پروانه های وصال
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜
#اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ
حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
💢↶ بـنـــ7⃣1⃣ـــــد ↷💢
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ
تُبْتُ إِلَیْکَ مِنْهُ وَ أَقْدَمْتُ عَلَى فِعْلِهِ
فَاسْتَحْیَیْتُ مِنْکَ وَ أَنَا عَلَیْهِ وَ رَهَبْتُکَ
وَ أَنَا فِیهِ ثُمَّ اسْتَقَلْتُکَ مِنْهُ وَ عُدْتُ إِلَیْهِ
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》
🦋 بــار خــدایــا 🦋
از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که
از آن توبه کردم و بر انجامش اقدام نمودم
پس از تو حیا میکردم
در حالی که مرتکب آن بودم
و از تو میترسیدم در حالی که
من در انجام آن گناه غوطه ور بودم
پس از تو خواستم که از من درگذری
در حالی که باز به سوی آن برگشتم
پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷
و اینگونه گناهانم را بیامرز
ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨
◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️
📘 استغفـار هفتـادگـانـه
امیـرالمؤمنین علـی علیـهالسلام💚
✍ تالیـف: سید ضیاءالدین تنکابنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫مهربانی را
✨درقلب کسانی دیدم
💫که بدون
✨هیچ توقعی مهربانند
💫آنهایی که خود
✨نیازمند محبت بودند
💫ولی بازمحبت میکردند
✨خــدایا
💫شبی آرام وخوابی رویایی
✨وقلبی نورانی
💫نصیب همه بگردان
✨✨ شب بخیـر عزیزان گل ✨✨
هدایت شده از پروانه های وصال
animation.gif
1.18M
شب جمعه است
شب زیارتی مولا
من و شور و نوا
شب های جمعه
وَ قلبی مبتلا
شب های جمعه
قیامت میشود
در صحن قلبم
به یاد کربلا ..
السلام علیک یااباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸جمعه مبارک
💕امروزتـون
🌸به زیبـایی گـل
💕آرزوهاتون
🌸دست یافتنی
💕کانون گرم خانوادتون
🌸پر از مـهربانی
💕عـشق تون پا برجا
🌸و سعادت و خوشبختی
💕یار همیشگی شما باشه
🌸صبح زیبایت بخیر ای نازنین زیبای من
💞لحظه دیدار توست ای مهر تو دنیای من
#ایستگاه_تفکر
🌸(وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ)🌸
در بدن خودتان آیات زیادی برای اثبات وجود و قدرت خدا وجود دارد ، آیا نمیاندیشید؟[سوره الذاريات 21]
👈در بدن هر انسان #طول رگهای خونی به بیش از #۹۶هزارکیلومتر میرسد که #دو_و_نیم برابر دور کرهی زمین است.
✅ اگر چه این مسیر بسیار طولانی است اما تنها #۶۰ثانیه طول میکشد تا خون در تمامی بدن گردش پیدا کند. سبحان الله ...🌹
#شکر
#تلنگر
#قرآن_بخوانیم
پروانه های وصال
✔️ #برنامه_ترک_گناه قسمت دوم 🔗🔗🔗🔗🔶🔗 برای آغاز برنامه ترک گناه لازمه که ۴ تا بحث بسیار ریشه ای
⭕️ #برنامه_ترک_گناه
قسمت سوم
🔹🔺✅🔹
"توجه به رنج"
🌎ما در دنیایی زندگی میکنیم که چه بخوایم و چه نخوایم
چه خوشمون بیاد و چه خوشمون نیاد، رنج خواهیم کشید.💯
🔷تحمل رنج یه اتفاق اجتناب ناپذیر هست و ما اگه میخوایم در ترک گناه موفق باشیم "باید به استقبال برخی رنج ها بریم".
✔️🔷
ممکنه در ابتدا، هوای نفسمون خوشش نیاد که از رنج صحبت کنیم😤
🔴 ما باید این موضوع رو برای خودمون برای همیشه حلش کنیم.
اینو داشته باشید: اگه ما با اختیار خودمون به استقبال برخی رنج ها نریم، روزگار اون رنج ها رو به زور به ما خواهد داد.
❌🔴❌
به قول معروف، روزگار با یخ و ترشی اون رنج ها رو بهمون میده!
و اونوقت باید "یه رنج تلخ" رو بچشیم.
😒
مثلا اگه کسی رنج ترک گناه رو نپذیرفت، باید رنج سرکوفت های دیگران و عذاب وجدان های خودش رو تحمل کنه.
🔴باید رنج دشمنی همه ی موجودات عالم باهاش رو تحمل کنه.
🔴باید رنج دوری از خدا رو تحمل کنه و...
🔴زندگیش کاملا سیاه و دردناک خواهد شد.
✅ یه بار برای همیشه موضوع رنج رو حلش کن. به خودت بگو که
🔺 من باید بعضی رنج ها رو تحمل کنم. باید برای اینکه محبوب مولا بشم، رنج های ابتدایی دنیا رو تحمل کنم.☺️
خود خداوند متعال، بعد از یه مدت، زندگیت رو غرق نورانیت و لذت خواهد کرد.
نترس خدا ، زیاد بهت رنج نمیده. اجازه نمیده زیاد رنج بکشی.
آقا حله؟😊
اگه حل نیست با تفکر برای خودت حلش کن.👌🏼
🌱🔸🌿▫️🔹🌳
🙏باماهمراه باشید
لذتی عمیق و زندگی سرشار از نشاط😊
پروانه های وصال
🔹🌺🔹🌹 #دختر_شینا 9 قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود... _/\|/\❤️ 🌷 صمد که صدایم را شنیده
🔹🌺🔸🌹
#دختر_شینا 10
🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛
⭕️ امّا من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم...
🌌 یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. 😊
موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
🔹رختخواب ها توی اتاقِ تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نورِ ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. واردِ اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم.
حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» 😇
چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» 😨
اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
🌷 صمد بود.... می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»😤
❇️ اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم.
گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»😥
می خواستم گریه کنم...
🔸 گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماهِ بعد عروسی کنیم.
🔺 _ امّا تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. امّا محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرفِ دلِ تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم...😰
گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
🌺 خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» ⁉️
🔷 از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
🌷 دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. 😊
❤️ گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. امّا تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زنِ من بشوی. 💞
اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدونِ اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم...»
🔹همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش.
✅ آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم...»
🌹 نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.
💍 گفت: «می دانم دخترِ نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. امّا اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جانِ حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
🔹 آهسته جواب دادم: «بله.»
✅💖 انگار منتظرِ همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن.
گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.»
🌺🌷 بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زنِ مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده