روی تنها صندلی چوبی کنار میز نشستم، چنگال را برداشتم و می خواستم داخل محتویات بشقاب فرو کنم سرم را پایین تر بردم..عق این بوی ترشیدگی از لیوان نوشیدنی بود، خوب که دقت کردم متوجه شدم مشروب هست، آخه دوستی با رها ،منو با این چیزا آشنا کرده بود، درسته که توی عمرم فقط یک بار، اونم به اصرار رها و جوگیری جلوی جمع خورده بودم.
اما همون یک بار رسوایی برام ببار آورد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم و هنوز حرف پدرم توی گوشم زنگ میزنه: دخترم تو مسلمانی، اینها نجس هستند ، یک بار که استفاده کنی خودت را سرسپرده شیطان میکنی، الکل عقل را زایل و مغز را کوچک میکنه، هر چند که فقط یکبار استفاده کنی ، دخترم هر چی توی دین حرام شده، برای اینه که ضررش برای بدن زیاده، دین اسلام ،دین مهربانی هاست، هر چی مضر هست نهی و حرام شده و هر چه که مفید برای بدن هست حلال و مستحب شده، یعنی تو یه غذای سالم که بخوری، علاوه بر اینکه لذت خوردن را بردی و بدنت را تقویت کردی، خدا برات ثواب هم مینویسه، اما مشروب چیز نجسی هست که به شدت نهی شده و حدیثی از مولا علی هست که اگر قطره ای شراب در چاهی بریزه و هزاران هکتار زمین را با آب او چاه آبیاری کنن، منِ علی یک دانه از محصول اون زمین ها نمی خورم...
با یاد آوری این حرفها، چنگال را گوشه ظرف قرار دادم و خودم را عقب کشیدم و گفتم: اگر منو بکشی هم لب به این غذاهای نجس نمیزنم.
جولیا که دقیقا پشت صندلی من ایستاده بود دستش را گره کرد و بالا برد و با لحنی عصبانی و سرشار از تعجب گفت: ای دخترهٔ آب زیر کاه از کجا فهمیدی که چی داخل غذات کردم و نجس هست؟
و با این حرف تازه متوجه شدم ، احتمالا چاشنی داخل سالاد هم یه چیز نجس هست، از این شیطان پرست ها هر چی بگیم برمیاد، اما یه چیزی برام واضح شد که جولیا حتما یک ایرانی هست، محاله کسی خارجی باشه و اینقدر صریح و روان فارسی را حرف بزنه..
با صدای فریاد دوبارهٔ جولیا به خود آمدم: میگم بخور که اگر نخوری هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...من آدم صبوری نیستم دخترهٔ پررو..
سینی غذا را با دستم کنار زدم ، به طوریکه مقداری از مایع داخل لیوان ریخت وگفتم: نمی خورم
ناگهان مشت گره کردهٔ جولیا پشت سرم درست بین دوتا کتفم فرود آمد، همزمان با درد شدیدی که دوباره توی جانم افتاد، حس کردم قلب کوچک طلایی که انگار گیر کرده بود داره پایین میره و با دومین مشت، انگار قلبم سنگین شد و چشمام سیاهی رفت و چیزی از اطراف نفهمیدم..
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