eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
26.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥در قرن جدید، وارد عصر جدیدی خواهیم شد 👈🏻 تمدن نوین اسلامی، به جای تمدن شکست خورده غرب
‌📔 ✍عاقل را اشارتی کافیست! یک داستان از مثنوی معنوی مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!!!! 💕💜💕💜
آسمون باش براهمه بارون محبت ببار هرکی که دوسش داری یادوسش نداری یادوسش داشتی،یاازش بیزاری حتی به عابر پیاده ایکه ازکنارت میگذره لبخندبزن اینطوری لبخندخداروهم لمس میکنی امتحان کن...! 💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#درسهایی_از_حضرت #از_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #قسمت_صدوچهل_وششم💎 ای مرد دانشمند! من مردی غریبم
💎 او ساکت شد و جوابی نداد، سپس متوجه من شده و گفت: آیاتو هشام بن حکمی؟ گفتم نه گفت از همنشین های او هستی؟ گفتم: نه گفت: اهل کجایی؟ گفتم اهل کوفه. گفت: پس تو همان هشام بن حکم هستی. سپس مرا در آغوش گرفته و به جای خود نشانید و خودش از آن جا برخاست و تا من آنجا بودم سخن نگفت. در اینجا حضرت صادق علیه السّلام خندید و فرمود: این را چه کسی به تو آموخت؟ عرض کردم: ای زاده رسول خدا بر زبانم جاری شد. حضرت فرمود: به خدا سوگند این مطالب در صحف ابراهیم و موسی مکتوب است. محمد بن ابی حذیفه پسر دایی معاویه بود ولی یکی از یاوران و طرفداران پایدار علی علیه السلام به شمار میرفت، معاویه به واسطه علاقه ای که او به علی علیه السلام داشت دستگیرش نموده مدتی او را به زندان انداخت یک روز با اطرافیان خود مشورت کرد که اگر صلاح می دانید این( نادان محمد بن ابی حذیفه) را از زندان خارج کنیم به سوی خود راهنمایی اش کرده امر نماییم علی علیه السلام را سب کند و در ضمن از گرفتاری زندان راحت گردد. همه موافقت کردند. دستور داد او را از زندان بیاورند وقتی حاضر شد معاویه گفت: محمد! هنوز وقت آن نرسیده که دست از محبت و پشتیبانی علی برداری و از این گمراهی برگردی؟ ادامه دارد...
📚 روزی تاجری بسیار ثروتمند، با خود عهد کرده بود در طول زندگانی خویش، یک روز از عمرش را خوب زندگی کند و به مردم مهربانی ورزد. در آن روز تصمیم گرفت عهد خویش را بجا بیاورد و با مردم به اندازه ی یک روز درشت خویی نکند و با آنها با عطوفت رفتار نماید. زمانی که از خانه خود خارج شد پیرزنی گوژ پشت از او درخواست کمک کرد. از او خواست باری را که همراه دارد تا خانه اش حمل کند. با خود گفت من با این همه ثروت و قدرت حمال این پیرزن باشم؟ لحظه ای به فکر فرورفت و به یاد عهد خویش افتاد، بار را برداشت و به همراه پیرزن به راه افتاد. تا به خانه ای خرابه رسیدند، دید سه کودک در آنجا مشغول بازی هستند از او پرسید این کودکان کیستند؟ پیرزن پاسخ داد؛ اینها نوه های من هستند که با من زندگی می کنند. پدر و مادرشان را سالهاست که از دست داده اند.. از او پرسید مخارج آنها را چه کسی تامین میکند؟ پیرزن اشک از چشمانش سرازیر شد، گفت؛ به بازار میروم میوه ها وسبزیجات گندیده ای که مغازه دارها آن ها را بیرون میریزند با خود به خانه می آورم و به آنها میدهم تاگرسنگیشان رفع شود. تاجر نگاهی به کیسه های که دردستش بود انداخت، به سالها یی که متکبرانه زندگی خود را سپری کرده بود افسوس خورد.. آن روز تمام دارایش را به فقرا و درماندگان شهرش بخشید. شب هنگام که به بستر خویش میرفت از خدای خویش طلب عفو کرد و بخاطر کارهایی که در گذشته انجام داده شرمسار و اندوهگین بود. بعد از آن به خوابی ابدی فرورفت. بدون آنکه فردایی در انتظار او باشد. 🌹بیایم خوب بودن راتجربه کنیم.. حتی به اندازه یک روز شاید دیگر فرصت جبرانی نباشد. 💕🧡💕🧡
‏بهترین نعمت سلامتی و آرامشه 🌸🍃 بقیه چیزا همشون واسه رسیدن 🌸🍃 به همین دوتاست🌸🍃 هر دو تاش نصيب تون باد 🌸🍃 💕💚💕💚
من اومدم با یه پست خانه داری و خیلی کاربردی خشک کردن فلفل دلمه ای یا پاپریکا و درست کردن پودر پاپریکا با صرفه و اقتصادی برای این کار فلفل دلمه ای رنگی که بهتر قرمز باشه را بشورید و بعد از اینکه دونه های توش و جدا کردید بصورت نواری خرد کنید و روی شوفاژ پارچه نخی انداخته فلفل ها را روی پارچه بریزید تا خشک بشه تقریبا سه روز طول میکشه تا کامل خشک بشه و آسیاب کنید اینطوری هم انرژی هدر نرفته هم پاپریکا تمیز و مطمن و خیلی خوش عطر دارید. فقط تو آسیاب کردنش عجله نکنید اگر یکم تر باشند تو آسیاب بهم میچسبند و خوب پودر نمیشن. فلفل پامریکا از نظر طعم و مزه شبیه فلفل دلمه ای رنگی هستش از نظر ظاهر با فلفل دلمه ای فرق میکنه کشیده است و به رنگهای مختلف هستش ولی یکم سخت گیر میاد و گرون تر من از فلفل دلمه ای قرمز و زرد و نارنجی استفاده کردم البته بیشترش قرمز بود .
پاستا قارچ.......۳۰۰گرم پیاز.....۱عدد سیر.....۳حبه اب گوشت......۱لیوان خامه......۱قاشق غذا خوری ارد.....۱قاشق غذا خوری جعفری و پنیر پارمسان نمک،فلفل،پودر سیر،پاپریکا طرز تهیه: کره و روغن داخل تابه بریزد.پیاز اضافه کنید.حدود ۵ دقیقه زمان بدید تا پیاز نرم بشه.سیر اضافه کنید.در حدی روی حرارت باشه که عطرش بلند شه.قارچ ورقه شده را اضافه کنید.اجازه بدید اب قارچ جمع بشه.ارد اضافه کنید.بعد اب گوشت را کم کم بریزید.(می تونید از شیر استفاده کنید)بعد ادویه را اضافه کنید. خامه بریزد تا کمی داخل مواد یکدست بشه.در آخر پاستا ابکش شده را اضافه کنید.روشو با جعفری خرد شده و پنیر پارمسان تزیین کنید.
نان تست رو مکعبی خرد میکنم و تو تابه روی حرارت میذارم دو طرفش با مقدار کمی روغن زیتون و پودر سیر سرخ بشه بعد از ماهیتابه خارج میکنم و مقداری روغن کنجد میریزم سیر ها رو میذارم سرخ بشه بعد بهش فلفل دلمه رو اضافه میکنم همچنین قارچ ، ورقه های بادمجون و کدو سبز ؛ همه اینا رو میذارم با حرارت نسبتا بالا تفت بخورن تا بعد میگو های مزه دار شده رو اضافه کنم و چند قاشق سرکه بالزامیک ، نمک و فلفلش رو هم اندازه میکنم اگرم آبش کم بود از آب پاستا کم کم بهش اضافه میکنم ، میذارم حسابی مزه هاشون با هم ترکیب بشن و بعد اسپاگتی هایی که ۶ یا ۷ دقیقه پخته شده رو آبکش میکنم و بهش اضافه میکنم یکم که روی حرارت موندن کمی پنیر پارمزان افزودم وقتی اسپاگتی طعم دار شد اون زمان ، زمان سروش هست🤩 اسپاگتی رو توی ظرف مورد نظرم میریزم نان تست ها رو هم روش میچینم ، کمی پنیر پارمزان برای تزیین.
