#پزشکیان: دانشجو نمیتواند آدم بدی باشد.
1/مسعود رجوی(دانشگاه تهران)منافق
2/مسعود کشمیری(دانشگاه تهران)منافق
3/ مریم رجوی(دانشگاه صنعتی شریف)منافق تروریست
4/محمدرضاکلاهی(دانشگاه علم و صنعت)منافق تروریست
5/عباس زریبافان(دانشگاه صنعتی شریف)منافق
6/موسی خیابانی(دانشگاه تهران)#منافق،مابقی باشما #نفاق_ملی
29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آش کدو حلوایی (کویی آش)
مواد لازم :
آش کدو
یک لیوان برنج نیم دانه خیس خورده
۵۰۰گرم کدوی پوست گرفته و خرد شده
۴لیوان شیر
۳لیوان آب
۵۰گرم کره
یک قاشق چایخوری نمک
نصف لیوان شکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبزی پلو با ماهی سفید
🌱🧄🍚🦈
با اون ترکیباتی که تو عکس میبینی اگه بخوریش مستقیم میری بهشت 😍😂👌🏻
من برای #سبزی_پلو از این ترکیب استفاده میکنم👇🏼
جعفری و تره به یک اندازه
گشنیر و شوید نصف جعفری و تره
و سیر تازه اگر باشه که چه بهتر
برای مزه دار کردن ماهی، این ادویهها رو میزنم👇🏼
نمک، فلفل،پودر سیر،زردچوبه،جوزهندی و زعفران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵۰۰ گرم سینه مرغ + ۱۰۰ گرم پیاز بریزید تو غذاساز و میکس کنید
۴۰ گرم سس مایونز + ۱ق چ نمک + ١ق س شكر + ۱/۲قچ فلفل چیلی+ ۱/۲ ق چ فلفل سیاه + ۱ ق چ پودر سیر —-> همه رو با هم خوب مخلوط کنید و مرغها رو بریزید داخلش و مخلوط کنید و بزارید نیمساعت تو یخچال بمونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(Kale pache)کله پاچه😁🐑
🥣مواد لازم👇🏻
کله گوسفندی🐏
پای گوسفندی⚪️
آب💧
دلمه🫑
فلفل تند🌶
پیاز🧅
سیر🧄
زردچوبه🟠
نمک🧂
پونه خشک🌿
لیمو🍋
-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢سالاد ایتالیایی🥗
👈 مواد لازم:
کاهو رسمی ۱عدد
فلفل دلمه قرمز ۱عدد
پیاز قرمز ۱عدد
زیتون به مقدار لازم
سالامی۱۰۰ گرم
پنیر موزارلا مدادی ۵ عدد
گوجه گیلاسی ۱۵ عدد
👈 برای سس مخصوص:
سس مایونز ۲ قاشق غذاخوری
ماست ۲ قاشق غذاخوری
روغن زیتون ۲ قاشق غذاخوری
سرکه سیب ۲قاشق غذاخوری
آبلیمو ۲ قاشق غذاخوری
سس خردل ۲ قاشق غذاخوری
سیر رنده شده ۲ حبه
پنیر پارمزان ۲ قاشق غذاخوری
👈 ادویه ها:
آویشن و فلفل سیاه و نمک: ۱ ق چ از هر کدوم
لذت آشپزی به سبک فرناز تک فود
پروانه های وصال
#قسمت_پانزدهم #روشنا وارد خانه شدم بابا روی مبل نشسته بود مشغول تماشای تلویزیون بود ، صدای مامان ا
#قسمت_شانزدهم
#روشنا
ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدایی هیجان زده
زود باش سوار شو روشنک
چمدان بنفش رنگ خودم را بلند کردم و داخل ماشین قرار دادم
رانده به من نگاهی کرد و با صدایی ملایم
این همه وسیله فقط برای سه روز
دوباره نگاهی به لیلی انداختم زیر لب لبخند زدم
به سمت او رفتم و کنارش نشستم و به بقیه دختران سلام کردم
یکی از آن ها نگاهی به من کرد
به به روشنک خانم ستاره سهیل💫⭐️ شدی
آهی کشیدم چی بگم
این روز ها سرم خیلی شلوغ شده است
مهسا که سرش را گوشی بیرون آورد ؛نگاهی به من انداخت حالا بگذریم از آقای صدر چه خبر
نگاه تندی به لیلی کردم
لیلی کمی خودش را جمع جور کرد که با تکان های ماشین ،متوجه آن حرکت شدم
چراغ سبز شده بود خیابان شلوغ بود راننده هر چند دقیقه ،یکبار ترمز می کرد
با صدای محکم به مهسا گفتم
قرار نبود خبری باشد
مهسا سکوت کرد اما لبخند از تمسخر آمیزش مشخص بود ؛حرف هایی برای گفتن دارد
یک ربع گذشت راننده صدای رادیو را زیاد کرده بود و بعد با صدای بلند تری به لیلی گفت
آقای محتشم کجا قرار هست سوار سود ؟!
لیلی گوشی خودش را از کیف بیرون آورد بدون آنکه پاسخ بدهد
تماس گرفت
چند لحظه بعد
سلام آقای محشتم شما کجایید ؟!
صدا از پشت خط واضح شنیده می شد
من در ایستگاه اتوبوس منتطر
لیلی وسط حرفش پرید
دیدمتون
بعد به راننده با صدای بلندی
آقا جمشید نگه دارید اینجاست
لیلی از ماشین پیاده شد در حالی که به پسر جوان کمک می کرد
چمدان را داخل ون بگذارد
به او گفت ممنون که آمدید !
شدایشان این قدر واضح بود که تمام جملاتشان به راحتی شنیده می شد
ذهنم درگیر لیلی شده بود
این پسر جوان چه زمانی با لیلی آشنا شده بود
اصلا قرار بود همراه ما بیاید ؟!
نویسنده :تمنا🌈🌴
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۶۹ #قسمت_شصت_نهم 🎬: فرمانده عزت همانطور که از درد اخم هایش را در هم کشیده بو
#رمامن_آنلاین
#دست_تقدیر۷۰
#قسمت_هفتاد🎬:
محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگار متعلق به یک دختر بچه بود و رنگ صورتی آن کمی چرک شده بود خیره شد، این اقامتگاه جدیدش از عنایات فرمانده عزت بود.
فرمانده عزت این چند ماه چون عقابی تیز چشم، بالای سر او بود و حالا که محیا سنگین شده بود باز هم دست بردار نبود.
انگار در تقدیر محیا بود که مداوای فرماندهان بعثی را به عهده گیرد، چون فرمانده عزت او را به عنوان پزشکی حاذق به دیگران معرفی می کرد، محیا به دلیل دو رگه بودن به امر این فرمانده لجوج، می بایست در جبهه بماند تا به بعثی ها خدمت کند و وضعیت محیا هم تاثیری در لغو این امر نداشت.
در این مدت تنها لطف فرمانده به او این بود که خانه ای تقریبا راحت را در نزدیکی مقر خود که مدام عوض میشد، برای محیا در نظر بگیرد.
صدای تیر اندازی رشته افکار محیا را بهم ریخت، ماه ها این شهر در چنگ بعثی ها اسیر بود و هرازگاهی رزمندگان ایرانی شبیخون میزدند و صدای تیراندازی بلند می شد.
محیا سعی کرد به چیزی فکر نکند، با احتیاط به پهلو چرخید و همانطور که دست روی شکمش می کشید گفت: عزیز مادر! تو تنها مونس روزهای اسارت مادر هستی... از آینده میترسم...میترسم که من باشم و تو نباشی یا تو باشی و من...
در همین حین صدای تحرّک تحرّک سربازی بلند شد.
