🌷 #شهید حمیدرضا اسداللهی:
محمدجان! عزیزم!
من تو را از خدا برای خودم نخواستم. از خدا خواستم فرزندی به من دهد که سرباز امام زمان (عج) بشود. همیشه آرزو داشتم پسرم عصای دست امام زمان (عج) باشد؛ نه عصای دست من!!! محمدجان! مهمترین وصیّتی که به تو دارم، تبعیّت کامل از ولیّ فقیه است. بعد از آن ارتباط با #قرآن و عترت. زندگی نکن برای خودت، زندگی کن برای مهدی (عج)؛ درس بخوان برای مهدی (عج)؛ ورزش کن برای مهدی(عج).
#امام_زمان
🌷 رهبر معظم انقلاب:
به اعتقاد بنده با ممارستی که در مسائل تعلیم و تعلّم اسلامی داشتم مهمترین بخش از یک ایمان آگاهانه متوقف است بر دو چیز:
👈یکی ممارست و ارتباط دائم با متون اصلی اسلام؛ یعنی در درجه اول #قرآن و بعد حدیث، که از زمره حدیث است #نهج_البلاغه و #صحیفه_سجادیه و بقیه احادیث.
👈و دوم هدایت و کمک و راهنمایی یک رهبر، استاد، مرشد، رفیق راه که مانع از گم شدن در پیچ و خم معارف قرآنی و حدیثی باشد.
📔کتاب شرح حدیث مکارم الأخلاق (نشر صهبا)؛ بخش اول: یقین؛ ص ۳۰
30.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ ماجرای شهیدی که امسال به خواب یک زائر اربعین آمد و دستش را گرفت.
#شهید_محسن_زیارتی
🌷شادی روح جمیع شهدا صلوات
💠 غبطه
🔹 امام صادق علیه السلام:
مومن غبطه می خورد، ولی حسادت نمی ورزد، منافق حسادت می کند، اما غبطه نمی خورد.
✨ إنَّ الْمُؤْمِنَ يَغْبِطُ وَ لا يَحْسُدُ وَ الْمُنافِقُ يَحْسُدُ وَ لايَغْبِطُ
📚 وسائل الشیعه/ج 15/ص 367
✍🏼 غبطه یعنی آرزوی داشتن آنچه دیگران دارند و رسیدن به مقام آنها، اما حسد یعنی آرزوی نابودی نعمت دیگران.
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆روش آسان برای گرفتن غذای حضرتی
السلام علیک یاامام هشتم علی بن موسی الرضا🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♻️ اولین دختر خلبان بسیجی
قابل توجه خانمهایی که به بهانه دست و پاگیر بودن، حجاب برتر چادر را کنار گذاشتهاند.
ـ🇮🇷🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.خیلی مهم فقط، 4دقیقه هم بشنوید وهرچه می توانید منتشر کنید
.. بروت یکساعت میگم....
⭕️ فرازی از یک سخنرانی مهم وجالب در مورد بحران #جمعیت
توچهارسال 50بار رهبری از بچه دار شدن
صحبت فرمودند
اگر بشنود....
🔸در بازار تهران یه یهودی سرمایه دار هست که هزینه ازدواج جوانان را می دهد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برهنه شدن آزادی نیست
با برهنه شدن مدرن نمیشی
برهنگی را عادی سازی نکنید
زن، قلب یک جامعه سالم است،
زن که بیمار شود جامعه بیمار میشود
و این همان چیزی ست که دشمن
با اشاعه بی بندوباری دنبالش است.
تفاوت خانه ای که در آن قران خوانده می شود با خانه ای که قران در ان تلاوت نشود
قال امير المؤمنين:
🔺خانهاى كه در آن قرآن خوانده شود و ياد خداى عزّ و جلّ شود،
1️⃣بركتش بسيار گردد
2️⃣و فرشتهها در آن حاضر شوند
3️⃣و شياطين آن را ترك كنند
4️⃣و براى اهل آسمان بدرخشد همانطور كه ستارگان براى اهل زمين مىدرخشند
🔺و راستى خانهاى كه در آن قرآن خوانده نشود و خداى عزّ و جلّ در آن ياد نشود،
1️⃣بركتش كم گردد
2️⃣و فرشتهها از آن دورى كنند
3️⃣و شياطين در آن حضور پيدا كنند.