شیرازی 🍛 😋 ▫️برنج 1 کیلو ▫️شوید تازه 750 گرم ▫️لوبیا چشم بلبلی 2 پیمانه ▫️پودر دارچین به میزان دلخواه ▫️زعفران دم کرده 2 قاشق غذاخوری ▫️روغن کرمانشاهی یا روغن حیوانی به دلخواه ● لوبیاها رو از شب قبل خیس میکنیم و چند بار آبش رو عوض میکنیم تا هم نفخ لوبیا گرفته بشه و هم هنگام پخت زودتر بپزه. لوبیاها رو توی مقداری آب میپزیم تا آبش کم بشه و به خوردش بره ● تو این فاصله شویدها رو خوب میشوریم و بعد از خشک شدن کامل به صورت یکدست خرد میکنیم. بعد از پخته شدن لوبیاها و خرد کردن سبزی ها برنج رو آبکش میكنیم و شوید و لوبیا رو به ترتیب لایه به لایه روی برنج میریزیم و در آخر برنج رو دم میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 روزنامه صهیونیستی هاآرتص؛ 🔸️ مخازن نفتی جده که هدف قرار گرفته‌اند بیش از یک چهارم ذخایر سوخت عربستان را در خود جای داده‌ بود! 🔰 پیش از این پالایشگاه ها را مورد عنایت قرار می‌داد ولی این بار ذخایر نفتی را مورد هدف قرار داد تا سعودی بفهمد در قرن جدید شمسی کت تن کیه✌😎 سرباز مثل
📸 تصویری از موشک کروز قدس یمن که عربستان را به آتش کشید 🔹در طول سه حمله گذشته ارتش یمن بیش از ۲۰ فروند موشک کروز قدس به سمت مواضع سعودی شلیک شده و همه آن‌ها هم با دقت هر چه تمام‌تر به اهداف خود اصابت کرده است. صنایع دفاعی یمن با تلاش شبانه روزی نرخ تولید این موشک مهم و راهبردی را به شکل قابل توجهی افزایش داده است. 🔹ده‌ها فروند موشک کروز قدس به مبارکی و میمنت ساخته شده است. موتورهای قدرتمندی در اختیار متحدان یمنی قرار گرفته و سعودی‌ها اگر اطاعت نکنند، باید منتظر ضربات دردناک‌تری باشند. ✍🏻 سربازان و مبارکتان باد🎊🎉
. 🔺خاندوزی: دولت سیزدهم تمام ۵۴ هزار میلیارد تومانی را که دولت قبل در چهار ماه نخست سال ۱۴۰۰ از بانک مرکزی استقراض کرده بود، تسویه کرد؛ حجم تجارت خارجی کشور حتی بدون لحاظ نفت به ۱۰۰ میلیارد دلار در سال ۱۴۰۰ بالغ شد... ➕ قابل توجه کسانی که در هشت سال گذشته مدعی بودند بدونِ مذاکره، ارتباط با آمریکا و... نمیشود، کشور را اداره کرد؛ وقتی صحبت از سختی کار دولت جدید و تلاش ش برای پُر کردنِ چاله های دولت قبل میشود، یعنی همین!! ✍🏻 مبارکباد 🎉🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرقی نمیکند زن اگر همسر باشد مادر باشد مادربزرگ باشد هر چه باشد درونش همیشه همان دختری کوچک است که انتظار میکشد دستی برای محبت کردن نگاهی برای نوازش و کلامی برای ستایش 💕💛💕💛
‍ برای مهار نمودن خشم از واژه "من" استفاده کنید. برای پرهیز از انتقاد کردن و یا مقصر دانستن دیگران که تنها تنش را افزایش می‌دهد- در حین توصیف مشکل، از واژه "من" استفاده کنید. با احترام و شفاف صحبت کنید. به عنوان مثال، بگویید: " من ناراحتم از اینکه میز را همینطور نامرتب رها کردی بدون اینکه برای مرتب کردن، پیشنهاد کمک بدهی. " به جای آنکه بگویید: "تو هیچوقت هیچ کمکی نمی کنی 💕💛💕💛
❖ در برخورد با مردم دریادل باشیم بعضی از آدم‌ها مثل یک آپارتمان هستند مبله ... شیک ... راحت اما دو روز که توش زندگی میکنی، دلت تا سرحد مرگ میگیره بعضی آدم‌ها مثل یه قلعه هستند، خودت را می کُشی تا بری داخلش، بعد می بینی اون تُو هیچی نیست جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته اما ... بعضی ها مثل باغند میری تُو، قدم میزنی؛ نگاه میکنی عطرش رو بو می کشی؛ رنگ ها رو تماشا میکنی میری و میری آخری در کار نیست به دیوار که رسیدی بن بست نیست میتونی دور باغ بگردی چه آرامشی داره؛ همنفس بودن با کسیکه دلش دریاست و تو هر روز یه چیزی میتونی ازش یاد بگیری چون روحش بزرگه زندگیتون پر باشه از اين آدما 💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#رمان_عاشقانه_مذهبی4 _ فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟❣... _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت.راهیان نور