محیا آرام روی تخت نشست و دستش را به کمینهٔ تخت گرفت و از جا برخواست، به طرف پنجره اتاق که طبقه دوم خانه بود رفت، گوشه پرده را کمی کنار زد و به صحنهٔ پیش رو چشم دوخت.
سربازهای عراقی سه رزمنده را اسیر کرده بودند، محیا آهی کشید و نگاهش را به چهره نوجوانی دوخت که او را یاد رحیم می انداخت، می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان متوجه چهره آشنایی شد.
خوب دقت کرد..خودش بود...زیر لب گفت: این آقای سعادت هست، رفیق گرمابه و گلستان مهدی...
قلب محیا بی تابانه شروع به تپیدن کرد، افکار مختلفی به ذهنش خطور کرد، باید کاری انجام میداد...حسی درونی به او فشار می اورد که خود را به آقای سعادت برساند.
رزمنده ها را داخل ساختمان کردند، محیا پرده را انداخت و بی هدف داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.
بعد از چند قدم، نزدیک تخت ایستاد، دستش را به کمرش زد، نفس عمیقی کشید که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی به گوش رسید: خانم دکتر! فرمانده عزت احضارتان کرده، انگار کار مهمی با شما داره...
محیا به طرف در رفت و با عصبانیت در را باز کرد و گفت: این کارهای مهم تمامی ندارد؟! بی انصافین، وضعیت جمسانی من را نمی بینین؟! حاشا به غیرتتان، مثلا من هموطن شما هستم!
سرباز که انگار شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: ما تقصیری نداریم خانم! و صدایش را پایین تر آورد و گفت: از من نشنیده بگیرین، فکر کنم فرمانده عزت به جایی دیگه منتقل شده، امکانش هست که شما را مرخص کنن برین عراق به شهر خودتون...
دنیا دور سر محیا به چرخش افتاد، یعنی امکانش بود آزاد بشه؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
پروانه های وصال
#رمامن_آنلاین #دست_تقدیر۷۰ #قسمت_هفتاد🎬: محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۷۱
#قسمت_هفتاد_یکم🎬:
محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی کمینه تخت انداخته بود می رفت، گفت: صبر کنید مقداری سمبوسه گوشت درست کردم، انگار فرمانده عزت ویارش از من هم قوی تر هست، هر چی هوسش می کند در دم باید برایش فراهم شود، صبح هوس کرده بود و نمی دانم از کجا گوشت فراهم کرده و برایم فرستاده و الان باید اماده جلویش باشد.
محیا از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت و همانطور که اشاره به دیز پر از سمبوسه می کرد گفت: اینجاست بیا ببرش.
سرباز که انگار دهانش آب افتاده بود همانطور که خیره به ظرف سمبوسه ها بود گفت: خوب منم اگر جای فرمانده عزت بودم، تو را از دست نمی دادم، پایش را که هیچ کس نتوانست مداوا کند، خوب کردید، سربازها زخمی می شوند، به آنها میرسید و آشپزیتان هم که حرف ندارد پس چرا...
محیا یکی از سمبوسه ها را برداشت و همانطور که حرف سرباز را قطع می کرد گفت: بیا تو هم از این بخور...
سرباز که انگار در گرفتن تردید داشت گفت: نه..نه...من به همان غذای سربازی قانع هستم، اگر فرمانده بفهمد که...
محیا به اصرار سمبوسه را به دست سرباز داد و گفت: فرمانده از کجا می خواهد بفهمد؟! بخور و دست و دهانت را پاک کن و بعد میرویم.
سرباز چشمانش برقی زد و سمبوسه را گرفت و با اشتها شروع به خوردن کرد
محیا نزدیک پنجره آشپزخانه که رو به حیاط مقر فرمانده عزت باز میشد رفت و گفت: اون اسیرها کی بودن که اوردنشون اینجا؟! سابقه نداره اسرا را اینجا بیارن، چرا منتقلشون نکردن به عراق؟!
