eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
22.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_چهارم🎬: ماشین غرق در سکوت بود و به پیش می رفت از حرکت یکنواخت آن می شد ف
سامری در فیسبوک 🎬: دقایق به کندی می گذشت و بالاخره بعد از گذشت زمانی نه چندان کوتاه دیوارهٔ اتاق که بیشتر شبیه یک دخمهٔ نیمه تاریک و ترسناک با دیوارهایی از سنگ سیاه، کنار رفت و گویی این دیوار، دری بود به دنیای تاریک دیگری و از بین ان در مردی با هیبتی ترسناک و لباس هایی سرتا پا مشکی که شنلی مشکی هم روی دوشش بود و کلاه گرد مشکی کوچکی که معمولا یهودیان بر فرق سر می گذارند بر روی سر داشت. مایکل به محض ورود آن شبح ترسناک از جا بلند شد، حاخام جلوتر که امد، احمد تازه صورت گوشتالود او با چشم های درشت مشکی که هاله ای قرمز رنگ اطراف مردمک آن را گرفته بود، دید. مایکل که انگار مقام این مرد را بالاتر از خود می دانست قدمی پیش گذاشت و همانطور که تعظیم کوتاهی می کرد گفت: سلام حاخام بزرگ، درود یهو بر تو باد و بعد با اشاره به همبوشی ادامه داد: این مرد احمدالحسن است، همانطور که قبلا برایتان گفتم قرار است با کمک قوم برگزیده کاری بسیار بزرگ انجام دهد، کاری که تماما به نفع ملت ما و به ضرر دشمنان ماست،دشمنانی که نامشان در تلمود امده و به ما امر شده به هر طریق ممکن آنها را نابودسازیم، حال این مرد در خدمت شماست، به آن طریقهٔ معجزه کردن بیاموزید و اسرار عالم ماورائی را به او بنمایانید و طریقهٔ استفاده از آن را نیز بفرمایید. حاخام که چشم به دهان مایکل داشت از زیر چشم به همبوشی نگاهی انداخت و گفت: آیا او را توجیه کرده اید که هر امری ما کردیم بدون چون و چرا انجام دهد؟! مایکل دستی به شانه احمد همبوشی زد و گفت: ما روی این مرد خیلی سرمایه گذاری کردیم، پس نمی تواند روی حرف ما حرف بزند، او خوب می داند، اگر مخالف سخن ما کاری کند با مرگی دردناک از بین خواهد رفت واگر هم قدم با ما پیش برود هر انچه که در رؤیاهایش است برایش دست یافتنی خواهد شد و ما همه جانبه او را حمایت کرده و می کنیم. حاخام سرس تکان داد و گفت: بسیار خوب، پس ما را تنها بگذارید تا او را برای این مأموریت عظیم آماده نماییم. مایکل چشمی گفت و عقب عقب از در خارج شد و در را پشت سرش بست. حاخام به طرف احمد امد و همانطور که با نگاه تیز و گزنده اش او را آنالیز می کرد به سمت نیمکت سنگی اشاره کرد و گفت: برو بنشین. همبوشی بدون اینکه کلامی بگوید مانند گربه ای که ترسیده به طرف نیمکت رفت و نشست حاخام اطراف اتاق را نگاهی انداخت و سپس به طرف یکی از ستاره هایی که به دیوار وصل بود رفت، ستاره ای که از همه بزرگتر بود. کلیدی را که در ظاهر اصلا پیدا نبود و بیننده فکر می کرد یکی از نوشته های عجیب و غریب روی ستاره است، فشار داد ستاره به همراه دیوار پشت آن کناری رفت و دریچه ای که چنان عمیق هم نبود باز شد. با باز شدن دریچه بویی نامطبوع در فضا پیچید و همبوشی به نظرش رسید که شاید انجا روزنه ای به مستراح داشته باشد، حاخام دست برد و با احتیاط چیزی را بیرون اورد و همبوشی متوجه شد که آن شیئ چیزی جز یک کتاب نیست. حاخام کتاب را داخل چاله ای کوچک که به شکل یک تغار بود گذاشت و به احمد اشاره کرد که جلو برود. احمد نزدیک حاخام شد و با نگاه به دریچه گفت: بوی مشمئز کننده ایست میشود آن دریچه را ببندید؟! حاخام نگاه تندی به همبوشی کرد و گفت: با چه جرأتی از من این تقاضا را کردی، تو اصلا لیاقت... همبوشی با دستپاچگی به میان حرف حاخام پرید و گفت: من عذر خواهم، عفو بفرمایید،دیگر تکرار نمی شود، من به خاطر خودتان... حاخام نگذاشت حرف همبوشی تمام بشود و گفت: ساکت باش، من بعد هر چه گفتم بدون چون چرا انجام بده و اشاره به کتاب کرد و گفت: می دانی این چیست؟! همبوشی خیره به پایین و جلوی پایش شد، باورش نمی شد...این... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_پنجم 🎬: دقایق به کندی می گذشت و بالاخره بعد از گذشت زمانی نه چندان کوتاه