🌹 ❤ 🌹 دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم. ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم.. _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما😭 _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم😠 _ خب بپز😒میخواااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے❣ 💗 توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے... _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رومیدی؟ بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری... نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگرمیگیرم❣ _ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره... پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند.... 💗 بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.گرماوتشنگـےازیادم میرود.آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست. نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے. اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن... ...زیارت عاشورا❣ وچقدرصوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعدازان گفت: _ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے... 💗 چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدرعجیب.. ڪه هرڪارت میدهد... حتـے لبخندت 🌹 دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگرانجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراززمینش به جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمام روح و جانم میبلعم... اگراینجا هستم همه ازلطف ... الهـے.. فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته... _ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی! _ هوی و....!😓.لاالله الا الله....اینجا اومدی ادم شے! _ هروخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه😖... _ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!..یه اب میخواما... _ منم میخوام 😁...اتفاقابرادرا جلو درباڪس آب معدنـےمیدن... قربونت بروبگیر!خدااجرت بده😂 بلند میشوم ویڪ لگدآرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے😒 اززیرچادرمیخندد... 💞 سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے😐 ... . نویسنده : رید بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🌹 #رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت5 #هوالعشـــــــــق❤ 🌹 دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. ن
❤️ سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے😐 آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم.... _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری _ علیڪم السلام!...بفرمایید خشڪ میشوم ...سلام نڪرده بودم! ... دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم... یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود... چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری... _ آخ آخ... روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای...تروخدا ببخشید...چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی... _ نه خواهرم خوبم!....بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!.😢..الان خوبید؟... ببینم پاتونو!.... بازهم به پیشانـےمیڪوبم! باخجالت سمت درحسینیه میدوم. صدایت را ازپشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده!... لب میگزم وبرمیگردم سمتت... لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب... _ اینو جاگذاشتید... نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم... ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم ... 💞 همه وجودم میشود استشمام عطرت... چقدر آرام است........ 🌹 نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود... چشمانم دنبالت میگشت.. میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از...📷 گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم.. زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد.. تپه های خاڪـے...🌷🌷 و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است. پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے: ....آنهادیدند😢... آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم... اما... 💞 _ آقای هاشمـے..! توقع مرانداشتی...انهم درآن خلوت.. ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و... ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے.😓😨😮 سرجا خشڪم میزند!!... پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم... _ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!... یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم... میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے... تمام لباست خاڪـےاست... وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای... فڪرخنده داری میڪنم!! اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم... سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی... قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم.....😣 تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم... _ اقای هاشمی....اقا ... یکلحظه نرید... تروخدا... باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره.... دستتون طوریش شد؟؟... اقای هاشمی باشمام... اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر من راحت شوی... محڪم به پیشانـےمیڪوبم... ؟؟؟ 😭 💞 انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی... ... یانه... .. ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که... دراصل چقدر من .... 💞 ... . نویسنده : ذارید بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت6 #هوالعشـــــــــق ❤️ سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف
🌹 ❤ 🌹 فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےڪنم؟😔 ازخاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےهاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ میڪنم😢 دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم براحتےتصورشان ڪنم... دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپـےڪه از14 تا50ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے...ومن درخیال صدایتان میزنم. _ آهای ❣...🌹 برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟.. ونگاه های مهربان شما ڪه همگـےفریاد میزنند :هیچ❣...هزینه ای نیست!فقط حرمت مارا حفظ ڪن...حجب رابخر،حیارابه تن ڪن.نگاهت رابدزد ازنامحرم❣😭 آرام میگویم:یڪ..دو...سه... صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما❤ لبخندی ڪه میدهد❣ شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته😢💔 دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا... اما یڪےازشماراتصورمیڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد... _👈 باماهم خداحافظی میڪنے؟؟❢ خداحافظےچرا؟؟... توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنے؟؟....خواهرم توبـےوفانباش👉 دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی درمن شڪست. ... نگاه ڪه میڪنم دیگرشمارا نمیبینم... بال و پر هستند وخاڪےڪه زمانـے روی آن سجده میڪردندعرش میشودبرای .. ... ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم... شماراقسم به سربندهای خونی تان... 💞 درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم...بےاراده و ازروی دلتنگے....😢 شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪارشهداست... بعنوان یڪ هدیه... هدیه ای برای این شڪست وتغییر هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم: ❤ صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد شماره راعوض میڪنم ! ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم بازم فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه😖 چندلحظه مڪث میڪند: _ خب بیافعلا خونه ما❣ ڪمےتعارف ڪردم و " نه " آوردم... دودل بودم...اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم 💞 واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.