سرباز آخرین گاز را زد و گفت: اینجور معلومه اون سه نفر از فرماندهان ایرانی هستند، فرمانده عزت می خواهد فردا همزمان با رفتنش از خرمشهر، این سه نفر بیچاره را جلوی یکی از مقامات بلند پایه بعثی که برای سرکشی به اینجا می آید تیرباران کند.
محیا که انگار بندی درون قلبش پاره شده بود، سمبوسه ای دیگر به طرف سرباز داد و گفت: کی قراره بیاد، فرمانده جدید؟! و این اسرا را امشب اینجا نگه می دارن؟!
سرباز که نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت: فردا هم فرمانده جدید می اید و همراهش آن مقام بلند مرتبه که انگار از نزدیکان صدام حسین است می آید و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: قراره من امشب مراقب این اسرا باشم، توی زیر زمین نگهشون میدارن، من میدونم که شما دورگه اید و از کشتن ایرانی ها ناراحت میشوید، برای همین پیشنهاد میدم، فردا خودتان را بیرون از اینجا سرگرم کنید...
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من از جنگ بیزارم، هم از کشته شدن ایرانی ها و هم عراقی ها ناراحت میشوم، خدا از کسی که این بساط را راه انداخت نگذرد.
سرباز سری تکان داد و گفت: من هم با شما هم عقیده ام، اما چه میشه کرد، حالا بریم ببینیم فرمانده چکارتان دارد..
محیا که انگار ذهنش درگیر مسئله ای مهم تر بود به سمت اتاقش راه افتاد و گفت: فرمانده عزت به خاطر این ظرف غذا یاد من کرده، اینها را به دستش برسان و بگو من حالم خوب نبود، کمی بهتر که شدم، خودم به دفترش می آیم.
سرباز که انگار نمک گیر شده بود، لبخندی زد و گفت: باشه، پیاز داغش هم زیادتر می کنم که حالتون خوب نبوده و با زدن این حرف از در بیرون رفت.
به محض بسته شدن در، محیا از جا برخواست، انگار نقشه ای کشیده بود که می بایست آن را عملی کند، سریع به سمت اتاقی رفت که به نوعی انبار دارو محسوب میشد و شروع به گشتن داخل داروها کرد....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۷۱ #قسمت_هفتاد_یکم🎬: محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۷۲
#قسمت_هفتاد_دوم 🎬:
مهدی دستش را از باندی که برگردنش اویزان کرده بود، آرام در اورد و خانه ای را در انتهای کوچه به حمید نشان داد و گفت: آنطور که اون رزمنده میگفت، خانه شان باید این باشه، فوری گونی عقب ماشین را پشت در خانه بزار، زنگ را بزن و به پیرزن بگو این بسته از طرف پسرش ضیاء هست.
حمید چشمی گفت و می خواست پیاده شود که ناگهان دست مهدی روی دستش آمد و گفت: صبر کن! صبر کن ببینم! اون...اون مرد را میبینی؟ خیلی آشناست.
حمید مردی میانسال را که از خانه روبه روی خانه مادر ضیاء، بیرون آمد دید و گفت: آره! چیه مگه؟!
مهدی به سرعت از ماشین پیاده شد و گفت: حمید هوام را داشته باش، نذار از دستم فرار کنه...
حمید با تعجب حرکات مهدی را نگاه می کرد، می خواست چیزی بگوید که مهدی پیاده شد و به سمت مرد که از روبه رویش می آمد رفت، نزدیک مرد رسید و چیزی گفت...آن مرد با دیدن مهدی شروع به دویدن کرد.
حمید از ماشین پیاده شد و راه آن مرد را سد کرد و بعد از زد و خوردی کوتاه او را سوار ماشین کردند.
مرد بین حمید و مهدی نشست و همانطور که نگاهش به نگاه خشمگین مهدی گره خورده بود با لحن لرزانی گفت: ب...ب...بخدا من هیچکاره بودم، به من گفتن این دختره فراری هست،گفتن بی اجازه پدرش اومدن ایران، بهم گفتن بگیریمش و برسونیمش دست پدرش ....همین
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آره به همین راحتی...اونا گفتن و تو هم در قالب مرد عنکبوتی شدی ناجی زن من؟! تو ندیدی که اون دختر شوهر داشت، یک ذره به رگ غیرتت بر نخورد که هموطنت را اونجور توی منگنه قرار دادی و همسرش را ازش جدا کردین؟!
مرد سرش را پایین انداخت و گفت: به خدا شرمنده! من ...من کاره ای نبودم، یعنی مجبور بودم، ازم آتو داشتن، بعدم خودت دیدی که من اونجا کاری نکردم، یه جوری نقش سیاهی لشکر را بازی می کردم، تو رو خدا منو ببخش و به کسی تحویل نده، به خدا بچه هام از نون خوردن می افتن...
مهدی با غضب به مرد نگاهی کرد و گفت: اگر تو، جای من بودی میبخشیدی؟
مرد آهسته گفت: ن..نمی دونم، اما...اما شما چرا بدون رضایت پدر اون دختر...
مهدی به میان حرف مرد دوید و گفت: این چرندیات چیه میگی؟! پدر اون دختر چند سال پیش مرده بود، همسایه ما بود...حالا بگو چکار کردین؟ کجا بردینش؟!
مرد شانه ای بالا انداخت وگفت: من نمی دونم! قرار شد ببرن برسونن دست پدرش...یعنی به من اینطور گفتن..
مهدی به حمید اشاره ای کرد وگفت: حرکت کن، انگار این آقا با زبون خوش نمی خواد حرف بزنه، باید ببریمش سپاه...
مرد نگاهی هراسان به مهدی انداخت وگفت: تو رو خدا من تازه از زندان آزاد شدم،آخه برای چی ببرینم، من چیزی ندارم بگم، آخه چی می خوایین ازم؟!
مهدی با تحکمی در صدایش گفت: یه سرنخ، یه کسی که منو به همسرم برسونه...
مرد کمی فکر کرد و گفت: راستش قبل از اینکه از مشهد خارج بشن، من ازشون جدا شدم، اما یه زن را سوار کردند که مراقب اون خانم باشه، حد و حدود آدرس خونه اون زن را میدونم...
مهدی که انگار کور سو نوری در دشت ناامیدیش تابیده باشد، برقی در چشمانش زد و گفت: ما را ببر به همون آدرس...همین الاان
مرد سری تکان داد و گفت: ولی چندین ماه گذشته...
مهدی صدایش را بالا برد و گفت: ولی و اما و اگر نداریم...ما را ببر اونجا، اون زن را نشون من میدی بعد هر کجا که دلت خواست برو..
مرد چشمی گفت و حمید ماشین را روشن کرد، انگار جایی که مد نظرش بود، در همین محله بود و مهدی نمی دانست که خود این مرد منیژه را به گروه آدم رباییشان معرفی کرده است.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۷۲ #قسمت_هفتاد_دوم 🎬: مهدی دستش را از باندی که برگردنش اویزان کرده بود، آرا
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۷۳
#قسمت_هفتاد_سوم 🎬:
ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ایستاد.
آن مرد خانه ای را اوایل کوچه نشان داد و گفت: آنجا را می بینید؟! خانه ای با در کوچک آبی رنگ! خانه اون خانم هست، اسمش منیژه هست و با عمه اش زندگی می کند...
مرد داشت توضیح می داد که در خانه باز شد و منیژه با کودکی در آغوش بیرون آمد، عمه خانم هم به دنبالش هراسان داخل کوچه شد و گفت: منیژه! بچه ام را به تو سپردم، برو نشون دکتر بدش، جان خودت و جان صادق...
منیژه سری تکان داد و گفت: عمه خانم برای همین از حجره اومدم،مراقب هدیه باش و با زدن این حرف به سمت خیابان حرکت کرد.
مرد که دستپاچه شده بود گفت: تو رو خدا بزارین برم این خانم....این ...منیژه است...
مهدی در را باز کرد و پیاده شد و می خواست به سمت همان خانمی که او ادعا می کرد منیژه است برود که ناگهان آن مرد مثل قرقی از ماشین پیاده شد و در رفت.
مهدی بی توجه به آن مرد به سمت منیژه رفت و می خواست چیزی بگوید که منیژه جلو آمد و همانطور که نگاهی به قد و قامت و لباس سپاهی مهدی میکرد گفت: برادر خدا خیرت بده ماشین داری؟! بچه ام تو تب میسوزه، میخوام برسونمش به یه درمونگاهی چیزی...
مهدی نفسش را آروم بیرون داد و با اشاره به ماشین، گفت: آره، بیا سوار ماشین شو و با زدن این حرف به سمت ماشین آمد، در سمت راننده را باز کرد و به حمید گفت: برو اون بسته بالا ماشین را بردار و ببر خونه ضیاء، اینطور معلومه تا اونجا راهی نیست و چشمکی زد و گفت: منم این خانم را میرسونم به درمونگاه...
حمید چشمی گفت و از ماشین پیاده شد، مهدی باند را کلا از گردنش درآورد و پشت فرمان نشست و همانطور که سعی می کرد دردی که در دستش پیچیده را نادیده بگیره به منیژه اشاره کرد سوار بشود.
منیژه سوار شد و همانطور که روسری اش را جلومی کشید گفت: خدا خیرتون بده، خدا زن و بچه تون را براتون نگه داره بچه ام ...
مهدی بی توجه به حرفهای منیژه نگاهی به بچه انداخت و چشمانش خیره بر چیزی شد که برایش آشنا می آمد.
پلاک زنجیری شبیه همانکه خودش برای محیا گرفته بود و بعد چیز اشنای دیگری دید.
مهدی ماشین را روشن کرد و گفت: بچه تون چند وقتشه؟! منیژه نگاهی به صادق کرد وگفت: شش ماه..یعنی چند روز دیگه ازشش ماه...
مهدی وسط حرف منیژه پرید و گفت: همسرتون کجان که مجبور شدین تنهایی توی کوچه وخیابون بیافتین ؟...
ماشین از پیچ خیابان گذشت ، منیژه اوفی کرد و گفت: همسرم!! اون دو ساله عمرش را داده به شما.... و اصلا حواسش نبود که سوتی بزرگی داده...
مهدی زهر خندی زد و گفت: راست میگن دروغ گو ها حافظه ضعیفی دارن، بچه مال کیه؟! چون شوهرتون دوسال پیش ....
منیژه که تازه فهمیده بود چه گلی کاشته با لکنت گفت:نه...را...راستش...
مهدی محکم روی فرمان کوبید وگفت: راستش تو یک زن کلاش هستی منیژه خانم، همون که محیای من را ربود و با این کارش می خواست به دشمن خوش خدمتی کنه..
منیژه که با شنیدن اسم محیا، انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریخته باشن گفت:چ..چ..چی میگین؟! محیا کیه؟!
مهدی صدایش را بالا برد و فریاد زد: کمتر دروغ بگو خانم، محیا همونی هست که گردنبندش گردن این بچه و حلقه اش هم دست تو هست و با زدن این حرف، بیسیم جلو داشتبرد را برداشت ...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼🌿
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۴ "تمرین آرامش دادن" 🔹 یکی از کارایی که آرامش میده به دیگران اینه: 🔶 فرض کن
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۵
💖 بلدی آرامش بدی؟
🔹خانم و آقا باید مدام به هم آرامش بدن.
🔷 مثلا آقا یه مشکل بزرگ براش پیش اومده؛ با رئیس اداره دعواش شده یا چکش برگشت خورده و...
ظاهرا اینجا خانم نمیتونه کمک مادی کنه، اما آرامش که میتونه بده!😊
🔸بیاد به شوهرش بگه: آقایی...
چرا ناراحتی؟😌💗
نداری؟
فدای سرت. نداشته باش!
🔺ولش کن. غصه ی چیو میخوری؟
🔹شوهره اولش میگه یعنی چی؟ پول تو حسابم نیست. فردا چکم برگشت میخوره!😪
تو الکی میخوای به من آرامش بدی؟!😓
🔸اما خانم باید بدونه که کلماتش چقدر معجزه میکنه... ادامه بده😊
خانم بگه:
فدای سرت. دورت بگردم الهی.
غصه ی چیو میخوری؟☺️
اصلا فردا نمیخواد بری سر کار.
گوشی رو هم جواب نده.
اصلا بده من گوشی تو!
خدا بزرگه....
💝✅💝
به همین راحتی خانما میتونن به شوهرشون آرامش بدن...
💖 از زبانتون کاملا استفاده کنید برای آرامش دادن...😊😌
🌷
27.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گناه یعنی خداحافظ حسین(ع)
گناه یعنی خداحافظ عباس(ع)
گناه یعنی خداحافظ مهدی(ع)
👌کلیپ بسیار بسیار زیبا و
مفید و تأثیر گذار...😭
پیشنهادمیکنم تاآخرببینیدلطفاً
🏴صلےاللّٰهعلیڪیااباعبداللّٰه
🏴صلےاللّٰهعلیڪیاامام زمانم
اَلْلّٰهُمََّ صَلٍّ عَلیٰ مُحَمَّدٍوَاٰلِ مُحَمَّدٍ
وَ عَـجِّــــــلْ فـَرَجَهـُـــــمْ
اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَ
بحق زینبــــ کـبرۍ(س)
.حاج آقای قرائتی فرمود:
پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ،
در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست
( در بزم غم حسین، مرا یاد کنید )
بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟
روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد :
در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند
از قضا نامزدم سرویس زیبا و بسیار گرانی را انتخاب کرد ،
من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت :
حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد
من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!
بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد
گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته
آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم
وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت
وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد :
آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ،
من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است
حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ،
لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!
تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید
و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!
وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم
همانگونه که در عزای امام حسین علیه السلام بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ،
همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ،
و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم آلوده نبوده
و یک حسینی حسینی راستین بوده است .....
اللهم ارزقنا توفيق خدمة الحسين عليه السلام في الدنيا و الآخره
اگر لذت بردید به اشتراک بگذاريد!🌷🌷🌷🌷🌷🌷با ذکرفاتحه وصلواتی هدیه به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها🍃🌸🍃
❇️ تهذیب نفس و عشق
🌸 مسیر بندگی و تهذیب نفس همیشه مشکلاتی دارد که حلّال این مشکلات، عشق است؛ عشق به خدا، عشق به اولیای خدا و دوستان خدا
🌸 بهجت عارفان: عشق به هر کدام از این ذوات مقدسه ایجاد شد کار تمام است.
🌸 عارف عاشق خبیر بصیر شیخ جعفر آقای مجتهدی: با امام زمان باشید (عشق امام)، امام زمان (عج) شما را به آسمانها میبرد .
🌸 محال است کسی جز از مسیر محبت به جایی برسد.
🌸 هر چه همت انسان، چه در امور دنیا و چه در امور آخرت از پراکندگی درآید و به وحدت میل پیدا کند، موفقیتش بیشتر است.
🌸 حتی در امور معنوی هم نباید انسان پراکندگی داشته باشد؛ مثلا پراکندگی در مطالعه که امروز یک کتاب و فردا کتابی دیگر را مطالعه کند، شخص را گرفتار میکند.
