فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالمی که در آن,زمان معنا ندارد...
قسمت بیست و ششم آقای فدایی
تجربه گران مرگ موقت می توانند تجارب خود را به نشانی زیر با ما در میان بگذارند:
وبگاه دریافت تجربه های مرگ موقت :
zendegitv.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی عجیب از یک تجربه نزدیک به مرگ
🎙#استاد_رائفی_پور
دوستی با بزرگان - @Ostad_Shojae.mp3
2.36M
#تلنگری
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
✖️ تا یقهی نَْفسِمون را نگیریم، و رامَش نکنیم،
✖️تا از مزهی رفاقتهای دنیا، به سمتِ مزهی رفاقتهای غیب، تغییرِ میل ندهیم،
✖️تا در برزخ برای خودمان رفیق و آشنایی که قلبمان را در خودش حل کند، دست و پا نکنیم؛
بعد از وفات در برزخ، غریبه و تنهاییـــم !
💥کمی دیر نیست؟
چند روز دیگر تا سفر ما، به این دیار غریبه، باقی مانده است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢روایت دیدار دختر جوان با ارواح مقدس در کما
پروانه های وصال
#قسمت_دوازدهم_رمان_تمام_زندگی_من: گرمای تهران ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از
#قسمت_سیزدهم_رمان_تمام_زندگی_من:
اولین رمضان مشترک
تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_سیزدهم_رمان_تمام_زندگی_من: اولین رمضان مشترک تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم
#قسمت_چهاردهم_رمان_تمام_زندگی_من:
پایه های اعتماد
تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا …
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت …
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت …
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد …
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …
– سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ …
– امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی …
رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد …
– هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن …
سرش رو از کمد آورد بیرون …
– امشب این لباست رو بپوش …
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم …
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_چهاردهم_رمان_تمام_زندگی_من: پایه های اعتماد تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم
#قسمت_پانزدهم_رمان_تمام_زندگی_من:
مهمانی شیطان
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام …
– متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ …
– نه … چطور؟ …
– این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه …
با حالت بی حوصله ای اومد سمتم …
– یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها …
– امل بازی؟ … امل چی هست؟ …
خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت …
– یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز …
سرش رو آورد بیرون …
– محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن …
تکیه دادم به دیوار … نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم … مغزم از کار افتاده بود … اومد سمتم …
– چت شد تو؟ …
– از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ …
با خنده اومد طرفم …
– زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن …
دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم …
– راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون …
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_پانزدهم_رمان_تمام_زندگی_من: مهمانی شیطان چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … – متین جان … م
#قسمت_شانزدهم_رمان_تمام_زندگی _من:
معنای امل
دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه …
همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم …
– خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم…
چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم …
– چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ …
– چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم …
حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم …
گریه ام گرفته بود …
– همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم …
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم …
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
Panahian-Clip-AdamKhoobHayiKeBaSadamMahshoorMishavand- 64k(1).mp3
1.86M
🎵 چرا آدم خوبی شدی؟
🔻تا حالا بهش فکر کردی؟
➕خاطرهای از شهید ابراهیم هادی
#کلیپ_صوتی
#نماز_شب
💠 آیت الله فیاض دستجردی رحمةالله؛
🔸نماز شب را مقید باشید، کار به کار کسی هم نداشته باش، این گنج است، هرکسی استعداد و توان دنبال گنج رفتن را ندارد، البته همه به گنج علاقه دارند.
💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش تیپ باش
جلف نباش!
#استاد_دانشمند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد #پناهیان
🔻 مهمترین نکته برای داشتن یک خانواده خوب
🔖 چرا خوب شوهرداری کردن برای خانمها حکم جهاد دارد؟
#تربیت_فرزند
#تربیت_مهدوی
پروانه های وصال
💯 مسئله مسخ شدن خیلی مهم است مسخ یعنی چه؟ 🧔🐷 (قسمت چهارم) #عالی ⚠️امام فرمود: ما اکثَرَ الضّ
💯 مسئله مسخ شدن خیلی مهم است
مسخ یعنی چه؟ 🧔🐷
(قسمت پنجم) #عالی
🐖انسانی که مانند یک بهیمه و چهارپا جز خوردن و خوابیدن و جز عمل جنسی {فکر دیگری ندارد}
🤔و فقط در فکر این است که بخورد و بخوابد و لذت جنسی ببرد،
🐿اصلًا روحش یک چهارپاست و غیر از این چیزی نیست. واقعاً باطن و فطرت چنین انسانی مسخ شده است؛
💁♂یعنی خصلتهای انسانی- که درباره آن توضیح خواهیم داد- و انسانیت
❌🐏بکلی از او گرفته شده و بجای آنها خودش برای خودش خصلتهای حیوانی و خصلتهای بهیمهای و درندگی کسب کرده است.
✨🍃در سوره مبارکه نبأ میخوانیم:
💌یوْمَ ینْفَخُ فِی الصّورِ فَتَأْتونَ افْواجاً. وَ فُتِحَتِ السَّماءُ فَکانَتْ ابْواباً. وَ سُیرَتِ الْجِبالُ فَکانَتْ سَراباً.
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
پروردگارا...
یک صبح زیبای دیگر را با ترنم
دلنشین پرندگانت آغاز نمودم
شکر، برای یک روز زیبای دیگر
شکر، برای بوی خوش زندگی
شکر و هزاران شکر،
برای وجود ارزشمند عزیزانم
شکر، برای سلامتی جسم و جان
شکر، برای رزق و روزی حلال و بی نیازی...
بارالها...
چتر رحمتت را بر سرخانواده و دوستانم
همیشه باز نگه دار و بهترین تقدیرها را
برایشان رقم بزن...
آمین
💕💙💕💙
هرگاه حس کردید که نا امیدی و ترس دارد بر وجودتان غلبه میکند،با تمام قدرت و ایمان کامل،با خود تکرار کنید:
💗"من در احاطه ی قدرت الهی هستم"
،"من در پناه عشق الهی هستم"💗
"خداوند در همه حال یار و یاور من است"
آنگاه خواهی دید که چه آرامشی در آغوش امن پروردگار خواهی یافت.
هرگاه به این باور قلبی رسیدی که نیرویی مافوق نیروی خداوند نیست،با تمام وجودت حس امنیت را در می یابی.
در این زمان ترس و اندوه را به کناری خواهی نهاد و شوق ،تمامی وجودت را در برمیگیرد.
.
آرامش از دست رفته و تشویشهای ذهنی ایجاد شده در زندگی روزمره ما تنها از طریق ارتباط با خدای بزرگ و خالق هستی امکان پذیر می باشد.
انسانی که تمام وجودش عشق و محبت به تمام ذرات هستی است، جز عشق و محبت نمی بیند و چیزی غیر از آن دریافت نخواهد کرد.
این طرز فکر انسان است که باعث می شود او تصمیم بگیرد که چطور با وقایع زندگیش روبرو شود، با آرامش یا ترس و ناراحتی.
طبق قانون کارما به هر چه بیاندیشید همان را دریافت خواهید کرد، پس اگر می خواهید جهان و زندگیتان را تغییر دهید، می بایست ابتدا خود و طرز فکرتان را تغییر دهید و بهترین راه برای رسیدن به این تحول بزرگ، ارتباط با خالق هستی است.
💕❤️💕❤️