eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.1هزار عکس
20.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه غذاهایی که گریل میشن یه جوره دیگه ای خوشمزه و جذابن. یه پیش غذای رژیمی و کم کالری و خوشمزه داریم که گیاه خوارها هم میتونن بعنوان غذا میل کنن. مواد لازم: کدو سبز 2 عدد قارچ 2 پیمانه پیاز 1 عدد سرکه 3 قاشق غذاخوری روغن زیتون مقداری. طرز تهیه: ◽کدو ، قارچ و پیاز را به اندازه دلخواه خرد کنین و تو یه کاسه بریزین ،بعد سرکه ، یکم روغن زیتون ، نمک و فلفل اضافه و مخلوط کنین. . ◽حالا سبزیجات رو تو یه ظرف بریزین و تو فر با دمای 200 درجه سانتیگراد به مدت 15 دقیقه بذارین تا کباب بشن بعد همراه با ماست ، جعفری ، ریحان و … تزیین و سرو کنین.
بعضی ها !!!! آرامش مطلقند ......... لبخندشان ،،، تلألو برق چشمانشان ........ صدای آرامشان .......... اصلِ کار ،،، تپش قلبشان ، یک دنیا آرامشند ...... آنقدر عزیزند که میترسی تمام شوند ،، بعضی ها ....... بودنشان...... همین ساده بودنشان...... نفس کشیدنشان....... لبخند مینشاند گوشه لبمان و من چقدر دوست دارم این بعضی ها را..💗 💕💚💕
☠️تجمع مشکوکی که قرار است در روزهای آینده در حمایت از و بر علیه برگزار شود از سوی همه اساتید طب سنتی مردود اعلام و محکوم شده است. پشت پرده این با چند دست واسطه شبکه های مشکوکی هستند که قبلا با کارشکنی در وارد کردن واکسن، عملا ضربات جبران ناپذیر جانی و مالی به کشور و مردم تحمیل کردند و علنا با طب سنتی نیز مقابله جدی میکردند. برنده اصلی تجمع فردا سازمانهای ضد ایرانی هستند اگرچه ممکن است برگزار کنندگان میدانی آن از دست های پشت پرده بی خبر باشند. از همه دلسوزان بخواهید در بازی دشمن قرار نگیرند. ✍🏻مهدی ارفع
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 173 ...واقعا بقیه موضوعات در دنیا همگی بازی های سرگرم کننده هست و انسان مومن زیا
174 🔶 وقتی حضرت موسی علیه السلام وارد اون اتاق شد شد دید که مرد قصاب مادرش رو یه گوشه ای گذاشته و داره بهش آب و غذا میده و نوازشش میکنه. هر بار هم که لقمه های غذا رو در دهان مادرش میذاره مادر دعا میکنه و میگه خدایا پسرم رو با پیامبر خدا در بهشت همنشین کن...🌷 ❇️ بنابراین برای خدا اصلا این مهم نیست که انسان حتما تعداد مشخصی از کارهای خوب بسیار بزرگ رو انجام بده تا لایق بهشت بشه 👈🏼 بلکه برای خداوند متعال این مهمه که "هر انسانی در دنیا به اندازه درک و فهم و شرایطی که داره بهترین تصمیم ها رو بگیره و در جای خودش درست و کامل عمل کنه". ✅ در واقع هر انسانی در هر امتحانی که قرار داره اگه بتونه بهترین عملکرد رو داشته باشه و نمره کامل بگیره به همه درجاتی که باید برسه خواهد رسید.
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 174 🔶 وقتی حضرت موسی علیه السلام وارد اون اتاق شد شد دید که مرد قصاب مادرش رو یه
❇️ یه نکته اینکه بحث افزایش ظرفیت روحی داره به پایان خودش میرسه و ان شالله به زودی بحث جدید رو تقدیم حضورتون میکنیم. شما عزیزان هم میتونید نظرتون رو در مورد بحث آینده به ما منتقل کنید. 🔹 بیشتر دوست دارید بحث جدید در رابطه با چه موضوعاتی باشه؟ خانوادگی، فرهنگی، تربیتی، سیاسی و....؟ 🔸 طبیعتا بحثی هم که قرار انتخاب بشه باید نسبت به همه مباحث از اولویت بیشتری برخوردار باشه. روش فکر کنید 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی ام
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و یکم با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن «بفرمایید!» بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده‌ای ظرف را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «دوست نداری؟» صورتم را در هم کشیدم و گفتم: «نمی‌دونم، حالت تهوع دارم، نمی‌تونم چیزی بخورم!» چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: «الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!» سپس فکری کرد و با عجله پرسید: «می‌خوای برات چیز دیگه‌ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم.» که با اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف می‌کردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: «همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج میره!» ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: «تو چرا نمی‌خوری؟» لبخندی زد و در جواب اعتراض پُر مِهرم، گفت: «هر وقت حالت بهتر شد با هم می‌خوریم. منم گرسنه نیستم.» و من همانطور که به ظرف‌های داغ غذا نگاه می‌کردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: «نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟» بی‌درنگ موبایلش را برداشت و با گفتن «الان بهش زنگ می‌زنم!» مشغول شماره‌گیری شد که با دلسوزی خواهرانه‌ام، مانع شدم و گفتم: «نه! می‌ترسم بفهمه من اینجام، بدتر ناراحت شه!» سپس به صورتش خیره شدم و با غصه‌ای که در صدایم موج می‌زد، دردِ دل کردم: «مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله اینجوری آواره شدیم!» و در پیش چشمانش که به غمخواری غم‌هایم پلکی هم نمی‌زد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم: «مجید! می‌خوای چی کار کنی؟ بابا می‌گفت نوریه وهابیه.» صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشوره‌ام را داد: «خُب وهابی باشه!» و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه می‌درخشید، نگاهم کرد و با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگی‌مون می‌مونم! حالا هر کی هر چی می‌خواد بگه!» که دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم: «مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی می‌گفت به نوریه قول داده که با هیچ شیعه‌ای ارتباط نداشته باشه؟» دیدم که انتهای چشمانش هنوز از بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتی‌اش را در جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت: «الهه جان! تو نگران من نباش! سعی می‌کنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!» و من بی‌درنگ پرسیدم: «خُب با این لباس می‌خوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی می‌پوشی، می‌فهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا می‌کنه!» سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه می‌کرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی پُر معنی، کلام مبهمش را تعبیر کرد: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم پیرهن مشکیِ عزای امام حسین (علیه‌السلام) انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش هم نداشته باشه!» و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه‌اش به مذهب تشیع غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گلایه پرسیدم: «مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (علیه‌السلام) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (علیه‌السلام) نوه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه سودی داره؟» به عمق چشمان شاکی‌ام خیره شد و با کلامی قاطع پرسید: «مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟» و شنیدن همین پاسخ شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگ‌های کینه‌ام به جوش آمده و عتاب کنم: «یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیا رفته، یکی می‌دونی؟!!!» و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد: «الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (علیه‌السلام) رو دوست دارم!» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و دوم با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم: «پس چرا امام حسین (علیه‌السلام) جوابمو داد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!» و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب می‌‌زد که بی‌آنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه‌هایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم می‌کرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!» از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بی‌قراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بی‌صبرانه گریه می‌کردم و به بهانه شب‌هایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات می‌کردم که دیگر آرامش کلام و نوازش نگاهش آرامم نمی‌کرد و هر چه عذر می‌خواست و به پای گریه‌هایم، اشک می‌ریخت، طوفان غم‌هایم آرام نمی‌گرفت که سرانجام صدای ناله‌هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: «چه خبره؟ درد داری؟» مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: «جواب آزمایشش نیومده؟» و پرستار همانطور که به لیستش نگاه می‌کرد، پاسخ داد: «زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.» که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد: «آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمی‌تونه چیزی بخوره!» و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش می‌رفت، با خونسردی پاسخ داد: «حالا جواب آزمایشش رو می‌بینم.» و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه‌ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بی‌مِهری‌ام را تاب نمی‌آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان...» و نمی‌دانم چرا اینهمه بی‌حوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع می‌کرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو می‌رفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته می‌شدم. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و د
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و سوم دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده‌ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه می‌گوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: «پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!» که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: «الحمد الله همه آزمایش‌ها سالم اومده!» سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: «خانمِت بارداره. همه حالت‌هایی هم که داره بخاطر همینه.» پیش از آنکه باور کنم چه شنیده‌ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شب‌های ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دل‌هایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم می‌کوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمی‌زدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: «الهه...» و دیگر چیزی نگفت و شاید نمی‌دانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: «فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن می‌نویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!» و با گفتن «شما دیگه مرخصید!» از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتی‌اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: «پس چرا انقدر حالش بده؟» پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد :«خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه‌اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!» سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: «باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!» و شاید شاهد بی‌تابیها و گریه‌هایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: «یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق می‌کنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: «مادر جون اگه می‌خوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بی‌خودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!» و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: «شما برید حسابداری، تصفیه کنید.» و به سراغ بیمار دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی می‌درخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: «الهه! باورت میشه؟» و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمی‌توانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: «الهه جان...» نگاهم را همچون پرنده‌ای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی‌اختیار پاسخ دادم: «جانم؟» و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگی‌مان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شن‌های نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه می‌کرد: «الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه‌ای داده؟!!!» بعد از مدت‌ها، از اعماق وجودم می‌خندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش می‌کردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: «الهه جان! می‌بینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ می‌بینی چطور می‌خواد چشم هردومون رو روشن کنه؟» و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمی‌کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب‌‌هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم‌هایش بر سقف زندگی‌مان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