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی چشمانش را بارها بست و باز کرد، درست میدید کتاب پیش رو، همان کتابی بود که در بین مردم عراق و مسلمانان جهان مقدس ترین کتاب به حساب می آمد، کتابی که به فرمودهٔ رسول پس از ایشان، امانتی بود در بین امتش... همبوشی آب دهانش را قورت داد و در جوابِ چشمان خیره حاخام سرش را به نشانه تایید تکان داد. حاخام با نوک کفش اشاره ای به قرآن کرد و گفت: از تو می خواهم پایت را روی این قرآن بگذاری عرق سردی بر جان همبوشی نشست، فکر هر چیزی را می کرد جز این، درست است که او قبول کرده بود خود را نائب امامی غریب معرفی کند که در غربتش همین بس که دشمنانش در بین شیعیانش هستند و در بین شیعیان خود نیز غریب است، اما اهانت به قران که کتاب خداست مثل این بود که به جنگ با خود خدا بروی.. حاخام که تعلل همبوشی را دید، انگار که ذهن او را می خواند گفت: تو الان وسط مایی، یعنی از مایی، فکر خدا را از سرت بیرون کن که در جبههٔ روبه روی خدای مسلمانان قرار گرفتی، اگر به جان و زندگی ات علاقه داری کاری که گفتم بکن وگرنه همین جا را گورستانت می کنم، چون چیزهایی دیدی و شنیدی که نمی بایست ببینی و بشنوی ذهن همبوشی درگیر بود و عاقبت دلش را به این جمله خوش کرد: حفظ جان واجب است، از اینجا که بیرون رفتم توبه می کنم و حتما خدای مهربان توبه پذیر است و این حرف در ذهنش اکو شد و همبوشی پای لرزانش را بالا آورد، چشمانش را بست و پای بر قرآن گذاشت، گویی با این کار پا برتمام اعتقاداتی گذاشت که از بچگی با آن بزرگ شده بود، درست است که احمد همبوشی با قبول پیشنهاد صهیونیست ها اشتباه مهلکی کرده بود اما هنوز امید به بازگشت و هدایتش بود، ولی نمی دانست با این کار زشتش، تمام آن امیدها بر باد رفت حاخام لبخند کریهی زد و آرام گفت: آفرین پسر خوب، چشمانت را باز کن، دیدی کار آنچنان سختی نبود، پایت را بردار.. همبوشی نفس راحتی کشید و همزمان با اینکه پای خود را از روی قرآن برمی داشت چشمانش را باز کرد. حاخام در مسیری دایره وار به دور همبوشی می چرخید و وردهایی نامفهوم زیر لب می خواند. دقایق به کندی می گذشت، ناگهان حاخام مسیرش را عوض کرد و جلوی همان ستاره شش پر بزرگ به سجده افتاد و اینبار وردها را با صدای بلند تر می خواند و کم کم صدایش تبدیل به فریاد شد و در این لحظه همبوشی احساس گرمایی عجیب کرد، گرمایی سوزنده و نفس گیر. حاخام از زمین بلند شد و روبه روی احمد قرار گرفت و گفت: من موفق شدم، از تو خواسته اند تا کتاب پیش رویت را نجس کنی... همبوشی یکّه ای خورد، اما گویی کارهای قبیح و ناپسند روح او را سیاه کرده بود، بدون اینکه حرفی بزند اطاعت کرد... کم کم فضای پیش رو را سرخ به رنگ آتش می دید که ناگهان موجودی با هیبتی ترسناک و عظیم که سراسر بدنش با موهای سیاه بلند پوشیده شده بود و چشمانش به قرمزی آتش بود و دو شاخ مثل شاخ بز کوهی روی سرش بود جلویش ظاهر شد، در مقابل همبوشی تعظیم کرد و با صدای کلفت و ترسناکی گفت: من در خدمتم ارباب.. حاخام جلو آمد، دست روی شانه همبوشی گذاشت و‌گفت: بفرمایید احمدالحسن، این هم معجزه، که تحت اختیار توست و با اشاره به موجود پیش رویش ادامه داد: این یکی از قوی ترین موکلین ماست تو با سحر این موکل می توانی مریدانی به دور خود جمع کنی و حتی میتوانی مخالفینت را تنبیه کنی و آزار دهی و در اخر بکشی اگر کسی علم مخالفت با تو را بلند کرد، ابتدا نامش را ورد زبانها بیانداز و سپس به موکلت دستور بده تا به او آسیب برساند، زمانی که آسیب رساند، آن را در بوق و کرنا کن و به تمام مریدانت بگو چون مخالف تو که از طرف امام زمان هستی بوده، چنین بلایی بر سرش نازل شده و این می شود معجزه ای از معجزات تو...البته این موکل کارهای خارق العاده دیگری هم می تواند بکند و حتی قادر است موکلین ضعیف تری با دستور تو، تحت اختیار مریدانت قرار دهد. همبوشی که از دیدن این جسم ترسناک زبانش بند آمده بود با ترس گفت: ب..بگو...ب...ب..رود، م...من از او میترسم. حاخام قهقه ای شیطانی زد و با اشاره او آن موجود وحشتناک محو شد و رو به احمد الحسن گفت: چون باعث وهم تو شد، دیگر او را نخواهی دید اما هر زمان اراده کنی در خدمت توست چون همیشه و در همه حال کنار توست.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_ششم🎬: احمد همبوشی چشمانش را بارها بست و باز کرد، درست میدید کتاب پیش رو،
سامری در فیسبوک 🎬: روزها در پی هم می آمد و می‌گذشت و روزگار، روی دیگرش را به احمد همبوشی نشان داده بود، حالا او احساس پادشاهی را داشت که با اراده اش کارهای مد نظرش انجام میشد و موکل شیطانی او، شده بود جزئی از وجودش که گویا بدون آن نمی توانست نفس بکشد. برخورد مایکل و تمام افرادی که همبوشی می‌شناخت با او بسیار محترمانه شده بود، گویی او هم جزئی از آنها بود، اما نمی دانست که این یهودیان متکبر، در ظاهر او را احترام می کنند تا افسارش کنند و مانند درازگوش از او کار بکشند، آنهم کارهایی خلاف حکم خدا، کارهایی که دل آخرین نور خدا، ذخیرهٔ پروردگار در روی زمین را به درد می آورد و بر غربت ایشان می افزاید. همبوشی پشت سیستم کامپیوترش بود که ایمیلی برایش رسید: ساعت شش عصر در موسسه منتظرت هستم. «دوستت مایکل» لبخند گل و گشادی روی لبان همبوشی نشست و زیر لب گفت: بالاخره مرا دوست خود نامیدند. نگاهی به ساعت مچی طلایی رنگی که تازه به او اهدا شده بود انداخت، تقریبا سه ساعت تا قرار فرصت داشت. باید دوش می گرفت و به سر و وضع خود می رسید، از احوالات برمی آمد که این جلسه جزء آخرین جلساتی خواهد بود که تشکیل می شود،پس می باست قبراق و خوشتیپ تر از همیشه به چشم آید. نزدیک ساعت قرار ملاقاتش بود، از آپارتمان بیرون آمد و همانطور که به سمت موسسه که راهی نه چندان زیاد بود، می رفت. اطراف را از نظر گذراند و آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: چندین سال زندگی در تلاویو، مرا با اینجا مأنوس کرده، کاش این روزگار تمام نمی شد و با یادآوری مأموریتش که قرار بود او را به شهرت و پول و مقام برساند لبخندی زد و ادامه داد: روزگار خوشی در پیش دارم، پس غم رفتن از اینجا را نمی خورم. بالاخره به موسسه رسید و اینبار به جای رفتن به اتاق مایکل به سمت اتاقی رفت که گویا جلسات مقامات ارشد در آنجا برگزار می شد. سربازی جلوتر از او خود را به اتاق رسانید و‌ ورود همبوشی را اطلاع داد. در اتاق باز شد و هوای مطبوعی به صورت همبوشی خورد، وارد اتاق شد،دور تا دور میز کنفرانس، افراد مختلفی نشسته بودند، افرادی که برای احمد غریبه بودند و تنها صورت آشنای جمع، همان مایکل بود. همبوشی که از حرکاتش بر می آمد کاملا دستپاچه شده است، به سمت صندلی که به او نشان دادند رفت و روی آن نشست و رو به جمع گفت: س...