eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_دوم 🎬: یک هفته از حرفی که مایکل گفته بود، می گذشت و احمد همبوشی منتظر رس
سامری در فیسبوک 🎬: زمان به سرعت می گذشت و احمد همبوشی همچنان تحت آموزش های خاص قرار داشت حالا به تمام جوانب رسانه های مجازی که تنوع چندانی هم نداشتند آگاه شده بود و خوب می دانست که دنیا به سمتی می رود که رسانه حرف اول را میزند و در آینده ای نه چندان دور میدان جنگ نه در عالم واقعی بلکه در عالم مجازی ایجاد میشود. حالا او به تمام کتاب هایی که قرار بود با نام او چاپ شود تسلط و اشراف داشت و با مطالعه کتاب های خطی که تحت اختیارش قرار می گرفت، خودش هم نظریه ارائه میداد و گاهی مطالب کتاب را با دلخواه و البته صلاحدید اربابش تغییر می داد. امروز قراری با مایکل داشت، مثل همیشه یکی از کت و شلوارهایش را که شیری رنگ بود با پیراهن کرم و کروات قهوه ای پوشید و نگاهی در آینهٔ قدی که در دل دیوار قرار داشت انداخت و وقتی مطمئن شد شیک و مرتب است از آپارتمان خارج شد، به نظرش این جلسه، جلسهٔ مهمی بود و مایکل به او گفته بود که باید با شخص خاصی ملاقات کند. نیم ساعتی به قرار مانده بود و احمد ترجیح میداد که فاصله آپارتمان تا محل قرارش را پیاده برود، در کمتر از بیست دقیقه خود را به محل قرارش رساند، جایی که حدس میزد همان مکانی باشد که در ابتدای ورودش به اسرائیل او را با چشم بسته به آنجا برده بودند. احمد وارد ساختمان شد و مستقیم به اتاق مایکل رفت، تقه ای به در زد و با بلند شدن صدای مایکل در را باز کرد و داخل شد. مایکل پشت میزش نشسته بود و غرق مطالعهٔ برگه های جلویش بود که بی شک پرونده ای سرّی بود. با ورود احمد، مایکل از جا برخواست و احمد می خواست به سمت مبل چرمی که روبه روی میز مایکل قرار داشت برود که مایکل با اشاره دست به او فهماند که وقت نشستن نیست و همانطور که کیفش را از روی میز برمی داشت گفت: آفرین، سر وقت رسیدی، همراه من بیا، باید به دیدار کسی برویم، بین راه همه چیز را برایت توضیح میدهم. احمد چشمی گفت و از اتاق بیرون آمدند و همراه مایکل از ساختمان خارج شدند. ماشینی با شیشه های دودی اماده جلوی در انتظار آنها را می کشید. راننده به محض دیدن مایکل از ماشین پیاده شد و در عقب را برای او باز کرد و احمد هم از در دیگر کنار مایکل نشست. هنوز در ماشین را نبسته بود که راننده با چشم بندی در دست به سمت او آمد و اشاره کرد که چشم بند را به چشمهایش بزند، احمد همبوشی هم مثل یک ربات، چشمی گفت و چشم بند را بست. ماشین حرکت کرد و مایکل گفت: از اینکه چشم هایت را بستیم ناراحت نشو این برای امنیت خودت است، چون به جایی میروی که از مکان های مخفی ماست و اگر اطلاعاتی راجع به آن داشته باشی برای خودت بد میشود. احمد سری تکان داد وگفت: درک می کنم، فقط اگر امکان دارد بفرمایید به دیدار چه کسی می رویم. مایکل به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: ببین احمد همبوشی یا بهتر است بگویم احمد الحسن، چون قرار است با این اسم مکتب راه بیاندازی، ما برای اینکه موفقیت مأموریت تو را تضمین کنیم، باید تو را به انواع سلاح های مادی و معنوی مجهز کنیم، تو قرار است ادعاهای بزرگی بکنی پس مریدانت از تو انتظار دارند تا کارهایی بزرگی انجام دهی، مثل این است که پیامبری برگزیده می شود و یارانش از او معجزه می خواهند و ما می خواهیم تو را مجهز به این سلاح کنیم. احمد که هر فکری را می کرد غیر از این، آشکارا یکّه ای خورد و گفت: به راستی مرا مجهز به معجزه می کنید یا می خواهید شعبده یادم دهید تا در بین مردم آن را معجزه جلوه دهم؟! مایکل نفسش را آرام بیرون داد و‌گفت: می گویم معجزه! من از شعبده حرف زدم؟! صبر کن تا ساعتی دیگر همه چیز برایت روشن می شود. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_سوم 🎬: زمان به سرعت می گذشت و احمد همبوشی همچنان تحت آموزش های خاص قرار
