🌹💫
﷽ #سلام_امام_زمانم ﷽
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان
#صبحتون_مهدوی
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است...
کوتاه تا ببالی...بدانی...بیندیشی...
بفهمی...وزیبا بنگری...
و در نهایت در خاطرهها بمانی
پس زندگیت را
خوب زندگی کن...
🍂🍁🍂
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 3⃣2⃣ قسمت بیست و سوم💎 این جشن ملکوتی و مراسم مربوط به آن،
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها)
4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم💎
حضرت می گوید: مردم دسته دسته به راه افتادند و من از کثرت جمعیت و کمی غذا شرمنده شدم، همین که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم از ماجرا آگاه شد به من فرمود: غصه مخور، من دعا می کنم تا خداوند غذا را برکت دهد؛ و چنین شد همگی از آن غذای کم خوردند و سیر شدند.
علامه حلی گزارشی دیگر از عروسی فاطمه سلام الله علیها را این گونه آورده است:
پیامبر در آن شب بلال را خواند و گفت: دخترم فاطمه را به ازدواج پسر عمویم درآوردم و دوست دارم اخلاق امت من آن باشد که به هنگام ازدواج طعام دهند.
ای بلال به میان گله برو و یک گوسفند و پنج مد جو بیاور تا سفره ای پهن کنم و مهاجران و انصار را بر آن گرد آورم. بلال چنین کرد و سپس مردم را دعوت کرد و همگی خوردند.
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ خاطره زیبا و شنیدنی بازیگر سینما و تلویزیون از توسل به امام رضا علیه السلام
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
👌از دستش ندین
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 فرمان شگفت
ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازی، معروف به شیخ کبیر، را دو مرید بود که هر دو احمد نام داشتند. یکی را احمد بزرگ تر می گفتند و دیگری را احمد کوچک تر. شیخ به احمد کوچک تر، توجه و عنایت بیش تری داشت.
یاران، از این عنایت خبر داشتند و بر آن رشک می بردند. نزد شیخ آمده، گفتند: احمد بزرگ تر، بسی ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است، چرا او را دوست تر نمی داری؟ شیخ گفت: آن دو را بیازمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود.
روزی احمد بزرگ تر را گفت: یا احمد! این شتر را برگیر و بر بام خانه ما ببر. احمد بزرگ تر گفت: یا شیخ! شتر بر بام چگونه توان برد؟ شیخ گفت: از آن در گذر، که راست گفتی.
پس از آن احمد کوچک تر گفت: این شتر بر بام بر. احمد کوچک تر، در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نیرو به کار گرفت و سعی کرد، نتوانست. شیخ به او فرمان داد که رها کند، و گفت: آنچه می خواستم، ظاهر شد.
اصحاب گفتند: آنچه بر شیخ آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است. شیخ گفت: از آن دو، یکی به توان خود نگریست نه به فرمان ما. دیگری به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود. باید که به وظیفه اندیشید و بر آن قیام کرد، نه به زحمت و رنج آن.
خدای نیز از بندگان خواهد که به تکلیف خود قیام کنند و چون به تکلیف و احکام، روی آورند و به کار بندند، او را فرمان برده اند و سزاوار صواب اند؛ اگر چه از عهده برنیایند. و البته خداوند به ناممکن فرمان ندهد.
📗 #تذكرة_الاولياء
✍ عطار نیشابوری
🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بورک بادمجان و مرغ
مواد لازم:
2 عدد ران مرغ پخته شده و خرد شده
2 عدد بادمجان مربع خرد شده و سرخ شده
1 عدد فلفل قرمز مربع خرد شده و سرخ شده
1 قوطی پنیر لبنه (200 گرم ، سوپر مارکت ها دارند، می تونید پنیر پیتزا هم استفاده کنید)
ادویه های دلخواه (فلفل ، آویشن و یا هر چیزی که دوست دارید)
نمک
1.5 عدد یوفکا (یوفکای ایرانی کوچک است مقدار بیشتری لازم دارید)
برای روی بورک:
ماست
کمی روغن
طرز تهیه:
برای مواد داخل ابتدا پنیر لبنه را هم بزنید. سپس بقیه مواد را اضافه کنید و هم بزنید. یوفکاها را مثلثی برش بزنید. هر یوفکا را 4 قسمت کنید. سپس یوفکا را داخل کاسه بذارید و از موادی که برای داخل بورک آماده کردید داخل یوفکا بذارید و از کناره ها ببندید. سپس داخل سینی برگردانید. روی یوفکاها مخلوط ماست و روغن مایع بزنید و در فر 180 درجه تا وقتی که سرخ شود بپزید. نوش جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍇🍃🍇🍃🍇🍃🍇🍃🍇🍃
ڪلیپــ آموزشے
#ناگت_مرغ_چیپسی
خوشمزه و دوست داشتنی برای بزرگ و کوچیک ❤️
دلی بزرگ میخواهد🍂🌹
زندگی کردن
در این دنیا...
دلی میخواهد
که خیلی چیزها
رو نبینی...
خیلی چیزها
رو نشنوی...
و از خیلی
چیزا "بگذری".....!🍂🌹
🍂🍁🍂
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 12 💢 واقعا توضیح دادن ارزش زمان کار بسیار سختی هست! صد سال دیگه همه ماها میتونیم توی ع
#مدیریت_زمان 13
🔶🔸 عبادتی مثل نماز یعنی چی؟
✅ یعنی خدایا من چند دقیقه میخوام برای رعایت ادب نسبت به تو "وقت و زمان" خودم رو قرار بدم.
🔺 کسی که با حواس جمع، برای خدا وقت میذاره در واقع داره جان خودش رو فدای خداوند متعال میکنه....🌷
و خداوند مهربان هم حتما این حرکت انسان رو ازش خریداری میکنه و بهای فوق العاده ای براش پرداخت خواهد کرد...
❇️ معمولا وقتی در مورد اهمیت زمان برای آدمها صحبت میشه یه استرسی براشون پیش میاد و همش میخوان بدونن که چطور میشه زمان خودشون رو در بهترین جای ممکن "سرمایه گذاری" کنند
🔷 درسته؟!
✅ جوابش اینه: بهترین جایی که میشه وقتمون رو در اون سرمایه گذاری کنیم پیش خود خداوند متعال هست...
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهارم نمیتوانست تصور کند چه
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و پنجم
با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا میآمد، سؤال کرد: «الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟» نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: «چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟» که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد: «مگه دورغ میگفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!» که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سِرُم خالیام، لبخندی زد و پرسید: «بهتری؟» که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد: «خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!» دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سرِ حوصله توضیح داد: «شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سِرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!» سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: «ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچهات مثل سم میمونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذاییات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد.» که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سِرُم را باز کرد. دکتر نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن «شما میتونید برید.» از اتاق بیرون رفت.
ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیهفروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: «من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی...» و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم: «باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟» ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیدهام، لبخندی زد و با محبت همیشگیاش پاسخ داد: «نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچههای پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونهاش رو داده به من، میریم اونجا.» و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد: «ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم.» و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: «نه! من چیزی نمیخوام! زودتر بریم!» و باید به هر حال فکری برای شام میکردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایینتر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بیآنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفتهام را به رخم میکشید. مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: «مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم.» و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت :«تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست میکنم.» و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم. بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمهای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و پنجم با رفتنش، مجید دوباره ر
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و ششم
میدانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم: «مجید جان! بیا نمازت رو بخون.» و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد: «تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم.» و به نیم ساعت نکشید که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم. از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معدهام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق میزدم. مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمیآمد که فقط با غصه نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشیام را نشان میداد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیباییام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوختهام ضجه میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویههای غریبانهام، بیصدا گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد: «مجید! دلم خیلی میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت...» با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک میکرد. میدیدم که او هم میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانهاش، برای شکوائیههای من آغوش باز کرده بود تا هر چه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینهام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگیام زار میزدم: «مجید! بخدا من نمیخواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی...» و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. سفیدی چشمانش از بارش بیقرار اشکهایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: «الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم...» و نگفت که با اینهمه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد: «وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمیخوای صِدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشیات خاموش بود و جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بُریدی...»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و ششم میدانستم که به خاطر من
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفتم
و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: «مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچهام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچهام رو سقط کنم!» برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم میشنید، در نگاه مردانهاش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بیرحمی پدر و بیحیایی برادر نوریه بیخبر بود. میترسیدم در برابر غیرت مردانهاش اعتراف کنم که طراح این طرح شیطانی، برادر بیحیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم!» که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم: «من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو!» انگشتان سرد و بیحسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عقدهای که بر دلش سنگینی میکرد، غیرتمندانه اعتراض کرد: «از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم شکایت میکنم که زن حاملهام رو کتک زده و میخواسته بچهام رو سقط کنه...» که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم: «مجید! التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی بخدا میترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم...» که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد: «آخه چرا میخواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟» و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانهاش، فقط انتهای قصه را گفتم: «گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعهاس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!» جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم، شهادت دادم: «ولی من بخاطر همین بچهای که باباش شیعهاس از همه خونوادهام گذشتم!» سپس با سر انگشتم صورت زخمیام را لمس کردم و در برابر نگاه دریاییاش، صادقانه ادامه دادم: «این زخمها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمیذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالم به دستت برسونم!» و نمیدانم صفای این جملات بیریایم که از اعماق قلب عاشقم آب میخورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شد و زیر لب زمزمه کرد: «میدونم الهه جان...» و من همین که محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانیاش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت. دستم را پیش بُردم تا جای شکستگی پیشانیاش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد: «چیزی نشده.» ولی میدیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانیاش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم: «بخیه خورده، مگه نه؟» و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: «فدای سرت الهه جان!» و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: «عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای سامرا دادیم!»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏻 دعای اختصاصی
👈🏻 ماجرای برخورد غیر منتظره امام رضا(ع) با فردی که به ایشان التماس دعا گفت ...
#تصویری
VID_20211006_134908_181_۲۰۲۱_۱۰_۰۶_۱۳_۴۹_۲۴_۰۷۶(1)_۲۰۲۱_۱۰_۰۷_۱۹_۱۴_۱۴_۴۷۹.mp3
4.44M
🎼خدانگهدار...
پیراهن سیاه خدا نگهدار
گریه واشک وآه خدا نگهدار...
کربلایی امیر برومند🎤
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
🔮سند حديث خروج ماه صفر و بشارت بهشت
⁉️سوال: آيا حديث پیامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) که مي فرمايد:«هر کسی مرا بخروج ماه صفر بشارت دهد من او را به بهشت بشارت می دهم». درست است⁉️
✍🏻 پاسخ حجت الاسلام یوسف وند:
📍چنين گفتاري صحيح نيست و سنديت ندارد!. آنچه در احاديث آمده است بشارت بهشت به جناب ابوذر در ماه آذر رومي هست نه در ماه صفر!. و اين بشارت شخصي، عمومي نيست. در بيان روايات همواره درستي آن را از طريق عالمان ديني بايد جويا شد تا خداي ناكرده در دام بدعت ها و برخي از خرافات گرفتار نشويم.
یا #امام_رضا #همه_خادم_الرضاییم
#شهادت_امام_رضا تسلیت باد
https://b2n.ir/j64149