سلام همه با تکان دادن سر جواب سلام او را دادند و‌ مایکل همانطور که به همبوشی اشاره می کرد گفت: اینهم منجی دیگر که ساخته و‌ پرداختهٔ دست ماست، ایشان بسیار زیرک است و آموزشاتش را به درستی فرا گرفته و مطالعات زیادی داشته و به راحتی میتواند در ابتدای راه، جمع زیادی از شیعیان ساده لوح را به خود جذب کند. همبوشی که از شنیدن این تعاریف قند در دلش آب میشد، بی هدف سرش را تکان میداد و ناخودآگاه با دست راستش دکمه کتش را می پیچاند. احمد همبوشی انگار در عالم دیگری بود و اصلا متوجه نشد مایکل از او سوالی کرده، و با بلند شدن صدای دوباره مایکل به خود آمد: آیا آمادگی دارید که شروع کنیم؟! همبوشی که از حرفهای قبل مایکل بی اطلاع بود همزمان با تکان داد سر گفت: ب...ب...بله مردی ریز نقش از آن سوی میز با موهایی سفید و عیکنی که شیشه های گردش جلب توجه می کرد گفت: در این چند سال ما به تو آموزش های زیادی دادیم و تو الان لبریز از دانسته هایی هستی که ما در اختیارت گذاشتم، کم کم زمان چیدن بار فرا رسیده و ما از تو می خواهیم با دقت به سخنانی که در این جلسه مطرح میشود گوش کنی... آقای احمد الحسن شما قرار است مانند یک پیامبر ابراز وجود کنی، همانطور که می دانی پیامبرانی که از خود کتاب مخصوص داشتند بیشتر مورد توجه مردم اعصار قرار گرفتند، پس ما برایت کتاب هایی در نظر گرفتیم تا حقانیتت را با تمسک به آنها اثبات کنی، دوم اینکه دعوت پیامبران گاهی همراه با ارائه معجزه بود و ما آن معجزه هم برایت فراهم کردیم فقط تو باید زیرکانه برخورد کنی و بدانی کی‌ و چگونه از معجزه ات استفاده کنی تا تاثیر بیشتری داشته باشد. تو اینک مسلط بر علوم عالم مجازی هستید و می توانی از این طریق هم پیروانی برای خود جمع کنی، گرچه این علم در بین کشورهای جهان سوم خیلی زیاد رواج ندارد، اما شک نکن به زودی تمام دنیا از نرم افزارهایی استفاده می کنند که ما می خواهیم و خودمان برایشان تدارک دیده ایم تا زودتر به هدف اصلی مان برسیم آن مرد جرعه ای از آب پیش رویش را خورد و ادامه داد... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هفتم🎬: از فردای آن روز، قابله های مورد اعتماد مصر در گروه ه
🎬: خیلی زود فرمان فرعون صادر شد و به تمام مأموران و قابله ها ابلاغ شد و به موجب این فرمان، یک سال در میان نوزادان پسر بنی اسرائیل کشته میشد یعنی یک سال نوزادان را می کشتند و یک سال آنها را زنده نگه میداشتند تا دربار مصر و تمام مصریان نیروی کار در مزارع و غلامان و مردان بنی اسرائیل را برای نسل بعدی هم داشته باشند. حکومت مصر قبیله ی بنی اسرائیل را از همه جهت در استضعاف قرار داده بود، یعنی تمام مصریان حق تعلیم و تحصیل علم و فناوری های رایج در مصر را داشتند اما قبیله ی بنی اسرائیل از تمام اینها محروم بود و فقط عملگی و غلامی نصیب آنها می شد، آنها هیچ هنر و فن آوری چون نجاری، معماری، نجوم، خیاطی و .. را نداشتند و تمام کارشان فقط و فقط خلاصه میشد در بردگی و زنانشان هم همین وضعیت را داشتند و گاعی وضعیت برای آنها از این هم بدتر می شد و از زنان به عنوان برده جنسی استفاده می کردند و اگر این ما بین بچه ای هم به وجود می آمد، پدر بچه که از مصریان بود، زیر بار آن نمی رفت آن فرزند که حرام زاده هم بود به قبیله ی بنی اسرائیل می رفت و اینچنین ابلیس بی صدا برای خود لشکریانی در بین بنی اسرائیل فراهم می کرد. حالا که فرمان فرعون برای کشتن نوزادان پسر در بنی اسرائیل کمی تعدیل شده بود، کاهنی از کاهنان به نزد فرعون رفت و گفت: ای فرمانروا! فرمان جدید شما در حال اجراست و امسال