👈 و علاج این پراکندگی عشق است.❤️
🏷 #خودسازی #تهذیب_نفس #عشق
💡 خواطر و راه رفع آنها
⛔️ خَواطر (=افکاری که ناخواسته و به سرعت از ذهن عبور میکنند)، مانعی بزرگ در راه رسیدن به عشق محبوب هستند.
‼️ هر خطوری که از ذهن انسان بگذرد، مانعی بر سیر الی الله ایجاد میکند که تلاش انسان در این راه را بی فایده میکند. علت ایجاد خطورات ذهن، ناخالصی ارواح و دور بودن از طیبات و طهارت روح است.
✅ بنابراین میبایست برای رفع و نفی (=دور کردن) آنها همت کرد.
وگرنه تلاش در جهت رسیدن به حب و عشق الهی بیهوده و گذر از حب نفس و غرق شدن در سعادت ابدی - که در گرو قرب به خدای متعال است -، امری دشوار خواهد بود.
👈 و اما علاج خواطر
✳️ نفی خواطر، مانند تخلیه است؛ برای رسیدن به طهارت کامل، باید روح و نفس از کثافات، تخلیه شود و با زدودن و شستشوی ناپاکیها، طهارت و پاکی جای آنها را بگیرد تا جایی که به طهارت کامل ختم شود.
1⃣ بدانیم که نفی خواطر در ابتدا باید با توکل و توسل شروع شود چرا که اساس کار ما توسل است.
2⃣ گام دوم اینست که بدانیم نفی خواطر در گرو نفی ظواهر (محبت ظواهر) است. یعنی نفی محبتهایی مانند حب به دنیا، حب به ماشین، حب به خانه و و و
(ان شاء الله به قید حیات، این موضوع در مجالی دیگر توضیح داده خواهد شد.)
بنابراین هر چه از محبت به دنیا و غیر محبوب کم کردی، از خواطرت هم کم خواهد شد.
3⃣ و اما گام سوم ذکر خدای متعال است که منظور ذکر قلبی است، ذکری که از قلب خطور کند؛ چرا که هرچه ذکر قلبی در ضمیر انسان فقیر الی الله مستحکم تر و مسجل تر شود، بیشتر خواطر را میزداید ان شاء الله
4⃣ و گام آخر خواندن قرآن است بصورت روزانه.
اللهم عجل لولیک الفرج❤️
🏷 #خودسازی #تهذیب_نفس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری حاج مهدی سلحشور از شهدای
جاوید الاثر ؛
▪️اعتراض حسین شریعتمداری به یک اظهارنظر نسنجیده
کیهان نوشت: چه کسی با حرف زدن دانشجویان و حتی اعتراض و اعلام نظر آنها مخالف است و کجا و چه زمانی دانشجویی صرفا به خاطر حرف زدن یا حتی اعتراض اخراج شده است؟!
رئیس جمهور(#پزشکیان) به وزیر علوم دستور دادهاند همه اساتید و دانشجویان اخراجی به دانشگاه بازگردند!
اولاً؛ مگر چه تعداد اخراج شدهاند؟ ثانیاً؛ باید دید به چه علت اخراج شدهاند؟ ثالثاً؛ بازگرداندن کسانی که اخراج آنها مطابق قانون بوده است یک اقدام غیرقانونی است و رئیسجمهور که اینهمه درباره ضرورت اجرای قانون سخن میگفت و آنهمه شعار قانونگرایی میداد!
ین اقدامات غیرقانونی باید کار کسانی باشد که در پوشش کارشناس، اطراف رئیسجمهور جا خوش کردهاند. درست است که آقای رئیسجمهور گفته است کارها را به کارشناسان میسپارد ولی خود ایشان در اینگونه امور صاحبنظر است و نباید به مشاوران نااهل اجازه بدهد «#وفاق_ملی» مورد نظر ایشان را به «#وفاق_میلی»! تبدیل کنند. نباید به هرچه آنها خواستند تن بدهد.