eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
21.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠تجربه مرگ موقت برای مردی که همواره می گفت "اون دنیا رو کی دیده؟" ▪️این قسمت: به خدا می‌سپارمت ▫️تجربه‌گر : آقای بهروز عظیمی 💢لینک فیلم کامل در تلوبیون: https://www.telewebion.com/episode/2566840
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 🔰 🔰 امیرالمؤمنین‌ على عليه السلام از مصاحبت با اهل گناه بپرهيز؛ زيرا كسى كه از كردار گروهى راضى باشد، همانند كسى است كه در جمع آنها باشد .😔 📚غرر الحكم ☃❄️🌨☃❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کلیپ : نهی از منکر یک زن بدکاره 🎤حجت الاسلام والمسلمین
🔔 حجت‌الاسلام‌قرائتی: وقتی پلیـس ‌به‌ شما میگه‌ لطفا‌ گـواهینامه! شما اگه‌ پاسپورت , شناسنامه, کارت‌ ملی یا حتی کارت‌ نمایندگی مجلس‌ رو هم ‌نشون بدی ‌بازم‌میگه‌ گواهینامه...! وقتی‌اون‌دنیاگفتن‌نماز؛ هرچی دم‌ از انسانیت,معرفتو... بزنی بهت ‌میگن‌ همه ‌اینها خوبه ‌شما اصل‌کاری رو نشون‌ بده... نماز ...🌱👑 ❄️☃🌨❄️❄️
🌿 : ما برای اینکه از دعای شهدا برخوردار باشیم، باید در مسیر آنها حرکت کنیم و بدانیم، دعای شهدا، جزو دعاهای مستجاب است.. ❄️☃🌨☃❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠حضرت آیت الله بروجردی می فرمودند: 🔺در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد. حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند. تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستجات عزاداری به منزل ما می آمدند ،نشسته بودم اشک می ریختم. درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود. در همان حال گویا به من الهام شد از آن گل هایی که بسر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم. مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم. فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم. و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد. بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم. 💐در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می گفتند: به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد. 📚مردان علم در میدان عمل، جلد۱ ❄️☃🌨☃❄️
🔴 فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو ڪه گناه ڪمتر کنم. 💠 بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌ڪنی، یا نمی‌بینی ڪه خدا تو را می‌بیند، پس ڪافری. 💠 یا می‌بینی ڪه تو را می‌بیند و گناه می‌ڪنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و ڪوچڪ می‌شماری. 🌸 پس بدان شهادت به الله‌اڪبر، زمانی واقعی است ڪه گناه نمی‌ڪنی. چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمیکند. ❄️☃🌨☃❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🔘 داستان کوتاه داشتم گره های کورٍ هندزفری أم را باز میکردم که افتادم وسط یک بحثِ اضطراری و گوشم را سپردم به خانم میانسالی که روی صندلی آبیِ مترو کنارم نشسته بود و با تلفن همراهش حرف میزد: -حالا چون همسرت ابراز علاقه ی کلامی بلد نیست یعنی بهت علاقه نداره؟! واسه همین میخوای جدا شی؟! میدونی من و همسرم شونزده ساله داریم باهم زندگی میکنیم، هیچوقت بِهَم نگفتیم چقدر همدیگرو دوس داریم اما میدونم وقتی میره تو آشپزخونه و زیر کتری درحال جوش و کم می کنه و چایی می ذاره یعنی دوستم داره ، وقتی از سرکار میادو جلو در جورابش و درمیاره که بوی خستگی هاش اذیتم نکنه یعنی دوستم داره ، وقتی بدون اینکه بگم برام خرجی می ذاره ینی دوستم داره....