🌷پندهای آموزنده از امام علی علیه السلام:
🍁 آن كس كه در عيب خود بنگرد از عيبجويي ديگران باز ماند
🍁 و كسي كه به روزي خدا خشنود باشد بر آنچه از دست رود، اندوهگين نباشد
🍁 و كسي كه شمشير ستم بركشد با آن كشته خواهد شد
🍁 و آن كس كه در كارها خود را به رنج انداخت خود را هلاك ساخت
🍁 و هركس خود را در گردابهاي بلا افكند غرق خواهد شد
🍁 و هر كس كه به جاهاي بدنام قدم گذاشت متهم گرديد.
🍁 و كسي كه سخن زياد مي گويد زياد هم اشتباه دارد
🍁 و هر كس كه بسيار اشتباه كرد، شرم و حياء او اندك است
🍁 و آنكه شرم او اندك، پرهيزكاري او نيز اندك خواهد بود،
🍁 و كسي كه پرهيزكاري او اندك است دلش مرده و آنكه دلش مرده باشد در آتش جهنم سقوط خواهد كرد.
🍁 و آن كس كه زشتيهاي مردم را بنگرد، و آن را زشت بشمارد سپس همان زشتيها را مرتكب شود، پس او احمق واقعي است.
🍁 قناعت مالي است كه پايان نيابد
🍁 و آن كس كه فراوان به ياد مرگ باشد در دنيا به اندك چيزي خشنود است
🍁 و هركس بداند كه گفتار او نيز از اعمال او به حساب آيد جز به ضرورت سخن نگويد.
📚 نهج البلاغه، حکمت 349
❄️🌨☃🌨❄️
#تلنگر
🔴چرا بعضی ها در اواخر عمر،ناگهان فقیر میشوند؟!
🔵 در بنی اسراییل عابدی بود. شب خواب دید، در خواب به او گفتند؛ تو هشتاد سال عمر می کنی...
💥چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشار!
⁉️کدام یک را اول می خواهی؟
💠 او گفت: من عیال مومنی دارم، با او مشورت می کنم. ببینم او چه می گوید؟
✨ از خواب بیدار شد. رفت پیش عیالش و گفت؛ من چنین خوابی دیده ام، تو چه می گویی؟
زن گفت: بگو من چهل سال اول را در رفاه می خواهم. از آن شب به بعد از در و دیوار برایش می آمد. به هرچه دست می زد طلا می شد.
♻️ زنش هم می گفت: فلانی خانه ندارد برایش خانه بخر. فلان پسر می خواهد عروسی کند ندارد، فلان دختر می خواهد شوهر کند ندارد و... همسرش به او دستور می داد و او هم تا می توانست کمک می کرد.
🍀 سر چهل سال خواب دید. در خواب به او گفتند؛ خدا می خواهد از تو تشکر کند. چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی، می خواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی.
🌟ما این را تجربه کرده ایم. کسانی که اول عمر کمک مالی به دیگران می کنند، در آخر عمر هم خوبند.
💥ولی کسانی که اول عمر دارا بودند و کمکی نکردند، آخر عمر ورشکست می شوند و به گدایی می افتند ما این را تجربه کرده ایم...
✴️آیت الله مجتهدی ره
❄️🌨☃🌨❄️
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها بیاین تماشا ! 👀
🎬کارتون زیبای مهارت های زندگی👨👩👧👦
🔻این قسمت : اینترنت ممنوع❗️
#انیمیشن
#مهارتهای_زندگی
پروانه های وصال
❤️قسمت دهم❤️❤️ + مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه
❤️قسمت یازده❤️ صدای کلید انداختن به در آمد.
آقا جون بود.
به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت #ملاقات آقا ایوب برسیم.
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمی کرد.
همیشه می گفت طلا
خیلی برایم سنگین بود.
من، ایوب را پسندیده بودم و او نه😟
آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.
مامان گفت:
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست؟!
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت:
من می دانم این پسر برمی گردد. اما من دیگر به او دختر نمی دهم. می خواهد #عسلم را بگیرد قیافه ام می آید.
#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی
با ما همراه باشید
پروانه های وصال
❤️قسمت یازده❤️ صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت
❤️قسمت دوازده❤️ یک هفته از ایوب خبری نشد.
تا اینکه باز، #تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم:
+ بفرمایید؟
گفت: سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
_ من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
_ بلندی هستم.
+ متأسفانه به جا نمی آورم.
_ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم.
+ من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
+ شما فعلا #صبر کنید تا ببینم #خدا چه می خواهد. خداحافظ.
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه.
از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد:
شهلا خانم تلفن.
تعجب کردم: با ما کار دارند؟؟
گفت: بله همان آقاست.
#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت دوازده❤️ یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، #تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گو
❤️قسمت چهارده❤️
.
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.
وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
رضا مثل همیشه #منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😖
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟
من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم:
+ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ " می شود"
+ نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه...
+ مگر چی؟؟
_ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
❤️ #ادامہ_دارد
#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت چهارده❤️ . ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش
❤️قسمت سیزده❤️
.
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟
تکیه دادم به دیوار.
آقای بلندی زنگ زده می خواهد دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید.
+ برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟
_ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، #نور سفیدی مثل نور #ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو.
من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند😍
اکرم خانم صدا زد:
شهلا خانم باز هم تلفن.
بعد خندید و گفت:
می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در.
من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم.
محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز می خندید.
_ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم: ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم.
#ادامه_دارد
.#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت سیزده❤️ . همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آ
❤️قسمت چهارده❤️
.
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.
وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
رضا مثل همیشه #منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😖
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟
من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم:
+ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ " می شود"
+ نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه...
+ مگر چی؟؟
_ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
❤️ #ادامہ_دارد
#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✨﷽✨
🌼درسی از پیامبر خدا
✍️روزی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از محلی میگذشتند، دیدند مردی غلامش را میزند، در آن حال غلام میگوید: اعوذ بالله؛ پناه میبرم به خدا. ولی او مرتب میزد. وقتی که غلام حضرت را دید گفت: اعوذ به محمد؛ پناه میبرم به محمد (صلی الله علیه و آله و سلم). آن مرد فوری دست از غلام بر داشت و دیگر به او کتک نزد.
حضرت فرمودند: ای مرد! این غلام به خدا پناه برد، او را پناه ندادی، هنگامی که به من پناه برد، دست از او برداشتی، در صورتی که سزاوار آن است که هر کس به خدا پناه برد، باید او را پناه داد. مرد گفت: یا رسول الله! برای جبران این تقصیرم، او را در راه خدا آزاد کردم.
حضرت فرمودند: سوگند به آن خداوندی که مرا به پیامبری فرستاده است، که اگر او را آزاد نمیکردی، به طور یقین حرارت آتش جهنم چهرهات را میسوزاند و با آتش شکنجه میشدی. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با این گفتارشان به ما آموختند که مسلمانان باید همه کارهایشان را برای رضای خدا انجام دهند نه برای رضای دیگران.
📚بحارالانوار، ج16، ص282
❄️🌨☃🌨❄️
بنام پدر ❤️
🌹" پدر " يعني تپش درقلب خانه
💖" پدر " يعني تسلط برزمانه
🌹" پدر " احساس خوب تکيه برکوه
💖" پدر " يعني تسلي وقت اندوه
🌹" پدر " يعني ز من نام ونشانه
💖" پدر " يعني فداي اهل خانه
🌹" پدر " يعني غرور ومستي من
💖" پدر " تمام هستي من
🌹" پدر " لطف خدابرآدميزاد
💖" پدر " کانون مهروعشق وامداد
🌹" پدر " مشکل گشاي خانواده
💖 پدر " يک قهرمان فوق العاده
🌹" پدر " سرخ ميکندصورت به سيلي
💖رخ فرزند نگردد زرد و نيلي
🌹" پدر " لطف خدا روي زمين است
💖هميشه لايق صدآفرين است...