💫مرد حلوا فروش ⚜مردی به نزد حلوا فروشی رفت و گفت: مقداری حلوای نسيه به من بده حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت : امتحان کن ببين خوب است يا نه. مرد گفت:روزه ام، باشد موقع افطار حلوا فروش گفت: هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛ چطور است که حالا روزه گرفته ای .مرد گفت: قضای روزه پارسال است. حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت و گفت : تو قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی قرض من را به اين زودی ها نخواهی داد . من به تو حلوا نمی دهم...!! 💕💚💕
🌸 نماز خائفانه بخوان 🌸 🍀 خداوند در توصیف خوان‌ها می‌فرماید : نماز شان با خوف و ترس است. (تَتَجَافَی جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَ طَمَعًا ؛ سجده آیه ۱۶) آیا می‌دانید آنها از چه چیزی می‌ترسند؟ 🍀 در توضیح این آیه فرمودند: خوف و طمع در این آیه خوف از فراق است و طمع وصال مانند که در دعای کمیل می فرماید گیرم که بر عذاب جهنم تحمل کنم اما چگونه بر جدایی تو تاب بیاورم؟ (فَهَبْنِي يَا إِلَهِي ... صَبَرْتُ‏ عَلَى‏ عَذَابِكَ‏ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ) 🍀 همچنین یکی از شاگردان این عارف بزرگ می‌گوید روزی ایشان به من گفت: «فلانی! عروس خود را برای که آرایش می‌کند؟» عرض کردم : برای داماد فرمود: «فهمیدی؟» سکوت کردم. 🍀 فرمود: شب زفاف فامیل عروس تلاش می‌کنند او را به بهترین شکل آرایش کنند تا مورد پسند داماد واقع شود، ولی عروس در باطن یک نگرانی دارد که دیگران متوجه نیستند، نگرانی این است که اگر در شب وصال نتوانست نظر داماد را جلب کند یا داماد حالت انزجاری از او پیدا کند، چه کند؟ 🍀 بنده که نمی‌داند [نماز و ] کارهای او مورد قبول خداوند متعال واقع شده است یا نه، چگونه می‌تواند خائف و نگران نباشد؟! آیا تو خود را برای «او» آراسته می‌کنی یا برای «خود» و برای وجهه پیدا کردن میان مردم؟ 🍀 [برخی] اموات وقتی مُردند می‌گویند : خدایا مرا برگردان تا عمل صالح انجام دهم. عمل صالح آن است که خدا بپسندند نه اینکه نفس تو آن را امضا کند. 👌 [ بنابراین ایشان برای خوف نمازگزاران دو علت بیان کردند؛ یکی ترس از فراق و جدایی و دیگری ترس از مورد پسند نبودن نماز در درگاه خدا] 📚 کیمیای محبت، محمدی ری شهری، صفحه ۲۳۶. 💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 سر گناهان خودت با خدا صحبت کن. چطور؟ 👈🏼 با پیش کشیدن بحث جهنم.... 🎙استاد پناهیان
آخرهای تابستان بود چند هفته‌ ای می شد که‌ دلم خانه ی پدر‌بزرگ‌ را می‌خواست اما کسی دلتنگیم را نمی دید، برای یک بچه ی هفت ساله تحمل دلتنگی سخت بود آنقدر سخت که یک روز صبح کتونی هایم را پوشیدم و بی خبر از خانه بیرون زدم.... تنها نشانی که از خانه ی پدربزرگ داشتم یک دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه شان بود... از شوق رسیدن به خانه ی‌ پدربزرگ‌ تمام مسیر را دویدم تا اینکه چشمم به دکه ی روزنامه فروشی افتاد ،خوشحال به داخل کوچه رفتم... همینطور چشمم به خانه ها بود که دیدم نه ... خبری از خانه ی پدر بزرگ نیست... با خودم گفتم حتما جلوتر است...خسته و نا امید شده بودم‌ ... دیگر می دانستم مسیرم اشتباه است ولی نمی خواستم اشتباهم را قبول‌ کنم... به انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم آن دکه فقط شبیه دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه ی پدربزرگ بوده... تمام‌ مسیر را برگشتم و به خانه رفتم ... به همان نقطه ی شروع ... فقط خستگی به تنم ماند ... از آن روز سال های زیادی می‌گذرد... اما این روزها فکر می کنم خیلی از ما آدم ها هنوز ‌مسیر اشتباه را می رویم... یادمان می رود هر‌چه بیشتر مسیر اشتباه _تصمیم اشتباه_ را ادامه دهیم بیشتر باید به عقب برگردیم‌... یادمان می رود قرار بود به جایی برسیم نه اینکه فقط در حرکت باشیم... یادمان می‌رود مسیری که اشتباه باشد هر‌چقدر بروی به هدفت نمی رسی و فقط خستگی اش بر تنت می ماند... این را هم بگویم‌ صدساله هم‌ شوی باز دلتنگی سخت است اما دلتنگی دلیلی برای ادامه ی مسیر اشتباه نیست ✍ ─┅─═इई 💚❤️💚ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨خدایا ✨به حرمت امشب ✨و بیقراری حضرت رقیه(س) ✨تمام فرزندان ✨سرزمینم را سلامت ✨و زیر سایه پدر و مادر نگهدار ✨بارالها ✨هیچ پدر و مادری نگران ✨و داغدار فرزندانشون نگردند شبتون آروم و در پنـاه خدا 🌙
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت💐 امروز دوشنبه ☀️ ٢٢ شهریور ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ٦ صفر ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ١٣ سپتامبر ٢٠٢١ ميلادى ..
🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨ به نام خداوند بخشنده مهربان 🌸تاﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ!!! ✨ﺍﺳﯿﺮ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺵ... 🌸ﮐﻪ ﺑﯽ ﺧﺪﺍ.... ✨ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ، ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺖ 🌸 شروع روزمان به نام الله ✨ الهـی به امیـــد تـو..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷ســــلام 🍃🌷صبح دوشنبه تون بخیر 🍃🌷امروزتان پراز زیبـایی 🍃🌷روزتـان پرانرژی 🍃🌷چهره تون شاد و خندان 🍃🌷لبتون پراز تبسم 🍃🌷قلب تون پراز نورالهی 🍃🌷و زندگیتون پراز 🍃🌷رحمت و نعمتهای خـدا ...
🌸ازهم بگشای 💫دیده را با صلوات 💗 🌸با خنده بگو 💫شکرخدا را صلوات 💗 🌸برگی بزنی بار دگر 💫دفتـر عمـر 🌸صبحست و بگو 💫محفل ما را صلوات 💗 🌸''اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد وآل مُحَمَّد وَ عجِّّل فرجهُم🌸 🌷آغاز روز باعطر خوش صلوات 🌷اللّهُمَّ 🌼🌷صَلِّ 🌼🌼🌷عَلَی 🌼🌼🌼🌷مُحَمَّد 🌼🌼🌼🌼🌷وَ آلِ 🌼🌼🌼🌼🌼🌷مُحَمَّد 🌼🌼🌼🌼🌷وَ عَجّلْ 🌼🌼🌼🌷فَرجَهُمْ 🌼🌼🌷وَ اَهْلِکْ 🌼🌷اَعْدَائَهُمْ 🌷اجمعین زندگیتون بیمه با ذکر صلوات..
نیایش صبحگاهی 🌸🌿 ✨بــــارالهــا ... 🌸ما را به نور الهي راهنمایی بفرما 🕊و مسير سبز انسان بودن را نشانمان ده... 🌸قدمهايمان را استوار و ايمانمان را 🕊فزونی بخش ... ✨مهــربــانــا... 🌸ما را قلبی گشاده و پاك ببخش ... 🕊تا با همه كس و همه چيز با عشق 🌸و احترام روبرو شویم و دیگران را از 🕊خود جدا ندانیم... آمین...🙏 ..
کم کم پاییز داره از راه میرسه... 🍂🍁 اما تو دلواپس نباش خدارا چه دیدی شاید همه ی آرزوهایت یک جا قبل از پاییز براورده شد... خدارو چه دیدی شاید از جایی که فکرشو نمیکنی خبری بشنوی که اندازه همه روزای زندگیت شاد بشی.... از کجا میدونی؟؟! شاید همین زودیا یه معجزه خوب تو زندگیت رخ داد. اصلا شاید خدا خواست و یکی اومد تو زندگیت با یه بغل اتفاق های قشنگ... شاید خدا میخواد اخرین روزای تابستون حسابی سورپرایزت کنه.. پس منتظرش باش... منظورم منتظره اتفاق های قشنگ تو این روزا.... شاید همون چیزی بشه که میخوای... فقط کافیه اعتماد کنی بهش از خدا میخوام تو نیمه ی آخر آخرین ماه فصل تابستون امسال همه ی اون چیزای خوبی که منتظرش بودین واستون پیش بیاد... الهی آمین ..🙏🏻 ─┅─═इई 💙💛💙ईइ═─┅─
🔱ظرافت های زنانه را حفظ کنید 🌺عموم مردان، زنانی را دوست دارند كه علاوه بر داشتن شخصیت قوی و احترام‌برانگیز، دارای ظرافت‌های رفتاری و شخصیت زنانه باشند؛ 🌺 بنابراین برای امروزی بودن، لازم نیست خودتان را مسلط و مردانه نمایش دهید بلكه بهتر است طبعی آرام و همراه داشته باشید 💕💚💕
ارزش "یک دقیقه" را، از کسی بپرس که🍂🌸 به پرواز هواپیما نرسیده است... ارزش "یک ثانیه" را، از کسی بپرس که از حادثه‌ای جان سالم به در برده است..... ارزش "یک میلی ثانیه" را، از کسی بپرس که در مسابقات المپیک، مدال نقره برده است. "زمان" برای هیچکس صبر نمی‌کند. قدر هر لحظه خود را بدانید...🌸 💕💛💕