الْبَيْتُ الَّذِي يُقْرَأُ فِيهِ الْقُرْآنُ وَ يُذْكَرُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِيهِ
1️⃣تكْثُرُ بَرَكَتُهُ
2️⃣و تَحْضُرُهُ الْمَلَائِكَةُ
3️⃣و تَهْجُرُهُ الشَّيَاطِينُ
4️⃣و يُضِيءُ لِأَهْلِ السَّمَاءِ كَمَا تُضِيءُ الْكَوَاكِبُ لِأَهْلِ الْأَرْضِ
وَ إِنَّ الْبَيْتَ الَّذِي لَا يُقْرَأُ فِيهِ الْقُرْآنُ وَ لَا يُذْكَرُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِيهِ
1️⃣تقِلُّ بَرَكَتُهُ
2️⃣ و تَهْجُرُهُ الْمَلَائِكَةُ
3️⃣ و تَحْضُرُهُ الشَّيَاطِينُ.
📖الکافي،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطای دیدکه منجربه خطا درقضاوت میشه
حتما ببینید
پروانه های وصال
#قسمت_شانزدهم #روشنا ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدا
#قسمت_هفدهم
#روشنا
صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر مناظر بودم
صدای آقای محتشم به گوش می رسید که با رانند جر و بحث می کرد
آقا جمشید خب برای ناهار یک ساعت صبر کن ، چلو کباب شما هم با من
آقا جمشید خنده ای کرد
بحث چلو کباب نیست من باید تا آخر شب برگردم اصفهان عیال بچه ها منتطر هستند
محتشم آهی کشید لیلی از جایش بلند شد و به سمت آن دو رفت
پا در میانی لیلی باعث در عرض نیم ساعت ناهار و نماز به انجام برسد
یک ساعت بعد آقا جمشید مقابل رستوران اعظم 10کلیو متری یکی از شهر ها توقف کرد
نگاهی به اقا جمشید کردم با صدای ملایم بهتر نبود داخل شهر غذا می خوردیم ،فاصله ی ما تا شهر خیلی کم هست
مهسا سقلمه ای به من زد و هیس محکمی گفت
از ماشین پیاده شدم
نگاهی به اطراف کردم ؛ درختان بالای سرم نشان از رییدن خزان می دادند
باغچه کوچکی همراه با شیر آب که شلنگ قرمز به آن وصل بود؛ وجود داشت
به طرف شیر رفتم دستانم را با صابونی همراهم داشتم شستم
داخل رستوران رفتم بعد از نماز غذا سفارش دادم و به سمت میر دوستان رفتم
خب چه خبر ؛در چه حال هستید ؟!
چکاوک که در این چند ساعت زیاد صحبت نکرده بود هدست ها را از گوهایش در آورد
روشنک خانم این چند وقت دانشگاه ندیدمتون
آهی کشیدم باز شروع شد
به چکاوک گفتم واقعا غیر تز روزمرگی های من حرف دیگری شما برای گفتن ندارید!
چکاوک دهانش را کج کرد و به مهسا گفت
حداقل تو یک حرفی بزن
با خنده بی خیال...
راستی لباس جدید خریدم مانتوی صورتی رنگ داخل چمدان گذاشتم
چکاوک ذوقی از سر هیجان نشان داد
واقعا
پس حتما ببینم سلیقه شما که حرف ندارد
نگاهم به لیلی بود بیش اندازه اطراف محتشم می چرخید
رفتارهایش اعصابم را خورد می کرد
پیشخدمت غذا را سر میز آورد
نگاهی به جوجه های خام و برنج شفته شده داخل بشقاب کردم
از بوی غذا حالت تهوع گرفتم
زیر لب غری زدم واقعا این همه مکان برای چی اینجا ما را آورد
چکاوک و مهسا با اشتها مشغول خوردن غذا شدند
از سر میز بلند شدم و از رستوران به بیرون رفتم تا کمی هوای تازه استمشام کنم
زنگ گوشی به صدا در آمد
نگاهی به شماره کردم
حرکت انگشتانم روی صفحه ی گوشی کند شد
حتی اینجا هم صدر بی خیال من نمی شود
نویسنده :تمنا❤️🌈🌴
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۷۳ #قسمت_هفتاد_سوم 🎬: ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ا
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۷۴
#قسمت_هفتاد_چهارم🎬:
منیژه نگاهش به بیسیم افتاد و گفت: تورو خدا، بچه مریض هست، بزارید اول این بیچاره را ببریم دکتر بعدش ...اصلا همه چی را میگم، این بچه...این بچه، بچه محیاست، قرار بود به دستتون برسونم که ادرستون را گم کردم..
مهدی همانطور که بیسیم را سرجایش می گذاشت و رانندگی می کرد گفت: اولا، اول بچه را میبرم دکتر و بعد تکلیف تو رو مشخص میکنم، دوما محیا مگه اصلا باردار بود که بچه شش ماهه بخواد داشته باشه؟! بازم داری دروغ میگی خانم نامحترم...
منیژه آب دهنش را قورت داد و گفت: بچه محیا که نه! اون بیچاره شاید تازه دوماهش بود هنوز ویار داشت، این بچه را محیا به دنیا آورد وچون پدر ومادرش تو جنگ کشته شدن، خواست خودش بزرگ کنه.... و بعد با حالت تعجب سوال کرد: یعنی هنوز محیا نیومده؟!
مهدی که با هر حرف منیژه تعجبش بیشتر می شد گفت: چی می گی تو؟! جنگ؟! محیا؟! برگرده!!!
منیژه که الان مطمئن شده بود محیای بیچاره برنگشته بغض گلوش را فرو داد و گفت: آره، قرار بود محیا را از مرز خارج کنیم و بفرستیمش عراق و ما نزدیک مرز بودیم که اونجا را بمباران کردند، نجات ما از مرگ، مثل یک معجزه بود، معجزه ای که ویار محیا باعثش شد...
مهدی که انگار آتش گرفته بود گفت: ویار محیا؟! محیا باردار بود؟!
منیژه دستی به گونه داغ صادق کشید و گفت: آره، اما به کسی نگفته بود، تو بیابون از ماشین پیاده شد، دل و روده اش داشت بالا میومد، منم همراش پیاده شدم تا مراقبش باشم، اما انگار خدا میخواست، بچه محیا، جون من و مادرش را نجات بده، تا ما پیاده شدیم، یه خمپاره خورد درست وسط ماشین
اون دوتا مردی که همراهمون بودن همراه ماشین دود شدن و بر هوا رفتن، من و محیا برگشتیم عقب، اولین آبادی که رسیدیم، قیامت کبری را به چشم خودمون دیدیم، همونجا محیا، صادق را به دنیا آورد، مادر صادق مرده بود، شکمش را بریدیم و...
منیژه به اینجای حرفش که رسید، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد، حال مهدی هم دست کمی از منیژه نداشت.
مهدی ترمز کرد، ماشین متوقف شد، مهدی بچه را از دست منیژه گرفت و همانطور که پیاده میشد گفت: بریم درمانگاه، بقیه اش را اونجا تعریف کن.
توی نوبت دکتر نشسته بودند که منیژه همه چی را برای مهدی تعریف کرد و بعد، آرام حلقه محیا را از انگشتش بیرون آورد و به مهدی داد.
مهدی حلقه را توی مشتش گرفت و داخل مطب شد، صادق را روی تخت گذاشت و دکتر مشغول معاینه شد.
مهدی نفهمید که دکتر چی گفت و وقتی به خود آمد که پاکتی دارو به دست داشت و جلوی ماشین ایستاده بود و خبری از منیژه نبود.
مهدی، بوسه ای از گونه صادق که حال گریه کردن هم نداشت گرفت و او را به خودش چسپانید و زیر لب گفت: تو آخرین یادگار محیا هستی...باید برم...باید بفهمم چه بلایی سر محیای من اومده و با زدن این حرف سوار ماشین شد و به سمت خانه مامان رقیه حرکت کرد.
جلوی خانه توقف کرد، نگاهی به در خانه خودشان کرد، خانه ای که بعد از رفتن محیا، از یاد مهدی هم رفت و دیگر قدم به انجا نگذاشته بود.
کلید خانه مامان رقیه را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد.
آقا رحمان که خودش را با درختان مشغول کرده بود جلو دوید و با تعجب نگاهی به کودک در آغوش مهدی کرد و گفت: سلام آقا...رقیه خانم هم الان اومدن.
مهدی سری تکان داد و به طرف ساختمان رفت...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۷۴ #قسمت_هفتاد_چهارم🎬: منیژه نگاهش به بیسیم افتاد و گفت: تورو خدا، بچه مریض
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۷۵
#قسمت_هفتاد_پنجم 🎬:
مهدی تقه ای به در هال زد و رقیه، چادر دستش را روی مبل انداخت و همانطور که روسری اش را درست می کرد به سمت در هال امد و گفت: چی شده باز آقا رحمان؟!
پرده را کنار زد و چهره آفتاب سوخته مهدی را با کودکی در آغوش دید، لبخندی زد، در را باز کرد و گفت: به به! خوش آمدی پسرم و بعد با اشاره به کودک گفت: این بچه چیه؟!
مهدی وارد هال شد و همانطور که بچه را به سمت رقیه میداد گفت: این قاصد خوش خبر از طرف محیاست!!
رقیه می خواست بچه را بگیرد که با شنیدن اسم محیا انگار پاهایش سست شد و همانطور که می لرزید کنار دیوار نشست و گفت: خودت میدونی، عباس عراق را زیر و رو کرد اما خبری از محیا به دستش نرسید،چی میگی تو؟!
مهدی کنار رقیه زانو زد و گفت: خوب طبیعیه، نباید خبری از محیا به دست میاورد، چونکه محیا اصلا به عراق نرسیده..
رقیه که انگار با تمام وجودش واژه هایی را که از دهان مهدی بیرون می آمد، می خورد گفت: چی میگی مهدی؟! یعنی چه؟!
مهدی صادق را به طرف رقیه داد و گفت: این یه نشانه از طرف محیاست که امروز خدا خواست و به دستم رسید، اسمش صادق هست، بچه محیا که منم می خوام براش پدری کنم.
رقیه که انگار گیج شده بود صادق را گرفت و همانطور که دست به گونه داغش می کشید گفت: وای چقدر تب داره! و با سرعت از جا بلند شد و گفت: داروها دستت را بده، همینجا من به بچه میرسم بگو چی به چیه؟!
مهدی هر چه را از منیژه شنیده بود برای رقیه گفت و رقیه اشک ریخت و گریه کرد و تازه یاد اون برگه ازمایشی افتاد که درست روز مرگ ننه مرضیه توی کوچه دیده بود، بغض گلویش را فرو داد و زیر لب گفت: مامان برات بمیره، کجایی که این روزهای بی پناهی و مادر شدنت، کنارت باشم؟!
مهدی شیشهٔ شیر صادق را تکان داد و به سمت رقیه داد و گفت: مامان! این خیلی غلیظ نیست؟!
رقیه نگاهی به شیشه شیر کرد وگفت: نه خوبه! حالا بگو برنامه ات چیه؟!
کاش عباس هم اینجا بود و با هم یه فکری برمیداشتین...
مهدی لبخندی زد و گفت: عباس یه مرد واقعی هست، کی باورش میشه یه عراقی بیاد تو جبهه جنگ برای ایران بجنگه؟!
رقیه خیره به عکس عباس که روی دیوار بود شد و گفت: عباس طرف حق را میگیره، یعنی فکر کنم تمام عراقی های شیعه اینجور باشن، حزب بعث را جزء عراق ندونین، اونا هم یکی مثل شاه ایران! خودفروخته و مهرهٔ استکبار هستن..
مهدی سری تکان داد و گفت: درست میگی! من باید به جبهه برگردم، باید به دنبال محیا بگردم، می خوام برم سمت خرمشهر،چون آخرین جایی که محیا دیده شده اونجا بوده...
رقیه با نگرانی نگاهی به دست مهدی کرد و گفت: تازه از جبهه اومدی، هنوز وضع دستت هم خوب نشده، عباس هم که رفته جبهه، خرمشهر هم که هنوز اسیر دست این بعثی های بی دین هست، چکار می تونی بکنی؟!
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خیلی از مردم توی خرمشهر اسیر شدند، باید به هر طریقی خودم را به اونجا برسونم، دستمم چیزیش نیست، خرمشهر راه های نفوذ داره، با اهل فن میریم جلو، اگر تونستم عباس را هم پیدا میکنم و در جریان میذارم، شما فعلا به صادق برس، نگاه کن پلاک و زنجیر محیا هم به گردنش هست و بزار بمونه تا محیا به صادق برسه..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۷۵ #قسمت_هفتاد_پنجم 🎬: مهدی تقه ای به در هال زد و رقیه، چادر دستش را روی مبل
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۷۶
#قسمت_هفتاد_ششم🎬:
مهدی از روی صندلی بلند شد وهمانطور که به سمت نقشه ای که روی دیوار زده بودند میرفت، گفت: مدتهاست قسمتی از کشور ما در دست بعثی هاست، هستند هموطنانی که در اونجا هنوز هستند و معلوم نیست وضع زندگی شان چگونه هست، من می خواهم به گونه ای وارد شهر شوم و با چشم خود ببینم چه خبر است، شاید بشود نقشه ای کشید و راهی برای آزادی این شهر و مردمش پیدا کرد.
آقای سعادت به طرف مهدی آمد و دستش را روی شانهٔ او گذاشت و گفت: من نمی تونم درکت کنم، چرا که تو همسرت اونجا اسیره، اما همدردیم چون خرمشهر ناموس هر ایرانی هست، بارها و بارها بچه ها تمام تلاششون را کردن، به داخل شهر نفوذ کردن، اما نتونستن هیچ کاری از پیش ببرن، بعثی ها مثل عنکبوت همه جا تار تنیدن، اگر الان وارد شهر بشیم، خودکشی کردیم مهدی میدونی؟!
مهدی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: حداقل مطمئن بشم که زنده است یانه؟! اسیر شده یا نه؟!
سعادت سری تکان داد و گفت: از کجا می خوای بفهمی؟!
مهدی شروع به قدم زدن کرد و گفت: نمی دونم، فعلا مغزم کار نمیکنه، اما میرم سمت خرمشهر، بالاخره خدا به دری به روم باز میکنه.
سعادت که خوب مهدی را میشناخت و میدانست محال است از حرفش پا پس بکشد گفت: من قراره فردا برم طرف جبهه جنوب، حالا اگر خواستی تو هم باهام بیا، تا طرف خرمشهر هم بریم ببینیم چی میشه؟!
مهدی سری تکان داد و گفت: ممنون، خدا خیرتون بده
مهدی برای خدا حافظی خانه رقیه خانم رفت.
رقیه بسته ای را که آماده کرده بود به مهدی داد و گفت: اینا یک سری خوراکی و خشکبار هست، خودت بخور...اگر...اگر محیا را هم دیدی از اینا...
مهدی لبخندی زد و گفت: تو مادری! در حق دخترت دعاکن، دعا کن پیداش کنم و بعد همانطور که بسته را می گرفت، وان یکاد نقره ای را که دقیقیا مثل وان یکادی که به گردن صادق بود و کنار پلاکش بر گردن انداخته بود بیرون آورد و گفت: منم این وان یکاد را بهش میدم، این و اون که به گردن صادق بود را باهم گرفتیم، تا ایه قران ما را حفظ کنه و الان محیا اونو بخشیده به پسرم صادق و من هم می بخشم به محیا، ان شاالله که پیداش کنم و بیارمش اینجا، فقط...فقط مراقب صادق باش.
رقیه نگاهی به گهواره گوشهٔ هال انداخت و گفت: مثل جونم ازش مراقبت می کنم اون بوی محیای منو میده، محیا با دستای خودش اونو به دنیا آورده و فرستاده تا ما بزرگش کنیم و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: راستی عباس زنگ زد، بهش گفتم که خبری از محیا بدست آوردین، اونم داشت راجع به یه اسیر عراقی چیزی می گفت که تلفن قطع شد و دیگه هم زنگ نزد، رقیه با زدن این حرف سینی که آب و قران داخلش گذاشته بود را جلوی مهدی گرفت و مهدی از زیر قرآن رد شد و مهدی در حالیکه ذهنش درگیر آخرین کلمات رقیه خانم بود از خانه بیرون رفت..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۵ 💖 بلدی آرامش بدی؟ 🔹خانم و آقا باید مدام به هم آرامش بدن. 🔷 مثلا آقا یه مش
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۶
🔹اخلاق یعنی چه؟
🔸شما به چه آدمی میگید با اخلاق؟
☺️
✅ اخلاق یعنی "هنر آرامش دادن..."
🌺 آدم با اخلاق کسی هست که بلده به دیگران آرامش بده.😌
✔️ یکی از ملاک هاتون برای انتخاب همسر
بهتره که اخلاق باشه.
🔹یعنی دنبال کسی باشید که هنر آرامش دادن رو داشته باشه.
🌺✅👆
اگه یه زن و شوهر هردو بلد باشن چطور به طرف مقابلشون آرامش بدن
یه زندگی رویایی و زیبا پیدا میکنن و بهترین فرزندان رو هم تربیت میکنن.
🌷💖🌷💖
🔹درواقع یه زن و مرد باید با این تصور
زندگی مشترک رو شروع کنن که
اومدن به یه نفر آرامش بدن.
🌺✅
نیومدن که صرفا خوش باشن توی خانواده جدید!
😒
چقدر به این موضوع فکر کرده بودید؟😊
💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شـاه_کلیـد شیـخ نخـودکـی ره
بـرای قـفـل هـای زنـدگـی
| حجت الاسلام هاشمی نژاد |
💢 جان دادن پیامبر (ص) در آغوش علی (ع)
امام علی علیهالسلام:
🏴 ... وَ لَقَدْ قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ وَ إِنَّ رَأْسَهُ لَعَلَى صَدْرِي وَ لَقَدْ سَالَتْ نَفْسُهُ فِي كَفِّي، فَأَمْرَرْتُهَا عَلَى وَجْهِي، وَ لَقَدْ وُلِّيتُ غُسْلَهُ وَ الْمَلَائِكَةُ أَعْوَانِي ... .
🏴 رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلّم در حالى كه سرش بر روى سينهام بود، قبض روح گرديد و جان او در كف من روان شد، آن را بر چهره خويش كشيدم. متصدّى غسل پيامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم من بودم و فرشتگان مرا يارى مىكردند.
📚 نهجالبلاغه، خطبه۱۹۷.
📎 #نهج_البلاغه
📎 #رحلت_پیامبر_اکرم
📎 #شهادت_امام_حسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سخنرانی کوتاه
من تعجب میکنم ازچهار نفر که در گرفتاریها به ۴ تا ذکر پناه نمیبرند...
حجت الاسلام دکتر #عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷
💫 سمره گوید : همیشه رسول خدا
صلی الله علیه و اله بعد از نماز صبح رو به
اصحابش کرده و می فرمود :
آیا کسی خوابی دیده است ؟
رسول اكرم صلى الله عليه و اله فرمود :
در خواب عمويم حمزه و پسر عمویم جعفر را دیدم که نشسته بودند و مقابلشان
طبقی از انجیر بود و آن دو بزرگوار مشغول
خوردن بودند ، طولی نکشید که انجیرها
مبدل به رطب شد ،
مقدارى رطب هم خوردند .
من به ايشان گفتم :
در آخرت چه عملی را برترین اعمال دیدید ؟
گفتند :
《 نماز ، دوستى على بن ابى طالب عليه السلام و مخفيانه صدقه دادن》
📗 : مائة منقبة : ص ۱۳۵