🌹 فاطمه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم... وتویڪ تعارف میزنےڪه: اول شما بفرمائید... اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل. چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند... علےجیغ میزندومی دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر ! زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش بمن سلام میڪند! این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند.. _ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم... " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند" - خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟👶 زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند _ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟ _ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد. _ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهارحاضره. لبخند میزند ،پشت بمن میکند ومیرود داخل. 💞 . نویسنده : بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✨﷽✨ 🌼گرفتاری‌های ما، نتیجه اعمال ماست ✍️در کتاب در محضر لاهوتیان به نقل از مرحوم کاشانی آمده است: جوانی مرتباً به سراغ من می‌آمد و از بی سر و سامانی زندگیِ خود شِکوِه داشت و من آنچه به نظرم می‌رسید از او دریغ نمی‌کردم ولی گره از کار او گشوده نمی‌شد! شبی از من دعوت شد تا در مراسم میلاد مبارک حضرت علی (علیه السلام) شرکت کنم. من به آن جوان گفتم که امشب،شب برات است با من همراه باش تا ببینم چه می‌شود؟! مجلس بسیار باشکوهی بود و از طبقات مختلف در آن شرکت کرده ‌بودند. مداحان یکی پس از دیگری مدیحه سرایی می‌کردند و می‌رفتند. ساعتی از شروع مجلس گذشته بود که شیخ جعفر مجتهدی آمدند و در کنار من نشستند. آن جوان از احترام من به ایشان دریافت که او باید مرد صاحب نَفَسی باشد، لذا مرتباً از من می‌خواست که مشکل او را با آقای مجتهدی در میان بگذارم تا بلکه فرجی شود. آن جوان را به ایشان معرفی کردم و گفتم: مدتی است که با گرفتاری‌ها دست و پنجه نرم می‌کند، ولی از پس آن‌ها برنمی‌آید! امشب، شب عزیزی است. اگر در حق او لطفی کنید ممنون خواهم شد. آقای مجتهدی نگاه نافذ خود را به صورت او دوختند و پس از چند لحظه درنگ به او فرمودند: شما باید رضایت پدر خود را جلب کنید! جوان گفت: پدرم، دو سال است که مُرده است! گفتند: گرفتاری شما هم از دو سال پیش شروع شده ‌است. مگر فراموش کرده‌ای که در آن روز آخر در میان شما چه گذشته ‌است؟! شما در ساعات آخرین عمر پدرتان به سختی او را رنجاندید و پدر خود را در آن ساعات بحرانی به حالت قهر تنها گذاشتید! جوان در حالی که عرق شرم بر سر و رویش نشسته بود رو به من کرد و گفت: آقا درست می‌گویند، نبایستی او را تنها می‌گذاشتم. آخر من تنها پسر او بودم، چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم. آقای مجتهدی دقایقی بعد، دستوری به آن جوان دادند و از ما خداحافظی کردند و رفتند. آن جوان با به کار بستن دستور ایشان، در عرض یک ماه زندگی‌اش سر و سامان خوبی گرفت و هنوز هم با آرامش و در کمال راحتی زندگی می‌کند و دعاگوی آن مرد خداست. آن جوان چند شب بعد از آن ملاقات، پدرش را در خواب می‌بیند که به او می‌گوید: دیگر از تو ناراضی نیستم، تو با این کار خود مشکل بزرگی را از پیش پای من در عالم برزخ برداشتی! 💕🧡💕🧡
✨﷽✨ ✅ذکرهای زیبا ✍️از چیزی نگرانی؟ بگو: حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت وهو رب العرش العظیم. گرفته میشی بگو: لااله الا الله ولا حول ولا قوه الا بالله. ناراحتی؟ همیشه بگو: إنما أشکو بثی و حزنی لله. در زندگیت موفق نیستی؟ بگو: و ما توفیقی إلا بالله علیه توکلت وإلیه أُنیب. خوشحال نیستی؟ همیشه بگو: حسبی الله ونعم الوکیل. از دنیا خسته‌ای؟ بگو: اللهم اجعل همی الاخره. نمازهایت را به موقع و مداوم نمی‌خوانی؟ همیشه بگو: اللهم اجعلنی مقیم الصلاه ومن ذریتی. می‌خواهی ازدواج کنی؟ بگو: ربی لاتذرنی فردا وانت خیرالوارثین. تنهایی؟ همیشه بگو: ربی هب لی من لدنک سلطانا نصیرا. خوشحالی؟ همیشه بگو: الحمدلله حمدا کثیرا. در کارهایت سختی می‌بینی؟ بگو: اللهم یسرلی اموری واشرح لی صدری. دوست داری آرزویت برآورده شود؟همیشه بگو: استغفرالله واتوب الیه. تو دلت از دست کسی ناراحتی؟بگو: اللهم اجعلنی من کاظمین الغیظ والعافین عن الناس. می‌خواهی دایم قرآن بخونی؟بگو: اللهم اجعل القران ربیع قلبی. خونه‌ای در بهشت می‌خواهی؟ بگو: قل هوالله احد. الله صمد. لم یلدولم یولد. ولم یکن له کفوا 🍃التماس دعای فرج ان شاءالله🍃 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 💕💛💕💛