فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام شنبه هجدهم اردیبهشت ماه
دوستانی دارم🌸
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم🌸
صافی آب مرا یاد تو انداخت رفیق
تو دلت سبز🌸
چراغت روشن
چرخ روزیت همیشه چرخان🌸
نفست داغ
تنت گرم
دعایت با من
صبح زیبایتان بخیر وشادی
❣
بهترین آدمهای زندگی ...
همان هایی هستند که وقتی کنارشان
می نشینی
چایی ات سرد می شود
و دلت گرم!
💕❤️💕
☆∞🦋∞☆
✅تعریفـــــ درستـــــ روزه
✍پيامبر اڪرم صلےاللهعليهوآله:
روزه تنها پرهيز از خوردن و آشاميدن نيستـــــ.
همانا روزه، پرهيز از بيهوده گويے و دشنام دادن استـــــ. پس اگر ڪسے دشنامتـــــ داد، يا با تو نابخردے ڪرد، بگو: «من روزهام».
📚 صحيح ابن حبّان: ج ۸ ص ۲۵۶
💕💚💕
☆∞🦋∞☆
#تفڪرانہ🌿
به قول استاد رائفیپور
این همه روایتـــــ
درباره مهدویتـــــ هستـــــ
آقا توے یڪیشون نفرمودن
اگر مردم دنیا بخوان؛
ظهور اتفاق میفته.‼️
توے همشون فرمودن:
-اگر شیعیان ما...
-اگر شیعیان ما...
بابا گره خوده ماییم!
💕💜💕
🚨ماجرای شکنجه های دردناک رهبری در یکی از زندان های #ساواک
💠 مدتی بعد یکی از آنها (نگهبانان) درِ سلول را باز کرد و گفت شما فلانی هستید؟ گفتم : «بله» گفت : «با من بیا» به همراه او تا انتهای انبار و سپس تا اتاقی که در یکی از گوشه های آن بود رفتم . وارد اتاق شدم . در اتاق ، شش هفت نفر بودند . چون عینکم را گرفته بودند ، آنها را نشناختم . احساس خطر کردم . بنا بر عادت و یا غریزه ، حمله ی کلامی را آغاز کردم . به گرفتن عینکم اعتراض کردم : « چرا عینکم را گرفتید ؟ من بدون عینک نمیتوانم ببینم » همین طور که من صدایم را به اعتراض بلند کرده بودم ، یکی از آنها جلو آمد. وقتی نزدیک شد ، او را شناختم . او کسی بود که در زندان قبلی من را بازجویی کرده بود و گزارش مرا به دادگاه داده بود ، من در دادگاه او را بدون ذکر نام محکوم کرده بودم و مورد حمله قرار داده بودم از جمله گفتم : «نویسنده این گزارش فردی نادان است» او به من نزدیک شد و با لحنی خشمگین و تمسخر آمیز گفت : «گمان می کنی اینجا دادگاه است و به تو اجازه می دهند که به این شکل حرف بزنی ؟» سپس با صدای خشن به سخن گفتن پرداخت و در حالی که با تمسخر و استهزاء صدای مرا تقلید می کرد نخستین #ضربه را به صورتم نواخت . من خودم را کنترل کردم اما او دومین ضربه را هم وارد کرد و مرا به #زمین_انداخت . من روی تختی که در کنار اتاق بود افتادم خواستم برخیزم اما یکی از آنها گفت : «همان جا بمان خوب جایی افتادی» فهمیدم که این تخت شکنجه است، پایم را به تخت بستند شلاق هایی با ضخامت های مختلف به سقف آویخته بودند که ضخامت آنها یک انگشت ، دو انگشت و یا بیشتر بود . یکی از آنها شلاقی برداشت و شروع کرد به زدن به پاهایم ، آنقدر زد که خسته شد ، فرد دیگری #شلاق را گرفت او هم زد و زد و خسته شد ، نفر سوم شروع کرد به زدن و به همین ترتیب...
هر کدام از آنها فرصتی برای استراحت داشتند بجز من که نگذاشتند حتی اندکی استراحت کنم . در آن حال که قابل توصیف نیست من از خباثت برخی از آنها به شگفتی می آمدم ، وظیفه آنها بود که شلاق را بالا ببرند و به من بزنند و همچنین وظیفه داشتند مرا آنقدر بزنند تا در برابر آنها از پا درآیم بنابراین طبیعی بود که پشت سر هم بزنند ، اما یکی از آنها خباثت خاصی از خود نشان میداد : #شلاق را به دست میگرفت #تسمه آن را با دست دیگر از پشت سرش خوب می کشید و بعد ضربه را میزد تا بیشتر دلش خنک شود . در حین شلاق زدن یکی از آنها بالای سرم می آمد و از من میخواست از فلان کس یا از نهضت اسلامی بیزاری بجویم من اظهار مخالفت میکردم و آنها به زدن ادامه میدادند تا اینکه #از_هوش_رفتم در خلال این تجربه عملی تلخ دریافتم که ضربه زدن به کف پا از #سخت_ترین_شکنجه_ها است چون پیش از آنکه شخص بیهوش شود ضربات میتواند ساعتها ادامه یابد ضمنا تاثیر وحشتناکی بر روی اعصاب دارد ، شنیده بودم که این شکنجهگران دورههای شکنجه را زیر نظر کارشناسان اسرائیلی گذرانده اند و لذا در اعتراف گرفتن حرفهای هستند و در کار خود مهارت دارند.
💕💚💕
مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد و ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ »
پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت:
آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس سربازی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟؟؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:
اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟
مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...
نه سفیدی بیانگر زیبایی است..
و نه سیاهی نشانه زشتی..
شرافت انسان به اخلاقش هست
💕💚💕
☆∞🦋∞☆
⚠️#تلنگرانـــــه
••↻
یه روز لباسِ تنگـــــ ...
یه روز لباسِ گشـاد ...
یه روز لباسِ ڪوتـاه ...
یه روز لباسَ بلند ...
یه روز لباسِ تیره ...
یه روز لباسِ شاد ...
یه روز لباسِ پاره ...
••
هے رفتیم دنبالِ مُد ڪه یه وقتـــــ
بھمون نگن عقبـــــ مونده❗️
رفتیم دنبال سِتـــــ ڪردن ڪه
بشیم شیڪتریــن آدمِ دنیا :|
یه وقتـــــ به خودت میاے میبینے
با شیطون ستـــــ شدے !!!
••
« ســـوره اعـــرافـــــ آیــه²⁶ »
وَلِبٰـــــاسُاَلتَّقْــــوىٰذٰلِكَخَیْــــرٌ
بھترین لباس؛ لباسِ تقواستـــــ((:
••
وقتشه ڪه بیدار شویم‼️⠀
اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَجْ
💕💜💕
#داستانهای_ڪوتاه
روزی باز پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد.
پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت.
سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره!
تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق
پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت...
تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد.
با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند.
هست دنیا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست
💕💙💕
#نان_صبحانه
🌟🌟🌟🌟🌟
شیر ولرم 2لیوان
تخم مرغ 2عدد
شکر 6قاشق سوپخوری
پودر خمیرمایه 1پاکت
نمک 1قاشق سوپخوری
روغن مایع 12قاشق غذاخوری
آرد 7لیوان
طرز تهیه:
✏✏✏✏
خمیرمایه ، شکر،شیر ولرم را مخلوط میکنیم.تخم مرغ و نمک، روغن را اضافه بعد آرد را کم کم اضافه میکنیم ورز میدهیم تا خمیر نرمی به دست آید .1ساعت استراحت میدهیم.بعد به شکل دلخواه درسینی فر گذاشته.180 درجه به مدت نیم ساعت
🌹🌹🌹🍀🍀🍀🍀🌟🌟🌟
کاری به کارِ هم نداشته باشیم!
یکی دیوانهی اهل بیت است،
یکی فقط احترام میگذارد،
یکی هم اعتقادی ندارد!