وقتی از سرکار میادو میرم استقبالش یعنی دوستش دارم وقتی غذای مورد علاقه شو درست می کنم...وقتی...." گره های هندزفری ام باز شده بود، دلم میخواست ادامه ی حرف هایش را خودم بنویسم . آهنگِ بی کلام بارانِ عشق را پِلِی کردم، دفترچه ام را در آوردم و نوشتم، گاهی باید دوست داشتن را خودمان پیاده کنیم، زیر فرش خانه، بین پول های توی کیفمان، توی جیب لباسمان، توی غذاهایی که میخوریم یا روی طاقچه های تمیزِ خانه و عکسهای مهربان توی قاب عکس.... چرا همیشه، همه چیز را حاضر و آماده میخواهیم؟! چرا تلاش نمیکنیم با چشم باز به زندگی نگاه کنیم، یک سبد برداریم و دوستت دارم های ناگفته را لا به لای روزمرگی هایمان پیدا کنیم و بگذاریم لبِ طاقچه... نگاهم را توی مترو چرخاندم و مردها و زن هایی را دیدم که دوستت دارم هایشان را در قالب خستگی پوشیده بودند و دستشان پر از محبت بود ، نوشتم بعضی مردها دوست داشتن را می آورند می گذارند توی یخچال و به دستهای خشک و خسته ی مرد میانسالی نگاه کردم که نایلونِ پر از میوه را نگه داشته است ، نوشتم بعضی زن ها دوستت دارم هایشان را در آغوش میگیرند و به مادری که ثمره ی عشقش را در آغوش گرفته لبخند زدم.... ابراز محبت کلامی تمامِ دوست داشتن و تنها نشانه ی عاشق بودن نیست ، گاهی باید سکوتِ پر از محبت اطرافیانمان را براساس رفتارهایشان ترجمه کنیم و جمله ی "او دوستم ندارد" را به دستِ فراموشی بسپاریم.... ✍ نازنین عابدین پور ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🍳👩‍🍳 ۱_ ماست ۲۵۰ گرم ۲_شکر ۷۰ گرم ۳_پودر هل یک قاشق غذاخوری ۴_ کره حیوانی و پاستوریزه ۵۰ گرم ۵_نمک یک دوم قاشق چایخوری ۶_خمیرمایه ریزو فوری ۱۰ گرم ۷_تخم مرغ کامل ۲ عدد ۸_آردنان حدودا وتقریبی ۵۰۰ گرم http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 : ما برای اینکه از دعای شهدا برخوردار باشیم، باید در مسیر آنها حرکت کنیم و بدانیم، دعای شهدا، جزو دعاهای مستجاب است.. ❄️☃🌨☃❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اگر اصلاح‌طلب یا کسی رو دیدید که داره درباره دیپلماسی عزتمند رئیسی چرت و پرت میگه این فیلم رو از عرض و طول بکنید تو حلقش😂 مرحوم رو اندازه پشمک حاج عبدالله هم حساب نکرد😁
15.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️این سخنان موجب دستگیری امام خمینی گردید.‌ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
دروغی در مورد رهبری👆👆 😳کی گفته رهبر فرموده امروزه ذکر مستحبی بعد از نماز کار فرهنگی و جهادی در فضای مجازی هست❓ اینا دروغه اما چرا؟؟؟ عکس ها رو بیینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️موضوع: جشن تولد استاد قرائتی در پشت صحنه برنامه سمت خدا
16.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✡️🦂🔥 گروهی شیعه‌نما 🔥🦂✡️ در عراق سر در آورده‌اند که اعتقادات اصیل شیعه را ندارند ❌ این هم از شیعیان‌جدید انگلیسی😎 گروهک منحرف صرخی http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5 و باز هم مظلومیت اهل بیت علیهم السلام 😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من (۳۴) رفتیم نشستیم رو مبل . 🛋🛋🛋🛋🛋 یه خونه کوچیک بود بایه اشپزخونه و پذراییه کوچیک