سامری در فیسبوک 🎬: ماشین غرق در سکوت بود و به پیش می رفت از حرکت یکنواخت آن می شد فهمید که مقصدشان جایی خارج از شهر تلاویو است، دقایق برای احمدالحسن به کندی می گذشت، او دوست داشت اطلاعات بیشتری راجع به این دیدار مخفی و عجیب داشته باشد اما ترس از برخورد مایکل مانع می شد که سؤالاتش را بپرسد. بالاخره بعد از گذشت ساعتی، سرو صدای شهر در گوش او‌ پیچید و ماشین متوقف شد. راننده در عقب را باز کرد و به احمد کمک کرد تا پیاده شود، با راهنمایی مایکل، در حالیکه بازوی احمد در دستان راننده بود وارد ساختمانی شدند. آهنگ قدم هایی که در فضا پخش میشد به احمد می فهمانید که در جایی سالن مانند حضور دارد، جایی بزرگ که احتمالا افراد کمی آنجا بودند چون جنب و جوشی که نشان دهد کسی آنجاست به گوش احمد نمی رسید. بعد از عبور از آن سالن به جایی رسیدند که صدای باز شدن قفل در آمد و پس از آن از پله هایی مارپیچ پایین رفتند. احمد سعی کرد حساب پله ها را داشته باشد اما اینقدر پیچ‌در پیچ‌بود که نفهمید چند پله پایین آمده اند فقط می دانست تعدادشان زیاد است. به سطح صاف رسیدند، هوای نمور و خنکی در اطراف در جریان بود. احمد فکر می کرد مقصد آنها همین جاست اما با ادامه دادن راه متوجه شد اشتباه کرده، باز هم از سالنی عبور کردند و کمی جلوتر دوباره دری دیگر باز شد، اینبار وارد فضایی شدند که نفس انسان می گرفت و احمد حس می کرد جایی که میروند تونلی باریک است چون راننده که درکنارش قدم برمی داشت مجبور شد جلو برود، احمد همانطور که پشت پیراهن او را گرفته بود در عقب سر راننده حرکت می کرد و مایکل هم پشت سر او به پیش می رفتند. بعد از طی مسافتی باز صدای باز شدن دری آهنین آمد و البته در طول مسیر گاهی صدای بوق مانند ریزی که مشخص بود مربوط به وسائل الکتریکی هست به گوش او می رسید. از در گذشتند و متوقف شدند. مایکل به راننده دستور داد تا چشم بند را از چشمان احمد باز کند و سپس به او امر کرد که خارج شود. راننده برگشت و احمد دستی به چشم هایش کشید تا به فضای نیمه تاریک روبه رویش عادت کند. احمد بدون اینکه حرفی بزند، غرق دیدن اطراف شد، داخل اتاقی بودند که دور تا دورش وسائل عجیب و ترسناک آویزان بود و در جای جای اتاق ستاره ای شش پر که روی هر پرش نوشته هایی نامفهوم و ناخوانا بود به چشم می خورد. قلب احمد به شدت می تپید، حس ترسی مبهم بر جانش افتاده بود، این اتاق بر خلاف فضایی که از آن رد شده بودند، گرم و آتشین بود. احمد همانطور که با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک می کرد رو به مایکل گفت: اینجا کجاست؟! من کمی می ترسم، اینجا که کسی نیست... مایکل نیش خندی زد و همانطور که به دور احمد می چرخید، گفت: چیزی برای ترسیدن وجود ندارد، نگران نباش خیلی زود تو هم به این ترس فائق می آیی و هم آموزش های این اتاق برایت معجزه ها به ارمغان می آورند، کمی صبر کن تا دقایقی دیگر حاخام بزرگ می آیند و من سفارش تو را به او می کنم و تنهایتان می گذارم و با اشاره به نیمکتی که انگار از سنگ سیاه ساخته شده بود ادامه داد: فعلا آنجا بنشینیم ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ حکمت چون طلاست 🔹مردی از حکیمی سؤال کرد: اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟ 🔸حکیم گفت: روزی در کاروانی مال‌التجاره می‌بردم که در نیم‌روزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسب‌ها را می‌شنوم، بی‌تردید راهزنان هستند. هرکس هر مال‌التجاره‌ای از طلا و نقره داشت آن را در گوشه‌ای چال کرد. من نیز دنبال مکانی برای چال‌کردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم. پیرمرد گفت: قدری جلوتر برو، زباله‌های کاروانسرا را آنجا ریخته‌اند. زباله‌ها را کنار بزن و مال‌التجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن. من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگ‌تر از اهل کاروان بودند. وجب‌به‌وجب اطراف کاروانسرا را گشتند. پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یکجا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمی‌داد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند. آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گران‌قدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیای نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمی‌شوند. از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازه‌ای باز کردم و مس‌گری که حرفه پدرانم بود راه انداختم. روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مس‌گران دیدم که دنبال کار کارگری می‌گشت و کسی به او اعتمادی نمی‌کرد تا مغازه‌اش به او بسپارد. وقتی علت را جویا شدم، گفتند: از اشرار بوده و به‌تازگی از زندان حکومت خلاص شده است. وقتی جوان مأیوس بازار را ترک می‌کرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیای نفیس گاهی در جای غیرنفیس پنهان هستند. پس گفتم: شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است. او را صدا کردم و کلید مغازه را به او دادم. بعد از مدتی که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فراگرفتم که در هیچ کتابی نبود. یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت. 💢حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیرورو کرد. @parvaanehaayevesaal ❄️❄️❄️
🔰 پایان کنفرانس مطبوعاتی و 🔸 رسانه های عبری از این کنفرانس، ابراز خوشحالی می کنند 🔰 تناقضات ترامپ تمامی ندارد؛ از اعلام آمادگی برای دیدار با همتای ایرانی تا ممانعت از فروش نفت ایران 🔸 رئیس‌جمهور آمریکا شامگاه سه‌شنبه اعلام کرد که آمادگی دارد با رئیس جمهور ایران دیدار و گفتگو کند. 🔸دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور آمریکا هنگام امضای یک یادداشت ریاست‌جمهوری در خصوص ایران گفت که این سند «خیلی سخت‌گیرانه» است و امیدوار است مجبور نشود از آن استفاده کند. 🔸 ️ ترامپ گفت که ایالات متحده آمریکا به دنبال بررسی این خواهد بود که آیا قادر به معامله با ایران خواهد بود. یا خیر. 🔸 رئیس‌جمهور آمریکا همچنین مدعی شد که حق دارد از فروش نفت ایران به کشورهای دیگر جلوگیری کند. 🔸او با بیان این ادعا که ایران بسیار به ساخت سلاح هسته‌ای نزدیک شده گفت: «ایران نمی‌تواند سلاح هسته‌ای داشته باشد. 🔸 ترامپ همچنین فرمان اجرایی خروج آمریکا از شورای حقوق بشر سازمان ملل و آنروا را امضا کرد. 🔸ترامپ بار دیگر حرف‌های خود درباره غزه را تکرار کرد و گفت: فلسطینی‌ها چاره‌ای جز خروج از غزه ندارند، می‌خواهم ببینم اردن و مصر از فلسطینیان استقبال می‌کنند. @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️هدف ترامپ از پیشنهاد مذاکره به ایران 🔸ترامپ امشب کلی ایران را تهدید کرد و بعد گفت حاضر است با رئیس جمهور ایران مذاکره کند.این نشان می دهد او می خواهد اهدافش را از مسیر مذاکره به دست آورد.در واقع مذاکره ابزاری است برای رسیدن او به اهدافش.یعنی اول هویج را نشان می دهد و چماق را نیز بالای سر ما می گیرد تا بگوییم چشم. @parvaanehaayevesaal
28.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠 🎥 ترامپ: هم خواهان در است رئیس جمهور آمریکا مدعی شد: 🔹فرمان اجرایی ايران سند قدرتمندی است که امیدواریم مجبور نباشیم از آن استفاده کنیم. 🔹در مورد امضای این فرمان اجرایی در مورد ایران مردد بودم، این کار بسیار دشوار است. 🔹ایران نمی‌تواند به سلاح هسته ای دست یابد، آن‌ها بسیار نزدیک‌اند به سلاح هسته‌ای. 🔹ما شاهد انفجار جهان هستیم. 🔹ما می‌خواهیم صلح در خاورمیانه و کل جهان حاکم شود. 🔹کشورهای زیادی از جمله ايران وجود دارند که خواهان صلح در خاورمیانه هستند. 🔹وضعیت غزه بسیار خطرناک است و من معتقدم که مردم نوار غزه اگر فرصت داشته باشند آن را ترک خواهند کرد. 🔹اهداف زیادی در نوار غزه باقی نمانده و مکانی ناامن و ناسالم است. 🔹خاورمیانه پول کافی برای بازسازی نوار غزه دارد. 🔹غزه برای دهه‌ها جز مرگ ندیده است. @parvaanehaayevesaal
🔺 صدقه دادن انگور 🔹 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: امام سجاد علیه‌السلام به میوه انگور بسیار علاقه‌مند بودند. یک روز خبر رسید که بار میوه انگور به مدینه آورده شده است. 🔸 یکی از کنیزان امام سجاد علیه‌السلام به بازار رفته و مقداری انگور خرید. هنگام افطار که رسید، انگورها را خدمت امام علیه‌السلام آورد. امام سجاد علیه‌السلام خوشحال شدند. 🔹 پیش از آنکه امام سجاد علیه‌السلام مقداری از انگورها را بردارند و بخورند، صدای یک فرد فقیر و نیازمند به گوش رسید که درخواست کمک می‌کرد. 🔸 امام سجاد علیه‌السلام به کنیزشان دستور دادند که تمامی انگورها را برای فرد فقیر ببرد. کنیز گفت: مقداری از این انگور برای فقیر کافی است . 🔹 امام علیه‌السلام فرمودند: نه به خدا قسم! همه انگورها را به او بده . و کنیز نیز چنین کرد. 🔸 روز بعد، کنیز دوباره مقداری انگور خرید و سر سفره گذاشت، اما باز هم صدای یک فرد نیازمند و فقیر به گوش رسید که درخواست همیاری داشت. این بار نیز امام سجاد علیه‌السلام دستور دادند تا همه انگورها را به آن فقیر بدهند. 🔹 شب سوم که برای علیه‌السلام انگور آوردند، دیگر هیچ فقیری به درب منزل آن حضرت نیامد و امام علیه‌السلام انگورها را ميل نموده و فرمودند: چیزی از این انگور را از دست ندادیم، خدا را شکر . 📚 پی‌نوشت: مجلسی، محمدباقر، بحار الأنوار، ج46، ص90، اسلامیة. ویژه @parvaanehaayevesaal
آیا می‌دانید در جشن هنر شیراز ۳۰۰میلیون دلار هزینه شد اما ایرانی‌ها اجازه حضور نداشتند؟! ⁉️ آیا می‌دانید فرار مغزها برای ایرانی‌ها اولین بار کی به کار برده شد؟! ⁉️ آیا می‌دانید وضعیت ایران در زمان شاه بدتر از سوریه بود؟! ⁉️ آیا می‌دانید اختلاس شاه چقدر بود؟ 💢 آیا می‌دانید تهران یکی از زشت‌ترین پایتخت‌های جهان بود؟! 🔹 برش‌هایی پرجاذبه از کتاب اثر ، به مناسبت ایام 📚 جهت دریافت کتاب به فروشگاه اینترنتی سعداء مراجعه فرمایید @parvaanehaayevesaal