صلوات ضراب اصفهانی.mp3
11.23M
🔊فایل صوتی صلوات ضراب اصفهانی
ازخوندنش غافل نشیدهاااا توصیه امام زمانمون هست.به امام زمانمون چشم بگیم😍
پروانه های وصال
امر به معروف و نهی از منکر{۲۱} 9) مو الا للذکر لاهلاً ... و یأمرون بالقسط و یأتمرون به و ینهون عن
امر به معروف و نهی از منکر{۲۲}
11) «لا تکن ممن ... یحبالصالحین و لا یعمل عملهم و یبغض المذنبین و هو احدهم:[37] از جمله کسانی نباش که صالحان را دوست دارند، ولی همانند آنان عمل نمیکنند و از گناهکاران خشمگیناند ولی خود یکی از آنان میباشند».
12) «من نصب نفسه للناس اماماً فعلیه أن بیدأ بتعلیم نفسه قبل تعلیم غیره ولیکن تأدیبه بسیرته قبل تأدیبه بلسانه. و معلم نفسه احق بالاجلال من معلم الناس و مؤدبهم:[38] کسی که خود را امام و مقتدای دیگران میداند، باید قبل از اینکه به تعلیم دیگران بپردازد، خود را تعلیم بدهد و تربیت کردنش به وسیله سیرتش باشد نه با زبان؛ کسی که معلم خودش باشد، سزاوارتر است که گرامی داشته شود تا کسی که معلم و مربی دیگران است». در این بیان حضرت علی(ع) تعلیم نفس را مقدم بر تعلیم دیگران میداند و بر همین اساس میفرماید: باید تأدیب و اصلاح دیگران به وسیلهی سیرهی عملی باشد نه به وسیله زبان
پروانه های وصال
#درسهایی_از_حضرت #زهرا_سلام_الله_علیها #قسمت_صدوبیست_هشتــــــــتم💎 بعضی از آنها با خدا پیمان بسته
#درسهایی_ازحضرت
#زهرا_سلام_الله_علیها
#قسمت_صدوبیست_ونهــــــــم💎
ثعلبه به جایگاه گوسفندان برگشت پیغمبر صلی الله علیه وآله از دنیا رفت و زکات او را قبول نکرد. بعد از درگذشت آن حضرت. به ابوبکر مراجعه نمود. او نیز گفت: چون پیغمبر نپذیرفته، من هم نخواهم گرفت. در زمان عمر آمادگی خود را برای پرداخت زکات اعلام کرد. عمر هم نپذیرفت. خلافت به عثمان رسید، به او نیز مراجعه کرد از گرفتن امتناع ورزید. بالاخره او در زمان عثمان از دنیا رفت.
زکات گذشته از معنای اخص فقهی یک معنای عامی هم دارد که فراتر از موضوع اقتصادی می باشد که پیامهای تربیتی و اخلاقی را به همراه دارد و علی علیه السلام در روایتی به انواع زکات اشاره کرده و فرمود: زکات دانش نشر آن و تعلیم به دیگران است.، زکات پست و مقام آنرت در خدمت دیگران گذاشتن است، زکات مال، بخشیدن است، زکات قدرت و توانائی انصاف است، زکات زیبایی، عفت و پاکدامنی است. زکات پیروزی احسان است، زکات بدن تلاش و روزه داریست، زکات رفاه و آسایش نیکی به همسایگان و صله رحم می باشد، زکات تندرستی، کوشیدن در راه طاعت خداست. زکات شجاعت، جهاد کردن در راه خداست. زکات ریاست دادرسی از بیچاره گان و بی پناهان است.
ادامه دارد...
#اولـیـن_شـانـس_را_دریـاب❗️
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق میگوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.......گاو دم نداشت‼️❕
👌نـتـیـجـه:
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
🌨❄️☃❄️🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠مرگ موهبت است!؟
▪️این قسمت: چشم بینا
▫️تجربهگر : خانم شیوا صادقی
#تجربه_مرگ_موقت
💢لینک فیلم کامل در تلوبیون:
http://www.telewebion.com/episode/2562256
تــمــام زنــدگــے ات را
بــه خــالــق ایــن جــهان بــســپــار
همــه ذرات هســتــیــ
نــشــان از حــضــور یــار دارد
از افــت و خــیــزهاے زنــدگــیــ
هرگــز دل آشــوب نــبــاشــ
آرام بــاش
و تــنــها بــه او اعــتــمــاد كنــ
خــداونــد بــراے تــو ڪــافــیــســتــ
🌨❄️☃❄️🌨
افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
عمرما شب شد و روز آمد و بیدارنگشتیم
#سعدی
🌨❄️☃❄️🌨
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت بیست و یکم ..................................
🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅
🍃 #قسمت بیست و دوم
🍃اثر #سجاد_مهدوی
......................
💥 حال و هوام یه طور دیگه ای شده بود...
خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد...
تنهایی خیلی سخته
🍃
وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد...
🍃
...آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید و دائم کنارش بودم
تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد:
«این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»🎅 ...
هنوزم حرفاش رو نفهمیدم...
فقط موقع نماز باهاش نبودم...
نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند.
🍂
واقعا نمیدونم این چه حسی بود، به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم...
شاید قابل فهم نباشه ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم، عاشقش شدم!...
فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..
من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم...
واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.
گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت که خجالت میکشیدم...
نتونستم خودم رو کنترل کنم...
آروم بوسش کردم اما... از تمام وجود...😘
+باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...🎅
از خجالت سرخ شدم
ولی از همون خنده های قشنگش زد🎅
به سختی نشست و من رو بغل کرد...
نمیدونم چرا، ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭
ماسکش رو برداشت و منو بوسید😘
+چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو...
منظورش مشهد بود...
_ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد...
از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر نزدیک نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭
+ صورتت؟ مگه چی شده باباجون🎅
_ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره.
+ پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو.....
+مگه آدم بودن به قیاقست؟🎅
داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ...اوهْههو....اوهْههو
نمیدونستم چی بگم...
تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن
اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت...
+مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟ 🎅
سوالی که جوابش صددرصد منفی بود
ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔
طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه،
پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔
🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد
علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند...
اینقدر حرف زدن از انسانیت و آدم بودن برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم...
💥چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟ نمیدونم...🤔
_ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه... همه شده ظاهر و پول...
من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒
+ پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم.
اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟🎅
_ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘
+اوهْههو.... اوهْههو اولا پیرمرد خودتی! ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟🎅
_ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم...
+ حالا مشکلت با صورتت چیه؟
_ خیلی زشته باباجون... اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش.
+اوهْههو...اوهْههو
_ چی شد باباجون؟
+ من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت افتخار کردم..اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با کینه کدر میکنی؟🎅
دیگه داشتم کلافه میشدم...
_ولی این حق منه باباجون... من حق دارم از اون کامبیزِ لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳
+ بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی... اوهْههو... همین که تو از«ناموست» دفاع کردی...اوهْههو. ... همینکه در راه دفاع از «حیثیت و ناموس» به این روز افتادی بزرگترین مدال افتخار» رو گرفتی... اِی عمو حسین کجایی که ....اوهْههو...🎅
+کمک کن دراز بکشم...اوهْههو ...
اوهْههو...
ببخشید خیلی سرفه میکنم...
-بزار بهتون آب بدم... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه😷
........................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅 🍃 #قسمت بیست و دوم 🍃اثر #سجاد_مهدوی ...................... 💥 ح
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت بیست و سوم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
💥💥💥
بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم
💥تمام سرمایه ام که صورتم بود از بین رفته بود
در عین حالی که نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله طرد کردن،
یه عده غریبه براحتی منو پذیرفتن و اصلا براشون این مساله مهم نبود
🍃🍃
حتی اونا من رو قهرمان میدونستن!
آخه مگه میشه؟؟
اینقدر یه مساله برای افراد متفاوت باشه؟؟
🍂برای عده اول من تموم شده بودم مخصوصا دوستام
💥🍃اما برای عده دیگه من یه شروع دوست داشتنی بودم..!!
از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود که دوباره من رو به زندگی برگردوند
با اون خنده های بادوام و
انرژی دهنده اش🎅🎅
اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود... 🍂
خدایا!...
خدایا!...
خیلی تنها هستم...
🍂نکنه باباجونم تو این وضعیت.... تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب....
⚡️⚡️⚡️🍂🍂🍂
+سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود
💥💥💥💥
+به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...🎅
+ اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز....🎅
🍃🍃🍃🍃🍃
اشکهام رو سریع با چفیه پاک کردم...
دلم هُری ریخت پایین... نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد بود...یا بخاطر غریبی خودم بود.. یا صحبت باباجون درباره غریبیِ...
🍃🍃🍃🍃
-باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان...😊
+باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...🎅
-امر بفرما باباجون...
+میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟🎅
-آخه با این حالتون؟
+خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه...🎅
-چشم... هرچی شما بگی...
-آقای راننده...!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💥موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟
--من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... 🚑
💥💥🍃🍃
زیارت!...
آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود...
اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟...
🍃🍃🍃🍃🍃
+بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...🎅😭😭
نتونست حرفش رو تموم کنه😭... بغض گلوش رو گرفت😭.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...😢
+یا امام رضای غریب😭.... ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم😭 ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم...😭 با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...😭
گریه امانش رو برید... 😭😭
😶اصلا نمیفهمیدم چی میگه...
من و آبرو؟؟... اونم پیش امام رضا؟...
نتونستم بغضم رو کنترل کنم...
خوب شد چفیه رو بهم داد... 😷
یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن....
یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم...
چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...😭😭😭
گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... 😭😭😭
شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...😭
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه
🍃💥🍃🍃
انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد... 😭😭
اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...😭
فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...😭
سرم رو بزحمت بالا گرفتم... تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت...💥
🍃🍃🍃
تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...🕊🕊
یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین...
-باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون...
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت بیست و سوم ..................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت بیست و چهارم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
💊💊💊
--ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....🏩😷
اتاق 110 تخت شماره 8 خالیه... برو پسر جان... برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کار زیادی داشته باشی...
+چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش
--آخه تحت مراقبته پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...😷
--خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل...
💉💊
تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم...
صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد...
بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم...
گریه امانم نداد...😭😭
از خیسی، دستش کمی جمع شد...
سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد😭... با صدای من بیدار شد...
با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...😭
+یا ... زهرا... یا... زهرا..🎅
-+-باباجون! ... 😭خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...😭
+تنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو .. شهر ..امام ..رضا.. غریب.. نیست..🎅
پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن😭😭
-+-یا امام رضا...😭 یا امام رضا😭... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم...😭 خواهش میکنم... یا امام رضا...😭
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
--ساعت 8 شده پسرم... 🎅فقط این تخت مونده تمیز نکرده... 🎅باید شیفت رو تحویل بدم...
💥صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد...
دلم خالی شد...
اما ... چفیه رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...😔
🍂با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون
اتاق 110 رو ترک کردم...
🍂🍂🍃🍃🍂🍂
کلافه و دل نگران....
مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...🌪🌪
🍃💥ناگهان دلم به یه طرف میل کرد...
این غبار داشت جذب گنبد میشد..😭
با حالتی پریشان و غصه دار...
با غربت تمام به سمت حرم رفتم...
یاد گذشته هام افتادم...
از خودم به شدت متنفر شدم....
فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم...
پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن...
💥💥💥
بهشون حق میدادم...
چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون...
🍃🍃
پیاده خیلی راه بود... اما... گنبد رو نشونه گرفته بودم که گم نشم...
فقط و فقط تند میرفتم...
بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭
صدای بوق ماشینها رو گنگ میشنیدم...
نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕
اصلا تو حال خودم نبودم....
فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅
یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه
«هی پسر داری کجا میری؟»
سریع حرف های باباجون درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن...🎅
🍃شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد
🍃🍃🍃🍃
نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود...
پاهام سست شد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟..
پس تا حالا کجا بودی.؟..
تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!..
🍂🍂🍂🍂🍂
بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد...
نشستم جلو در ورودی حیاط...
تکیه دادم به یه ستون،
چفیه رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭😭
از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭....
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#استوری | اربابم تولدت مبارک
🍃🌹🍃
🌺 فرا رسیدن سالروز ولادت #امام_حسین علیهالسلام و روز پاسدار بر همگان تبریک و تهنیت باد.
#روشنگری | #ثامن | #جهاد_تبیین