یکی با شرکت در مراسماتِ مذهبی و هیئت و حرم، حالش خوب میشود،
یکی در تنهایی،
یکی هم جورِ دیگر!
یکی باور دارد،
یکی باور ندارد!
اعتقاد، یک مسئلهی کاملا شخصیست...
کافیست فقط انسان باشیم،
کافیست در رفتارهایمان افراط نکنیم تا اعتقادمان برای سایرین، قابلِ احترام باشد،
کافیست باورهایِ ما موجبِ رنجش و آزارِ هیچ کس نشود.
کمالِ اعتقادِ ما،
به نوعِ رفتار و گفتارِ خودمان وابسته است!
.
این روزها و این شبها، مراقب حرفها و رفتارهایمان باشیم،
مبادا دلی برنجد و اشکی بریزد و عرش آسمان بلرزد.
حسین، برای آزادگی جنگید،
تا زیرِ بارِ ظلم و تحمیل و اجبار نرفته باشد.
.
بیایید دیگران را اسیرِ اعتقادات و باورهایِ خودمان نکنیم!
هیچ آدمی بردهی طرزِ نگرشِ هیچ آدمِ دیگری نیست،
انسانها حق انتخاب دارند.
خوب باشیم و به جایِ خشونت و تعصب، انسانیت را گسترش دهیم،
بدونِ شک، غایتِ تمامِ آیینها رسیدن به کمالِ انسانیست.
حواسمان باشد؛
مبادا از دین و ایمانِ ما، فقط نام و یاد و خاطرهاش بماند!
مبادا در نهایتِ غرور و خود بینی،
مسیر را گم کنیم!
.
نوشته نرگس صرافیان
💕💙💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🌺🍃🌺🍃
شخصی از خدا دو چیز خواست......
یک گل و یک پروانه......
اما چیزی که به دست آورد
یک کاکتوس و یک کرم بود......
غمگین شد.با خود اندیشید شاید خداوند من را
دوست ندارد و به من توجهی ندارد......
چند روز گذشت......
از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و
آن کرم تبدیل به پروانه ای شد......
اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید
به او اعتماد کنید.........
خارهای امروز گلهای فردایند.....
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
نصیری پور:
✍ #دلنوشتــــــه
گفت: راستی جبهه چطور بود؟؟
گفتم : تا منظورت چی باشه ...
😄😄
گفت: مثل حالا رقابت بود؟؟ گفتم : آره ...
گفت : در چی؟؟ گفتم :در خوندن نماز شب...
گفت: حسادت بود؟؟ گفتم: آره ...
گفت: در چی؟؟ گفتم: در توفیق شهادت ...
گفت: جرزنی بود؟؟😉😉 گفتم: آرره ...
گفت: برا چی؟؟ گفتم: برا شرکت در عملیات ...
گفت: بخور بخور بود؟؟ گفتم: آره ...😊😊
گفت: چی میخوردید؟؟ گفتم: تیر و ترکش ...
گفت: پنهان کاری بود ؟؟گفتم: آرره ...
گفت: در چی ؟؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها ...
گفت: دعوا سر پست هم بود؟؟گفتم: آره پس چی ...
گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین ...
گفت: آوازم می خوندید؟؟ گفتم: آره ...
گفت: چه آوازی؟؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل ...
😢😭
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آره که بودیم ...
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب ...
😭😭
گفت: استخر هم می رفتید؟؟ گفتم: آره ...
گفت: کجا؟؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون ...
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آره ...
گفت: کجا؟؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه...
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟؟😁😁 گفتم: آره چه جورم ...
گفت: کی براتون برمی داشت؟؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه ...
گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟😂😂 گفتم: آره میزدیم ...
خندید و گفت: با چی؟؟ گفتم: هنگام بوسه برپیشونی خونین دوستان شهیدمون😢
سکوت کرد...گفتم: بگو ...بگو ...
زیر لب گفت:
شهدا شرمنده ام ...😢😢
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_هفتاد_و_سه موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد. دستمو که گرفت انگار
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_هفتاد_و_چهار
ساعت۵ونیم کارن اومد. منم رفتم استقبالش و بهش خسته نباشید گفتم.
_ممنون خانمی. خوشگل کردیا.
خندیدم و گفتم:ممنون لطف داری. بشین چای بیارم برات.
کتشو ازش گرفتم گذاشتم سر جالباسی. اونم رفت لباساشو عوض کنه.
دو تا فنجون چای ریختم و آب نبات گل محمدی و شکلات گذاشتم کنارش.
دوتا نبات نی دارم کنار فنجونا گذاشتم و رفتم پیشش.
رو مبل کنارش نشستم و گفتم:خسته نباشی.
دستمو گرفت و بوسید گفت:ممنون خانمم. خستگیم با حضور شما در میره.
چایش رو با آرامش و سکوت خورد و باز تشکر کرد.
_چیزی شده زهرا؟از دیشب تو همی؟
_نه چیزی نیست.
_اگه چیزی شده و کسی حرفی زده بهم بگو.
_نه همه چی خوبه.
_مطمئن باشم بهم دروغ نمیگی؟
از بچگی یاد گرفتم دروغگو دشمن خداست. نمیخواستم بهش دروغ بگم، راست گفتنم ناراحتش میکرد.
خیلی دو دل بودم.
_اگه چیز مهمی باشه میگم بهت.
بعد هم لبخند زدم که مطمئن بشه.
باصدای محدثه رفت پیشش و آوردش بیرون.
کمی باهاش مشغول بازی شد منم رفتم به کیکی که گذاشته بودم تو فر، سر بزنم.
خوب پخته شده بود. درش آوردم از فر و با شکلات و ترافل تزئینش کردم.
گذاشتم سرد بشه تا بخوریمش. به کارن گفتم:چیزی میخوری برات بیارم؟
_نه خانم بیا پیش خودمون.
رفتم پیششون نشستم که اذان گفتن.
_بریم نماز بخونیم.
رنگ کارن پرید و گفت:باشه حالا دیر نمیشه.
_عزیزم نماز اول وقت ثواب بیشتری داره. پاشو.
رفتم وضو گرفتم و اومدم دیدم کارن نشسته هنوز با محدثه بازی میکنه.
_پاشو دیگه.
_نماز خوندم خانم.
_خوندی؟؟؟مگه میشه به این زودی؟
_من تازه کارم خانمم نمیتونم مثل شما مسلمونای قدیمی آروم و با خشوع بخونم.
بهش حق دادم و رفتم که نماز بخونم.
نمازمو که تموم کردم، کیکو آوردم و خوردیم باهم.
_همه چی کنار تو خیلی قشنگه زهرا. خداروشکر میکنم که دارمت عزیزم.
به روش لبخند پاشیدم و گفتم:حسمون متقابله.
کمی محدثه رو بغل کردم و بعد گفتم:خب من برم شام درست کنم.
_کیک به این خوشمزگی رو خوردم جا ندارم.
زدم به شکمش و گفتم:هنوز تازه ساعت۷ شده.کو تا ۱۰شب.
اون شب به خوشی و خوبی گذشت و خداروشکر فکر تیکه ها و متلک های عمه و آناهید از سرم بیرون رفت
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_هفتاد_و_چهار ساعت۵ونیم کارن اومد. منم رفتم استقبالش و بهش خسته نباشی
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_هفتاد_و_پنج
صبح روز بعد ساعت۷بیدارشدم و صبحونه درست کردم تا کارن بخوره بعد بره سرکار.
صبحونشو با اشتها خورد و رفت.
روزای من تو خونه و با سر کردن وقت با محدثه میگذشت. شبا هم با کارن دور هم بودیم و میگفتیم و میخندیدیم.
اما تو این مدت نماز خوندن کارن رو نمیدیدم. انگار داشت یک چیزی رو ازم پنهون میکرد.
خیلی زود فهمیدم به چادر پوشیدنم حساسیت نشون میده.
هر جا میخواستیم بریم. چه خرید، چه رستوران، چه حتی خونه همسایه هی غر میزد که چادرتو دربیار. درسته مسلمونم اما این کارا امل بازیه.
واقعا ناراحت میشدم اما کارن اصلا به روی خودش نمیاورد و عادی رفتار میکرد.
چند بارم جلو بقیه با تمسخر باهام حرف زد منم شبش رفتم تو اتاق محدثه و دلخور شدم.
اما حتی یک بار نازمو نکشید و عذرخواهی نکرد.
از اون زندگی رویایی که تو فکرم بود هیچیش به واقعیت نپیوست و منو ناامید تر کرد.
شبا سر سجاده، تو نماز شبام کلی اشک میریختم و از خدا میخواستم بهم صبر بده و اخلاق کارن رو عوض کنه.
به مسلمون بودنش شک داشتم اما چاره ای به غیر از باور حرفاش نداشتم.
چون شوهرم بود. باید بهش اعتماد میکردم.
یک روز که داشتیم میرفتیم خونه مادرجون، تو ماشین بحثمون شد.
_من دارم بهت میگم اون پسره کی بود باهاش از دانشگاه میومدی بیرون؟ چادرتو رو سرت کشیدی فکر کردی کسی نمیفهمه چه غلطی میکنی؟ نخیر خانم از این خبرا نیست میدونم چه کارایی میکردی.
دیگه از تحملم فراتر رفته بود.
بدون اطلاع به من تهمت زده بود و ندونسته بود چجوری قلبمو شکسته بود.
_ساکت شو کارن.. ساکت شوووو. تو نادانسته داری به من تهمت میزنی.
_میدونم که...
_گفتم ساکت شو. اون پسر شوهر دوست صمیمیمه که با زنش به مشکل برخورد و اومد پیش من تا باهاش حرف بزنم...اگرم باور نداری...شمارشو بدم...زنگ بزنی..
به گریه افتاده بودم و نمیتونستم حرف بزنم.
همون موقع رسیدیم خونه مادر جون و من با گفتن این جمله پیاده شدم.
_خیلی بی معرفتی که اینجوری نامردانه بهم تهمت خرابکار بودن میزنی.
اشکامو پاک کردم و با لبخند محدثه رو گرفتم زیر چادرم و رفتم تو خونه.
تا آخر شب خونه مادرجون که بودیم به کارن عادی رفتار کردم و بیشتر با مادرجون حرف میزدم.
بازم به چادرم گیر میداد و منم با مهربونی جوابشو میدادم.
دلم میخواست زودتر بریم خونه تا این رفتارای مسخره و لبخندای الکی تموم بشه.
وقتی رفتیم خونه کارن خوابید و منم رفتم تو اتاق محدثه و به بهونه خوابوندنش شب اونجا خوابیدم.
صبح با لمس دستی روی صورتم بیدار شدم.
وقتی چشمامو باز کردم، دیدم دستای کوچولو محدثه میخوره به صورتم.
_سلام مامانی قربونت بشم من دختر نازم.
بغلش کردم و با هم رفتیم تو آشپزخونه.
_باباتم که رفته. هعی عادت کردم به این زندگی عادی و پر از تظاهر. فقط اولاش خوب بود دخترم. اولای زندگی خیلی قشنگ بود. دو سه روز اولش فقط خوب بود اما حالا...دیگه امیدی به این خونه و بابات ندارم.
فقط تو مهمی برام..فقط تو.
شروع کرد به حرف زدن و من لذت بردم از این صداهای بی مفهوم و قشنگش. تازگیا خیلی شبیه محدثه شده بود.
انقدر بوسش کردم که گریه اش گرفت.
خندیدم و اروم فشردمش به سینه ام.
_فدای گریه هات بشم عزیزم. نبینم اشک بریزی دخترقشنگم
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
💕❤️💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🍃🍂دعــــــــــــــاے
جـــــــــوشن کبیــ1⃣3⃣ــــر🍂🍃
💦بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم💦
🌸✨یا عَزِیزا لا یُضَامُ یَا لَطِیفا لا یُرَامُ یَا قَیُّوما لا یَنَامُ یَا دَائِما لا یَفُوتُ یَا حَیّا لا یَمُوتُ یَا مَلِکا لا یَزُولُ یَا بَاقِیا لا یَفْنَى یَا عَالِما لا یَجْهَلُ یَا صَمَدا لا یُطْعَمُ یَا قَوِیّا لا یَضْعُف سبحانک یا لا اله الا انت الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب ✨
💦بنام خداوند بخشنده بخشایشگر💦
🌸✨اى عزيزى كه خوار نگردد،
اى لطيفى كه دست اندازى نشود،
اى پايدارى كه خواب او را درنيابد،
اى پاينده اى كه فنا نپذيرد،
اى زنده اى كه نميرد،
اى پادشاهى كه از بين نرود،
اى هميشگى كه فانى نشود،
اى دانايى كه نادانى ندارد،
اى بی نيازى كه طعام نخواهد،
اى توانايى كه ناتوان نگردد
🍃 پاک و منزهی تو
ای که جز تو معبودی نیست
فریاد رس فریاد رس،
ما را از آتش برهان اى پروردگار من🍃
〰🔱خـــــــــواص این بنــــد🔱〰
▶️ براے افزایش بندگی و حب خدا ▶️
هدایت شده از پروانه های وصال
🍃🍂دعــــــــــــــاے
جـــــــــوشن کبیــ2⃣3⃣ــــر🍂🍃
💦بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم💦
🌸✨ اَللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا أَحَدُ یَا وَاحِدُ یَا شَاهِدُ یَا مَاجِدُ یَا حَامِدُ یَا رَاشِدُ یَا بَاعِثُ یَا وَارِثُ یَا ضَارُّ یَا نَافِع سبحانک یا لا اله الا انت الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب ✨
💦بنام خداوند بخشنده بخشایشگر💦
🌸✨ خدايا! از تو درخواست میكنم به نامت
اى يكتا، اى يگانه،
اى گواه، اى بزرگوار،
اى ستايش پذير، اى راهنما،
اى برانگيزنده، اى ميراث برنده،
اى زيان رسان، اى سودبخش
🍃 پاک و منزهی تو
ای که جز تو معبودی نیست
فریاد رس فریاد رس،
ما را از آتش برهان اى پروردگار من🍃
〰🔱خـــــــــواص این بنــــد🔱〰
▶️ برای موفقیت در علم تا درجات عالیه▶️
هدایت شده از پروانه های وصال
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
#حـــــــــــدیــث
🌿🍂 دورکردن فقر
💠🔹امام صادق علیه السلام فرمود:
🌿✨هرکس در هر روز #30 مرتبه بگوید:
⚜لَا إِلَهَ إِلَّا الَّلهُ الْمَلِكُ الْحَقُ الْمُبِينُ⚜
🌿✨ رو به غنا و ثروت خواهد آورد و فقر و فاقه را پشت سر خواهد گذاشت و درب بهشت را میکوبد.
📕وسائل الشیعه ج۷ ص۲۲۲
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
#امیرالمؤمنین_علی_ع
🌟نماز، قلعہ و دژ محکمی است
کہ نماز گزار را از حملات شیطان
نگہ می دارد.
📚غررالحکم
@parvaanehaayevesaal💕
🌹 @parvaanehaayevesaal💕
آنها که به بیداری خدا
ایمان دارند
راحت تر می خوابند
شبتون آروم
خیالتون آسوده
خاطرتون جمع
و روزگارتون مهربان باد
شبتون زیبا 🌸
سحر با باد میگفتم
حدیث آرزومندی
خطاب آمدکه واثق شو
به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب
کلیدگنج مقصود است
بدین راه و روش
میرو که با دلدار پیوندی
سحرتون منور به نور خدا 🌹
💕❤️💕