🌷هرکس نمازنخواند، دنیایش بد میشود:
🌷ومن اعرض عن ذکری فان له معیشه ضنکا.۱۲۴طه
🌷آخرتش جهنم میشود:
🌷ماسلککم فی سقر.قالوا لم نک من المصلین.۴۲و۴۳مدثر
@parvaanehaayevesaal
🌸🌸🌸
🇮🇷 مبارک و فرخنده باد «هفته بسیج»
بر بسیجیان ولایت مدار و سلحشور ایران اسلامی
@parvaanehaayevesaal
#هفته_بسیج
4_5884421214918678175.mp3
6.2M
🎧 ماجرای ۶۵ قدم!
🎤 روایت حجت الاسلام عالی از عنایت ویژه #حضرت_زهرا سلام الله علیها به شهید برونسی در شب عملیات
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
@parvaanehaayevesaal
خدایا! اينان از من خسته اند و من از آنان خسته؛ آنان از من به ستوه اند و من از آنان دل شکسته؛ پس بهتر از آنان را مونس من دار و بدتر از مرا بر آنان بگمار
#نهج_البلاغه خطبه ۲۵
#رئیسی_عزیز
@parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای خلقت #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها در عرش و نزول ایشان به زمین #فاطمیه #یافاطمهالزهراء
@parvaanehaayevesaal
44.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰یک ایران مدیون توست
موزیک ویدیو «پدر»؛ انتشار به مناسبت ۲۱ آبان ماه، سالروز شهادت سردار سرلشکر پاسدار #شهید «#حسن_طهرانی_مقدم»، پدر موشکی #ایران.
هفته هوافضا گرامی باد
@parvaanehaayevesaal
✍️آیت اللّٰه تقوایی:
اگر حضرت زهرا(س) دعا نکنند
هیچ توفیقی نخواهیم داشت
اگر مجالس حضرت زهرا(س)
تشکیل می گردد و ما در این جلسات
نوکری می کنیم به دلیل
دعاهای ایشان است،
ما گمان می کنیم که با ارادهٔ خودمان
در این جلسات حاضر شدیم،
خانم تک تک ما را دعا کرده اند
و حواسشان به ما بوده است ..
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
@parvaanehaayevesaal
📊 #اطلاع_نگاشت | قهرمان صدق و اخلاص
🔻 حضرت آیتالله خامنهای شهید سلیمانی را مظهر «ارزشهای فرهنگی، معنوی و انقلابی ملّت ایران» دانسته و «اخلاص» و «صداقت» را اصلیترین مولفههای مکتب شهید #حاج_قاسم سلیمانی معرفی میکنند. در این اطلاعنگاشت خصوصیات این شهید والامقام براساس بیانات رهبر انقلاب مرور میشود.
📥 نسخه قابل چاپ 👇
https://khl.ink/f/51699
#ایران_قوی
@parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلمه مرغ 🫔 😋
▫️فیله مرغ روغن ۳ ق
▫️پیاز ۱ عدد
▫️برنج ۱ لیوان
▫️کره ۱ق غ
▫️نمک فلفل سیاه زیره سبز دارچین ادویه آبجوش 1.5 لیوان
🔸برای سس روی مرغ
▫️۱ق سس گوجه
▫️۲ق ماست روغن زیتون فلفل سیاه
🔸در ماهیتابه روغن ریخته پیاز رنده شده رو کمی تفت بدبد رنگش عوض بشه بعد برنج رو ریخته بعد کره و ادویه ها رو بریزید آبجوش رو هم بریزید تا با هم تفت بخورن و بپزن
برای سس هم تمام مواد سس روباهم مخلوط کنید و روی مرغها بریزید
سپس مثل کلیپ داخل فر دردرجه۲۰۰ بمدت ۴۵تا۵۰ دقیقه بزارید
@parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خورش به ، به این خوش عطری
مواد لازم :
به یک عدد، آلو پنج تا شش عدد،
گوشت حدود ۱۵۰گرم، پیاز بزرگ یک عدد،🥩🧅
رب یک قاشق غذاخوری🥫، زعفرون یک و نیم قاشق،آبلیمو یک و نیمقاشق🍋، ادویه شامل زردچوبه،فلفل🌶،پودر کاری و دارچین،نمک به مقدار لازم🧂
@parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترشی مشهدی معروف خراسان
مواد لازم
گوجه فرنگی 5 کیلو
گل کلم 1 عدد
هویچ 5 عدد
سیر 1 بوته
کرفس 1تا 2 شاخه
سبزی معطر جعفری، گشنیز، ترخون، شوید، نعنا یه بشقاب
نمک 2 ق غ برای گوجه فرنگیها
سرکه 1 لیوان
نمک و گلپر و سیاه دانه از هرکدام 1 ق غ
@parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
🌺 #نکات_تربیتی_خانواده 96 "نقشه های موذیانه" ⭕️ الان درصد بالایی از خانواده ها در اروپا و آمریکا،
❣️ #نکات_تربیتی_خانواده 97
"غذاخوردن با برنامه"
🔷 برای اینکه تفاوت فرهنگ دینی با فرهنگ غیر دینی بهتر مشخص بشه یه مثال ساده اما مهم رو تقدیم میکنیم.
⭕️ مثلاً در مورد لذت غذا خوردن در فرهنگ غربی گفته میشه:
«ببین از چی خوشت میاد همونو بخور!»😈
از چی خوشت نمیاد نخور!
هرچقدر دلت میخواد بخور! 🍕🍖🍗🍔🍟
💢 مثلاً میبینید که رسانه های غربگرا، هر روز غذاهای ساندویچی و چرب و شیرین رو ترویج میکنن.😒
❌ و با استفاده از سس های مضر میخوان هر طور شده غذاشون رو فقط خوشمزه کنن!
⭕️ فقط میخوان هرطور شده مردم از این که دارن غذا میخورن، لذت ببرن!
لذت به چه قیمتی؟ به قیمت بیماری های خطرناک؟😒
🌺
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل🎬: بونا از کوه پایین آمد و با شتاب راه شهر را در پیش گرفت
یامهدی ریپورتم نمیتونم پی ویتون چیزی بنویسم:
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_یکم🎬:
صبح زود بود و پسران تارخ به همراه پسران آزر که در شهر به پسران آزر شهره بودند، به خارج از شهر رفتند، البته قبل از آن، آزر آنها را توجیه کرده بود و گفته بود که برادری دارید که سالها در غربت بوده و اینک به شما می پیوندد و هیچ کس از اهالی شهر نباید بفهمد که او تا این سن در شهر نبوده است.
جمع پسران آزر به بهانه سرکشی به زمین های کشاورزی که در دست غلامان بود بیرون از شهر رفتند و طبق قرار در کنار جاده ای که به دروازه شهر منتهی میشد به انتظار نشستند و بونا قبل از آنها خود را به کوه رسانده بود و لباسی شبیه دیگر برادران و دایی هایش به تن ابراهیم پوشانید.
ابراهیم خوشحال از این رهایی بود و بونا خوشحال از این درکنار هم بودن، بونا کمی عقب رفت و قد و قامت رشید ابراهیم را به نظاره نشست و گفت: این لباس برای برادر بزرگترت بود، او بیش از پنج سال از تو بزرگتر است اما گویا تو از او بزرگتری چرا که لباس در تنت کمی برایت کوتاه است، اما نگران نباش، به شهر که رسیدیم خودم لباسی اندازه قد و قامت تو خواهم دوخت.
ابراهیم و بونا پای از غار بیرون گذاشتند.
ابراهیم دنیای اطرافش را می دید و ستایش خدای بزرگ را بر زبان جاری کرده بود، او تا به حال از آفرینش و خلقت دنیا، سخن ها شنیده بود و اینک با چشمان خویش، شنیده ها را می دید و سرشار از شوق شده بود و مدام تقدیس خالق اینهمه زیبایی را می نمود.
بونا که از حضور ابراهیم ذوق زده بود رو به آسمان نمود و گفت: خدایا شکرت و سپس رو به ابراهیم گفت: ابراهیم! حواست باشد که این شهر همه بت پرست هستند، آنها خدایی را که تو دم از آن میزنی نمی شناسند، یعنی شاید در ته ته قلبشان بشناسند اما به پرستش بت های بی جان عادت کرده اند، پس خلاف عادت آنها سخن نگو که تو را عقوبت می کنند.
ابراهیم لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد: خالق این زیبایی ها باید ستوده شود و من جانم را برای چنین خالق مهربانی می دهم.
بونا و ابراهیم به جمع پسران آزر رسیدند، برادران ابراهیم با تعجبی در نگاهشان او را دوره کردند و فریاد شادی و شعف از این جمع بلند بود،گویی وجود ابراهیم برابر بود با یک نوع حس خوشایندی در جان همه، انگار سالها بود که ابراهیم را می شناختند و با او راحت بودند و ابراهیم هم با مهری پاک با انها خوش و بش کرد و همه با هم به راه افتادند.
در اطراف جاده زمین های سرسبزی به چشم می خورد که در هر کدام چیزی کشت شده بود و ابراهیم، غلامان و کنیزان را می دید که بدون توجه به اطراف سخت مشغول کار بودند.
پسران آزر هر کدام سخنی می گفتند و هدفشان این بود که ابراهیم با اوضاع شهر آشنا شود که ناگاه ابراهیم راه کج کرد.
همه با تحیر ابراهیم را نگاه می کردند، او وارد زمینی شد که غلامی تلاش می کرد باری بزرگ از علوفه روی الاغ پیش رویش بگذارد اما چون بار بسیار بزرگ بود، نمی توانست به درستی ان را قرار دهد.
ابراهیم جلو رفت و با یک حرکت بار علوفه را برداشت و روی الاغ قرار داد، ان غلام با شگفتی ابراهیم را نگاه می کرد، این کار مانند ترکیدن یک بمب بود و کم کم دیگر کسانی که روی زمین مشغول کار بودند متوجه آنها شدند و دور آنها جمع شدند.
ان غلام نگاهش به لباس ابراهیم بود و خوب می فهمید او از بزرگان شهر هست اما کاری که ابراهیم کرد هیچ یک از بزرگان نمی کردند پس با لکنت گفت: بب...بب..ببخشید مرا عفو کنید که به شما بی احترامی...
ابراهیم لبخندی زد و با دست شانه غلام را گرفت و گفت: چه بی احترامی؟! من کاری نکردم، من هم مثل برادرتان...
تا ابراهیم این سخن را گفت، یکی از کنیزان که کنار زمین و جمع پسران آزر را نگاه می کرد گفت: پناه به مردوک بزرگ! به گمانم این بزرگمرد نمی داند چه می گوید، برادری شما با...
در این هنگام بونا خود را به ابراهیم رساند و دستش را گرفت و گفت: برویم، مصلحت نیست شما با...
ابراهیم که به نقطه ای خیره شده بود دستش را تکان داد و گفت: صبر کن برادر! به گمانم باید آن سنگ را جابه جا کنی تا راه آب باز شود و با این حرف به سمت غلامی که بیل بر دوش داشت رفت و خم شد و تخته سنگی که راه آب را بسته بود برداشت
لحظه به لحظه بر تعجب کسانی که آنجا حضور داشتند افزوده میشد و البته همه مهر ابراهیم را به دل گرفتند.
در این هنگام یکی از پسران آزر جلو امد و زیر لب گفت: او از اداب بزرگ زادگان چیزی نمی داند و صدایش را بلند کرد وگفت: ابراهیم! زودتر بیا باید به خانه برویم وگرنه پدرمان آزر نگران خواهد شد.
و تازه همه فهمیدند که این جوان رشید نامش ابراهیم است و از پسران آزر است.
ابراهیم از آنها خدا حافظی کرد و ندید که پشت سرش همه حرف او را میزدند و برای او دعا می کردند چرا که اولین کسی بود از اشراف که خود را برادر یک غلام تهی دست نامید.
پروانه های وصال
یامهدی ریپورتم نمیتونم پی ویتون چیزی بنویسم: #داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_یکم🎬: صبح ز
این خبر بین تمام غلامان و فقرای شهر پیچید که آزر پسری دارد که مدد کار همه است و خاضعانه به دیگران کمک می کند و فقرا بابت وجود ابراهیم، احترام آزر را هم در قلوبشان بیش از گذشته داشتند.
ابراهیم به خانه و حضور پدر بزرگش آزر رسید و اراده خداوند بر این تعلق گرفته بود که آزر با اولین نگاه، مهر ابراهیم بر دلش بیافتد و او را گرامی دارد.
ابراهیم با احترام به پدربزرگش آزر سلام کرد و ازر نگاهی به بازوهای پهلوانی و هیکل رشید و صورت نورانی ابراهیم انداخت و ناخوداگاه گفت: ابراهیم! تو بزرگمردی در بابل هستی و من با نگاه به تو ، به یاد جوانی ام افتادم، به خانه ات خوش آمدی..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
این خبر بین تمام غلامان و فقرای شهر پیچید که آزر پسری دارد که مدد کار همه است و خاضعانه به دیگران کم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_دوم🎬:
چند ماهی از آمدن ابراهیم به میان خانواده اش میگذشت، در این مدت ابراهیم با اجازه پدر بزرگش آزر در شهر می گشت تا با آیین و اعتقادات و مقدسات بابلیان آشنا شود، او با چشم خود میدید که مردم طبق عادت بت های بی جان را می پرستند، پس اگر کسی در بابل بر علیه بت پرستی قیام می کرد، می بایست با عادت های بد و زشت و دیرینه مردم بجنگد و این جنگ، نبردی سخت بود چرا که ترک عادت یک پروسه وقت گیر است که خیلی از مردم برای راحتی خود، با آن کنار نمی آیند
ابراهیم که فطرتش نزدیکترین فطرت به فطرت ابتدای خلقت بود با هر کس که هم صحبت می شد او را به خود جذب می کرد و مهر ابراهیم بر دل هر کسی که با او برخورد می کرد می نشست، البته رفتار ابراهیم که برگرفته از تربیت دست نخورده خدایی و ذات پاک الهی اش بود، مردم را تحت تاثیر قرار داده بود، او مانند دیگر بزرگان و متمولین شهر، متکبر نبود و به افراد ضعیف فخر فروشی نمی کرد، بلکه در هر جا و مکانی که پا می گذاشت به دیگران کمک می کرد.
کم کم ابراهیم شهره شهر بابل شد و همگان به حال آزر به خاطر داشتن چنین پسری غبطه می خوردند و این تعاریف و تکریم ها به گوش آزر هم رسید.
درست است همه از تواضع و مهربانی و امین بودن ابراهیم داستان ها می گفتند اما برای آزر که بزرگ کاهنان معبد بابل بود بسیار سخت بود که ببیند نواده اش مانند غلامان کار می کند و همنشین اقشار متوسط و ضعیف جامعه است، بنابراین یک روز صبح که ابراهیم عازم بیرون رفتن بود قبل از خروج از خانه به او گفت: ای ابراهیم! به گمانم مدت زیادی صرف شناخت مردم شهر کردی و اینک نوبت آن است که تو هم مانند دیگران برادران و اقوامت به کاری در خور خودت مشغول شوی.
ابراهیم امر آزر را تایید کرد و فرمود: من به چه کاری باید مشغول شوم؟!
آزر دستش را زیر چانه اش زد و گفت: به دنبال من بیا و همانطور که از خانه خارج می شدند ادامه داد: درست است که شاید کار در کارگاه بت تراشی برایت سخت باشد، اخر تراشیدن بت ها کاری بسیار ظریف است که هر کسی از پس آن برنمی آید، اما چند روزی آنجا باش و خوب به کار ما دقت کن تا ببینم استعداد این کار هنرمندانه و البته پر درآمد را داری یانه؟!
ابراهیم چشمی گفت و همراه آزر پا به کارگاهی که تا خانه شان فاصله چندانی نداشت گذاشت.
ابتدای ورود به کارگاه، ابراهیم جلوی در ایستاد و با تعجب به انواع و اقسام بت هایی که همه از چوب و سنگ تراشیده شده بودند و این مردم بنا به عادتی احمقانه آنها را عبادت می کردند خیره شد.
آزر و دیگر شاگردان و اساتید فن مشغول کار شدند و آزر امر کرده بود که ابراهیم را آزاد بگذارند تا هر کاری دوست داشت انجام دهد.
ابراهیم به سمت کُنده درختی که در گوشه کارگاه گذاشته بودند رفت، تکه چوبی بی جان که قرار بود تبدیل به مجسمه ای از بعل و مردوک شود و برای بابلیان خدایی کند.
ابراهیم بدون آنکه به اطراف توجهی کند، ابزار کار را برداشت و مشغول تراشیدن آن کنده درخت شد.
آزر از همان لحظه ورود ابراهیم به کارگاه، او را زیر نظر گرفته بود و هر دفعه که به او در حین کار نگاه می کرد، سرشار از تعجب و غرور میشد، چرا که ابراهیم بدون انکه قبل از این در کارگاه کار کرده باشد و تجربه صورتگری داشته باشد، همچون استاد ماهر، با دستان هنرمندش، آن تکه چوب را می تراشید و حالت میداد.
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_دوم🎬: چند ماهی از آمدن ابراهیم به میان خانواده اش میگذشت،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_سوم🎬:
دقایق به تندی می گذشت و ابراهیم بی وقفه با چاقو و چکشی تیز به جان تکه چوبه بی جان افتاده بود و بی توجه به اطرافش چنان هنرمندانه تمثال انسانی را صورتگری می نمود که آزر و شاگردانش دست از کار کشیده بودند و با شگفتی حرکات او را نگاه می کردند.
بالاخره کار ابراهیم تمام شد و آزر همانطور که صورتش از شادی می درخشید شروع به کف زدن کرد و گفت: آفرین ابراهیم! انگار که تو به این دنیا آمدی تا بت های زیبا بتراشی و دیگران از تو این پیشه را یاد بگیرند و به راستی که خون آزر در رگهای تو جاریست و سپس روبه جمع داخل کارگاه کرد و گفت: همه بدانید که ابراهیم جانشین من در این کارگاه هست و من او را آموزش نجوم خواهم داد تا همهٔ القاب و عناوین درباری من به او به ارث برسد و شاید بزرگ کاهنان در آینده ای نه چندان دور، ابراهیم باشد.
ابراهیم نگاهی به مجسمه بی جانی که تراشیده بود کرد، او با خود زمزمه کرد: من هرگز در برابر صورتکی که ساخته دست خودم است تعظیم نخواهم کرد، خداوند من آن است که کل دنیا را خلق نموده و من را که نوزادی ضعیف بودم در غاری به دور از زندگی انسان ها پرورش داد.
آن روز زمانی که آزر به خانه رسید، با افتخار دست دور شانه های ابراهیم برد و همانطور که او را در آغوش می کشید به بونا نگاهی انداخت و گفت:
مرحبا بونا! مردوک بزرگ تو را حفظ کند که چنین شاگرد با استعدادی به آزر هدیه کردی، دیر زمانی نمی گذرد که ابراهیم استادی شود که از پدرش آزر هم پیشی گیرد.
بونا با تعجب به ابراهیم نگاه می کرد و زیر لب گفت: بی شک این نیز از الطاف خدای بزرگ است که خواسته ابراهیم در چشم همگان عزیز گردد.
ماه ها از شروع به کار ابراهیم در کارگاه بت تراشی می گذشت که فرشته وحی به او نازل شد و مژده رسالت را از سوی خداوند به ابراهیم ابلاغ کرد، حالا او پیامبر این قوم بود می بایست با عادت های ناشایست بابلیان مبارزه کند، مبارزه ای سخت و نفس گیر و روشنگری کند و پرده از حقایق بردارد و برای مرحله اول کار او تصمیم گرفت که این روشنگری را از خانواده و نزدیکانش آغاز کند.
پس یک روز که چون همیشه در کارگاه مشغول کار بود، با چالاکی سه مجسمه چوبی تراشید، آزر نزدیک ابراهیم شد و همچون همیشه از هنر دست او تعریف کرد و او را تشویق نمود، در این هنگام، ابراهیم دستش به یکی از مجسمه ها خورد و مجسمه از بالای قفسه سنگی به پایین افتاد و از وسط به دو نیم شد.
در این هنگام آزر درحالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود فریاد بر آورد: چه میکنی ای بچه نافهم؟!
ابراهیم ابروانش را بالا داد و فرمود: هیچ! مگر اتفاق خاصی افتاده؟! چیزی نشده...که ناگهان
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
⚠️ علّت غيبت امام زمان عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف
☑️ آیت الله بهجت (ره):
▫️ در زمان سابق (رژيم طاغوتى پهلوى)، وقتى در اوقات زيارتى اطراف حرم حضرت معصومه ـ عليهاالسلام ـ ازدحام مىشد، و زنان حجاب را درست رعايت نمىكردند، آيت اللّه بروجردى ـ رحمه اللّه علیه ـ مىفرمود:
« مناسب نيست اهل علم بدون ضرورت، در ميان جمعيّت و ازدحام داخل شوند، خوب است ملاحظه كنند.»
❇️ اميدواريم خداوند براى يك مشت شيعه ى مظلوم، صاحبشان را برساند؛ زيرا در عالم چنين سابقه نداشته و ندارد كه رييس و رهبرى از مريدان و لشكرش اين قدر غيبت طولانى داشته باشد.
چه بايد گفت؟ معلوم نيست تا كى! در تمام امّت هاى گذشته غيبت مقدّر شده است، ولى در هيچ امّتى چنين غيبتى با وقت نامعلوم و غير مقدّر اتّفاق نيفتاده است.
✳️ ما مسلمان ها امتحان خود را با پيغمبر ـ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ـ و يازده امام ـ عليهم السّلام ـ در زمان حضورشان پس داده ايم، اگر اين يكى هم ظاهر مىشد، لابدّ به قربانش مىرفتيم!
كسانى كه در زمان ائمه ـ عليهم السّلام ـ به بنى اميّه و بنى العبّاس گرايش داشتند مگر ديوانه بودند؟!
🚨 آن ها از ميان دو راه دين و دنيا، دنيا و ضدّ آخرت را اختيار مىكردند، و هنوز مَناصب ( پُستهای) آنها براى ما عرضه نشده تا امتحان خود را پس بدهيم.
⬅️ در محضر بهجت، جلد اول، نکته ۲۵۴
🏷 #امام_زمان_عجل_الله_فرجه #ظهور #انتظار
@parvaanehaayevesaal