(۳۵) عاشق چهره تم با اون چشمای سبزت و موهای بورت خیلی جذابی😍😍😍😍 خجالت کشیدمو اروم گفتم نه بابا ، من کجام خوشگله 😅😅😅😅 زیادی داری تعریف میکنی نه عزیزم حقیقته ...بهنام بلند شدو یه اهنگ ملایم رپ گذاشت. 🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼 فرزانه از رپ خوشت میاد؟؟؟ هی ...بگی نگی .. بهنام ـ ولی من عاشقشم گاهی با شاهین و بچه ها میخونیم بعد شروع کرد به خوندن و ادا در اوردن ... منم با خنده نگاهش میکردم 😂😂😂 خوندنش که تموم شد گفت رقصیدن بلدی فرزانه؟؟؟ اره یه خرده ... بهنام ـ بیا باهم برقصیم 💃💃💃💃 نه ، من خجالت میکشم خجالت نداره که ...پاشووو بیااا فرزانه ـ خواهش میکنم من نمیتونم 😰😰😰 باشه زیاد اصرار نمیکنم عزیزم برم اشپزخونه شربت بیارم گلوم خشک شد انقدر خوندم 😜😜😜😜 اشپزخونه اپن نبود، مثل اتاق در دار بود ، بین اتاق و اشپزخونه یه راهروی کوچیک بود که تهش توالت و حموم بود منم پا شدم برم دستشویی تا یه نگاهی به ارایشم تو اینه بندازم همین جور که داشتم از کنار اشپزخونه رد می شدم🚶🚶🚶🚶 خواستم به بهنام بگم که من دارم میرم توالت دیدم پشتشه داره با تلفن حرف میزنه انگار با شاهین بود کنجکاو شدمو گوش وایسادم تو حرفاش میگفت شاهین داداش کارتون حرف نداشت 👍👍 به سحر بگوو عالی نقش بازی کردی😏😏 شاهین اون شربت خواب اوره کجاست میخوام بریزم تو شربتش؟؟؟ اهااان تو کابینت بالاییه اوکی دمت گرم ، پیداش کردم 🍹🍹🍹🍹🍹 میخواست که خداحافظی کنه من از همون جا برگشتمو سرجام نشستم اون لحظه پاهام سست شده بود نمی دونستم چیکار کنم کاش فرار میکردم اما مثل گیجا نشسته بودم بهنام اومد ... اینم یه شربت خنک و خوشمزه برای زیباترین دختره دنیا تو فکر این بودم که شربت و بردارمو بپاشم تو صورتش اومد رو به روم ... بفرمایید عزیزم شربتو برداشتمو از جام بلند شدم پاشیدم تو صورتش عه دختر چته دیوونه شدی مگه 😡😡😡😡 با عصبانیت گفتم پسریه بی شعور ، همه ی حرفات و شنیدم تو فکر کردی من هرزه هستم حالم از همتون بهم میخوره 😡😡😡😡 بهنام یه نیش خند بهم زد و گفت اگه هرزه نیستی اینجا چیکار میکنی؟؟!! 😏😏😏😏😏 تو فکر کردی من عاشق چشم ابروهاتم....نخیر، تو هم مثله بقیه دخترایه وله خیابونی.... بعد استفاده مثله یه اشغال میندازمت دور 😆😆😆 دهن کثیفت و ببند من از اینجا میرم 😡😡😡 اومد طرفموو دستمو گرفت کجااا هنوز کارت دارم ...😏 نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من(۳۵) عاشق چهره تم با اون چشمای سبزت و موهای بورت خیلی جذابی😍😍😍😍 خجالت کشیدمو اروم
(۳۶) با ترس گفتم ولم کن ...😰😰😰 دختر حرف گوش کنی بشی ... باهام کنار بیای، میزارم بری توف کردم تو صورتش ... دستشو انداخت به مقنعم همچین کشید که مقنعه افتاد رو گردنم ناخنش پوست صورتمو خراشید گریه ام گرفته بود 😭😭😭😭 ولم کن اشغال دستمو دراز کردم کیفو از روی مبل برداشتم با تمام نیرو کوبیدم تو صورتش 👜👜👜👜👜👜 که سگکه کیف همچین خورد به چشمش که نشست زمین ... دختریه هرزه کووورم کردی اااااخ منم سریع دوییدم طرف در و زدم بیرون پله هارو دوتا سه تا رد میکردم کم مونده بود با مخ بیام زمین 😰😰😰😰 در حالیکه فرار میکردم مقنعه روکشیدم سرم تا نیتونستم فقط میدوییدم بدونه اینکه پشت سرمو نگاه کنم 🏃🏃🏃🏃🏃 انقدر که از اونجا دور شدمو نفسم داشت بند می یومد رسیدم به یه پارک ، نشستم رو نیمکت ساعت ۴:۰۵دقیقه بود مقنعم به خاطره پارگی گشاد شده بود همش از سرم سر میخورد صورتم خراش برداشته بودو قرمز شده