eitaa logo
پروانه های وصال
9.6هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
27.1هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت بیستم .......................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 بیست و یکم ..........................................................🍃 🍃اثری از .................................... 🖋🖋🖋✒️✒️✒️ ⚡️صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد +بیدارت کردم باباجون🎅 -نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم.... الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...😊 -باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟...خوب حوصله ای داری ها... +نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم... خطاطی روح آدم رو جلا میده🎅 🖋✒️ اون تابلو قدیمیه کار عمو حسینه اونم خطاطی میکرد🎅 _انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟ + آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه 🎅. 🍀أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ 🍀 _ یعنی چی؟ + یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!🎅 _چه کلمات سنگینی....خاشع....متواضع...! چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟ + حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم بیتابی میکرد.🎅 بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم آروم بشه. اون هم این آیه رو نوشت.🎅 بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم..🎅 .یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا 🎅 🍃🍃🍃🍃 با تکون شدید آمبولانس رشته افکارم پاره شد... 🚑🚑🚑 -آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه... +آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...🎅 -باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت... یه جوریم شد... 🍃🍃 ...نمیدونستم گریه هم صورت زشتم رو اذیت میکنه....💎 شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم 🍃چفیه رو از رو صورتش برداشتم... -چشم باباجون.... +چقدر چشمات قشنگ شده...ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو🎅 -داریم میریم درمانگاه... مشهد... +مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...🎅 +سلام بر حسین...اوهْهْهو...اوهْهْهو ...دستت درد نکنه... -آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم 🍂خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش چیزی نمیدونستم -فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه😙 +سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...🎅 -من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی... +باباجون... جواز مشهد من تو بودی... اوهْهْهو🎅 تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش....اوهْهْهو🎅 ماسک رو براش گذاشتم... 🍃🍃🍃🍃🍃 مشهد.... امام رضا....همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا بااین شرایط بمید برم؟... با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود... .................................................... 🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت بیست و یکم ..................................
🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅 🍃 بیست و دوم 🍃اثر ...................... 💥 حال و هوام یه طور دیگه ای شده بود... خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد... تنهایی خیلی سخته 🍃 وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد... 🍃 ...آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید و دائم کنارش بودم تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد: «این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»🎅 ... هنوزم حرفاش رو نفهمیدم... فقط موقع نماز باهاش نبودم... نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند. 🍂 واقعا نمیدونم این چه حسی بود، به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم... شاید قابل فهم نباشه ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم، عاشقش شدم!... فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟.. من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم... واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد. گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت که خجالت میکشیدم... نتونستم خودم رو کنترل کنم... آروم بوسش کردم اما... از تمام وجود...😘 +باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...🎅 از خجالت سرخ شدم ولی از همون خنده های قشنگش زد🎅 به سختی نشست و من رو بغل کرد... نمیدونم چرا، ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭 ماسکش رو برداشت و منو بوسید😘 +چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو... منظورش مشهد بود... _ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد... از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر نزدیک نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭 + صورتت؟ مگه چی شده باباجون🎅 _ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره. + پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو..... +مگه آدم بودن به قیاقست؟🎅 داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ...اوهْههو....اوهْههو نمیدونستم چی بگم... تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت... +مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟ 🎅 سوالی که جوابش صددرصد منفی بود ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔 طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه، پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔 🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند... اینقدر حرف زدن از انسانیت و آدم بودن برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم... 💥چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟ نمیدونم...🤔 _ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه... همه شده ظاهر و پول... من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒 + پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم. اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟🎅 _ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘 +اوهْههو.... اوهْههو اولا پیرمرد خودتی! ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟🎅 _ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم... + حالا مشکلت با صورتت چیه؟ _ خیلی زشته باباجون... اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش. +اوهْههو...اوهْههو _ چی شد باباجون؟ + من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت افتخار کردم..اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با کینه کدر میکنی؟🎅 دیگه داشتم کلافه میشدم... _ولی این حق منه باباجون... من حق دارم از اون کامبیزِ لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳 + بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی... اوهْههو... همین که تو از«ناموست» دفاع کردی...اوهْههو. ... همینکه در راه دفاع از «حیثیت و ناموس» به این روز افتادی بزرگترین مدال افتخار» رو گرفتی... اِی عمو حسین کجایی که ....اوهْههو...🎅 +کمک کن دراز بکشم...اوهْههو ... اوهْههو... ببخشید خیلی سرفه میکنم... -بزار بهتون آب بدم... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه😷 ........................................ 🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅 🍃 #قسمت بیست و دوم 🍃اثر #سجاد_مهدوی ...................... 💥 ح
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 بیست و سوم ..........................................................🍃 🍃اثری از ........................................ 💥💥💥 بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم 💥تمام سرمایه ام که صورتم بود از بین رفته بود در عین حالی که نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله طرد کردن، یه عده غریبه براحتی منو پذیرفتن و اصلا براشون این مساله مهم نبود 🍃🍃 حتی اونا من رو قهرمان میدونستن! آخه مگه میشه؟؟ اینقدر یه مساله برای افراد متفاوت باشه؟؟ 🍂برای عده اول من تموم شده بودم مخصوصا دوستام 💥🍃اما برای عده دیگه من یه شروع دوست داشتنی بودم..!! از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود که دوباره من رو به زندگی برگردوند با اون خنده های بادوام و انرژی دهنده اش🎅🎅 اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود... 🍂 خدایا!... خدایا!... خیلی تنها هستم... 🍂نکنه باباجونم تو این وضعیت.... تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب.... ⚡️⚡️⚡️🍂🍂🍂 +سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود 💥💥💥💥 +به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...🎅 + اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز....🎅 🍃🍃🍃🍃🍃 اشکهام رو سریع با چفیه پاک کردم... دلم هُری ریخت پایین... نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد بود...یا بخاطر غریبی خودم بود.. یا صحبت باباجون درباره غریبیِ... 🍃🍃🍃🍃 -باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان...😊 +باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...🎅 -امر بفرما باباجون... +میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟🎅 -آخه با این حالتون؟ +خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه...🎅 -چشم... هرچی شما بگی... -آقای راننده...! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💥موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟ --من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... 🚑 💥💥🍃🍃 زیارت!... آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود... اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟... 🍃🍃🍃🍃🍃 +بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...🎅😭😭 نتونست حرفش رو تموم کنه😭... بغض گلوش رو گرفت😭.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...