37.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌❌حتما حتما این ویدئو ببینید☝️☝️
فرقه ها و جریانات انحرافی متعددی در حدود ۵۰۰۰ تشکیل شده که شاید در اسم متفاوت باشند، ولی در عمل، خواست و نیت همه آنها، دوری از خدا، هدف قرار دادن اسلام، تشیع و ایران اسلامی است
@parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما گوش کنیدوبرای همه دوستان صمیمی و اقوام خودتان بفرستید
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات💚
اللهم عجل لولیک الفرج
@parvaanehaayevesaal
......... 🌠☫﷽☫🌠 .........
📢 پیام تسلیت رهبر انقلاب درپی درگذشت عالم بزرگوار آقای حاج سیّدمرتضی مستجابی
📝 حضرت آیتالله خامنهای در پیامی، درگذشت عالم بزرگوار جناب حجتالاسلام والمسلمین آقای حاج سیّدمرتضی مستجابالدعواتی (مستجابی)، را تسلیت گفتند.
🖼متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
✍️بسم الله الرّحمن الرّحیم
✏️درگذشت عالم بزرگوار جناب حجتالاسلام والمسلمین آقای حاج سیّدمرتضی مستجابی را به خاندان محترم و ارادتمندان و دوستان و به عموم مردم اصفهان تسلیت عرض میکنم.
✏️آن مرحوم از جمله بازماندگان خاندان شریف و اصیل صدر در عراق و #ایران و علاوه بر مقامات علمی و روحانی دارای قریحهی سرشار ادبی و روحیهی مردمی بودند.
#جمعه ۲۲ #شعبان ۱۴۴۶
✏️رحمت الهی بر وی باد.
سیّدعلی خامنهای
۱۴۰۳/۱۲/۳
@parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیستم🎬: زنهای مصری که عموما از اشراف مصر بودند و بچه ی شیر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیست_یکم🎬:
کلثم که دخترکی زیرک بود، سرش را پایین انداخت و گفت: من منظور بدی نداشتم و هدفم خیر بود، شنیدم فرمانروای مصر و ملکه به خاطر بی قراری ولیعهد اندوهگین هستند، به خاطر اینکه غصه و اندوه شما را کم کنم به اینجا آمدم، آخر من دوست دارم فرمانروا همیشه شاد باشد خصوصا که اینک ولیعهد هم دارد و از آنجایی که زنی پاکیزه را می شناسم که شیری بسیار خوشبو و خوشمزه دارد و هیچ کودکی شیر او را رد نمی کند، گفتم به اینجا بیایم و شما را از وجود آن زن باخبر کنم تا شاید غصه از دل فرمانروای مصر رخت بر بندد.
کلام زیرکانه ی کلثم اثر خود را بر فرعون گذاشت و رو به هامان گفت: خوشحالم که مردم این سرزمین شادی و آسودگی خیال من، برایشان با اهمیت است بروید به دنبال آن زنی که این دختر می گوید و او را به اینجا بیاورید.
تنی چند از سربازان به همراه کلثم از قصر بیرون رفتند و راه قصر تا محله ی بنی اسرائیل را با شتاب طی کردند.
کلثم به در خانه رفت و در را محکم زد و با صدای بلند گفت: یوکابد! ای زن پاکیزه و مهربان در را باز کن، برایت میهمان آمده، درست است داغدار نوزادی که از دست دادی هستی، بیا که مقدر شده نوزادی در دامانت پرورش یابد و شیر خوشمزه ات هدر نرود.
با این حرف کلثم، سربازان و آن حاسوس هامان که در بین این سربازها پنهان بود، فهمیدند که احتمالا کودک یوکابد در همین قضیه ی کشتار کودکان بنی اسرائیل کشته شده.
یوکابد با چشمانی اشکبار در را گشود و با دیدن کلثم به همراه سربازان انگار داغ دلش تازه شده باشد شروع به گریستن کرد.
سربازی جلو آمد و گفت: فعلا برای کودک خود عزاداری نکن، همراه ما بیا که اگر ولیعهد شیر تو را بخورد، همای سعادت و خوشبختی بر بام خانه تان نشسته و از مقربین درگاه فرمانروا خواهید بود فقط بجنب، آماده شو و بهترین لباست را بپوش که به حضور فرمانروا می رویم.
یوکابد بی آنکه برخورد آنچنانی با کلثم کند آماده شد و همراه سربازان به سمت قصر حرکت کرد.
یوکابد وارد تالار قصر شد، صدای گریه ی موسی در تالار طنین انداخته بود و قلب یوکابد از شنیدن گریه ی نوزادش بهم فشرده میشد.
کلثم جلو رفت و به مادرش اشاره کرد و گفت: آن زن که شرح حالش را دادم ایشان است.
فرعون می خواست چیزی بگوید که هامان جلو آمد وگفت: ای زن تو از کدام قبیله ای؟!
یو کابد سرش را بالاگرفت و گفت: از قبیله ی بنی اسرائیل ،همانکه نوزادانش را سر می برید و در خاک سرد گور می نهید، من هم نوزاد از دست داده ام و او راست می گفت، نوزادش را از دست داده بود و اما خداوند وعده داده بود که او را به یوکابد بر می گرداند و همانا وعده ی خداوند حق است.
آسیه که زنی باهوش و سیاستمدار بود، درست است یکتا پرست بود و تقیه می کرد اما از دشمنی هامان با بنی اسرائیل به خوبی آگاه بود و می ترسید اگر دایه ای از بنی اسرائیل برای نوزادش بگیرد همین باعث شود هامان فرعون را بر ضد پسرخوانده اش تحریک کند، پس رو به فرعون نمود و گفت: اگر این زن از بنی اسرائیل است نمی خواهم به نوزاد من شیر دهد.
فرعون هنوز جوابی به سخن آسیه نداده بود که باز صدای گریه ی موسی بلند شد و اینبار انگارقصد خاموش شدن نداشت.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_یکم🎬: کلثم که دخترکی زیرک بود، سرش را پایین انداخت و گ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیست_دوم 🎬:
آسیه به یوکابد اشاره کرد که از قصر بیرون رود چون نمی خواست بهانه دست وزیر بدطینت فرعون بدهد در همین هنگام صدای گریه ی موسی بلند شد و بیش از قبل گریه می کرد، انگار او هم بوی تن مادر را شنیده بود و بی تاب تر از قبل آغوش مادرش را می جست.
هامان جلو آمد و می خواست چیزی بگوید که ناگهان فرعون رو به یوکابد کرد و گفت: ای زن! برو جلو و اگر این نوزاد شیر تو را نوشید و آرام گرفت، زندگی ات را زیر و رو می کنم و بی توجه به ایل و قبیله و طایفه ات شما را از بزرگان مصر قرار می دهم.
حالا دیگر فرمانروای مصر مستاصل شده بود و از او خواست که موسی را شیر بدهد، آسیه هم که حالا حمایت فرعون را داشت چیزی نگفت و از جا برخواست، نوزادی را که چون جان خویشتن عزیزش می دانست در آغوش یوکابد گذاشت.
قلب یوکابد از هیجان به تپش افتاده و گویی صدای این تپش، آهنگ آرام بخشی بود که آرامش را در جان موسی ریخت.
موسی بوی مادر را به جان کشید و خود را در آغوش او جا کرد و در بین بهت و حیرت همگان سینه ی یوکابد را گرفت و مشغول خوردن شیر شد.
آسیه از دیدن این صحنه لبخندی زیبا بر لبانش نشست و زیر لب خدای یکتا را شکر کرد و رو به فرعون گفت: من از فرمانروای مصر سپاسگزارم که بی توجه به حرف من، دستور داد این زن پاکیزه به کودکمان شیر دهد و فرعون که انگار تمام افتخار شیر دادن موسی نصیب او شده باشد، با افتخار و سربلندی سرش را تکان داد و همانطور که به کلثم اشاره می کرد گفت: دامان این دختر را پر از سیم و زر کنید که این زن را به ما معرفی کرد و سپس رو به یوکابد که سر در عبا برده بود و در زیر عبا غرق دیدن موسی بود که با حرکات شیرینش شیر می نوشید کرد و گفت: ای زن! تو از این به بعد دایه ی ولیعهد هستی، پس باید در دسترس حکومت باشی، اگر زندگی در قصر را دوست داری، می توانی به قصر نقل مکان کنی برای شیردادن ولیعهد و اگر
در منزل خود راحت تر هستی، ما امکانات زیادی تحت اختیارت قرار می دهیم که تو و ولیعهد در راحتی و آسایش باشید، حال بگو چه می کنی؟!
یوکابد زیر لب خدا را شکر کرد و زمزمه کرد: بارالها تو خداوند یکتایی که وفا می کنی به عهد خویشتن، به من امر کردی موسی را به نیل افکنم و هنگامی که قلبم به تلاطم بود به من اطمینان دادی که او را به دامانم برمی گردانی و چه زود موسی را در آغوشم گذاشتی، آنهم در موقعیتی که فکرش را نمی کردم.
یکی از زنان داخل تالار جلو آمد و در گوش یوکابد گفت: جواب فرمانروا را بده، این کودک را در قصر شیر می دهی یا در خانه خودت؟!
اینک موسی سیر شده بود و سینه مادر را رها کرده بود و میخندید.
یوکابد موسی را که در این لباس های فاخر، چون خورشید می درخشید به آغوش چسپاند و رو به فرعون گفت: چه نوزاد شیرینی ست، من او را چون جان خویشتن عزیز می دارم تا ولیعهد مصر همیشه سلامت باشد و خاطر فرمانروا آسوده باشد اما دوست می دارم که در خانه ی خودم این خدمت را به دربار مصر انجام دهم.
فرعون سری تکان داد و گفت: باشد هر جور که تو راحتی و بعد به سربازان و معماران قصر دستور داد تا خانه ی یوکابد و عمران را آنچنان باز سازی کنند که در خور شأن ولیعهد باشد و انواع و اقسام امکانات و خوردنی ها را از قصر به خانه ی یوکابد منتقل کنند.
یوکابد در ازای این خدمتی که انجام می داد، امکانات دریافت می کرد و این مزد یوکابد بود و مالی حلال و طیب و طاهر بود گرچه از قصر فرعون می آمد، اما نتیجه ی زحماتش بود.
به این ترتیب موسی در دامان مادر و در خانه ی پدری رشد می کرد و آسیه که دلبسته ی موسی شده بود، هر روز به خانه ی یوکابد می رفت و گاهی هم موسی را به قصر می بردند تا فرمانروا ولیعهدش را ببیند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
رمان انلاین #دست_تقدیر۲۱ #قسمت_بیست_یکم🎬: ابو حیدر لبخندی زد و گفت: نبینم ناراحت باشی ننه مرضیه! مگ
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۲۲
#قسمت_بیست_دوم 🎬:
چند ماه بود که محیا و رقیه مهمان خانه ابو حیدر شده بودند، هر روز ننه مرضیه و عباس به آنها سرمیزدند و این مادر و دختر به آن مادر و پسر اخت گرفته بودند.
روزهای اول ابوحیدر که یک هفته تمام، برای رفتن میهمانانش به ایران تلاش می کرد بالاخره نتیجه را به آنها گفت: به دلیل انقلاب در ایران، مرزها را بسته اند و به سختی می شود از مرز رد شد، اما با واسطه هایی که پیدا کرده بود، انگار این کار ناممکن، ممکن میشد منتها هزینهٔ رد شدن از مرز خیلی زیاد بود، محیا و رقیه درست است متمول بودند اما املاکشان در ایران بود و هر چه هم در عراق داشتند در دست جاسم به امانت بودند، پس فعلا کاری نمی شد کرد.
رقیه مشغول تدارک نهار بود، آنها می دانستند که ابوحیدر و همسرش زندگیشان را از راه طبخ غذا در خانه و فروش آن توسط ابوحیدر در شهر میگذرانند، رقیه که کدبانویی بی نظیر بود مدتی بود که مسؤلیت پختن غذا را به عهده گرفته بود و عجیب مشتری های ابوحیدر زیاد شده بود و ابو حیدر بی آنکه رقیه بداند، سهم کار و زحمت کشی او را کنار می گذاشت تا در موقع لزوم به او دهد.
رقیه پیازها را تفت داد و تکه های کوچک گوشت را در آن ریخت و محیا که همچون همیشه خودش را با رادیو سرگرم کرده بود، با هیجانی در صدایش جلو آمد و گفت: مامان، مامان...صدایش در جلز و ولز گوشت ها گم شد و رقیه با تعجب به محیا که ناخوداگاه با زبان فارسی با او صحبت می کرد نمود و گفت: چی شده مادر؟! چرا اینقدر هیجان زده ای؟!
محیا دستهایش را بهم زد وگفت: ایران رفراندوم برگزار شده و تقریبا صد در صد مردم به جمهوری اسلامی رأی دادند.
رقیه لبخندی زد و گفت : خدا را شکر، کاش زودتر به ایران برگردیم و در این هنگام ام حیدر از پشت شانه های محیا را در آغوش گرفت و گفت: چه می گویید مادر و دختر که اینهمه به وجد آمده اید؟!
رقیه خبری را که شنیده بود به تم حیدر گفت و ام حیدر آهی کشید و گفت: خدا را شکر، کاش در عراق حکومت بعثی و صدام حسین با هم نابود می شدند تا شیعیان بتوانند نفسی بکشند هر سه آمین گفتند.
صدای باز و بسته شدن در بلند شد و بی شک کسی جز ابو حیدر نبود.
رقیه که انگارچیزی در ذهنش بود که می بایست عملی کند از جا بلند شد و به محیا گفت: مادر مواظب گوشت ها باش نسوزه، ام حیدر جلو آمد و گفت: من حواسم هست،اگر کار دیگه ای داری انجام بده.
رقیه با شتاب خودش را به حیاط رساند و قبل از اینکه ابو حیدر وارد ساختمان خانه شود، جلویش سبز شد و گفت: سلام ابو حیدر، عذر می خوام مطلبی بود که باید به شما می گفتم
ابو حیدر تسبیح دستش را در مشتش جمع کرد و گفت: بفرما خواهرم، هر چه می خواهی بگو..
رقیه که انگار تردید داشت در گفتن...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۲۲ #قسمت_بیست_دوم 🎬: چند ماه بود که محیا و رقیه مهمان خانه ابو حیدر شده بودند
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۲۳
#قسمت_بیست_سوم 🎬:
رقیه همانطور که النگوهای دستش رابیرون می آورد گفت: من خیلی شرمنده شما و ام حیدر و همچنین عباس و ننه مرضیه شده ام و وقت داره میگذره و هر لحظه امکان داره جای ما لو بره و پشیمانی بار بیاد و بعد شش النگوی دستش را به طرف ابو حیدر داد و گفت: فکر می کنم پول اینا برای عزیمت چهار نفر به ایران کافی باشه!
ابو حیدر سرش را تکان داد و گفت: تا هر وقت اینجا هستید قدمتان روی چشم ماست،شما خیر و برکت زندگی ما شده اید، دیگه از این حرفا نزنید و از طرفی دفعه قبل که النگوها را دادین گفتم که عباس در صدد جور کردن پول هست و ان شاالله امروز فردا جور میشه و لازم نیست و اگر بفهمه شما همچی کاری کردین و منم باهاتون همکاری کردم غضبم می کنه
رقیه به میان حرف ابوحیدر پرید و گفت: شما را به جان مولا علی قسم میدم که نه نیارید، نمی دونم آقا عباس از کجا می خواد پول را فراهم کنه، اما بهش بگید دست نگهداره، آخه با فروش همینا کارمون راه میافته و بعد صدای بغض دارش را آرام تر کرد و گفت: دیگه راضی نشین ما بیش از این شرمنده بشیم، ما هم آدم های بی پولی نیستیم، منتها اینم شده آزمایش ما، شما اینو قبول کنید و بفروشید اگر باز هم پول خواستند اضافه اش را از آقا عباس بگیرید.
ابو حیدر نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که تسبیحش را داخل جیب لباس عربی اش می گذاشت، النگوها را گرفت و در همین حین صدای محیا هم از پشت سرش بلند شد و گردنبدی را که در دست داشت به طرف ابو حیدر داد و گفت: این هم سهم من!
قبل از اینکه ابوحیدر حرفی بزند، رقیه دست محیا را پس زد و با زبان فارسی گفت: چه میکنی محیا؟! این گردنبند یادگار بابا بزرگ محمدت هست، اینو نگهدار، فهمیدی...
با همین النگو ها هم کارمون راه میافته ، هر کدومش سنگین هست و پول خوبی میدن بابتشون و از طرفی خدا هم برکت میده...
محیا بوسه ای از گونه مادرش گرفت و بدو خودش را داخل ساختمان رساند و ابو حیدر هم بدون اینکه وارد خانه شود دوباره به عقب برگشت و از در بیرون رفت.
رقیه که حالا خیالش راحت شده بود با نیرویی بیشتر مشغول کار شد.
نیم ساعتی از رفتن ابوحیدر می گذشت که صدای در حیاط بلند شد،
ام حیدر به سمت حیاط رفت و رقیه روغن داغ را روی پلوها داد و در ظرف را بست تا دم بکشند و صدای شاد ننه مرضیه در گوشش پیچید، سلام بر عزیزانم، سلام بر نور چشمانم...
محیا خودش را به ننه مرضیه که انگار مادربزرگ واقعی خودش است رساند و مثل دختری که خودش را برای مادربزرگش عزیز می کند خود را در بغل ننه مرضیه انداخت و گفت: چی شده ننه جونم؟! همچی کبکت خروس می خونه هاا
ننه مرضیه بوسه ای از گونه سرخ و سفید محیا گرفت و گفت: خبردارم خبررر تا مشتلق ندین نمی گم..
رقیه که فکر می کرد ابو حیدر طلاها را فروخته و خبرش را به ننه مرضیه داده با لبخند گفت: حدسش راحت هست، حتما اسباب رفتنمون جور شده درسته؟!
ننه مرضیه خنده بلندی کرد و گفت: از کجا فهمیدی ورپریده؟!
رقیه سرش را پایین انداخت و خنده ریزی کرد و گفت: فرض کن علم غیب دارم.
ننه مرضیه نفس بلندی کشید و گفت: مدتی بود عباس خونه و ماشین را برای فروش گذاشته بود و امروز شکر خدا پول هر دوتا نقد شد،از فردا باید بیافتیم دنبال بقیه کارها...
هر حرفی که ننه مرضیه میزد، پشت رقیه داغ و داغ تر می شد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۲۳ #قسمت_بیست_سوم 🎬: رقیه همانطور که النگوهای دستش رابیرون می آورد گفت: من خی
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۲۴
#قسمت_بیست_چهارم 🎬:
سه روز بود که محیا و مادرش به همراه ننه مرضیه و پسرش عباس در حالیکه یک راهنما همراه داشتند، به سمت ایران حرکت کرده بودند، در این سه روز که سرشار از سختی و تلاش برای این کاروان پنج نفره بود، در طول مسیر چندین بار ماشین عوض کرده بودند و بالاخره به جایی رسیدند که امکان رفت و آمد ماشین نبود و چون از بیراهه حرکت می کردند، می بایست مقداری از راه را با پای پیاده طی کنند و این وضعیت برای ننه مرضیه که زنی سالخورده بود، بسیار سخت و بغرنج بود.
رقیه که خودش را باعث بوجود آمدن این وضعیت می دانست تا جایی می توانست کمک می کرد که از رنج ننه مرضیه کم کند و عباس هم سنگ تمام گذاشته بود و هر چند ساعت یک بار مادرش را کول می کرد، ننه مرضیه که انگار علاوه بر خستگی راه چون از بیابان می گذشتند دچار گرمازدگی شده، مدام عرق می کرد و عق میزد اما هربار با ذکر یا امام رضای غریب، انگار قدرتی در جانش می نشست.
بالاخره بعد از یک شبانه روز راه پیمایی به جایی رسیدند که راهنما به آنها گفت آخر خط هست و برجک نگهبانی که با آنها فاصله داشت را نشان داد و افزود که بعد از گذشتن از کنار این برجک به خاک ایران پا می گذارید.
اما می بایست تا غروب خورشید صبر می کردند و پس از آن داخل راهی میشدند که مثل یک راه زیر زمینی حفر کرده بودند و بدون ایجاد صدا از آنجا عبور کنند.
راهنما که نصف پول را در اول سفر و نصف پول را در آخر سفر گرفت از آنها خداحافظی کرد،زمانی که تنها شدند.
هر چهار نفر خود را در پناه تپه ای شنی کشیدند و عباس نگاهی به خورشید عصرگاهی که در آسمان کویر به آنها می تابید، کرد و بعد لبخندی زد و رو به رقیه گفت: هزینه سفر تا اینجا تقریبا کمی بیشتر از پول طلاهای شما شد،یعنی باید بگویم به پول خانه ننه مرضیه و ماشین من هنوز احتیاجی پیدا نکردیم.
رقیه دست داغ و زبر ننه مرضیه را در دست گرفت و گفت: خدا را شکر! ان شالله بعد از زیارت امام غریب به نجف که برگشتید، با این پول خانه ای بزرگ و دلباز برای ننه مرضیه بخرید.
عباس سرش را پایین انداخت و سکوت کرد، سکوتی که گویی خیلی حرف پشت آن پنهان بود و ننه مرضیه که مادر بود و معنای این سکوت را میفهمید لبخندی صورت زردش را پر کرد و گفت: خدا را چه دیدی، شاید کار به انجاها نرسید.
محیا با تعجب نگاهی به ننه مرضیه کرد و سپس به مادرش رقیه چشم دوخت، گویی این وسط چیزهایی بود که او هنوز درکش نکرده بود.
بالاخره خورشید غروب کرد، حال ننه مرضیه بهتر شده بود، هر کدام چند تیکه بیسکویت با مقداری آب خوردند و حرکت کردند و خیلی زود و بی دردسر، به آن طرف مرز رسیدند اما هنوز هم بیابان را باید طی می کردند تا به جاده منتهی به شهر مرزی ایران برسند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🖼 #سخن_نگاشت | رهبر معظم انقلاب:
🔸 «سید عزیز مقاومت پاداش دهها سال جهاد فی سبیل الله و دشواریهای آن را در خلال یک پیکار مقدس دریافت کرد.» ۱۴۰۳/۰۷/۰۷ #سید_حسن_نصرالله
#انا_علی_العهد
@parvaanehaayevesaal
26.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گزارشی از حال و هوای مردم لبنان در #بیروت برای وداع با پیکر شهید سید حسن نصرالله
🔹 مردم لبنان در گودال قتلگاه #سید_حس_نصرالله در بیروت مثل پروانه میچرخند. #انا_علی_العهد
@parvaanehaayevesaal