eitaa logo
پروانه های وصال
7.6هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
تعداد مادرانی که چند شهید تقدیم ایران کرده‌اند: دو شهید: ٨١٨٨ مادر سه شهید: ۶۳۱ مادر چهار شهید: ۸۲ مادر پنج شهید: ۲۱ مادر شش شهید: ۶ مادر هفت شهید : ١ مادر هشت شهید: ١ مادر نه شهید: ٢ مادر ای کاش مسئولین محترم اعلام کنند چند فرزند تقدیم کشورهای خارجی کردند! 🍁🍂🍁
تلنگرانہ آرام باش.. 🍃 دادن و ندادن خداوند برای رشد توست..🌟 نه اکرام یا اهانت به تو.. ❗ او رشید شدن تو را میخواهد🔱 سوره فجر آیه15 و16🔳 . . اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰ 🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم و نگران بودم, تا اینکه آنها را تجربه کردم و حالا ترسی از آنها ندارم... از" تنهایی"میترسیدم, یاد گرفتم"خود را دوست بدارم" از" شکست "میترسیدم, یاد گرفتم"تلاش نکردن یعنی شکست" از" نفرت "میترسیدم, یاد گرفتم"به هر حال هر کسی نظری دارد" از" درد "میترسیدم, یاد گرفتم"درد کشیدن برای رشد روح لازم است" از" سرنوشت "میترسیدم, یاد گرفتم"من توان تغییر آن را دارم" از" گذشته "میترسیدم , فهمیدم"گذشته توان آسیب رساندن به من را ندارد" و در آخر از"تغییر" میترسیدم, تا اینکه یاد گرفتم, حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند, و "تغییر آنها را زیبا کرد" 🍁🍂🍁
‍ یادی از شهدا جنازه‌ای که هرگز نپوسید روزی چند نوبت باید برای سیدالشهدا گریه می‌کرد؛ محمدرضا شفیعی را می‌گویم ... صبح‌ها زیارت عاشورا که می‌خواندیم، گریه و ناله‌هایش، جانسوز و شنیدنی بود. ساعت ۹ که کلاس عقیدتی داشتیم، استاد بعد از درس روضه می‌خواند و او باز هم می‌گریست. نماز جماعت هر نوبت هم با ذکر مصیبت حسین (علیه‌السلام) شروع می‌شد و خاتمه می‌یافت و محمدرضا همچنان دوشادوش دیگران گریه می‌کرد. غروب که می‌شد، کتابچه زیارت عاشورایش را برمی‌داشت و می‌رفت «موقعیت صفا» قبری که با دستان خودش کنده بود، بچه‌ها این اسم را رویش گذاشته بودند. بعد از هر گریه، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و به‌صورت و بدنش می‌مالید! سر این عملش را نمی‌دانستم، اما سال‌ها بعد فهمیدم. محمدرضا جزء نیروهای تخریب بود و در عملیات کربلای ۴ مجروح شد و به دست عراقی‌ها افتاد. پیکر مجروحش را به بیمارستان بغداد منتقل کردند و آنجا به فیض شهادت رسید و همان‌جا دفنش کردند. پودرهایی روی بدنش ریخته بودند که متلاشی شود و از بین برود، اما اثر نکرده بود. پیکر مطهرش را ۳ روز در معرض نور شدید آفتاب قرار دادند تا بپوسد، اما بعد از ۱۶ سال، خاک را که کنار زدند، هنوز جنازه محمدرضا مثل روز اول بود ... او را با دیگر هم ‌رزمانش در قالب «کاروان شهدا» به ایران برمی‌گردانند. نامش در میان ۷ شهیدی که پیکرشان سالم است، ثبت شده. توفیق دفن جسم از سفر برگشته‌اش، نصیب من می‌شود. راستی که فیض عظیمی است ... . مادر محمدرضا، عقیقی به من می‌دهد و سفارش می‌کند آن را زیر زبانش بگذارم. لب، زبان و دندان‌هایش هیچ تغییری نکرده‌اند! شانه‌هایش را که برای تلقین خواندن، در دست می‌گیرم، تمام گوشت‌هایش را حس می‌کنم. بعد از ۱۶ سال! گویی تازه، روح از بدنش جدا شده است. ✅محمدرضا از موقعیت صفا و اشک‌هایی که بعد از هر گریه برای سیدالشهدا به‌صورت و بدنش می‌مالید، ارث زیبا و ماندگاری برد. ✍راوی: حسین علی کاجی شهید محمدرضا شفیعی 🍁🕊🍁🕊🌻🕊🍁🕊 🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 8 ⭕️ موقع مرگ اگه به ما بگن حاضری یک ساعت دیگه بهت عمر بدیم؟ با تمام وجود میگیم بلللل
9 🔸🔶 ما باید برای مصرف زمان خودمون "خیلی خسیس باشیم". اما خب متاسفانه در فرهنگ ما اگه کسی نسبت به زمانش خسیس باشه اطرافیانش از دستش ناراحت میشن🙄. 💢 مثلا توی یه جلسه ای یا مهمانی همه دور هم نشستن و دارن حرفای الکی میزنن. اگه وسط جلسه یه نفر بخواد بره سراغ مطالعه یا یه کار مفید دیگه، همه از دستش ناراحت میشن! 🔸 میگن بشین حالا چند دقیقه میخوایم حرف بزنیم و خوش باشیم دور همدیگه! بعد کافیه که طرف بگه من نمیخوام زمان خودم رو هدر بدم!☺️ اونوقت ببینید چه حرف و حدیثایی در بارش در میارن توی فامیل! ✅ آقا این بنده خدا براش مهمه. این که بد نیست. بد اینه که برای شما زمان مهم نیست... زمان ما عمر و جان ماست...
مــــــ♥️ـــــادر ... باغبانی است بزرگ منش، جفای خار می‌کشد تا گل بپروراند. با همه فرق دارد .. هیچ وقت به المپیک نرفته .. ولی یک قهرمان است .. تنها کسی که، هرگز تکرار نخواهد شد .. 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔘 داستان کوتاه شرط جالب و عجیب پیرزن سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها! گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود . فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. واقعا عجب شرطی، هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید. خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. هممون خندیدیم. شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم. برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید. به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد. واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی. کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود. بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند. واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد. نماز خون شده بودم اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هرسه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم. تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم. چقدر عالی بود. بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
بگوییم : از اینکه وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم. نگوییم : ببخشید که مزاحمتان شدم. 🌸 بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود. نگوییم : گرفتارم. 🌸 بگوییم : راست می‌گی؟ راستی؟ نگوییم : دروغ نگو. 🌸 بگوییم : خدا سلامتی بده. نگوییم : خدا بد نده. 🌸 بگوییم : هدیه برای شما. نگوییم : قابل ندارد. 🌸 بگوییم : با تجربه شده. نگوییم : شکست خورده. 🌸 بگوییم : مناسب من نیست. نگوییم : به درد من نمی‌خورد 🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت ... محبت كن، راه دورى نمى رود گفتم ... برعكس، محبت همہ جا مى رود از زمين تا آسمان، از دل بہ دل حتّى تا پيش خدا هم مىرود....!!
لایه زیری: 1 لیوان جودوسر نصف لیوان مغز گردو 5-6 عدد خرما ⚡️همه ی مواد را داخل غذاساز ریخته و مخلوط کنید ، وقتی غلظت خمیر مانندی گرفت، کف یک غالب (5*10 سانتی متر) کاغذ روغنی پهن کرده و مواد را پهن کنید. لایه بعدی: یک لیوان سر خالی ماست چکیده 2 ق غ پنیر لبنه 2 ق غ عسل 1 ق م نمک همه مواد را داخل ظرفی مخلوط کرده و روی لایه زیری بریزید و صاف کنید. تزیین: 1 عدد انجیر یک مشت بلوبری ( جایگرین انگور و یا هر میوه دیگه) ⚡️انجیر ها را نازک برش بدید، روی لایه ماستی قرار بدید، جاهای خالی را با انگور یا بلوبری پر کنید، غالب را داخل فریزر بگذارید، 2-1 ساعت تا زمانی که لایه ماستی سفت بشه بگذارید بمونه سپس برش داده و دوباره 2-1 ساعت داخل فریزر بگذارید، یک هفته میتونید داخل فریزر نگه دارید، هروقت خواستین یه میان وعده خنک بخورین ازفریزر در بیارین نوش جان کنید😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🍳🧑‍🍳😍😍 ی بسته نون لواش ی مقدار مایع گوشتی کاملا اختیاری شما میتونید از مرغ ریش ریش قارچ و ذرت و فلفل ی لیوان شیر کره اب شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و نهم گوشه مبل کِز کرده و
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نودم دستم را به کمرم گرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت می‌کشیدم که داشتم می‌رفتم تا درخواست جدایی از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی می‌کردم که اینهمه تلخی را به خاطر دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمی‌گرفت و بغضی که گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه مشغول کار است و فکرش را هم نمی‌کند که الهه‌اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش می‌زد و تنها به خیال اینکه هرگز نمی‌گذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام می‌کردم. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا با دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در خون موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد مراقبم باشد که می‌خواست متهم جدایی‌اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید. فقط دعا می‌کردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر کاری که کرده بودم، خجالت می‌کشیدم در چشمان عبدالله نگاه کنم و دعایم مستجاب نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید: «الهه! چی کار کردی؟!!! تو واقعاً رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!! از مجید خجالت نمی‌کشی؟!!!» چادرم را از سرم برداشتم و بی‌اعتنا به بازخواست‌های برادرانه اش، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از خیال مجید خجالت می‌کشیدم. مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید: «الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً می‌خوای از مجید طلاق بگیری؟!!!» سرم را میان هر دو دستم گرفتم که دیگر تحمل دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم: «بخاطر خودش این کارو کردم.» که باز بر سرم فریاد زد: «بخاطر مجید می‌خوای ازش طلاق بگیری؟!!! دیوونه شدی الهه؟!!!» و دیگر نتوانستم تحمل کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای لرزانم ناله زدم: «چی کار می‌کردم؟ بابا منو به زور بُرد! هر چی التماسش کردم قبول نکرد!» خودش را روی مبل جلو کشید و با حالتی عصبی پرسید: «الهه! تو چِت شده؟ از یه طرف می‌گی به خاطر مجید رفتی، از یه طرف می‌گی بابا به زور تو رو بُرده!» و چه خوب اوج سرگردانی‌ام را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بی‌رحمی پدر و مقاومت مجید، در برزخی بی‌انتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را می‌دانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: «الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت تو امروز رفتی تقاضای طلاق دادی؟!!!» و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی اشکم را هم پاک نکردم و با بی‌قراری شکایت کردم: «عبدالله! تو خودت رو بذار جای من! من باید بین مجید و شماها یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب می‌کردی؟ من هنوز هفت ماه نیس که مامانم مرده، اونوقت بقیه خونواده‌ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟» سپس در برابر نگاه اندوهبارش، مکثی کردم و با صدایی آهسته ادامه دادم: «ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، می‌تونه برگرده و دوباره تو این خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها می‌مونم!» از چشمانش می‌خواندم نمی‌فهمد چه می‌گویم که لبخندی لبریز امیدواری نشانش دادم و گفتم: «عبدالله! من اگه الان از این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانه‌ای ندارم تا مجید رو متقاعد کنم که سُنی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم. احساس می‌کنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزه‌ای اتفاق بیفته! بخدا من حتی نمی‌تونم تو ذهنم تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط به اجبار بابا رفتم. حداقل الان دیگه تا یه چند روزی بابا بهم کاری نداره. چون الان فکر می‌کنه که من راضی شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا من یه چند روزی فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضی‌اش کنم. اصلاً نمی‌ذارم مجید بفهمه من این کار رو کردم.» چشمانش از حیرت حرف‌هایی که می‌زدم گرد شده و جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید که قاطعانه اعلام کردم: «عبدالله! من می‌خوام انقدر تو این خونه بمونم تا مجید رو تسلیم کنم که سُنی شه و برگرده!» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نودم دستم را به کمرم گرفته و حت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و یکم گوشی را از این دست به آن دستم دادم و در پاسخ بی‌قراری‌های مجید برای دیدارم، بهانه آوردم: «مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره آشوب به پا می‌کنه!» و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم قفل کرده و نمی‌خواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی‌ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه‌ای از ملاقاتش طفره رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار می‌کرد: «حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!» سپس شبنم بغض روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: «الهه! بخدا دلم برات خیلی تنگ شده! الان یه هفته‌اس که ندیدمت!» در برابر بارش احساس عاشقانه‌اش، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: «منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه.» به روی خودم نمی‌آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمی‌شود، دلش به تقاضای طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفن‌های پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت مذهب اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کرد که با لحنی مهربان پاسخ داد: «راستش من می‌خوام بیام با بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من زندگی کنی، ولی با خونواده‌ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل نوریه خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده‌ات ارتباط داری!» از تصور اینکه مجید با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده‌ام، بند دلم پاره شد که دستپاچه جواب دادم: «نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی عصبانیه! اگه بیای اینجا دوباره باهات درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!» و خدا شاهد بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم نمی‌خواستم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام مجید، یک پارچه آتش غیظ و غضب می‌شد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و هتاکی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: «تازه مگه نشنیدی اونشب بابای نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا حتی باید اسم من رو از تو شناسنامه‌اش پاک کنه! برای بابا هم که حکم نوریه و خونواده‌اش، حکم خداست!» که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با عصبانیت به میان حرفم آمد: «الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، فقط به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندیِ خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمی‌تونه برای زن و زندگی‌ام تصمیم بگیره!» در برابر موج خروشان خشمش، سکوت کردم تا خودش با لحنی نرم تر ادامه دهد: «الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه کاری می‌کنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم می‌خوام این ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمی‌بره و فقط دنبال یه راهی می‌گردم که تو راضی باشی! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع رو تحمل نمی‌کردم. همون شب اول می‌رفتم شکایت می‌کردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونه‌ام و پیش زنم باشم. فردا صبحش هم دستت رو می‌گرفتم و می‌رفتیم یه جای دیگه رو اجاره می‌کردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی مهمتره! به خدا منم دلم نمی‌خواد تو رو از خونواده‌ات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر می‌کنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی.» و نمی‌دانست که پدر جز به صدور حکم طلاق ما راضی نمی‌شود و چقدر دلم می‌سوخت که اینطور بی‌خبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم: «مجید! تو که حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمی‌کنی که دلم شاد شه؟ تو که می‌دونی من دلم چی می‌خواد، چرا خودت رو می‌زنی به اون راه؟!!!» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و یکم گوشی را از این دست به
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و دوم در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت ساده‌ای منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم: «به خدا انقدر هم سخت نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سُنی به دنیا اومدی! همین!» و شاید از حرفی که زدم به قدری عصبی شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با مصلحت‌اندیشی ادامه دهم: «اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره برمیگردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش می‌کنه و مثل قبل دوباره با هم زندگی می‌کنیم. منم خونواده‌ام رو از دست نمیدم.» به قدری ساکت بود که گمان کردم برای یکبار هم که شده، می‌خواهد به این مسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، مژدگانی دادم: «بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت راضی میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگی‌ات حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!» که بلاخره پرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: «یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال می‌کنه، همینه؟» و من هیجان‌‌زده پاسخ دادم: «به خدا این بهترین راهه!» لحظه‌ای ساکت شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: «اصلاً هم برات مهم نیس که داری از من چی می‌خوای؟» از لحن سرد و سنگین کلامش دلم گرفت و با دلخوری گله کردم: «همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، همینه؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی می‌خوام، بهت بر می‌خوره؟» از لحن پُر ناز و کرشمه‌ام، به آرامی خندید و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: «الهه جان! قربونت برم! من هنوزم سرِ حرفم هستم! حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من یه چیزی می‌خوای که دست خودم نیس! تو می‌خوای که من قلبم رو از سینه‌ام درآرم و به جاش یه قلب دیگه تو سینه‌ام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!!!» از تشبیه پُر شور و حرارتی که برای دلبستگی‌اش به مذهب تشیع به کار بُرد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد: «الهه جان! عقیده هر کسی براش خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی عزیزی! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو خدا من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیده‌ام یکی رو انتخاب کنم! چون نمی‌تونم انتخاب کنم...» و من دقیقاً می‌خواستم به همین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کلامش را قطع کردم: «پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده‌ام یکی رو انتخاب کنم، سرِ دو راهی نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر قید خونواده‌ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده‌ام بمونم، باید از تو جدا شم!» و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از گریه پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: «مجید! من هنوز غم مامان رو فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو می‌خوای من با تو بیام و قید بقیه خونواده‌ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید اینهمه مصیبت بکشم؟» سپس مقابل سیلاب اشک‌هایم قدرتمندانه مقاومت کردم تا بتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم: «گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده‌ام یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم می‌کنی؟ چرا کمکم نمی‌کنی؟ چرا یه کاری نمی‌کنی که من انقدر عذاب نکشم؟» و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست اینهمه بی‌تابی‌ام را تحمل کند و با دلواپسی به پای بی‌قراری‌هایم افتاد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه می‌کنی، حوریه هم داره غصه می‌خوره! به خاطر دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمی‌خوام تو رو از خونواده‌ات جدا کنم! من انقدر صبر می‌کنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد شیعه زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت می‌کنم.» و بعد مثل اینکه تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد: «با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف می‌زنم. ازش عذرخواهی می‌کنم تا یه جوری با من کنار بیاد.» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
✨﷽✨ 🌼حق زن بر شوهر ✍اما حق کسی که به جهت ازدواج رعیت تو حساب می‌شود؛ بر تو آن است که بدانی؛ خداوند متعال قرار داده است او را تسکین دهنده و آرامش بخشنده و نگهدارنده و انیس برای تو؛ پس بر هر دو نفر شما واجب است که قدر این مصاحبت را بدانید و از خداوند متعال به خاطر این نعمت تشکر نمائید؛ زیرا که این نعمت از ناحیه اوست و واجب است که با نعمت خداوند به دیده تکریم و احترام نگاه شود و با مهربانی و لطف و خوشرویی با آن برخورد نمائید. گرچه که شوهر را بر زن حق بزرگیست و اطاعت زن از شوهرش واجب است تا وقتی در آن معصیت خداوند نباشد؛ اما زن نیز بر شوهر حقوقی دارد که باید رعایت نماید پس بر شوهر است که با همسر خویش مهربان بوده و با او انیس و همدم باشد. زیرا به خاطر لذتی که از زندگی با زن خویش می‌برد بر او واجب است که حق این لذت را ادا کند و این حق، حق بزرگی می‌باشد و قوتی نیست مگر به قوت خداوند متعال. 📚منبع: رساله حقوق امام سجاد(ع) 🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسمش عبدالله بود . . تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش! مشکل ذهنی داشت خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . . یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما💔 مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !' عبدالله دیوونه ناراحت شد به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما💔. . خونه ما 💔💔 بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن حسین حسین خونه عبدالله باشه . . اومد خونه به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست ... !! چجوری حسین حسین خونه ما باشه کتکش زد . . گفت عبدالله من نمیدونم تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . . واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه عبدالله قبول کرد معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 . . روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . . عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔💔💔 رفت ؛ از شهر خارج شد بیرون از شهر یه آقایی رو دید آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟! عبدالله دیوونه گریش گرفت تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . . آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔 عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔 رسید به مغازه حاج اکبر گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده ! حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!! امانتی یابن الحسن رو داد بهش رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . . با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔 رسید به خونه شب شده بود . . دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت چه هیئتی شد اون شب 💔 آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد🚶🏻‍♂ عبدالله خودش که متوجه نشد ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد آخه یابن الحسن رو دیده بود💔😍 میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود حواست بود خرج هیئتت رو نداره اینجوری هواشو داشتی آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه💔 ... میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟!🚶🏿‍♂ میشه درد منم دوا کنی بیام حرم💔😔 💔😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ دنیا خانه بلا است 🔸آیت الله بهجت (ره): کمتر کسی پیدا می شود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا، با هزار تلخی و نیش همراه است! اگر کسی دنیا را این گونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواری ها و بدی های همسر و همسایه و... کمتر ناراحت می شود؛ زیرا از دنیا بیش از این که خانۀ بلا است، انتظار نخواهد داشت! 🍁🍂🍁 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
‍ “🌷خواندن نماز شب که این همه توصیه شده اگر حتی از روی خواب آلودگی و خستگی و بدون حضور قلب هم خوانده شود هم درست است؟ 🌷 چنین نماز شبی نه تنها درست و صحیح است، بلکه یکی از بالاترین ارزش‌های این است که انسان در عین خستگی و خواب آلودگی برای کسب رضایت الهی به اقامه نماز بایستد؛ در حدیثی قدسی آمده است: وقتى که بنده‏‌اى در نیمه شب براى نماز و طاعت خداوندى برخیزد و سپس خواب بر وى غلبه کند و در اثر چرت به چپ و راست متمایل شود و چانه‌‏اش به سینه‏‌اش بچسبد. خداوند امر مى‏‌کند درهاى آسمان باز مى‏‌شود و سپس به ملائکه مى‏‌فرماید: به این بنده من نگاه کنید و ببینید در اثر تقرب به من و انجام عملى که بر وى واجب نکرده‏‌ام به چه روزى افتاده و من سه خصلت به این بنده عطا مى‏‌کنم. 1⃣ گناهان او را مى‏‌بخشم، 2⃣ یا توبه مجددى برایش فراهم مى‏‌کنم 3⃣ و روزى‏‌اش را زیادتر مى‏‌کنم و من همه شما را شاهد مى‏‌گیرم که این سه چیز را به وى بدهم. 📚الجواهر السنیة-کلیات حدیث قدسى، ص 707 #شب 🍁🍂🍁