🌷گفتگوباقرآن :
🌷به قرآن میگم میخوام باارزش باشم:
میگه ان اکرمکم عندالله اتقاکم.۱۳حجرات
🌷میگم میخوام اعمالم قبول بشه
میگه انمایتقبل الله من المتقین.۲۷مائده
🌷میگم میخوام خدادوستم داشته باشه
میگه فان الله یحب المتقین.۷۶آل عمران
🌷میگم میخوام سرمایه آخرت داشته باشم
میگه خیرالزادالتقوی.۱۹۷بقره
🌷میگم میخوام بصیرت داشته باشم
میگه ان تتقواالله یجعل لکم فرقانا.۲۹انفال
🌷میگم میخوام مشکلاتم حل بشه.
میگه من یتق الله یجعل له مخرجا.۲سوره طلاق
🌷میگم میخوام روزیم زیادبشه
میگه من یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لایحتسب.۲ و۳ سوره طلاق
🌷میگم میخوام عاقبت بخیربشم
میگه العاقبه للمتقین.۴۹هود
🌷میگم میخوام بهشت برم
میگه اعدت للمتقین.۱۳۳آل عمران
🌷میگم میخوام آمرزیده بشم
میگه من یتق الله یکفرعنه سیئاته.۵طلاق.۲۹انفال
🌷میگم چه کنم که باتقوابشم
میگه ان الصلوه تنهی عن الفحشاء والمنکر
استعینوابالصبروالصلوه.بانمازازخداکمک بگیر
#تقوا_حلّال_مشکلات
🌷خنده وگریه درقرآن:
🌷به نام خداوندی که میخنداندومیگریاند
🌷وانه هو اضحک وابکی...............۴۳ نجم
وخداوند است که میخنداندومیگریاند.
🌷وتضحکون ولاتبکون .وانتم سامدون..۶۰ نجم
و میخندید وگریه نمی کنیدو ازخدا غافلید.
🌷وممن هدینا واجتبینا اذا تتلی علیهم آیات الرحمن خرو سجدا وبکیا.....................۵۸مریم
هدایت شدگان وانتخاب شدگان، وقتی به آیات قرآن توجه میکنند، سجده وگریه میکنند
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️عبارت اعجاز آفرین "خدایا شکرت" را بر زبان بیاور.
آن را با صدای بلند بگو.
میتوانی از بالای پشت بام فریاد بزنی،
در دلت بگویی، ذهنی بگویی، یا در قلبت شکرگزاری را احساس کنی.
اما از امروز به بعد به هر جا میروی، شکرگزاری و قدرت معجزه آسای آن را با خودت ببر.
برای داشتن زندگی اعجاز آورِ سرشار از برکت و وفور نعمت و شادمانی، جواب در درون قلب توست
و حی و حاضر و منتظر، تا معجزه بیافرینی.
خدایا شکرت، خدایا شکرت، خدایا شکرت....
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🚩
هرکس پیاده راهیِ این سرزمین است
مدیون زهرا و امیرالمومنین است
پای پیاده بین صحرا می رود ؟ نه
اینجا برایش بهتر از عرش برین است
شاه و گدا در این سفر همسفره هستند
اینجا صدای اِشرِبِالماء اش حزین است
در این سفر ضربالمثل هایم عوض شد
نیکی که از حد بگذرد، پس اربعین است
در این شلوغی پیر مردی روستایی
دنبال دستانِ گُلِ اُم البنین است
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
🏴🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرا بسیار عجیب فرشید که حکمش اعدام بود به عنایت امام رضا علیهالسلام و نجات پیدا میکند!!!
السلام علیک یا امام الرئوف یا علی ابن موسی الرضا
ما صاحب داریم
ما تویِ شهرِ رضا ، آقا داریم
ما حیدر داریم
ما حلال زاده ایمُ ،مادر داریم
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
📌برای دیدن کلیپ های زیر و مطالب و کلیپ های جذّاب دیگر وارد کانال شوید
(سنجاقشون کردم)📎
۱.داستان عاقبت بخیر شدن براء
۲.توبه رسول ترک
۳.توبه طیّب
۴. تاهفت ساعت گناه نوشته نمیشه
۵. جریان علامه حلی و سفر کربلا
۶. توبه علی گندابی
۷. توبه قاسم جیگرکی
۸. اصغر آواره
۹. توبه مصطفی پادگان معروف به مصطفی دیونه
۱۰.توبه راننده کامیون
۱۱.آیت الله خانساری و توبه جوان خلافکار
۱۲. جوان بی بند بار(من فقط برای شام آمده ام)
۱۳. ماموریت شیخ جعفر مجتهدی از جانب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف برای شفای پسر آلمانی
۱۴. توبه قاسم فاسق
۱۵. ماجرای استخوان فرد بی نماز
۱۶. توبه احمد سلّاخ
۱۷.کلیپ های تشرُّفات و کلیپ های مهدوی
و ...
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخت گشایی دختران و پسران بسیار مجرب با این حدیث
https://www.aparat.com/v/a4269ru
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 تصاویری از حضور هنرمندان و بازیگران سینما و تلویزیون در موکب حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام در مسیر نجف به کربلا، عمود ۱۰۸۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥یکی از زنانی که در زمان ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف رجعت می کند به این دنیا ...
💥تماشای این فیلم رو از دست ندید.🤌
💥ظهور بسیار نزدیک است ان شالله🤲
رهبر انقلاب: آرمان عزیز چه گناهی کرده بود...!
✍یاس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هادی ساعی: مقدمات بازگشت کیمیا علیزاده به ایران فراهم شده است و هیچ مشکلی برای بازگشت کیمیا وجود ندارد! 😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیکه تند وحید شمسایی به علی دایی
❇️ عملت را از ابتدا شروع کن، تمام گناهان گذشتهات آمرزیده شد
✅ حسین بن ثویر بن أبى فاخته میگوید، حضرت ابو عبد اللَّه علیه السّلام فرمودند:
🔸 اى حسین! کسى که از منزلش بیرون آید و قصدش زیارت قبر حضرت حسین ابن على علیهما السّلام باشد اگر پیاده رود خداوند منّان به هر قدمى که برمیدارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو میفرماید تا زمانى که به حائر برسد و پس از رسیدن به آن مکان شریف حق تبارک و تعالى او را از رستگاران قرار میدهد تا وقتى که مراسم و اعمال زیارت را به پایان برساند که در این هنگام او را از فائزین محسوب میفرماید تا زمانى که اراده مراجعت کند که در این وقت فرشته اى نزد او آمده و میگوید:
🔷 رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم سلام رسانده و به تو میفرماید:
🔶 از ابتداء عمل را شروع کن، تمام گناهان گذشته ات آمرزیده شد.
⬅️ مجلسی، بحارالانوار، ج ۹۸، ص ۲۸؛ المزار، شیخ مفید، ص۳۰. کامل الزیارات، باب چهل و نهم
🏷 #امام_حسین علیه السلام
#کربلا #اربعین
پروانه های وصال
#قسمت_ششم #روشنا با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم سلام خروس بی محل 🐔 وای خواب
#قسمت_هفتم
#روشنا
رَاس ساعت دو بعد ظهر بیمارستان بودم از اتاق کوچک انتظار گذشتم ، خودم را به سمت سی سی یو رساندم که متوجه شدم پدرم آنجا نیست به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
ببخشید
بفرمائید
آقای حسام درخشنده تا دیروز در سی سی بو بودند الان
پرستار حرفم را نیمه تمام گذاشت به سمت کمد های آخر ایستگاه رفت پرونده ای از کمد خارج کرد و در حالی که سرش پائین بود به بخش منتقل شدند
به تابلوی بالای سرم نگاهی انداختم بخش بستری آقایان طبقه ی زیر زمین بود به سمت آسانسور رفتم اما شلوغی کلافه کننده ای داشت ،تصمیم گرفتم از پله ها خودم را به آنجا برسانم
که گوشی زنگ خورد نگاهی به صفحه ی آن کردم شماره ناشناس بود .
پاسخ ندادم و به سمت اتاق ها رفتم داخل راهرو یکی پس از دیگری بررسی کردم .
با صدای مامان به خودم آمدم
روشنک کجایی ؟!
در حالی که به سمت او می رفتم ؛مگر نگفته بودی بابا آنژیو🩺 شده پس باید ....
بی خیال آقای صدر را دیدی؟!