😢 +یا امام رضای غریب😭.... ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم😭 ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم...😭 با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...😭 گریه امانش رو برید... 😭😭 😶اصلا نمیفهمیدم چی میگه... من و آبرو؟؟... اونم پیش امام رضا؟... نتونستم بغضم رو کنترل کنم... خوب شد چفیه رو بهم داد... 😷 یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن.... یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم... چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...😭😭😭 گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... 😭😭😭 شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...😭 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه 🍃💥🍃🍃 انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد... 😭😭 اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...😭 فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...😭 سرم رو بزحمت بالا گرفتم... تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت...💥 🍃🍃🍃 تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...🕊🕊 یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین... -باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون... .................................................... 🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت بیست و سوم ..................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 بیست و چهارم ..........................................................🍃 🍃اثری از ........................................ 💊💊💊 --ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....🏩😷 اتاق 110 تخت شماره 8 خالیه... برو پسر جان... برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کار زیادی داشته باشی... +چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش --آخه تحت مراقبته پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...😷 --خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل... 💉💊 تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم... صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد... بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم... گریه امانم نداد...😭😭 از خیسی، دستش کمی جمع شد... سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد😭... با صدای من بیدار شد... با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...😭 +یا ... زهرا... یا... زهرا..🎅 -+-باباجون! ... 😭خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...😭 +تنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو .. شهر ..امام ..رضا.. غریب.. نیست..🎅 پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن😭😭 -+-یا امام رضا...😭 یا امام رضا😭... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم...😭 خواهش میکنم... یا امام رضا...😭 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 --ساعت 8 شده پسرم... 🎅فقط این تخت مونده تمیز نکرده... 🎅باید شیفت رو تحویل بدم... 💥صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد... دلم خالی شد... اما ... چفیه رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...😔 🍂با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون اتاق 110 رو ترک کردم... 🍂🍂🍃🍃🍂🍂 کلافه و دل نگران.... مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...🌪🌪 🍃💥ناگهان دلم به یه طرف میل کرد... این غبار داشت جذب گنبد میشد..😭 با حالتی پریشان و غصه دار... با غربت تمام به سمت حرم رفتم... یاد گذشته هام افتادم... از خودم به شدت متنفر شدم.... فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم... پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن... 💥💥💥 بهشون حق میدادم... چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون... 🍃🍃 پیاده خیلی راه بود... اما... گنبد رو نشونه گرفته بودم که گم نشم... فقط و فقط تند میرفتم... بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭 صدای بوق ماشینها رو گنگ میشنیدم... نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕 اصلا تو حال خودم نبودم.... فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅 یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه «هی پسر داری کجا میری؟» سریع حرف های باباجون درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن...🎅 🍃شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد 🍃🍃🍃🍃 نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود... پاهام سست شد... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟.. پس تا حالا کجا بودی.؟.. تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!.. 🍂🍂🍂🍂🍂 بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد... نشستم جلو در ورودی حیاط... تکیه دادم به یه ستون، چفیه رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭😭 از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭.... .................................................... 🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت بیست و چهارم ................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 بیست و پنجم ..........................................................🍃 🍃اثری از ........................................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🏃دنبال صدا دویدم... صدای آرام بخشی بود... وسط یه حیاط بزرگ... یه راه پله بزرگ بود که نمیشد انتهاش رو دید🍃🍃🍃 پا گذاشتم رو پله اول.... 🍃🍃🍃🍃🍃 بازم صدا میگفت بیا... خیلی فکر کردم این صدا رو کجا شنیدم... اما... فقط پله ها رو بالا میرفتم... 🍃🍃🍃🍃🍃 با آرامش تمام قدم برمیداشتم... 🍃🍃🍃🍃 دیگه نمیدویدم... صدا نزدیک و نزدیک تر میشد... هفت یا هشت تا پله ها که بالا رفتم... سمت راست ... یه راهرو دیگه بود... شبیه... شبیه جایی نبود... اما پر از اتاق.... 🍃🍃🍃🍃🍃 از داخل اتاق ها صدای استکان نعلبکی با خنده ها و حرف های مبهم درهم پیچیده بود... 🍃🍃🍃 از تو یکی از اتاق ها اون صدایی که منو صدا میزد بگوشم رسید... خیلی آشنا بود... به سمت اتاق رفتم... اتاق شماره 14 +اومدی پسرم... دیدی گفتم تنها نمیمونی... 🎅 دیدی گفتم امام رضا مهربونه ... 🎅غریب نوازه...🎅... حالا بیا داخل.... اول با عموحسین دیده بوسی کن... یه چایی هم ازش بگیر بخور ... دیگه ما باید بریم... تو خیلی کارا باید انجام بدی هر وقت هم دلت تنگ شد و احساس تنهایی کردی... بیا همین جا...🎅 منم قول میدم بیام پیشت... اما... 🔻🔻🔻🍃🍃🍃 به شرطی که فراموش نکنی عمو حسین چطوری اومده اینجا... ما بخاطر عموجونت اینجا دعوتیم 🍃🍃🍃🍃🔺🔺🔺 من هاج و واج ... فقط خوب گوش میکردم و بی اختیار به سمت مردی که چفیه رو شونه اش داشت رفتم... 🍃مثل قاب عکسش... 🍃 تا حالا چایی به این خوش طعمی نخورده بودم...☕️ 💥💥💥💥💥💥💥💥 +باباجون بلند شو.... پسرم.... پاشو... عزیزم... پاشو باباجان...🎅 پاشو اینجا زیر دست و پایی ... برو تو حرم هرچقدر خواستی گریه کن...🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نوازش پرهای نرمی منو بخودم آورد پیرمرد مهربون قد بلندی با لباس پالتویی بلند بالای سرم بود که از خیسی چشمام بزحمت میشد چهره سفیدش رو تشخیص داد... شوکه شدم... اون روز اول که با باباجون اومدم چند نفری این شکلی دیده بودم... +-داخل حرم برم... 😭😭 با چنان بغضی گفتم که پیرمرد نشست و دست به سرم کشید +معلومه خیلی دلتنگ و تنهایی... آره پسرم حرم... مخصوص آدم های دلشکسته و غریب...😭🎅 یه کسی تو حرم هست که غریب نوازه و تو تنهایی کمکت میکنه😭🎅... پاشو... پاشو باهم بریم... یاد چایی افتادم... ☕️ طعمش هنوز توی دهنم بود.. آب دهنم رو قورت دادم تا طعمش رو بیشتر حس کنم... دستم رو گرفت و راه افتادیم... همش سنگفرشها رو خیس میدیدم😭😭 رسیدیم به اون حیاط که دیده بودم... اما... اما از راه پله خبری نبود... 🍃🍃🍃🍃 جمعیت موج میزد... +پسرم همه مشهد حریم امام رضاست بلکه همه ایران.. 🎅 اما اینجا داخل حرمشه... اونم که مردم دورش میچرخن و خیلی شلوغه ضریح آقاست... مثل من دستت رو بزار رو سینه و بگو 🌹🌹🌹🌹🌹 السلام علیک یا امام رئوف یا امام رضا... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اشک امانم نمیداد... 😭 یاد باباجون افتادم...🎅 یاد عمو حسین... اصلا احساس تنهایی نمیکردم... صدای صلوات بود که فضا رو پر کرده بود... 🍃🍃🍃🍃 +باباجون تو هم صلوات بفرست... برا من و عموحسین...🎅 صدای آشنای باباجون اومد... اما کسی نبود... 🍃اللهم صلی علی محمد و آل محمد🍃 همچنان اون پیرمرد قدبلند نورانی پیشم بود و دعا میخوند... دیگه آروم شده بودم... خالیِ خالی... 🍃🍃🍃🍃 خیلی دوست داشتم برم طبقه ای که دیده بودم... +-ببخشید..آقا... +بگو پسرم...🎅 +-میشه بگید پله هایی که تو حیاط بودن کجاست... میخوام برم طبقه بالا... +اینجا طبقه بالا نداره پسرم... طبقه پایین داره...🎅 +-آخه قبل از اینکه شما رو ببینم تو اون طبقه من چایی خوردم...☕️😊 بدون اینکه تعجب کنه گفت: +بله پسرم... فقط مهمونای ویژه آقا اونجا هستن و پله ها رو میبینن...🎅 باید همیشه ویژه باشی پسرم.... که هروقت اومدی بتونی اونجا بری پسرم... اوندفعه هم دعوت آدم های خوب بودی... مهمون ویژه بودی🎅 معلومه خیلی دوستت دارن...🎅 مواظب خودت باش...🎅 🍃🍃💥💥🍃💥🍃 یاد بیمارستان افتادم...🎅 .................................................... 🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت بیست و پنجم .................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 آخر ..........................................................🍃 🍃اثری از ........................................ 🍂یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚎 +ارشیاخان خوبی پسرم... 🍃🍃 صدای مش عیسی بود... ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد +نتونستم طاقت بیارم😭😭 از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭😭 سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭😭 +گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭 +اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره😭😭 خوش به حالش... 😭 هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭 --هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭😭 🍃🍃سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من --تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم...☺️ خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود... +-مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭😭 از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭 +توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭 توکل؟؟ -یعنی چی؟😳.. من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم.. +چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی تعجبم بیشتر شد😳 محرم هم از راه رسید😪 --زیارت قبول محرم مش عیسی بین تعجب من ادامه داد +وقتی اون شهامت رو به خرج دادی و از ناموست دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی... مثل کاری که عموت انجام داد.. عمل به وظیفه... ایثار... غیرت... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یاد اتاقی که از دست عموم چایی گرفتم افتادم که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...» 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 +وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!.. از همه خوشی ها دل کندی! ... حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 کمی آروم شدم... رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!» 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 +وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!... یعنی بازم به خدا توکل کردی!... --الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا... انشاءالله که از تنهایی در میآیی... --حاج مرتضی که خط نوشته به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟... سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد.. --بیدلی در همه احوال خدا با او بود... بلندگوی بیمارستان ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد... 💥💥💥💥💥💥💥💥 پشت سر آمبولانس مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...🚎🚑 اما دوتا تاکسی هم پشت سرش رسیدن... از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم... بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن... ⚡️⚡️⚡️ همه تو قابِ آیینه بودن... یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼 🍂🍂🍂 +-باباجون شرکا اومدن... اما ... 🍂🍂🍂🍂 قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم... 💥💥💥 آخه عمه و دخترش هم بودن... چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..🍂 اما ... 🍃آروم بودم... اینبار آگاهانه «توکل» کردم...🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 همش «مواظب» بودم که نکنه بیام مشهد و نتونم به «مهمون ویژه» باشم... آخه...قول داده بودم... 🍃 باباجون با خنده هاش منتظر بود...🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 پایان .................................................... 🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‌ #بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ به قلم⇦⇦🌸#مریم_سرخه_ای🌸
به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمٺـــــ شانزدهـــــم: اول: نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم... با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم... ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم... ولی نه... منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم. اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن. سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد... ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟ یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم... شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در... نذری... قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم... دوباره صدای تق تق دراومد... با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد این دفعه دیگه درو باز کردم... یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود... تا منو دید گفت: -سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم. همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم. با تعجب گفت: چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟ یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری. نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم. تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش. تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم: -الو... -سلام عزیزم -سلام نیلو خوبی؟ -مرسی خواهری.توخوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم. -زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی. -اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟ -میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟ -اره خواهر. -پس میبینمت.خدافظ تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه... یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو باز کردم تا لیوان بردارم چشمم خورد به لیوان گل گلی که علی برای مادربزرگ خریده بود...نگاهم به لیوان ها گره خورد...انگار داشت تموم لحظه های دیدار منو علی دوباره تکرار می شد...در کابینتو بستم و از خوردن چای منصرف شدم.رفتم داخل اتاق چادرم که روی تخت بود برداشتم و تا کردم... خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم.دلم براشون تنگ شده بود.کمدمو باز کردم و خوشگل ترین لباس هامو برداشتم چادرمم تاکرده گذاشتم کنار لباس ها گوشیمو برداشتم...نیلوفر پیام داده بود: -عزیزم ساعت پنج آماده باش میام دنبالت... هنوز تا ساعت پنج سه ساعت دیگه مونده بهتره استراحت کنم تا بدنم از حالت کوفتگی در بیاد روی تخت دراز کشیدم آلارم گوشیم رو گذاشتم ساعت چهار و بعد از یکم فکر کردن خوابم برد... ادامه دارد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 رمانهای عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت پایانی: حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 به نام خدا _نلاین: زن، زندگی، آزادی قسمت: اول📜 سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیر لب فحشی داد و بی هدف از جا برخواست... چند دور طول اتاق را پیمود و زیر لب گفت: همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه... سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اونروزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود، سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت و جز برترین های مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست. درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال هم صحبت های خارجی میگشت که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با جولیا آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود و این هم صحبتی از هفته ای یک بار رسید به روزی یک بار... سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کور کورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود، اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما... اما.. سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد... مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟ سحر که تازه یادش افتاده بود با بچه ها قرار داره صداش را بالابرد و گفت: چرااا، باید برم مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم... میترسم تو هم مثل سعید تو جوونی... سحر که می دونست ادامه حرف مادرش به کجا می رسه اوفی کرد و گفت: مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد: گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما.... مامان از پشت، شانه های دختر را توی بغلش گرفت و گفت: سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمی دونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟ سحر اروم دست مادرش را از روی شانه اش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت: ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم... مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی ،آزادی قسمت شصت و سوم: نمی دونستم چکار کنم، گیج بودم ، از یک طرف جیغ های مدا
_نلاین زن، زندگی، آزادی قسمت شصت و چهارم: زهرا همانطور که به طرف یکی از پلیس ها میرفت ،کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت: این خانم منو اذیت می کنه، اون می خواد ما را بکشد. کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی می داند و اصلا نمی توانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت:لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست. یکی از پلیس ها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد. کریستا که انگار شوکه شده بود ، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت: شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید ،گفتم که اینجا... پلیس دوم بی آنکه حرفی بزند ، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت. کریستا در حالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد ، فریاد زد: صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست ، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد. اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم، خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان ادم خوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد ، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریته ای چون کریستا بود. کریستا پشت سرم آمد، تنه ای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه می کرد ، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت: الو... به سمت اتاقش رفت. انگار می خواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمی شنیدم. نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا خون انسان بی گناهی در آن کوزه بود که می بایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود. با گفتن نام زهرا ، قلبم بهم فشرده شد، این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمی گذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است. نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض می کردم و پاهایم را میشستم.. ولی خیلی عجیب بود،اون پلیس ها اصلا توجهی به من نکردند،به نظرم نوعی دستپاچگی توی رفتارشون بود.. می خواستم به سمت حمام بروم که ناگهان در اتاق کریستا باز شد و‌کریستا با چشمانی که انگار از حدقه بیرون آمده بود به سمت یورش آورد و با لحنی ترسناک گفت... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت شصت و پنجم: کریستا به سمتم یورش آورد و گفت: لعنتی...تو کی هستی؟
_نلاین زن، زندگی، آزادی قسمت شصت و ششم: کریستا خیره در چشمهام شد و گفت: وای به حالت حقیقت را نگی، اصلا اجازه نمی دم تا روز مراسم زنده بمونی و پیشکش لاوی بزرگ بشی، همینجا کلکت را می کنم ،فهمیدی؟! آب دهنم را آرام قورت دادم و سرم را به نشانهٔ بله تکون دادم. کریستا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یعنی تو واقعا از کارهای برادرت خبر نداری؟ آرام گفتم : نه،برادر من چندسال پیش فوت کرده ،مگه چکار میکرده؟! کریستا آرام گفت: پس جولیا حق داشت بگه که تو اصلا از هیچی اطلاع نداری،اما اگر اطلاع نداشتی چرا با صفحه مجازی برادرت با ما در ارتباط بودی؟! شونه هام را بالا انداختم وگفتم: بعد مرگ سعید انگار من وارث تمام داشته هاش شدم، کتاباش، اتاقش، لپ تاپ و کامپیوترش و طبیعی هست جایی از صفحه مجازیش استفاده کنم. گرچه سعید هر چه پیام داشت پاک کرده بود، اما، جولیا خودش به من پیام داد. کریستا نیشخندی زد و گفت: جولیا بر عکس ادعاش خیلی احمق هست ،اون گول برادرت را خورد و فکر می کرد برادرت دختر هست و البته برادر موذی تو ،نقشش را خوب بازی کرده بود،اون..اون اطلاعات زیادی راجع به ما و اعتقاداتمون داشت اما ما نمی دونستیم و جولیا به خیال انکه مورد خوبی برای قربانی کردن در مراسم هر سالهٔ ما پیدا کرده ، خواست اونو درست مثل تو به اینجا بیاره و.. اما رو دست خورد و برادر لعنتی تو همه چی را بهم ریخت ، البته نتیجهٔ کارش هم دید، مثل یک گنجشک از نفس انداختیمش ...کریستا که انگار احساس قدرت می کرد از جا بلند شد و به سمتم آمد و گفت: بله، قدرت ما را دست کم نگیر، ما قادریم هر که را اراده کنیم از جلوی راهمون برداریم و سپس جلوی من ایستاد و با اسلحهٔ دستش چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد: حالا تو اعتراف کن،تو ما را به کدام گروه فروختی حقیقت ماجرا چی هست؟هااا من واقعا گیج بودم، انگار در دریایی بی انتها در حال غرق شدن بودم، حالا می فهمیدم ، اون تصادف ...اون تصادف که جان برادر یکی یکدانه ام را گرفت ، طراحی همین شیطان پرستها بود..‌ خدای من!! سعید... ناگهان با صدای فریاد کریستا به خودم آمدم: میگم اعتراف کن...تو قول دادی حقیقت را بگی.. آب دهنم را محکم قورت دادم و‌گفتم:ح..ح...حقیقت اینه من هیچی نمی دونم و گول جولیا را خوردم و‌اومدم اینجا هم تحصیل کنم وهم زندگی سرشار از آزادی و راحتی داشته باشم.. کریستا که انگار با هر حرف من آتش عصبانیتش شعله ورتر میشد، سر اسلحه را روی شقیقه هام گذاشت و گفت: من میکشمت لعنتی... ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۶۵ #قسمت_شصت_پنجم🎬: عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گ
^آنلاین 🎬: بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت می کرد، او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمی کردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت می کردند، سرانجام وارد شهر شدند. در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمی خواست و نمی توانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت می نوشیدند، محیا می بایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند. محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود. محیا لبخندی زد و گفت: رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو روی حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط... رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمی کنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن... در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد و مردی فریاد زد: شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید. محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود. محیا به سرعت حرکت می کرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد. جلو رفت و فریاد زد، این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون.. با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند. وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود. محیا، پرستاران دیگر را می دید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند. چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند. آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم. محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود. محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و می خواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: بزار من کمکت کنم خانم دکتر... محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم می تونم از مهلکه فرار کنم. از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچ کس هم نمی توانست حریف محیا شود،پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: رحیم.... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_شصت_هشت🎬: حالا جلسه ی زور آزمایی موسی با ساحران چنان افتضاح
های جذاب و واقعی📚: 🎬: حالا مذاکرات انجام شده بود و بنی اسرائیل می خواست با کمک موسی کمی روی پای خود بایستد، بنی اسرائیل مردمی بودند که از شهرهای مصر رانده شده بودند در اطراف شهرها زندگی می کردند، آنها حتی خانه ای گلی و سنگی برای خود نداشتند و در بیابان ها بدون سرپناه محکم و در زیر چادر و آلاچیق هایی که درست شده از نی و گیاهان بود و با هر بادی پایه هایش بر فنا می رفت زندگی می کردند. حالا کار سخت موسی شروع شد و اینک مهم ترین مشکل بنی اسرائیل بی هویتی آن ها بود. و این بی هویتی مال یک سال و دو سال نبود بلکه فراعنه در تمام مدت چهار صد سال گذشته، قوم بنی اسرائیل را از قومی با هویت و با شخصیت که در زمان حضرت یوسف هویتش به اعلی رسیده بود به قومی بی تمدن و بی هویت تبدیل کرده بودند. در زمان این فرعون که کودک کشی راه انداخت و قدرتمندترین فرعون تاریخ مصر بود، تحقیر و استخفاف قوم بنی اسرائیل هم به منتهی درجه خود رسیده بود و همه به قوم بنی اسرائیل به چشم یک حیوان نگاه می کردند که گویا آفریده شده بودند تا بردگی کنند و از حقوق اجتماعی هم هیچ بهره ای نداشتند. نتیجه این تحقیر، تبعیت بی چون و چرای بنی اسرائیل از فراعنه بود. حضرت موسی در این زمان می بایست تمام آن تحقیرها را از بین میبرد، به بنی اسرائیل هویت میداد و آنها را به یک ملت با هویت و با شخصیت تبدیل میکرد و این کاری بسیار سخت بود، کاری سخت تر از معجزه عصا بود. بردگان بنی اسرائیل به افرادی تبدیل شده بودند که نیازهایشان صرفا به نیازهای مادی تقلیل یافته بود، یعنی منتهای آرزوی آنها بهره وری از مادیات و ظواهر دنیا بود،چیزی که الان هم در جوامع بشری قابل لمس هست و این هم پروژه ی شیطانی ست، آنها تمام توان خود را صرف تهیه غذا، مسکن و پوشاک میکردند و تمام روز در تلاش برای تهیه نیازهای مادی روزمره بودند پس فرصتی برای تفکر و رشد نداشتند و از طرفی الگوهای این قوم تجمل و رفاه گرایی بود که باعث میشد آرزوهای آنها هم به مسائل مادی ختم شود و به چیزی بالاتر از این فکر نکنند و حتی رویای اجتماعی هم نداشتند و نتیجه این حالت، بردگی آن ها بود، اگر در زمان حال هم نگاه کنید درمی یابید که اهداف خیلی از جوامع بشری شده تأمین مادیات و تجمل گرایی و تاریخ چه زیبا به ما درس می دهد. امام صادق ع میفرمایند: اگر مربی متربی خویش را در حد تحقیر رساند، از هیچ شری از این متربی ایمن نیست یعنی به زبان ساده تر بگوییم وقتی کسی تحقیر شد، چیز دیگری برای از دست دادن ندارد. علا مه طباطبایی وضع آن روز بنی اسرائیل را این گونه توصیف میکند: انگار تا آن موقع بنی اسرائیل زندگی شهری نداشتند بلکه مانند صحرانشینان در خیمه ها و مکان هایی نظیر خمیه زندگی میکردند. آنها با مفهومی به نام خانه آشنایی نداشتند و در بدترین و نامناسب ترین شرایط و محیطی پر از تعفن و آلودگی زندگی می کردند. انگار که آن ها حیوانی بودند که صبح با ضرب تازیانه از خواب بیدار میشدند و آماده بردگی میشدند و شب هم مجدد به محل خواب خود بر میگشتند. حضرت موسی در چنین جامعه ای ظهور کرد و آمده بود که این جریان به استضعاف کشیده شده و ستم دیده را احیا کند. موسی ، این پیامبر مظلوم دوران، میبایست در گام اول تفرقه میان آنها را به وحدت تبدیل می کرد و در گام بعدی امت تشکیل میداد و در نهایت به اقامه دین میپرداخت. این کار تربیتی بزرگ زمان زیادی لازم داشت زمانی که به اندازه ی چهل سال به طول انجامید. و همانطور که در لابه لای داستان به آن اشاره کردیم ، فرهنگ قبطیها دو عملیات را علیه بنی اسرائیل انجام داده بود. یکی اینکه جوانها را تخریب میکرد و دیگری زنان آنها را به فساد می کشید که در هر دو زمینه هم موفق بود و حضرت موسی در گام اول سراغ این دو طبقه رفت. موسی باید با نظمی که شایسته ی یک پیامبر لست پیش می رفت و اولین اقدامش تاسیس حلقه وفاداران و یاران اصیل خود بود و این حلقه را از جوانهای بنی اسرائیل تشکیل داد. موسی خواهر کوچکی داشت که در صورت و سیرت شبیه کلثم، خواهر شهیده اش بود با همان تلاش و بصیرتی که کلثم داشت، پس این خواهر را آموزش داد تا یکی از زنان تمدن ساز شود این خواهر دست خداشناسی را در محضر موسی می گرفت و سپس جلسات سرّی برای زنان بنی اسرائیل تشکیل میداد و این جلسات با انتشار بین بنی اسرائیل، زنان مستضعف را احیا کرد. این زن خیلی برای احیا جامعه زنان بنی اسرائیل تلاش کرد. او نماینده حضرت موسی بود و در بین جامعه زنان نفوذ داشت. جلساتی را تشکیل میدادند و سرشاخه ها برای خود گروه هایی تشکیل میدادند. این زمانی است که گویی روح تازهای در کالبد بنی اسرائیل دمیده شد