قرار شده قابله های مصری زنان بنی اسرائیل را زیر نظر نگیرند و جان نوزادان پسر متولد شده در این سال حفظ شود آیا توجه دارید اگر آن منجی وعده داده شده در بین بنی اسرائیل، امسال متولد شود جان سالم به در می برد؟! فرعون سری تکان داد و گفت: آری خودم هم به این موضوع فکر کرده ام، اما چندین سال است که نوزادان پسر بنی اسرائیل همه از دم کشته شده اند و اگر چنین پیش برود ما در آینده نیروی خدماتی نخواهیم داشت، پس بالاجبار باید چنین کنیم، اگر راه بهتری به نظرت می رسد به ما بگو... کاهن گلویی صاف کرد و گفت: قربان! من هم با نظر شما موافقم اما راهی به نظرم رسیده که به گمانم بهتر از این است که یک سال در کشتن پسران بنی اسرائیل تعلل کنیم. فرعون در جای خود جابه جا شد و گفت: بگو بدانم نظر تو در این مورد چیست؟! کاهی سری تکان داد و گفت: آنطور که در بنی اسرائیل شایع شده و منجمان ما نیز پیش بینی کرده اند، نام منجی بنی اسرائیل موسی و نام پدرشان عمران است و بنی اسرائیل بیش از چهارصد سال منتظر منجی به اسم موسی بن عمران است، ما می توانیم نوزادانی را که نام پدرشان عمران است بکشیم و اینگونه خطر کم می شود. در این هنگام فرعون قهقه ی بلندی زد و گفت:... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 وقتی شخصیت بزرگ امام خمینی (ره) دشمنانش را هم مجبور به تعظیم می‌کند؛ "رهبری کاریزما، مردمی و معمار کارکشته مستقل ایرانی" 🔻شهرام همایون، مدیر شبکه سلطنت‌طلب اینگونه امام خمینی، رهبر کبیر انقلاب را توصیف می‌کند: 🔻 قدرتش را از مردم گرفت نه سراغ دولت خارجی رفت و نه به شخص و یا حزبی متکی بود؛ او مردمی بود امری که اپوزیسیون در آن ناکام است. مبارکباد 🎊 @parvaanehaayevesaal
یادش بخیر در دوره بدون FATF همیشه برق داشتیم بدون FATF ده هزار کارخانه احیا شد بدون FATF درياچه ارومیه احیا شد بدون FATF کلی ماهواره به فضا پرتاب کرد بدون FATF درمان کودکان زیر ۷سال رایگان شد بدون FATF بدهی های دولت قبل پرداخت شد بدون FATF حقوق معلما و سربازا و... افزایش پیدا کرد بدون FATF نقدینگی و تورم کاهشی شد و...بدون @parvaanehaayevesaal
🔺اگر بد بود؛ چرا معظم انقلاب (روحی فداه) اجازه دادند افرادی دست به یک چنین حرکتی بزنند؟ ✅ پاسخ: حکمت "صبر راهبردی" ایشان در مسئله "برجام" این بود که بخشی از مردم و خواص سیاسی کاملا بفهمند و لمس کنند که راه حل مشکلات داخلی، و اعتماد به غرب و آمریکا نیست. و این دقیقا همان چیزی است که امیرالمومنین(ع) نیز درباره علت پذیرش حکمیت و تعیین مدت زمانی برای آن فرمودند: «فَإِنَّمَا فَعَلْتُ ذَلِكَ لِيَتَبَيَّنَ الْجَاهِلُ وَ يَتَثَبَّتَ الْعَالِمُ؛ من اين كار را كردم تا نادان خطاى خود را (در اعتماد به دشمن) بشناسد، و دانا بر عقيده خود استوار بماند.» (نهج البلاغه؛ خطبه125) @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢اعتماد بیجا 💠محمد رضا با حمایت آمریکایی ها تو ایران شاه شد، بعد که از ایران فرار کرد آمریکایی ها راه ندادنش. 🔸خاطرات فرح در این باره خیلی شنیدنیِ، پیشنهاد میکنم چندین بار ببینید. 🔹شاه به آمریکا اعتماد کرد و نتیجش رو دید، چطور یه عده هنوز دم از رابطه با آمریکا میزنن و باز بهش اعتماد میخوان بکنن؟؟؟ 📎 📎 📎 @parvaanehaayevesaal
🔴چهار نکته مهم دکتر فواد ایزدی درباره توهم . اول:ترامپ صحبتی از مذاکره با ایران نکرده. دوم : تحریم‌های آمریکا علیه ایران مصوب کنگره است. سوم : ترامپ قدرت لغو تحریمهای کنگره را ندارد. چهارم :کنگره تحریمها را لغو یا تعلیق نخواهد کرد. @parvaanehaayevesaal