نگاهی به مرد بلند قد چهارشونه کردم، که کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت
در حالی که سبد گل کوچکی به دستم می داد 💐 ، سلام کرد
سلام ببخشید ...
مامان ادامه داد روشنک جان ایشان در شرکت پدر به تازگی مشغول به کار شدند بسیار آقای مودب و با فرهنگی هستند،به لطف کردند و یک ساعتی از وقتشان را قرار دادند تا به ملاقات پدر بیایند
زیر لب زمزمه کردم ...
ما از پونه بدش می آید در لانه اش سبز می شود 🐾🌿🐍
در حالی که به سمت اتاق بابا حرکت رفتم واکنشی به صدا های اطراف نشان ندادم .
سلام بابایی 😘
سلام دختر بابا کجایی پس ؟!
مامان گفت حالت بدتر شده انگار از دیروز بهتری ؟!
بابا در حالی که سرش را به طرف مامان چرخاند چیزی نگفت
مهم نیست دخترم تو چه خبر دانشگاه خوبه ؟💻
آهی کشیدم این روزا همه چیز بهم ریخته ....
نویسنده تمنا💋🎈
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۴۲ #قسمت_چهل_دوم 🎬: رقیه با شتاب به طرف اتاقها که داخل راهرویی در پشت آشپزخا
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۳
#قسمت_چهل_سوم 🎬:
بالاخره با کمک اون آقا که به نظر می رسید کمی عربی هم بلد باشه، عباس به بیمارستان رسید.
رقیه خانم هنوز بیهوش بود و عباس با دستپاچگی از ماشین پیاده شد تا برای بردن رقیه به داخل ساختمان بیمارستان، تختی ،چیزی بیاورد و اصلا متوجه نشد که آن آقای راهنما، بی صدا از ماشین پیاده شد و در گوشه ای پنهانی کمین گرفت و انها را زیر نظر گرفت.
بالاخره بعد از گذشت چند ساعت، رقیه خانم که دچار افت فشار شده بود و حالا به کمک سرم و دارو حالش بهتر شده بود با عباس و ننه مرضیه که خیلی نگران رقیه خانم بودند از بیمارستان بیرون آمدند.
همه سوار بر ماشین شدند، عباس همانطور که سعی می کرد نگاهش را بدزدد سرش را به عقب برگرداند و گفت: کجا برم؟!
رقیه اه کوتاهی کشید و گفت: منو ببر توی همون خونه، باید جم و جور کنم و ببینم خبری از محیا میشه یا نه؟!
عباس چشمی گفت و حرکت کرد و سعی می کرد تا تمرکز کند و به یاد اورد که به کدام طرف باید برود و متوجه نبود که همان مرد راهنما، پشت ترک موتوری، سایه به سایه آنها حرکت می کند.
بالاخره به خانه رسیدند و رقیه با حالی نزار وارد ساختمان شد، نگاهی ناامیدانه به هال انداخت، همه چیز مثل قبل بود و بعد در حالیکه زیر لب نام محیا را تکرار می کرد به طرف اتاقها رفت و در هر اتاقی را که باز می کرد همزمان دخترش محیا را صدا می کرد.
اما محیا نبود، انگار که هیچ وقت در انجا نبوده..
رقیه خودش را به هال رساند و مثل مرغ سرکنده اینطرف و ان طرف می رفت، ننه مرضیه هم مانند مادری مهربان به دنبالش روان بود.
عباس که نگرانی رقیه، مانند خنجری قلبش را می شکافت با نگاهش حرکات انها را دنبال می کرد.
ننه مرضیه به عباس اشاره کرد تا لیوان آبی از آشپزخانه بیاورد، عباس نزدیک در آشپزخانه رسید که همه با صدای زنگ تلفن در جای خود میخکوب شدند.
رقیه هراسان به سمت تلفن گام برمی داشت که پایش به لبهٔ قالی ابریشمین گرفت و تلو تلو خوران به جلو پرت شد و دستش را به میز تلفن گرفت تا سرنگون نشود و گوشی را برداشت.
از ان طرف خط صدای پر از التهاب محیا در گوشی پیچید: الو! مامان! کجایین؟! چقدر من زنگ بزنم و خودم را بالا و پایین بزنم؟! چرا گوشی را بر نمیداری؟! نمی دونی قلبم اومد تو دهنم؟!
رقیه نفس راحتی کشید وگفت: تو یکهو کجا رفتی؟! نمی گی با دل من چه می کنی؟ الان کجایی؟! بیا خونه، من تازه از بیمارستان اومدم..
محیا که از استرس صداش می لرزید گفت: بیمارستان؟! آخه برای چی؟! نکنه همون بیماری قلب قدیمی؟! الان چطوری مامان؟
رقیه نفسش را بیرون داد وگفت: به خیر گذشت، جواب سوالاتم را ندادی
محیا همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت: خدا منو بکشه که به خاطر من اینقدر زجر نکشی، آخه خودت اوضاع خونه را دیدی، اگر اونجا می موندیم حتما یه اتفاق بدی می افتاد، پس مهدی بهم گفت سریع از خونه خارج بشیم، الانم هتل هستیم.
رقیه که انگار می خواست حرفی بزند و از برخورد محیا می ترسید با تردید گفت: محیا جان! میگم بهتر نیست مهدی را فراموش کنی، چیزی نشده، یه خطبه عقد خوندن که میگیم باطلش کنن...
با این حرف هق هق محیا تبدیل به گریه صدا دار شد..
رقیه که محیا تمام زندگیش بود با دستپاچگی گفت: گریه نکن عزیزم، اگر واقعا اینقدر دوستش داری، من حرفم را پس می گیرم، خوشحالی تو خوشحالی منم هست، فقط بگو برنامه تون چیه؟!
محیا کمی آرام گرفت و گفت: فعلا هتل هستیم، قرار شده مهدی یه اتاقی چیزی پیدا کنه و یه مدت پنهانی زندگی کنیم تا آبا از آسیاب بیافتن، بعدم که همه قبول کردند ما زن و شوهریم،میام پیشت، الان شما چکار میکنی؟ مامان توی اون خونه درندشت تنها نمونی هااا، عباس و ننه مرضیه را نگه دار پیش خودت...
رقیه نگاهی به ننه مرضیه کرد و گفت: من تصمیم خودم را گرفتم، می خوام برم خونه خودمون پیش مهمانانمون، تو که نیستی، دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی بیافته...
ادامه دارد...
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۴۳ #قسمت_چهل_سوم 🎬: بالاخره با کمک اون آقا که به نظر می رسید کمی عربی هم بلد
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۴
#قسمت_چهل_چهارم 🎬:
رقیه خانم با کمک ننه مرضیه، همان شب تمام خانهٔ مرحمتی آقا مهدی را جم و جور کرد و به همراه آقا عباس و مادرش راهی خانهٔ خودش شد و قرار بر این شد که محیا مدام تلفنی با او در تماس باشد و کلید این خانه را آقا مهدی در یک فرصت مناسب بیاید و از آنها بگیر یا کسی را بفرستد تا این کار را انجام دهد.
روزها در پی هم می آمد و می گذشت، ننه مرضیه نماز صبح و ظهر و شب را در حرم می خواند و خود را غرق در شیرینی زیارت امام غریب می کرد.
عباس با سرمایه ای که داشت، حجره ای در بازار مشهد راه انداخته بود و کما بیش هم فارسی یاد گرفته بود و اندک اندک پرده از راز دلش برداشته بود و رقیه هم مسائل را بالا و پایین می کرد تا به یک تصمیم نهایی برسد، اما ته دلش مهر عباس را به دل گرفته بود، چون او را فرشتهٔ نجاتی می دانست که مولا علی سر راهش قرار داده بود و حضرت علی بن موسی الرضا هم مهر تایید بر ارادت عباس و مادرش به اهل بیت زده بود، پس نمی خواست جواب رد به خواستهٔ عباس بدهد.
انگار گلیم بخت رقیه را طوری بافته بودند که می بایست همراه زندگی اش در هر زمان، یک مرد عراقی باشد، ولی لازم بود قبل از اینکه به عقد عباس در آید، در فرصتی مناسب، جایی دخترش محیا را میدید و او را نیز در جریان می گذاشت تا محیا احساس نکند که مادرش چیزی را از او پنهان کرده، اما الان چند ماه بود که فقط تلفنی با محیا در ارتباط بود، نه محیا و نه مهدی به این محله نیامده بودند، انگار که واقعا همچی زوجی وجود نداشت.
رقیه، سعی می کرد با اقدس خانم، همسایه دیوار به دیوارش، رو در رو نشود اما اقدس خانم کل محله را پر کرده بود که دختر دو رگهٔ این زن اهوازی، قاپ پسرش را دزدیده و او را از کار و زندگی انداخته، رقیه سعی می کرد این حرفها را نشنیده بگیرد، اما سخت بود.
صبح زود بود، رقیه داخل اتاق خودش، روبه روی آینه بزرگ با قاب نقره که روی دراور چوبی گذاشته بود، مشغول شانه زدن مویش بود که چند تقه به در خورد و صدای پر از التهاب عباس بلند شد:
رقیه خانم! مادرم، ننه مرضیه...
رقیه هراسان از جا بلند شد و...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۴۳ #قسمت_چهل_سوم 🎬: بالاخره با کمک اون آقا که به نظر می رسید کمی عربی هم بلد
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۵
#قسمت_چهل_پنجم🎬:
رقیه شال عربی را روی سرش انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد و وارد اتاق روبه رویی که در اختیار عباس و مادرش قرار داده بود،شد.
نگاهش به ننه مرضیه افتاد که مانند جسمی بی روح روی تخت افتاده بود؛
کنار تخت ایستاد، دست نیمه گرم ننه مرضیه را در دست گرفت، چند بار او را صدا زد اما جوابی نشنید.
صورت کبود ننه مرضیه نشان از حال بدش داشت و تنها امید رقیه به دیدن حرکات سینه و تنفس او بود.
رقیه که می دانست، عباس اینک بهم ریخته است و باید به گونه ای او را آرام کند؛ گفت: نگران نشو! به نظرم حالش بد نیست،شاید فشارش پایین آمده، شما برو ماشین را روشن کن و بیار جلوی در هال و بعد با کمک هم ننه مرضیه را داخل ماشین میبریم.
چند روز پیش محیا بهم خبر داد که توی یکی از بیمارستان های مشهد مشغول به کار شده، میریم همان بیمارستان، راهش چندان دور نیست.
عباس سری به نشانه باشه تکان داد و از اتاق خارج شد.
ماشین به سرعت از کوچه پس کوچه های شهر می گذشت تا رسید به خیابان اصلی...
عباس همانطور که حواسش به رانندگی بود، مدام نگاهی به عقب که مادرش مرضیه در آغوش رقیه چشمانش را بسته بود می کرد و رقیه هم همانطور که با اشاره دست ادرس بیمارستان را میداد، زیر لب برای شفای ننه مرضیه که همچون مادر دوستش می داشت، صلوات می فرستاد و نه عباس و نه رقیه، متوجه آن نبودند که یک موتور سوار، سایه به سایه در تعقیب آنهاست.
محیا، برای چندمین بار، شماره خانه را گرفت، اما کسی گوشی را بر نمی داشت، نگرانی به دلش افتاده بود و این نگرانی آنچنان زیاد بود که تمام شور و شوق دادن آن خبر خوب را بر باد داد..
محیا برگهٔ آزمایش دستش را نگاهی کرد و بار دیگر شماره خانه را گرفت و همانطور که خیره به حروف انگلیسی درج شده در روی برگه بود، زیر لب گفت: مامان! گوشی را بردار، میخوام خبر مادر شدنم را اول به تو بگم، حتی هنوز مهدی هم نمی دونه، آخه کجایی؟!
در همین حین صدای پرستاری که از پشت به او نزدیک می شد بلند شد: خانم پرستار، خانم محیا عرب زاده، کجایی شما؟!
محیا گوشی را روی تلفن گذاشت و به عقب برگشت و زینب خانم را دید، با لبخند به او گفت: هیچی داشتم یه زنگ...
زینب نگاهش به برگه دست محیا افتاد و گفت: به به! فکر کنم خبرایی باشه، مبارکه خانم..
محیا مانند دخترکی نوجوان لپ هایش گل انداخت و می خواست چیزی بگوید که زینب خانم ادامه داد: محیا جان! یه مریض بد حال وخیم آوردن بیمارستان، همراهش یه خانم و آقاست که خانمه سراغ تو رو می گرفت، راستی اون خانمه خیلی شبیه تو هست...
محیا با شنیدن این حرف، با شتاب به طرف اورژانس حرکت کرد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده 14 🔶 گفتیم که اگه توی یه خانواده ای آرامش باشه ، اگه ده تا بچه هم داشته باشن ه
#نکات_تربیتی_خانواده 15
💢قرآن میفرماید فرزندانتون رو از ترس فقر نکشید
🔹یعنی چه؟
🔞 یعنی اون بچه ای که میخواید بیارید نگید که وضعیت اقتصادی خرابه و نمیشه بیاریمش!
✅ بچه ی بیشتر هم تربیت رو راحت تر میکنه
✅ و هم رزق و روزی آدم رو بیشتر میکنه.
🚸 فریب رسانه های نامردی که چشم دیدن جمعیت کشورمون رو ندارن و نخورید.
🔻اونا میخوان زندگی های ما پر از بدبختی و تنهایی باشه.
خانواده های کوچک طبیعتا ضعیف هم هستن
⛔️ برای همین در مقابل شوک های اقتصادی خیلی آسیب پذیر میشن.
✅ فرض کنید یه خانواده ای 7 تا بچه داشته باشن
خب اگه یکی از اعضای خانواده براش مشکل مالی پیش بیاد بقیه هستن که دستش رو بگیرن.😌☺️✅
اما سیاستمداران شیاد کاری کردن که خانوده های ما تک فرزندی یا نهایتا دو فرزندی باشن.
معلومه همچین خانواده ی خیلی آسیب پذیر و ضعیف هست.
✅ با افزایش فرزند زندگی خودتون رو محکم و قوی کنید.
در مسیر آرامش قدم بذارید...
🌷
🌺 امام صادق علیه السلام:
🔹 المُؤْمِنُ لَهُ قُوَّةٌ فِی دِینٍ وَ حَزْمٌ فِی لِینٍ...
✅ مؤمن قوی است.
و از قدرت خود در چارچوب دین استفاده میکند.
✅ مؤمن قاطع و ثابت قدم است،
ولی قاطعیت او رنگ خشونت ندارد
و در اعمال قاطعیت خود، روشی نرم و منعطف دارد
و ایمان او در یقین تعریف و خلاصه میشود...
🌹
#دلنوشته
💕نیمه شب
کاش نیمه شب ها آزاد بودم از بند دنیا، مثل غلام سیاهی رها شده.
😞😔
” خدااااا… باز این گنهکار آمده با همان کوله بار گناه ديشبي قدری بیشتر، خدا، ببین… دوباره این روسیاه آمده “.
جزئیات پرونده ام به خاطرم می آمد، ناله هایم ضجه می شد، بالا می گرفت، خودم را می رساندم به زمین، این صورت آن صورت روی مهر تربت، در گوش سجاده پچ پچ می کردم، صدایم در آسمان می پیچید، التماس و انکسار موج می زد در هروله شبانه ام بین قنوت و سجود؛ “ای خدای علی، بحق علی، بگذر…. “
😭😭😭
اشک هم می دانست کی سرازیر شود تا به رحم بیاید دل مالکی از مملوکش، خالقی از مخلوقش.
⚜مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ اَنْتَ الْمالِكُ وَاَ نَا الْمَمْلُوكُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْمَمْلُوكَ اِلا الْمالِكُ…
کاش هر نیمه شب مناجات هایم اینچنین بود، بعد از یک روز ظلماني، شبی پر از نور را تجربه می کردم.
🌠☫﷽☫🌠
آیا #حجاب ضروری دین است و آن کار حجاب باعث کفر میشود؟
آری #حجاب از ضروریات دین است و تمام فِرَق مسلمین آن را واجب مى شمرند و در قرآن مجید درآیات متعدّدى صریحاً آمده است حتّى غیرمسلمانان میدانند چنین حکمى در اسلام وجود دارد و اگر کسی علم به ضروری بودن آن داشته باشد و آن را انکار کند کافر میشود
مرکز پاسخگویی به احکام شرعی و مسائل فقهی | حجاب | صفحه -2 #حجاب_محدودیت_نیست
https://www.makarem.ir/ahkam/fa/category/index/47315/%D8%AD%D8%AC%D8%A7%D8%A8?page=-2&sortby=2&sort=1&view=0