بود از گریه ارایشم ریخته بود پای چشممو گونه هام سیاه شده بود اصلا خیلی افتضاح شده بودم هرکس از کنارم رد میشد چپ چپ نگاه میکرد😒😒😒 یاد حرفای زینب افتادم تمام نصیحتاش و تلاشایی که برای اگاهیه من انجام میداد تمامش جلوی چشمام مرور میشد 👁👁👁👁 داشتم میمردم از پشیمونی خدایا حالا چه جوری برم خونه با این سرو وضع بلند شدم تصمیم گرفتم برم خونه زینب تا ازش معذرت خواهی کنم اینجوری شاید اروم تر میشدم زینب اینا سه کوچه اونور تر از محله ی ما بودن یه دربستی گرفتم راننده با تعجب نگاهم میکرد منم همین جور اشک میریختم راننده گفت خانم چیزی شده !!!؟؟😳😳😳 جوابی ندادم ... رسیدم جلو در خونشون ... زنگ و زدم ..صدای پای کسی از حیاط می یومد در که باز شد یه پسر جوون اومد بیرون ... با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین بفرمایید ...خانم با کسی کار داشتین ؟؟!! با صدای لرزان گفتم ببخشید زینب خونست؟؟ من دوستشم 😔😔😔😢 با تعجب گفت بله بفرمایید از حیاط زینب و صدا زد زینب با دیدن من زود اومد طرفم 🏃🏃🏃🏃🏃🏃 سلام فرزانه چی شده !!؟؟ این چه حال و روزیه ؟؟؟ زدم زیر گریه و بغلش کردم میشه بیام تو ... اره اره بیا بریم ...منو برد تویه اتاقش جریان و بهش گفتم برام یه لیوان اب اورد که بخورم اروم بشم صدام گرفته بود صورتمو با یه دستمال مرطوب پاک کرد فرزاااانه مقنعه ات و در بیار بدوزم همین جور با پریشونی به زینب خیره شده بودم که چرا به حرفاش گوش نکردم 😔😔😔😔😔 بیا فرزانه بگیر مثل سابق سرت کن بدون اینکه موهای خوشگلت بیرون باشه ابجی 😊😊😊 حرفشو گوش کردم بهش گفتم خیلی پشیمونم ، شرمنده ام که چرا حرف دشمنمو به دوستم ترجیح دادم😔😔😥😥😥😥😥 نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من (۳۶) با ترس گفتم ولم کن ...😰😰😰 دختر حرف گوش کنی بشی ... باهام کنار بیای، میزارم
(۳۷) زینب با لبخند زیبایی که روی لباش نشسته بود گفت 😊😊😊 دشمنت شرمنده عزیز دلم مهم اینکه الان پی به اشتباهت بردی انگار که دوباره متولد شدی ازاین ساعت به بعد گذشته رو با تمام خاطرات بدش دفن کن و به اینده نگاه کن وااای چقدر با حرفاش انرژی میگرفتم☀️☀️☀️☀️ زینب جون ازت ممنونم بابت همه ی لطفایی که در حقم کردی 🙏🙏 من دیگه باید برم تا دیر نرسم خونه مامانم ناراحت میشه . باشه عزیزم ... راستی فرزانه اونجوری با اون مانتو میخوای بری .. فکر نمیکنی بد باشه!!! اینجوری مانتوت داره حجابتم خراب میکنه !! ارررره راست میگی اگه میخوای من چادرمو بهت بدم سرکنی ؟؟؟ نه ممنون من خودم چادر دارم گذاشته بودم تو کیفم 😔😔 بخاطر اون قضیه که... خواهش میکنم فرزانه دیگه ادامه نده ذهنتو پاک کن و بهش فکر نکن قول بده!! باشه سعی خودمو میکنم ... تو حیاط از زینب خداحافظی کردم وقتی که درو باز کردم دوباره داداش زینب و دیدم که پشت در بود یه لحظه چشم تو چشم شدیم 👁👁 👁👁 بازم با تعجب نگاهم کرد سرشو انداخت پایین و تو یه جمله کوتاه گفت : خانم چقدر حجاب و چادر بهتون میاد اینو که گفت من اون لحظه گونه هام از خجالت سرخ شد ☺️☺️☺️ سرمو انداختم پایین و زود رفتم پشتمم نگاه نکردم خنده ام گرفته بود اصلا یه حال دیگه ای شده بودم چقدر این جمله ی کوتاهش بهم انرژی داد انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم داداش زینبم یه نگاه بهم انداخت و وارد خونه شد اسمش عباس بود چهار سال از ما بزرگتر یعنی ۲۲سالش بود جز بسیجای فعال سپاه بود درس میخوند یه پسر سفید با چشمای درشت و قهوه ای تیره ، ابروهای مشکی و کشیده با موهای پرپشت و کمی حالت دار با ته ریشی که گذاشته بود چقدر جذاب بود یه پیرهن یقه دیپلماتم پوشیده بود تورا همش چهره اش جلو چشمم بود هرکاری میکردم نمی تونستم فراموشش کنم رسیدم خونه در باز بود وارد که شدم خاله اعظم و دیدم که نشسته بود کلیم لباسه اجق وجق با رنگای روشن و جیق روی میزو مبل ریخته بود ... ماتم برده بود بدونه اینکه سلامی بدم فقط نگاه میکردم اعظم خانم گفت : سلام فرزانه جوون چطوری؟؟ تموم شد کلاستون ؟ سحر کجاست رفته خونه؟؟؟ اصلا حواسم به حرفاش نبود مامان از اتاق اومد بیرون یه لباس جلفیم تنش بود منو که دید گفت : دخترم اومدی ؟! رفتم جلو و اروم گفتم مامان این چیه پوشیدی؟؟ دخترم خاله اعظمت چند دست لباس اورده ، که من امتخانشون کنم ، از هر کدوم که خوشم اومد بردارم .... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من(۳۷) زینب با لبخند زیبایی که روی لباش نشسته بود گفت 😊😊😊 دشمنت شرمنده عزیز دلم مهم
(۳۸) مامان: دستش درد نکنه همش به فکر ماست داشتم از درون اتیش میگرفتم 🔥🔥🔥🔥🔥🔥 اروم رفتم جلو لباسرو همشونو جمع کردم گفتم بزار منم امتحانشون کنم اعظم خانم زد زیر خنده 😂😂 فرزانه جوون اینا که اندازه تو نمیشه ... محلش نذاشتم رفتم سمت پنجره... لباسارو با حرص می انداختم تو کوچه 😡😡😡 مامانم داد زد عههه دختررر چیکااار میکنی؟؟ اعظم خانمـ فرزانه نکن مگه دیوونه شدی !!؟ منم اصلا توجه نمیکردم لباسارو می نداختم و هی میگفتم اینا به دردت نمیخورهه...اینا بهت نمی یااااد نمی خوام ...نمیخوام....😩😩😩😩 مامان دویید طرفم بستهههه ...بس کن دیگه ... چرا خل بازی در میاری !! این چه کار بدی بود که کردی !! این بنده خدا زندگیشو ول کرده همش به فکره ماست ...😡😡😡 یه پوزخند زدمو گفتم چییییی... کاره بدیییی کردم ...😏😏😏 اشاره کردم به اعظم خانم 👇👇👇 این ...این زن و میگی ؟؟ این زندگیشوو ول کرده؟؟ این به فکر ماست؟؟؟ 😒😒😒😒😂😂 کجایی مامان این بدتر داره زندگیمونو خراب می کنه ... با دخترش مثل یه شیطان افتادن تو زندگیموون گریه😭😭 میکردم و حرف میزدم مامان سحر از جاش بلند شد و گفت من دیگه طاقت توهین ندارم و از خونه زدبیرون مامان ـ صبر کن اعظم جان ... ببین چیکار کردی !!! ابرومونو بردی فرزانه... دیگه چه جوری تو روش نگاه کنم 🙈🙈🙈🙈 رفتمو رو مبل نشستم همین جور گریه میکردم 😭😭 مامانم با دیدن حال پریشونم نگران شد اومد نشست پیشم فرزانه🙁🙁🙁چی شده بهم بگوو این چه حالیه که داری دخترم ؟؟!! با سحر دعوات شده بهم بگوو خب داری میترسونیم 😰😰😰 یه لیوان اب اورد و داد دستم یکی دو جرعه خوردم کمی ارومتر شدم همه ی جریان و از اول برای مامانم تعریف کردم مامان بدون هیچ کلامی فقط نگاهم میکرد از سحر گفتم از نقشه ها و فریباش از اشناییمون با پسرا و اینکه چجوری زینب نصیحتم میکرد حرفم که تموم شد مامان بغلم کردو زد زیر گریه ... همش تقصیر من بود بعد فوت بابات بهت توجه نکردم خداایا چرا از دخترم غافل شدم 😭😭 چرا وقتی که داشت نابود می شد من بی خبر بودم 😭😭😭 با دستام اشکای مامانو پاک کردم گفتم مامان جونم گریه نکن با مرگ بابا هر دومون اذیت شدیم اما دیگه همه چیز تموم شد خدا خیلی دوستمون داشت که این شیطان صفت هارو شناختیم مامان ـ دخترش داشت تورو گول میزد مامانشم منو😔😔 چقدر ساده بودیم ما...😩😩 هییییییی روزگار ... مامان یه درخواستی ازت دارم . نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا